صفحه اصلی / مقالات / دانشنامه ایران / ارسطو /

فهرست مطالب

ارسطو


نویسنده (ها) :
آخرین بروز رسانی : یکشنبه 8 دی 1398 تاریخچه مقاله

فلسفۀ طبیعت

موضوع اصلی در فلسفۀ طبیعت ارسطو فرایند طبیعت و چیزهای طبیعی است و آنچه در آنها روی می‌دهد، مانند پیدایش، حرکت و دگرگونی. ارسطو در آنجا از 4 علت سخن به میان می‌آورد که به واسطۀ آنها جست‌وجو و بررسی طبیعت را آغاز می‌کند. از دیدگاه وی، جهان تجربۀ بی‌واسطه، بیشتر تودۀ درهم و برهمی از داده‌های حسی است که عناصر و مبادی آن بعداً از راه تحلیل برای ما شناخته می‌شوند.
پرسش بنیادی نزد فیلسوفان پیش از سقراط این بود که چیزها چگونه پدید می‌آیند و انگیزۀ دگرگونی در موجودات چیست. ارسطو نیز کوشیده است تبیین این پدیده‌های طبیعی را بر بنیادی عقلانی استوار کند.
هستۀ اساسی در فلسفۀ طبیعت ارسطو، مفهوم جنبش (حرکت) است. مشاهده و ادراک حسی نشان می‌دهد که چیزها پیوسته در دگرگونی‌اند. یک چیز، چیز دیگر می‌شود و آن دیگر شده نیز بار دیگر دگرگون می‌شود و بدین‌سان همۀ موجودات همواره، در جریانِ شدن (صیرورت) اند. ولی انگیزۀ این دگرگونی یا شدن چیست؟ ارسطو آن را حرکت می‌داند. هرچیز که ما آن را «موجود» می‌نامیم یا فعلیت و واقعیت است، یا امکان و توانبود (قوه). بدین‌سان ارسطو می‌گوید: حرکت یعنی فعلیت یا کمال، تحقق یافتن، یا دقیقاً به «هدف رسیدگی» آنچه در «توانبود» یا بالقوه است.
دو مفهوم دیگر در فلسفۀ طبیعت ارسطو عبارت‌اند از ماده (هیولى) و صورت. هر شیء طبیعی که به نوعی دستخوش تغییر است، در نگاهی عقلی، مرکب از دوجزء ماده و صورت است. در هر چیزی که تغییر می‌کند، همیشه باید زیرنهاده‌ای (موضوعی) وجود داشته باشد که ثابت بماند، چیزی که تغیر را به آن نسبت بدهیم. در غیر این صورت سخن‌گفتن از تغییر،بی‌معنا خواهد بود، چراکه متغیری در کار نیست. تغیر بدون متغیر محال است. حال این موضوع ثابت را ماده و آن صفات متغیر را که یکی پس از دیگری عارض بر این ماده می‌شوند، صورت می‌نامیم. ارسطو تصریح می‌کند که در طبیعت، این دو همواره در کنار یکدیگرند و وجود جداگانه و مجزا از هم ندارند. ولی ماده همواره در پس صورت پنهان است. ماده شناختنی نیست و موضوعات واقعی علم را صورتهای پدیده‌ها تشکیل می‌دهند. مثال مورد علاقۀ ارسطو کرۀ مفرغی است که مفرغ ماده و کرویت صورت آن است. از میان این دو، صورت است که متعلق علم قرار می‌گیرد.
نظریۀ علتهای چهارگانه جایگاه مهمی در فلسفۀ ارسطو دارد. هنگامی می‌توان‌چیزی را شناخت که بتوان چونی و چرایی آن را توضیح داد. برای شناخت چونی و چرایی چیزهایی که پدید می‌آیند و از میان می‌روند، باید به عوامل اصلی دگرگونی طبیعی و پیوندهای پدیده‌ها با یکدیگر توجه کنیم. در اینجا ست که ارسطو، 4 اصل یا علت را معرفی می‌کند که هر چیزی پیوسته به آنهاست و هر دگرگونی بر اثر آنها روی می‌دهد: 1. علت از یک‌سو به چیزی گفته می‌شود که «چیزی از آن» پدید می‌آید و در آن است (ماده، علت مادی)، مانند مفرغ برای تندیس، یا نقره برای پیاله؛ 2. علت دیگر، صورت یا الگو یا تمثال است و این مفهوم چیستی و انواع آن است (علت صوری)؛ 3. علت دیگر، آن چیزی است که مبدأ دگرگونی و سکون است، مانند پدر که علت فرزند است و به‌طور کلی، فاعل برای مفعول، و دگرگون‌کننده برای دگرگون شونده، علت است (علت فاعلی)؛ 4. علت دیگر غایت یا هدف است که همان «از بهرِ آن، برای آن»، «ما مِن اَجلِه»، یعنی علت غایی است، مانند راه رفتن برای تندرستی.
در میان این علتهای چهارگانه، هرچند که دو علت نخستین بسیار مهم است، اما علت غایی اهمیت بنیادی دارد. طبیعت، از دیدگاه ارسطو، «هدفمند» است. نزد ارسطو، ماهیت و صورت، از آن‌رو بسیارمهم‌اند که غایت، هدف و «برای آن» را در بر دارند. اصطلاح ارسطویی «انتلخیا» بر وضعی دلالت می‌کند که شیء را به غایت یا هدف می‌رساند. آنچه در جریان دگرگونی و شدن، هنوز صورتی نپذیرفته‌است، یعنی چیزی دیگر نشده است، هستی آن یک امکان یا قوه است که در جریانِ شدن به هدف و غایتش می‌رسد و این غایت درواقع همان فعلیت یافتگی یا تحقق کمال شیء است. بدین‌سان علت غایی چیزی است که ما را قادر می‌سازد تا سیر تحول هر پدیدۀ طبیعی را در پیوند با ساختار ذاتی آن تبیین کنیم.

جهان‌شناسی

ارسطو جهان‌شناسی خود را نخست در نوشته‌ای به نام «در آسمان» و سپس در کتاب دوازدهم متافیزیک تصویر کرده است. در نوشتۀ نخست نباید در جست‌وجوی یک جهان‌شناسی مبتنی بر پایه‌های دقیق علمی برآمد. آنچه در4کتاب آن نوشته بیش و کم جنبۀ علمی دارد، چند مشاهدۀ ابتدایی و شماری استدلالهای ریاضی و فیزیکی است، و بقیۀ آن محصول حدسها و اندیشه‌پردازیهای اوست. ارسطو در نوشتۀ خود دربارۀ آسمان می‌کوشد تا تصویری از جهان به دست دهد که درست نقطۀ مقابل جهان‌شناسی افلاطون در دیالوگ تیمائوس است. کل جهان از دیدگاه ارسطو، به دو بخش عمده تقسیم می‌شود: جهان فرازین یا جهان بالای سپهر ماه، و جهان فرودین یا جهان زیر سپهر ماه. محور اصلی‌جهان‌شناسی ارسطو نیز مقولۀ حرکت است. تنها سه‌گونه حرکت امکان دارد: حرکت مستقیم از مرکز به سوی پیرامون، حرکت مستقیم از پیرامون به سوی مرکز، و حرکت چرخشی(مستدیر) بر گرد مرکز. از سوی دیگر هر حرکتی وابسته به یک جسم معین است و بدین‌سان 3 شکل حرکت متعلق به 3 جسم است که هریک از آنها به نحوی ذاتی و طبیعی دارای آن حرکت است: حرکت میانگریز (گریز از مرکز) ویژۀ آتش است، حرکت میانگرا (به سوی مرکز) ویژۀ زمین، و حرکت چرخشی از آنِ جسمی ویژه است که ارسطو آن را «جسم نخستین» می‌نامد و غیر از زمین، آتش، آب و هوا ست و به آن اثیر نام می‌دهد. اثیر در بالاترین منطقۀ جهان جای دارد و همان است که بعدها به جسم یا جوهر پنجم مشهور شده است. حرکت چرخشی هیچ‌گونه نقیضی ندارد و بنابراین جاوید (سرمدی) است. هریک از عناصر در جنبش است تا به جای ویژۀ خود برسد و در آنجا آرام گیرد. اما جای طبیعی اثیر در هیچ نقطه‌ای از دایرۀ گردش آن نیست، بلکه همۀ آن است و پیوسته در آن دایره در جنبش، و بدین‌سان جاویدان است. زمین ساکن است و در مرکز جهان جای دارد. آسمان و جهان نیز یکی و ناپدید آمده، تباهی‌ناپذیر، بی‌آغاز و بی‌پایان، و بدین‌سان جاویدان است.
ارسطو کل جهان را به 3 طبقه تقسیم می‌کند: در طبقۀ زیرین، عناصرچهارگانه جای‌دارند که پیوسته و متناوباً به‌هم می‌پیوندند، در هم فرو می‌روند و چیزهای دگرگون شدنی را می‌سازند. این فضای طبیعت است که مرزهای آن تا به زیر سپهر ماه می‌رسد. طبقۀ بالای آن، سپهر ستارگان ثابت (فلک ثوابت) است. فضای فاصل میان ماه و سپهر ستارگان ثابت آکنده از «اثیر» یا عنصر پنجم است که جاودانه به چرخش خود ادامه می‌دهد. ارسطو، در فراسوی همۀ اینها، در آن سوی جهان و مکان و زمان، «نخستین محرک نامتحرک» را قرار می‌دهد که نزد وی همان خدا ست.

روان‌شناسی

یکی‌از مهم‌ترین‌دستاوردهای ارسطو روان‌شناسی فلسفی او ست. ارسطو روان‌شناسی را با شناخت طبیعت به‌طور کلی پیوند می‌دهد و دیدگاههای او در این قلمرو متأثر از علاقه‌های زیست‌شناسانه‌اش بوده است. از دید او طبیعت دارای سلسله مراتب است؛ از بی‌جانها آغاز می‌شود و اندک‌اندک به جانداران می‌رسد، به گونه‌ای که مرز میان هریک از آنها و نیز واسطۀ میان آنها پنهان می‌شود. جسم جاندار آن چیزی است که در خودش دارای مبدأ حرکت‌وسکون است. این جسم‌طبیعی خود، روح یا روان نیست و باید همچون زیر نهاده، یعنی ماده‌ای برای روان انگاشته شود. از اینجا ارسطو «پسوخه» (روان یا نفس) را چنین‌تعریف‌می‌کند: کمال‌اول برای‌جسم‌طبیعیِ‌اندام‌مند(ارگانیک).
از دیدگاه ارسطو نفس صورت است برای مادۀ تن و بنابراین قائم به آن است. همچنان که ماده و صورت همواره همراه یکدیگرند و مجرد از یکدیگر یافت نمی‌شوند، نفس و بدن نیز توأمان و پیوسته به یکدیگرند.
ارسطو نیروهای گوناگون روان را در جانوران توضیح می‌دهد که برخی در همه، برخی در بعضی از آنها، و برخی نیز تنها در نوعی از آنها یافت می‌شوند و عموماً عبارت‌اند از قویۀ غاذیه، رغبت یا شهوت، احساس، حرکت و اندیشنده. سپس نیروهای ویژه در انسان را بررسی می‌کند (ادراک حسی، تخیل، تفکر). برجسته‌ترین ویژگی انسان «جان عقلی یا اندیشه‌ای» اوست که به اختصار «عقل» نامیده می‌شود. او می‌گوید دربارۀ عقل هنوز چیزی روشن نیست، اما چنین می‌نماید که جنس دیگری از روح است، و تنها آن است که می‌تواند مستقل باشد، چنان‌که آنچه جاویدان است، از آنچه تباه شدنی است، جدا ست. عقل دو گونه فعالیت دارد: یکی همچون عقل نظری یا شناسنده که در جست‌وجوی حقیقت برای خود آن است، و دیگری همچون اندیشۀ عملی‌که هدف‌آن دستیابی‌به مقاصد عملی و مصلحت‌آمیز است. عقل از دیدگاه ارسطو بر دو گونه است: منفعل و فاعل (که گونۀ اخیر را بعدها یکی از مفسران ارسطو، اسکندر افرودیسی، عقل فعال نامید). کار عقل منفعل پذیرش صورتهای معقول جدا از مادۀ آنهاست. این عقل بالقوه همه‌چیز است و مانند دیگر قوای نفس با مرگ تن تباه می‌شود. اما عقل‌فاعل آن است که معقولات بالقوه را بالفعل می‌سازد. یعنی می‌تواند همه‌چیز بشود. این عقل «جدا و از بیرون» است و حاوی صورتهای کلی شناخت.
ارسطو عقل فاعل را عنصری الاهی می‌داند که تنها عنصری در روان است که در انسان بی‌مرگ و تباهی‌ناپذیر است. باید گفت مبحث عقل و به‌ویژه عقل فاعل، مهم‌ترین و پیچیده‌ترین بخش از روان‌شناسی ارسطو ست که موضوع تفسیرهای متناقض بوده است.

فلسفۀ اخلاق

از ارسطو در فلسفۀ اخلاق 3 نوشته در دست است: «اخلاق بزرگ»، «اخلاق ائودِمُس» و «اخلاق نیکُماخُس»، که کتاب اخیر مهم‌ترین و کامل‌ترین آنها و به احتمال قوی تألیف خود او ست، نه در گفتارهایی که بعد گردآوری شده باشد. اخلاق در تقسیم‌بندی ارسطویی، یکی از شاخه‌های شناخت عملی است. وی برای عقل دوگونه فعالیت قائل است، شناخت نظری و عملی. هدف عقل عملی دستیابی به مقاصد عملی و مصلحت‌آمیز است و بنابراین موضوع آن کردار و عمل است نه دانستن محض و آن نیز خود به دو شاخۀ اخلاق و سیاست تقسیم می‌شود. بر این پایه هدف هر پژوهش عملی، خیر (نیکی) است، ولی انسانها خیر را به شکلها و در چیزهای گوناگون جست‌وجو می‌کنند. با این حال، همۀ انسانها در این اصل هم‌داستان‌اند که برترین خیر، یعنی هدفی که آن را برای خودش و دیگر چیزها را برای آن می‌خواهیم، «سعادت» است. ولی باز عامۀ مردم دربارۀ اینکه سعادت چیست، با فرزانگان موافق نیستند؛ بعضی آن را در لذت می‌دانند، کسان دیگری در زندگی سیاسی و گروه‌سوم در زندگی نظری یا نگرش در حقایق. ولی ارسطو می‌گوید سعادت انسان را باید در کارکرد و کنش ویژۀ انسان جست. پیدا ست که انسان در بعضی اعمال (تغذیه و رشد) با گیاهان و در برخی دیگر(حس و شهوت) با جانوران شریک است. بنابراین، ممکن نیست خویشکاری وی در این امور باشد، بلکه سعادت او در آنچه برترین چیز و مختص او ست، یعنی فعالیت عقلانی، نهفته است. از دیدگاه ارسطو، سعادت عبارت است از زیستن هماهنگ با عقل. سعادتمند کسی است که فعالیت روح او هماهنگ با فضیلت است و به اندازۀ کافی از خیرهای بیرونی، مانند تندرستی و زیبایی و رفاه برخوردار است. توجه به خیرهای بیرونی، ثمرۀ واقع‌گرایی ارسطو ست.
فضیلتها دو دسته‌اند: فضیلتهای فکری حاصل آموزش‌اند، اما فضیلتهای اخلاقی نه بالطبع و نه برخلاف طبیعت پدید می‌آیند، بلکه در سرشتمان آمادگی داریم که آنها را بپذیریم و سپس به وسیلۀ «عادت» کامل کنیم. ارسطو فضیلت را عادت و ملکه می‌داند، نه معرفت صِرف. عادت است که به امیال و خواسته‌های ما سامان و جهت می‌بخشد. نظریۀ مهم و تاریخی ارسطو دربارۀ معیار فضایل بر اعتدال در عواطف و اعمال مبتنی است. عواطف و انفعالات نفسانی ما گسترده‌ای است میان افراط و تفریط که هر دو رذیلت به‌شمار می‌روند، اما فضیلت خصلتی پایدار است در «حد میانه»، که خردمند آن را اختیار می‌کند، مثلاً بروز ترس در اختیار ما نیست و کسی‌را درخور نکوهش یا ستایش نمی‌کند. اما فضیلت و رذیلت اخلاقی در گرو نوع برخورد فرد با این عاطفه یا انفعال است، چنان‌که از یک‌سو اگر فرد خود را در برابر آن یکباره وا دهد، او را ترسو می‌خوانند، و از دیگرسو اگر ترس را یکباره از وجود خویش دور سازد، او را گستاخ و متهور می‌شمارند. این هردو صفت خلاف فضیلت است و فضیلت واقعی در حد میانۀ آنها ست، یعنی شجاعت. ارسطو به همین‌گونه به پژوهش گسترده‌ای دربارۀ خصال گوناگون انسان پرداخته و جای یکایک فضیلتها را در نسبت میان افراط و تفریط نشان داده است.

فلسفۀ سیاست

فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ سیاست ارسطو پیوندی استوار دارند و هر دو راههای تحقق یافتن کمال انسانی‌اند. نخستین نکته‌ای که ارسطو در بررسی زندگی سیاسی بر آن تأکید می‌کند، این است که انسان بالطبع جانوری اجتماعی و شهرنشین است. از دیدگاه او پرورش و نگهداشت فضیلت فردی تنها در جامعه امکان‌پذیر است، ویژگی آدمی در مقایسه با دیگر جانوران در این‌است که تنها او نیک و بد و عدالت و بی‌عدالتی را ادراک می‌کند، و معنای بالطبع اجتماعی بودن انسان نیز همین است. هر چیزی که فعلیت یافتن کمالات بالقوۀ انسان منوط به آن باشد، برای انسان طبیعی و ضروری است، همچنان‌که هر نوعی از جانوران، هدفی را که طبیعت برای آن تعیین کرده است، دنبال می‌کند. فضایل اخلاقی انسان نیز تنها در جامعه مجال رشد و ظهور خواهند داشت و به علت همین خصلت اجتماعی انسان است که از میان جانوران، تنها آدمی دارای نطق (سخن) است.
جامعه از دیدگاه ارسطوی یونانی، همان «دولتْ‌شهر» یونانی است و بنابر تقدم کل بر جزء، دولت‌شهر طبعاً بر هریک از افراد انسان مقدم است. هدف اصلی از دولت یا سازمان سیاسی، خوش‌زیستی انسانهاست، چه مشترکاً برای همه و چه برای فرد. بر طبق نظر ارسطو، شهروند کسی است که بتواند در امور قضایی و اداری شرکت کند، ولی او صاحبان حرفه‌های یدی را از تعریف شهروند خارج می‌کند.
ارسطو به بررسی شکلهای گوناگون حکومت می‌پردازد: در حکومت یا یک تن فرمانروایی دارد، یا چند تن، یا اکثریت، و در هر حال منظور همۀ آنها تأمین منافع مشترک است. نخستین شکل دولت، حکومت«پادشاهی»است، دوم «فرمانروایی چند تن» (اُلیگارشی)، و سوم«فرمانروایی‌عامۀمردم»یا دموکراسی. هنگامی که عامۀ مردم با در نظر داشت منافع مشترک و همگانی، فرمان می‌دهند، آن شکل سازمان سیاسی «جمهوری» نامیده می‌شود. هریک از شکلهای حکومت، دارای یک شکل انحرافی است: خودکامگی(استبداد)، شکل انحرافی حکومت پادشاهی؛    فرمانروایی چند تن، شکل انحرافی فرمانروایی اشرافی (آریستوکراسی)؛ و دمکراسی، شکل انحرافی حکومت جمهوری است. زیرا خودکامگی یعنی فرمانروایی به سود یک تن (پادشاه)؛ حکومت چند تن، یعنی فرمانروایی به سود توانگران (سرمایه‌داران)؛ و دمکراسی، یعنی فرمانروایی به سود تهیدستان.
ارسطو پس از بررسی دقیق مزایا و معایب هریک از این اشکال حکومت، نظر خود را پیش می‌کشد، نظری که بر مبانی فلسفۀ اخلاق او استوار شده است. زندگی سعادتمندانه زندگی موافق با فضیلت است و فضیلت نیز رعایت حد میانی یا اعتدال است. اعتدال در دولت برای او به این معنا ست که از میان طبقات سه‌گانۀ مردم، یعنی توانگران و طبقۀ متوسط و تهیدستان، حکومت در اختیار طبقۀ متوسط باشد. چراکه به گمان او دو طبقۀ دیگر بیشتر به افراط و تفریط می‌گرایند. توانگران مستعد «استکبار» و شرارت، و تهیدستان مستعد آزاررسانی و نابکاری‌اند. در این میان طبقۀ متوسط، بیش از همه قابلیت آن را دارند که از عقل پیروی کنند. پس بهترین جامعۀ مشترک سیاسی آن است که «طبقۀ متوسط» بر آن فرمانروایی کند و این طبقه در آن بیشتر و نیرومندتر از دو طبقۀ دیگر باشد. در عین حال ارسطو اشاره می‌کند که نظام سیاسی هرچه آمیخته‌تر از عناصر سیاسی مختلف باشد، بادوام‌تر است.
با این‌همه، دربارۀ بهترین شکل دولت و حکومت، نمی‌توان به‌طور مطلق گفت که از نظر ارسطو بهترین نظام سیاسی کدام است، زیرا در بسیاری موارد دست‌یابی به بهترین ناممکن است. بنابراین، قانونگذاران و سیاستمردان حقیقی باید هم با بهترین به‌طور مطلق آشنا باشند و هم با بهترین بر طبق شرایط عملی موجود. از سوی دیگر، هر دولتی مجتمعی مشترک از انسانهای برابر است و هدف از وجود آن، زندگی به بهترین شکل ممکن است. اما چون سعادت برترین خیر است، بدین سبب، شکلهای گوناگون دولت و نظامهای سیاسی پدید می‌آیند. زیرا انسانهای گوناگون به شیوه‌ها و با وسایل گوناگون در جست‌وجوی سعادت‌اند و بدین‌سان برای خودشان شکلهای مختلف زندگی و نظامهای سیاسی برمی‌گزینند. 
 

صفحه 1 از3

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: