ارسطو
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
یکشنبه 8 دی 1398
https://cgie.org.ir/fa/article/232655/ارسطو
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1404
چاپ شده
2
اَرَسْطو [arastū]، فیلسوف بزرگ یونانی (384-322قم).
نام یونانی وی آریستوتِلِس است که عربی شدۀ آن به شکلهای ارسطاطالیس، ارسطو طالیس و ارسطالیس آمده است. ارسطو در شهر استاگیرا در شبهجزیرۀ خالکیدیکه، در شمال دریای اژه،از نواحی تراکیا زاده شد. پدرش نیکُماخُس، و مادرش فایستیس نام داشت. نیکماخس دوست و پزشک آمونتاس سوم، پادشاه مقدونیه (سل 393-370قم) بوده است و گفته میشود مردی دانشمند بوده، و نوشتههایی در پزشکی و طبیعیات داشته، و از دارایی و رفاه نیز برخورداربوده است. پدر ارسطو در حدود 367قم و مادرش نیز در جوانی ارسطو درگذشت و پرُکِسنُس، شوهرخواهر ارسطو سرپرستی او را برعهده گرفت.
ارسطو در 17 سالگی (367قم) به آتن رفت و به حلقۀ شاگردان افلاطون در مکتب فلسفی او به نام آکادمیا پیوست و 20 سال نزد وی همچون عضو آکادمیا گذراند. افلاطون در میان شاگردانش توجه و دلبستگی ویژهای به ارسطو داشت و او را هوشمندترین و پراستعدادترین شاگرد خود میشمرد.افلاطون در بهار 347قم در 80 سالگی درگذشت و ارسطو نیز آتن را ترک کرد، شاید به این علت که اگرچه افلاطون به تواناییهای عقلی ارسطو بسیار ارج مینهاد و او را اصیلترین شاگرد خود میشمرد، خواهرزادهاش اسپئوسیپوس را جانشین خود و سرپرست آکادمیا قرار داده بود. ولی امکان دارد علتهای دیگری نیز در این امر دخیل بوده است، ازجمله اختلاف نظر در برخی از مسائل بنیادی فلسفه یا تغییر اوضاع سیاسی یونان و بهویژه مقدونیه.ارسطو در اصل آتنی نبود و در آن شهر یکی از «بیگانگان مقیم» و محروم از حقوق مدنی بهشمار میرفت. پس از مرگ افلاطون، نخست به دعوت فرمانروای آتارنِئوس 3 سال در آن سامان به سر برد و در آنجا ازدواج کرد. سپس به موتیلِنه در جزیرۀ لِسبُس رفت و یکسال در آنجا به پژوهشهای علمی پرداخت. در 343قم از فیلیپ مقدونی دعوتی دریافت کرد که به دربار وی برود و تربیت پسر14سالهاش اسکندر را برعهده گیرد. ارسطو 8 سال در مقدونیه بود، ولی میزان تأثیر تربیتی او در اسکندر همیشه محل اختلاف بوده است. پس از آن به آتن بازگشت. در این اثنا، فیلیپ کشته شد و اسکندر به قدرت رسید و بر شهرهای یونان یکی پس از دیگری چیره شد، و چون آهنگ آتن کرد، ارسطو او را از آزار آتنیان منصرف ساخت. در آتن، ارسطو در گردشگاهی به نام لوکیُن در شمال شرقی شهر مدرسهای برپا داشت. نام مکتب او پریپاتُس (= گردشگاه) که در عربی مکتب مَشّاء نامیده میشود، از آنجاست.وی 12 سال در آتن به تدریس و پژوهش اشتغال داشت. اما با رسیدن خبر مرگ اسکندر در بابل (ژوئن 323قم) ورق برگشت. ارسطو به عنوان معلم اسکندر و فردی بیگانه، در آتن با بیمهری مواجه شد و به او اتهام بیدینی زدند، اتهامی که سقراط و مرگ او را به یاد میآورد. ارسطو نیز که از این بهانهجوییهای دیرینه به خوبی آگاه بود، آتن را ترک کرد تا «آتنیان دیگر بار به فلسفه خیانت نکنند» و به خالْکیس رفت و یکسال بعد در 322قم به علت بیماری مزمنی که مدتها دچار آن بود، درگذشت.
ارسطو بیگمان نویسندهای بسیار پرکار بوده است. دانش وسیع و دائرةالمعارف گونۀ او، شگفتانگیز است. وی در همۀ زمینههای دانش اندیشیده و نوشته است، چنانکه میتوان او را بنیانگذار برخی از دانشها یا به روش علمی پرداختن به آنها دانست. آثار بازمانده یا منسوب به ارسطو را میتوان به سه دسته بخش کرد. 1. آثاری درخور فهم عموم مردمِ بیروناز مدرسه که به اینجهت از آنها به عنوان آثار «بیرونی» یاد میشود. از این دستهنوشتهها تقریباً هیچچیز در دست نیست به غیرازجملههایی که در آثار دیگران نقل شدهاست؛ 2. یادداشتهایی که برای استفادۀ بعدی به دست خود ارسطو یا به احتمال قویتر شاگردان او فراهم آمده بود. از این دسته است قانون اساسی آتن که در1890م کشف شد و بخشی بوده است از 158 قانون اساسی مختلفی که به جهت بررسیهای تطبیقی بیشتر گرد آمده بود؛ 3. رسالههای علمی و فلسفی عمدهایکه اکنون مجموعۀ آثار ارسطو را تشکیل میدهند و شهرت جهانی و جاودان یافتهاند. دربارۀ ماهیت این رسائل بحثهای فراوانی شده است. بعضی آنها را یادداشتهایی میدانند که خود ارسطو مبنایتدریس قرار میداده، یا شاگردان از درسهای او برداشتهاند؛ و بعضی دیگر آنها را اصل درسنامهها میشمارند.مجموعۀ ویراستۀ بِکِر که در سدۀ19م تنظیم شده، و از آنپس مرجع اصلی متن آثار ارسطو بهشمار آمده است، شامل106رساله یا مقاله است. فهرستی از نوشتههای بازماندۀ ارسطو براساس آن مجموعه عبارت است از: 1. مقولات (قاطیغوریاس)؛ 2. پری هرمنیاس یا باری ارمینیاس(کتاب العبارة)؛ 3. «تحلیلهای پیشین» (آنالوطیقای اول)، دربارۀ قیاس؛ 4. «تحلیلهای پسین» (آنالوطیقای ثانی)، دربارۀ برهان؛ 5. توپیکا، یا کتاب جدل؛ 6. «رد بر سفسطهگران»؛ 7. ریطوریقا یا «خطابه»؛ 8. بوطیقا یا «شعر». در دنیای اسکندرانی و سریانیزبان و سپس در جهان اسلام 4 رسالۀ اخیر را به4 اثر نخست ملحق ساختند و کل این 8 اثر را بهعنوان نوشتههای منطقی ارسطو درمجموعهای به نام ارگانن یا ارغنون جای دادند؛ 9. فیزیک یا کتاب الطبیعه؛ 10. «دربارۀ آسمان» یا فیالسماء؛ 11. «دربارۀ پیدایش و تباهی (کون و فساد)»؛ 12. «دربارۀ روان (نفس)»؛ 13. الآثار العلویه، دربارۀ پدیدههای جوی؛ 14. پاروا ناتورالیا (طبیعیات کوچک)؛ 15. «تاریخ جانوران»؛ 16. «دربارۀ اجزاء جانوران»؛ 17. «دربارۀ پیدایش جانوران»؛ 18. «دربارۀ راه رفتن جانوران»؛ 19. «دربارۀ حرکت جانوران»؛ 20. «اخلاق نیکماخس»؛ 21. «اخلاق اِئودِمُس»؛ 22. «سیاست»؛ 23. «دربارۀ فضایل و رذایل»؛ 24. متافیزیک یا مابعدالطبیعه.
تصویرغالب ارسطو، از دورانباستان بهبعد و در طی سدههای میانه، تصویری مطلق و جامد بوده است. او را قرنها معیار حقیقت میانگاشتند و «معلم اول» و «دانای دانایان» مینامیدند، همچنانکه دانشاندوزی و تحقیق عبارت بود از خواندن و از بر داشتن کتب ارسطو. این پندار وجود داشت که گویی این فیلسوف مطلق از دورهایکه در آکادمیای افلاطون بهسر میبرده تا مکتب ویژهاش لوکیُن و پساز آن، هیچگونه تحول فکری، بازاندیشی و بازنگری به نوشتههای پیشین خود نداشته است. این تصور به دورانهای بعدی منتقل شده و به ذهن فیلسوفان جهان اسلام نیز راه یافته بود. اما تحقیقات معاصر رفتهرفته این جمود و تحجر را از آثار ارسطو زدوده، و چهرۀانسانی و تاریخی زندهای به آن بخشیده است.اکنون در اینباره نمیتوان شک کرد که ارسطو در اندیشه و نظام فلسفی خود مسیری از گسترش و تکامل را پیموده است. نخست، افلاطونیای سرسخت و متعهد و درست باور (ارتدکس) بوده که بهویژه از نظریۀ افلاطون دربارۀ ایدهها یا مُثُل و اصول فلسفۀ اخلاق و سیاست وی هواداری میکرده است. سپس در مسیر استقلال تدریجی، از یک متفکر افلاطونی به یک سازماندهندۀ دانشهای طبیعی و پژوهشگر ژرفکاو و طبیعتشناسِ تجربهگرایِ برجسته متحول شده است. وی در نخستین نوشتههایخود ــ و بیشاز همـه در توپیکا ــ تضاد خود را با افلاطون نشان میدهد. ارسطو در این نوشته نظریۀ ایدهها را نفی میکند و نظریۀ مقولات خود و بهویژه نظریۀ اوسیا (جوهر)را شکل میبخشد. در پهنۀ رویدادهای طبیعی، قانونمندی را جانشین عامل پیشبینیناپذیر افلاطون میکند و نظریۀ مهم خود را دربارۀ «غایت» که انگیزۀ همۀ جریانهای هستی در رویدادهای آن است، بهمیان میآورد. نیکی(خیر)که نزد افلاطون مفهومیمطلقبود،نزد ارسطو نسبی وتاریخیمیشود. خیر آن است که انسانهایاخلاقاً ارجمند آنرا در شرایط مشخص برمیگزینند.بنیادیترین وجه اختلاف او با افلاطون به مسئلۀ شناخت بازمیگردد. ارسطو برخلاف افلاطون برای محسوسات و نیز تجربۀ حسی، جایگاه و نقشی عمده و مثبت قائل میشود. البته از دیدگاه او نیز هدف معرفت، شناخت کلیات، یعنی شناخت ماهیت کلی چیزهاست. اما برای این مقصود باید از محسوسات آغاز کرد و پدیدهها را آنچنانکه به نحوی تردیدناپذیر، از راه حواس به ما نشان داده میشوند، شناخت و در این راه هیچچیز، حتى بیاهمیتترین چیزها را نباید نادیده گرفت، زیرا در اینها نیز ذخیرههای پایانناپذیر شناخت وجود دارند. او میگوید هر تکچیز محسوسی، خصلت یقینی بیشتری دارد، هرچند مفهوم کلی، همان مثال افلاطونی، بنابر طبیعت خود دارای شمول و فراگیری بیشتری است. بنابراین، ادراک حسی همیشه باید پایه قرار گیرد. بدون ادراک حسی اندیشهای نمیتوان یافت.مفاهیم و اصول کلی هر دانشی را باید از راه استقرا به دست آورد، یعنی پیشرفت از راه تک چیزها (چیزهای جزئی) به سوی کلی و از چیزهای شناخته شده به چیزهای ناشناخته. پایۀ خود استقرا هم ادراک حسی است. بدینسان ارسطو، در پاسخ به افلاطون، تأکید میکند هرچند حواس ما دچار خطا میشوند و هرچند دادههای آنها نسبی است، نمیتوان واقعیتی را که حواس و اندامهای حسی به ما نشان میدهند، نفی کرد. ادراک حسی در خود و در حد خود، هرگز گمراهکننده نیست، بلکه سبب گمراهی و خطا را باید در تصورات و داوریهای خود ما جستوجو کرد. ارسطو نیز همچون افلاطون، فقط کلیات و احکام کلی را موضوع شناختمیداند،اما کلیرا همبسته و گرهخورده با جزئیات و محسوسات میداند. از سوی دیگر، ارسطو برخلاف افلاطون، وجود کلیات را مستقلاً و جدا از تک چیزها منکر است.
ارسطو به درستی مبتکر و بنیانگذار «منطق» شناخته شده است، چنانکه در منابع اسلامی او را «صاحب المنطق» نامیدهاند. اما خود او آنچه را ما منطق مینامیم، «تحلیلها» خوانده است. منطق دانش نیست، بلکه «پیشآموزی» یا شرط پیشین هرگونه پژوهش است. بهگمان ارسطو قوانین و مقولات منطق، هم قوانین و مقولات اندیشهاند و هم قوانین و مقولات واقعیت. اگر در ذهن ما رابطهای منطقی میان دو جزء یک قضیه برقرار باشد، میتوان مطمئن بود که چنین رابطهای در خارج هم میان مصادیق اینقضیه برقرار است. ارسطو اندیشۀ جوهر را از همینجا نتیجه گرفت. به اعتقاد وی اگر در قضیۀ «سقراط رنگ پریده است»، سقراط چیزی غیر از رنگپریده بودن باشد، یعنی آنچه در منطق موضوع قضیه نام دارد، پس در خارج هم چیزی شبیه به این خواهیم داشت که او آن را جوهر مینامد. جوهر موصوفی مطلق و واقعی است که همۀ صفات به آن نسبت داده میشوند. ارسطو از همینجا در همبستگی اندیشه با واقعیت، موضوع «مقولات» را مطرح میکند.مقولات نزد ارسطو، از یکسو، شکلهایی را که ما در آنها به واقعیت میاندیشیم، نشان میدهند و از سوی دیگر، بیانگر شکلهایی از واقعیتاند، آنگونه که در خود وجود دارند. خود واژه «کاتگوریا» یا «گفتار» یعنی شکلهای گوناگونی که در آنها میتوان دربارۀ یکچیز سخن گفت و درست به همین علت ارسطو آنها را «مقولات متعلق به موجود» مینامد. مقولات به شمارش ارسطو 10 تا ست: جوهر، چندی (کمّ)، چونی (کیف)، پیوند (اضافه، نسبت)، جا (مکان، اَین). هنگام (زمان)، نهاد (وضع)، داشتن (ملک، قنیه)، کنش (فعل)، واکنش (انفعال).اساس طرح این مقولات، دست یافتن به طبقهبندی از زبان، اندیشه و واقعیت خارجی است که میتواند پایۀ استواری برای تحقیقات بعدی باشد.در این میان مقولۀ جوهر نزد ارسطو اهمیت ویژهای دارد. «جوهر» ترجمۀ نارسایی از واژۀ «اوسیا» است که به معنای «باشش»، «باشندگی» یا «کینونت» عربی است. ارسطو چند تعریف از اوسیا دارد. در یکجا میگوید: اوسیا در دقیقترین تعبیر، آن چیزی است که نه در موضوعی گفته میشود و نه در موضوعی هست، مانند انسانی یا اسبی. یعنی جوهر آن است که نه به عنوان جزئی از یک قضیه، صفت چیزی دیگر باشد و نه برای وجود خود، به عنوان جزئی از واقعیت، محتاج به موضوع دیگری است تا قائم به آن موضوع باشد. مثلاً«سرخی»یک جوهر نیست، زیرا چه در قضایا و چه در خارج باید صفت چیزی دیگر باشد. اما وی از جوهرهای دومین همسخن میگوید. یعنی انواعی که جوهرهای نخستین را دربردارند و نیز آنهایی که همچون جنسها انواع را در بر میگیرند، مانند نوع «انسان» که یک انسان را دربردارد و جنسی که این نوع به آن تعلق دارد، یعنی جاندار (حیوان).اما مقولۀ اوسیا نزد ارسطو منحصر به «مقولات» نمیشود، بلکه مبحث مهمی در متافیزیک وی نیز بهشمار میرود. در یکجا میگوید نخستین موجود که نه فلان موجود، بلک موجود به نحو مطلق است، باید که جوهر باشد. در جای دیگر آمده است که اوسیا بهگونهای از اجسام بسیط گفته میشود، مانند خاک، آتش، آب، و بهطور کلی اجسام و آنچه مرکب از آنهاست از جانوران و موجودات مینوی، همۀ اینها جوهر نامیده میشوند، زیرا برای موضوع، محمول واقع نمیشوند، بلکه چیزهای دیگر محمول آنها میگردند.ارسطو همچنین دربارۀ محمولات، یعنی پیوندهای مفاهیم کلی با موضوعهایی که آنها محمولشان قرار میگیرند، بحث میکند. این محمولات که در اصطلاح منطق «کلیات خمس» نامیده میشوند عبارتند از: جنس، نوع، فصل، خاصه و عرَض. هر چیزی که محمول چیز دیگری میشود، یا معکوس شدنی به موضوع است، یا نیست. اگر معکوس شدنی باشد، یا تعریف موضوع را میدهد، یا ویژگی و خاصۀموضوع را؛ چون اگر چیستی (ماهیت) موضوع را بیان کند، تعریف است، و اگر چنین نباشد، خاصه یا ویژگی است. اما اگر محمول معکوس شدنی به موضوع نباشد، یا یکی از صفاتی است که در تعریف موضوع داده شده است (هنگامی که جنس است، یا فصل) یا اگر یکی از صفاتی نباشد که در تعریف داده شده است، آنگاه عرض است، زیرا عرض آن است که در حالیکه متعلق و وابسته به موضوع است، نه تعریف است نه جنس و نه خاصه. ارسطو دربارۀ تعریف یا حد میگوید: تعریف برهم نهادهای است از جنس و فصلها. در پاسخ انسان چیست؟ نخست میگوییم جاندار (حیوان) است و این جنس را معین میکند. سپس باید بر آن همۀ فصلهایی را افزود که انسان دارای آنهاست و دیگر انواع جانداران دارای آنها نیستند، یعنی سخن گفتن و اندیشیدن و در تعریف او گفته میشود که انسان جانوری است سخنگو یا اندیشنده (حیوان ناطق).از دیگر ارکان منطق ارسطو بحث از قیاس و استقرا ست که دو شیوۀ مختلف استدلال بهشمار میآیند. استقرا که اصطلاحی است که نخستینبار نزد ارسطو یافت میشود، یعنی راه یافتن به یک کلی از طریق برشمردن یا بررسی کردن افراد یا جزئیها. اما قیاس، برعکس استقرا، رفتن از کلی است به سوی جزئی، یا از معلول به علت، و در آن، نتیجه از خود مقدمات به دست میآید و نیازی به هیچچیز از بیرون نیست که نتیجه را ضروری کند. هر قیاسی دارای 3 «حد» است: حد بزرگ (اکبر)، حد کوچک (اصغر) و حد اوسط (میانی). پیوندهای مختلف حد میانی با دو حد دیگر، شکلهای سهگانۀ قیاس را پدید میآورند، که شکل اول علمیترین آنهاست، زیرا نه تنها در دانشهای ریاضی، بلکه در همۀ دانشهایی که دربارۀ «چرایی» (علت) پژوهش میکنند، به کار میرود.ارسطو در جایی میگوید: استقرا قانعکنندهتر و روشنتر و برحسب ادراک حسی، شناخته شدهتر است و میان عامۀ مردمان مشترک است، اما قیاس الزامآورتر و در برخورد با منکران کارآتر است.گونهای از قیاس هست که آن را «برهان» مینامیم که در اساس خود از مقدمات حقیقی و نخستین تشکیل مییابد. مقدمات حقیقی و نخستین قضایایی هستند که نه از راه چیزی دیگر، بلکه از راه خودشان ایجاد باور میکنند، زیرا از لحاظ مبادی شناختهای یقینی علمی، لازم نیست که از چرایی آنها پرسش کنیم، بلکه هریک از آن مبادی به خودی خود ایجاد باور میکند. ارسطو همچنین میگوید برهانْ قیاسی است که حاصل آن شناخت علمی یقینی است. اینگونه شناخت باید از مقدماتی صادق، نخستین و بیواسطه نتیجه شود. پس باید اصلی را بیابیم که از راه بینشی درونی و بدون استمداد از هیچ برهان دیگری به درستی آن آگاهی و اذعان داریم. بنیادیترین و استوارترینِ این اصول که خود برهانپذیر نیست، «اصل امتناع تناقض» است که براساس آن، بودن و نبودن یک چیز، هر دو، در یک زمان، در یک مکان و در همان چیز و از همان جهت ممکن نیست.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید