1397/5/8 ۰۹:۳۵
خاطره چندانی از روزی که با صادق هدایت و پدر سر یک میز کافه نادری نشستند و او پرترهاش را کشید به یاد ندارد، حق هم دارد، از کودک چهار- پنج ساله که نمیتوان انتظار به یادآوردن جزئیات را داشت. با این همه وقتی بحث چند سال بعد و آن دورهمیهای خانوادگی با سهراب سپهری، اخوان ثالث، جلال آل احمد و سیمین به میان میآید لبخندی بر پهنای صورتش نقش میبندد و از تأثیری میگوید که آن دیدارها و آدمها بر زندگیاش داشتهاند.
قدر راههای رفتهام را میدانم
مریم شهبازی: خاطره چندانی از روزی که با صادق هدایت و پدر سر یک میز کافه نادری نشستند و او پرترهاش را کشید به یاد ندارد، حق هم دارد، از کودک چهار- پنج ساله که نمیتوان انتظار به یادآوردن جزئیات را داشت. با این همه وقتی بحث چند سال بعد و آن دورهمیهای خانوادگی با سهراب سپهری، اخوان ثالث، جلال آل احمد و سیمین به میان میآید لبخندی بر پهنای صورتش نقش میبندد و از تأثیری میگوید که آن دیدارها و آدمها بر زندگیاش داشتهاند. با همه گلایههایی که از اخلاقهای ابراهیم گلستان، پدرش دارد اما بابت آدمهایی که نوجوانیاش را به آنان گره زده قدردان اوست، حتی تأکید میکند:«هر شب موقع خواب از خدا تشکر میکنم، میدانم خیلی خوش شانس بودهام که در چنین فضایی بزرگ شده ام.» صحبت از لیلی گلستان است، دختر ابراهیم گلستان، خواهر کاوه گلستان و مادر مانی حقیقی، پسر سینماگری که یادگار روزگار عاشقیاش با نعمت حقیقی ست. خوشحال است که خیلی زود، آن هم در بیست و چهار سالگی از سنگینی سایه شهرت پدر رها میشود و خود واقعیاش را مییابد، مترجم و گالریداری که امروز در هفتاد و چهارسالگیاش هنوز هم میتوان اشتیاق سالهای دور جوانی را در چشمانش دید. از جایی که امروز بعد از دههها تلاش در عرصههای مختلف ایستاده راضیست، از اینکه برای انتشار کتابهایش جنگیده و کم نیاورده، از تلاش برای همراهی و حمایت هنرمندان جوانی که شاید اسمشان حتی به گوش کسی نخورده باشد خوشحال است. نگاهش به زندگی آنقدر عوض شده که دیگر گلایهای از گذشته ندارد، تنها اندوهی که رهایش نمیکند مرگ کاوه است، عکاسی که او را فراتر از یک برادر، هنرمندی استثنایی میداند و با اینکه مرگ را حق میداند اما تأکید دارد اگر عمر طولانی تری داشت کارهای بزرگی میکرد. با نگاهی کوتاه به کارنامه کاریاش میتوان به جایزه شوالیه ادب و هنر فرانسه، تألیف چند کتاب که یکی از آنها درباره علی حاتمی ست و ترجمه آثار متعددی از جمله «مردی با کبوتر»رومن گاری، «قصهها و افسانهها» لئوناردو داوینچی، «بیگانه» آلبر کامو و «شش یادداشت برای هزاره بعدی» ایتالو کالوینو رسید.« آنچنان که بودیم» عنوان کتابی ست که بهتازگی از سوی او و به همت نشر «حرفه- هنرمند» روانه بازار نشر شده؛ گزیدهای از نیم قرن یادداشتنویسی لیلی گلستان درباره زندگی شخصیاش و همینطور فعالان بخشهای مختلف فرهنگ و هنرایران و جهان.... به بهانه این کتاب گفتوگویی با او داشتیم که میخوانید.
*******
توجهی که از همان بدو ورود به عرصه ترجمه متوجه کتاب تان شد را در نتیجه شایستگی خودتان میدانید یا شهرتی که عنوان گلستان بواسطه پدرتان داشت؟
بیست و چهار ساله بودم که با کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» قدم به عرصه ترجمه گذاشتم، استقبال خوبی که از این کتاب شد از خوش شانسیام بود، هم موضوع کتاب کاملاً به روز بود و هم نویسنده مشهوری چون «ارویانا فالاچی» آن را تألیف کرده بود، از طرفی ناشر هم امیرکبیر، بهترین مؤسسه نشر آن زمان بود. همان حول و حوش فالاچی هم برای مصاحبه با شاه به ایران سفر کرده بود. بعد از آن هر کتاب دیگری منتشر کرده با استقبال روبهرو شد، جمعآوری یادداشت هایم و مطالبی را که دربارهام نوشته بودند از کتاب دوم به بعد آغاز کردم. شاید عقبه خانوادگیام در برخی مراحل زندگیام اثرگذار بوده اما در ارتباط با کتاب هایم این طور نبوده. کتاب اولم در شرایطی منتشر شد که پدرم اصلاً ایران نبود.
جایی به نقل از پدرتان خواندهام که بعد از انتشار این کتاب در خیابان با افرادی روبهرو میشود که او را نشان داده و میگویند این پدر لیلی گلستان است. در صورتی که اگر میگفتند فلان مترجم، دختر او است قابل تصورتر بود!
آن روز را هنوز بهخاطر دارم، پدرم از در رسید و با لبخند به مادرم گفت که امروز دو دختر جوان من را به همدیگر نشان داده و گفتهاند که فلانی پدر لیلی گلستان است. این حرف پدر را که شنیدم پیش خودم گفتم دیگر خودم هستم، بدون سنگینی شهرت خانوادگیام. من تنها با شهرت پدرم روبهرو بودم، اما وقتی مانی اولین فیلمش را ساخت شرایطی به مراتب سختتر از من داشت. من تنها با اسم پدرم روبهرو بودم، اما او از یک طرف نوه ابراهیم گلستان بود و از سوی دیگر خواهرزاده کاوه گلستان و من هم که لیلی گلستان مادرش!
تصویری که از لبخند پدرتان بعد از انتشار اولین کتابتان ارائه کردهاید و خوشحالی شما از دیدنش را به کارهای مانی، پسرتان هم، دارید؟
خیلی زیاد و معتقدم که فیلم «اژدها وارد میشود» مانی یکی از شاهکارهای سینمای ایران است، فکر و فلسفهای که پشت این فیلم نشسته، فضایی که ساخته و فیلمنامهاش فوقالعاده است. نه چون مانی است، هر فرد دیگری هم این را ساخته بود همین طور دربارهاش سخن میگفتم. «خوک» اما آنطور که باید و شاید درک نشد، خیلیها متوجه طنز تلخ سیاهی که پشت این فیلم بود، نشدند. فضایی که برای نشان دادن جامعه امروزمان ایجاد کرده بود، عالی بود.
طی تمام این سالها وقتی پای مرور خاطرات گذشته رسیده از سختگیریهای پدر گلایه کردهاید، فکر نمیکنید جایگاه امروز شما حاصل همان سختگیری هاست؟
نه! خودم هم در ارتباط با فرزندانم سختگیر بودهام، اما برخلاف پدرم هیچگاه سختگیری را با دیکتاتوری، زور و تحقیر یکی ندانستم.
هنوز سنگینی سالهای دوران کودکی و نوجوانی آزارتان میدهد؟
دیگر نه! سن و سالم آنقدر شده که برخورد سهل گیرانه تری با مشکلات پیدا کردهام. در شرایط امروزم سعی میکنم به مسائل مهمتری فکر کنم و از گذشته بگذرم. هر مشکلی چارهای دارد، اگر کسی یا مسألهای برای شما آنقدر آزاردهنده است که آن را دوست ندارید، قیچی بهدست بگیرید و حذفش کنید. یاد گرفتهام که فراموش کنم و بگذرم. برخی دوستان به شوخی میگویند که لیلی تو خیلی خطرناک هستی. من خطرناک نیستم منتهی دلم نمیخواهد حس و وقتم تلف شود.
ماجرای کیسههای مملو از یادداشتی که اساس تألیف این کتاب شدهاند، چیست؟
طی این پنجاه سال بریده مطالبی که یا خودم نوشتهام یا دیگران درارتباط با من نوشتهاند ، جمع کرده و در این کیسه جمعآوری کردهام که تعدادش به پنج کیسه زباله بزرگ رسیده، این کتاب گلچینی از آن یادداشتهاست که بدون هیچ سانسوری وارد بازار نشر شده است. وقتی فهمیدم کتاب بدون اصلاحیه و حذف چاپ شده خیلی خوشحال شدم؛ بویژه که تجربیات بدی از سانسور داشتهام.
انتشار بدون سانسور کتاب تان را به حساب این میگذارید که از زیر دست ممیز در رفته یا تغییری در نگرش فعالان این بخش از ارشاد حس میکنید؟
بعید میدانم از زیر دست ممیزها چیزی در برود. نمیدانم شاید فکر کردهاند چیزی که قبلاً منتشر شده بیدردسر است، هرچند که همین افراد گاه به کتابهایی اجازه نشر نمیدهند که قرار است بازنشر شوند!
نه تنها در این کتاب، بلکه در دیگر آثارتان هم تصویرهای متفاوتی از دوران کودکیتان ارائه کردهاید، گاهی تأکید کردهاید که کودکیتان بواسطه رفتار دیکتاتورمآبانه پدرتان به تلخی سپری شده اما جای دیگر هم از آن سال بخوبی یاد کردهاید!
بحث تصویر متفاوت نیست، صحبت این است که دوران کودکی و نوجوانیام در شرایط متفاوتی سپری شدند. روزگار کودکیام مرتبط با زمانی است که پدرم هنوز مشهور نشده بود، اما در نوجوانیام دیگر همه ابراهیم گلستان را میشناختند. بههرحال کسی که دوران نوجوانی را سپری میکند روحیه بسیار حساسی دارد. خانواده باید قدری رعایت این احساسی بودنم را میکردند که نکردند. آن سالها و تلخیهایش گذشته اما خواه ناخواه اثرش را بر تمام زندگیام باقی گذاشته است.
جالب است که در صحبت هایتان خبر چندانی از آن خشم و دلخوری سابق نسبت به ابراهیم گلستان نیست! بیشتر از آنکه به دیکتاتور بودن پدرتان تأکید داشته باشید مشکلات را به دوران حساس نوجوانی نسبت میدهید!
راست میگویید. گذر زمان صبورترم کرده، آرامتر شدهام و حتی با دیده اغماض به همه مسائل نگاه میکنم. این تغییری که میگویید در گفته هایم نمایان شده حاصل بالارفتن سن و سالم است. آنقدر زندگی عجیب و غریبی را پشت سر گذاشتهام که حالا در هفتاد و چهار سالگی افتادهتر شده باشم. بههرحال این اتفاقها جزو تقدیرم بوده، چرا بجنگم و افکارم را خراب کنم! همین که الان آرامش دارم خودش اتفاق بسیار خوبی ست، خیلیها حتی در این سن و سال هم به اینجا نمیرسند.
حالا که میگویید صبورتر شدهاید چه تصویری از ابراهیم گلستان دارید؟
تصویر خوب. زندگی و خانهای که در آن بزرگ شدم شرایط بسیار مطلوبی داشت، حالا کاری به روابط و رفتارهای پدرم ندارم اما خانهای که در آن بزرگ شدم آنقدر جذاب بود که نمیتوانم منکر تأثیری که بر من گذاشت بشوم. میهمانان پدرم همه شخصیتهای بسیار جالبی داشتند. آدمهای بزرگ آن روزگار همچون سهراب سپهری و اخوان ثالث به خانهمان رفت و آمد داشتند. جلال آل احمد و سیمین دانشور میآمدند و به من بهجای بچه نداشتهشان محبت میکردند. آنقدر از این بابت خوشحالم که هر شب قبل از خواب از خدا تشکر میکنم که شرایطی فراهم شده تا موفق به انجام کارهای مورد علاقهام بشوم. خودم هم میدانم که کمتر فردی اینقدر خوش شانس است که من بودهام.
این فرصتی که بابتش از خدا تشکر میکنید آنقدر هست که ابراهیم گلستان را بهخاطر تمام گلایههایی که در این سالها از او داشتهاید ببخشید؟
نه، اینطور راحت ترم. نمیدانم او راحت هست یا نه، من که خوبم و از آن سالها و خاطراتش عبور کردهام. قدر راههای رفتهام را میدانم و برای مبارزات دهههای زندگیام ارزش قائل هستم.
وقتی نامههای فروغ به پدرتان علنی شد، ابراهیم گلستان در واکنش به حاشیههای مذکور گفت که زندگی آدمهای مشهور دیگر به خودشان تعلق ندارد و خصوصی نیست. این نگاه در برخورد شما با گذشتهتان هم وجود دارد، بهعنوان یک زن، آن هم در جامعهای که با وجود ظواهر مدرن همچنان سنتی است نگران قضاوت دیگران نبودید؟
نه و نمیدانم این نوع نگاهم از کجا آمده، شاید از تربیتم و شاید هم از سختیهایی که طی این دههها بر سرم آوار شده. هیچ رازی همیشه سرپوشیده نمیماند، بویژه درباره آدمهای مشهور! وقتی کتاب «لیلی گلستان (تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران)» از سوی هاشم اکبریانی منتشر شد خیلی حرف و حدیث درست کرد، گمان نمیکردم حرف هایم اینقدر سر و صدا کند چراکه همه آنها برای خودم عادی بود. شاید باورتان نشود اما دوستان قدیمیام به من گفتند: «تو که همه چیز را گفتی!» چرا نباید میگفتم! یکی دیگر از دوستان به من گفت: «چقدر راحت درباره عشقی که تمام شد صحبت کردی!» گفتم این چه چیز بدی دارد که باید از گفتنش بترسم. عاشق شدن اتفاق قشنگی است، عاشق مردی شدم که تا مدتها محلم نمیگذاشت اما کم کم مجبور شد به من توجه کند، آخر سرهم من را گرفت. اینها همه قشنگ است، چرا نباید بگویم؟ چون یک زنم یا چون از هم جدا شدیم! نعمت حقیقی تا وقتی زنده بود همیشه کتابهایم را قبل از انتشار میدادم که بخواند و او هم دلسوزانه آنها را ویرایش میکرد. آنقدر متجدد و بافرهنگ بود که با وجود مواجه شدن با یک طلاق ناخواسته، همچنان برخورد خوبی با من داشت. با نعمت نمیشد زندگی کرد، متعهد و مسئول نبود اما بهعنوان دوست، فرد فوقالعادهای بود. چرا باید از او کینه به دل میگرفتم!
به دوران نوجوانیتان بازگردیم که در کتاب هم اشارههایی به آن شده، با روحیهای که از شما سراغ دارم برایم عجیب است که تمام آن یک سالی که در آن دیر بودید بهجای یادگیری زبان فرانسه لجبازی کردید و فارسی حرف زدید!
از رفتنم و اجباری که با آن روبهرو شدم اصلاً راضی نبودم. آنقدر آن یک سال برایم سیاه و سخت بود که پانزده کیلو لاغر شدم، زخم معده و اثنی عشر گرفتم تا اینکه یکی از دوستان پدرم من را دید و در بازگشت به ایران از شرایطم به خانواده گفت و همین مسأله باعث شد بگذارند که بازگردم. تا سالها این سؤالم رهایم نمیکرد که چرا پدرم بچهاش را به آن وضع دچار کرد! البته دلیلش را میدانم، ابراهیم گلستان بهدنبال این ژست بود که بگوید دخترم فرانسه درس میخواند. کاوه را هم فرستاد به مدرسهای نظامی در انگلستان، البته او چند سال بعد فرار کرد و با سر و وضعی ژولیده به خانه بازگشت، این کارها در نتیجه ژستهای الکی و غرب زدهای بود که من اصلاً دوست ندارم. این رفتارها در نتیجه تازه به دوران رسیدگی است.
چهارده سالگیتان یادآور خاطراتی تلخ در فرانسه است، چرا چند سال بعد بازهم به آن کشور برگشتید؟
چند سالی گذشته بود، از طرفی قدری با زبان فرانسه آشنا شده بودم و خودم هم دیگر بیمیل نبودم. آن زمان خانوادههایی که از شرایط مالی مناسبی برخوردار بودند بچههایشان را به لندن میفرستادند، اما پدرم من را به فرانسه فرستاد تا کاری متفاوت از دیگران انجام بدهد. مرتبه دومی که به فرانسه رفتم سفر بدی نبود، چهار سالی که آنجا درس خواندم شرایط خوبی داشتم، در کنار تحصیل در مدرسهای بسیار خوب، اغلب به سینما، تئاتر و اپرا میرفتم و شرایطی برای آشناییام با هنر این کشور فراهم شد. صبحها به دورههای آموزشی دانشگاه سوربن میرفتم و در همین سالها بود که با تاریخ هنر و تاریخ ادبیات جهان آشنا شدم. این چهار سال تأثیر عمیقی بر زندگیام گذاشت. در بازگشت به ایران برای مشکل معدهام به پزشکی معرفی شدم که به من توصیه کرد سرکاری بروم که دوست دارم، او باعث آشناییام با مدیران کارخانه مقدم، اولین کارخانه پارچه بافی ایران شد. مدتی آنجا کار کردم، آن دوران هم عالی بود، تا اینکه بواسطه برخی آشنایان به تلویزیون رفتم.
و بهعنوان چهارمین کارمند تلویزیون استخدام شدید!
بله و این خیلی هیجان انگیز بود. آنقدر خاطرات خوبی از آن سالها در ذهنم باقی مانده که محال است بتوانم از یادآوریشان لبخند نزنم. آقای قطبی مدیر فوقالعادهای بود، علاوه بر ایشان فرخ غفاری، احمد فاروغی و مصطفی فرزانه در آن سال در زمره مسئولان این رسانه بودند و برای من که سن و سال چندانی نداشتم کار کردن کنار این افراد بسیار هیجان انگیز بود.
ترک تلویزیون سر اتفاقات انقلاب و پاکسازیها بود؟
نه، من قبل از انقلاب از تلویزیون درآمدم، وقتی دوقلوهایم به دنیا آمدند دیگر امکان کار برایم مهیا نبود. این اتفاق همزمان با خروج همسرم از تلویزیون، فعالیت وی در سینما و از سویی افزایش قابل توجه درآمدش بود، بنابراین دیگر نیازی به کمک خرج بودنم نبود. ترجمه را به طور جدی از همان دوران دنبال کردم.
قدری هم از آدمهایی بگویید که به خانهتان رفت و آمد داشتند، از آن جمعههای خاص و پیاده رویهای هفتگی با جلال آل احمد و سیمین دانشور!
هر کدام از این آدمها به تنهایی کافی بودند تا آدم از دیدنشان هیجان زده بشود، از اخوان ثالث گرفته تا سهراب سپهری، صادق چوبک، سیمین و جلال. گوشهای مینشستم و حرفها و کارهایشان را نظاره میکردم. جلال آل احمد مرد محبوب سالهای نوجوانیام بود، اخوان ثالث هم همین طور. اما صادق چوبک را هیچگاه دوست نداشتم، اخلاق متفاوتی داشت، کم حوصله و عصا قورت داده بود. حتی همین حالا هم نمیتوانم با کتابهایش ارتباط برقرار کنم. اما حضور هیچکدام از این افراد به اندازه اخوان شیرین نبود، او یک ماهی بنابر دلایلی در خانه ما پنهان شده بود که داستانش طولانی است. خیلی با پدرم و قوانینی که همه ما به آنها عادت کرده بودیم فرق داشت. تازه ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار میشد و این برای من خیلی عجیب بود. اخوان آمد و تمام ساختار زندگیمان را برای یک ماه بهم ریخت. جلال هم مردی فوقالعاده بود، حالا کاری ندارم که برخی میگویند بویی از تجدد نبرده بوده و او را عقب افتاده میدانند. این رفت و آمدها تأثیر بسیاری بر نگاهم به کار و زندگی باقی گذاشت و از این جهت از پدرم ممنون هستم.
چرا کتابفروشی کوچکی که بعد از جدایی در حیاط خانهتان به پا کردید تبدیل به گالری شد! بحث بازده اقتصادی آن درمیان بود؟
زندگیام با پول کتابفروشی نمیگذشت، باید چاره دیگری میاندیشیدم. تغییر خوبی بود و شرایط اقتصادیام را بهبود بخشید. گالریداری کار بسیار چالش برانگیز و جذابی است. تلاش کردم و همه چیز همانطور شد که میخواستم. یکی از قدیمیترین گالری دارهای بعد از انقلاب هستم و تا الان حدود سیسالی میشود که با وجود مشکلاتی که ارشاد در دورهای پیش رویم گذاشته بود مشغول این کار هستم. البته الان خوشبختانه دیگر مشکلی با ارشاد ندارم و همه کارها طبق روال پیش میرود. بالاخره مسئولان ارشاد فهمیدهاند که ما بهدنبال براندازی نیستیم.
در بحث گالریداری همچون اوایل کار هدفتان اقتصادی است؟
در ابتدا همین طور بود، اما کم کم اهداف دیگر هم پیدا کردم. اول از همه بهدنبال کشف استعدادهای جوان و حمایت از آنان بودم. افرادی مثل سهراب سپهری، حسین زنده رودی و بهمن محصص که دیگر مشهور شدهاند، ما باید کمک کنیم تا جوانان فرصتی برای بروز استعدادهایشان پیدا کنند.
نگاه تان درست برخلاف ابراهیم گلستان است که بارها گفته چون با زحمت به جایگاه فعلیاش رسیده تمایلی به آموزش جوانان ندارد و آنان هم باید خودشان با زحمت به این داشتهها برسند!
خب من و پدرم دو فرد کاملاً متفاوت از هم هستیم. جوانی که در این شرایط با سختی کار میکند چرا باید از تجربههای بزرگانش محروم شود؟ حمایت از جوانان کمترین وظیفهای است که برعهده داریم.
اجازه بدهید سؤالی هم از فروغ و رابطه حاشیه سازش با پدرتان بپرسم. پیشتر گفته بودید که او را جزو چند زن شاعر برتر نمیدانید، این گفتهتان از تأثیر منفی او بر زندگی شما و مادرتان نشأت میگیرد؟
نه، نگفتم که او را جزو چند شاعر زن برتر کشورمان نمیدانم، بلکه بر کتاب «تولدی دیگر» او تأکید کردم و گفتم که آن را بهتر از سایر آثارش میدانم. با این حال سیمین بهبهانی را به فروغ ترجیح میدهم. این نظر شخصی من فارغ از نقشی است که فروغ در زندگیمان داشته است. فروغ زنی است که من ویژگیهای اخلاقیاش را دوست ندارم اما کتاب «تولدی دیگر» او شاهکار است.
انتشار نامههای عاشقانه فروغ به پدرتان سر و صدای بسیاری پیدا کرد، نگاهتان به این اتفاق چیست؟ خیلیها معتقد بودند که این نامهها نباید منتشر میشد!
به قول پدرم زندگی افراد معروف خواهناخواه از دایره خصوصی خارج میشود. شما هر چقدرم هم بخواهید مانع شوید نمیتوانید و کمکم همه چیز فاش میشود. وقتی رابطهای بوده و عدهای هم درباره آن میدانند دیگر رازی وجود ندارد که از فاش شدنش بترسیم. برخی میگویند پدرم بهخاطر مرگ فروغ از ایران رفت در صورتی که رفتنش ربطی به این مسأله نداشت. رفتنش نه ربطی به فروغ داشت و نه ربطی به انقلابی که در پیش بود. او انتخاب کرد که برود، چند روزی بازداشت شد، آن چند روز آنقدر برایش توهینآمیز بود که تحمل نکرد و رفت. هر چند که معتقدم رفتنش اشتباه بود، چرا که جوانان به او احتیاج دارند. وظیفه هر فرد بافرهنگ و هنرمندی است که در کشور خودش بماند، سختیها را تحمل کند و دانستههایش را از نسلهای بعد دریغ نکند.
برای پدرتان حق رفتن قائل نبودید؟
نه! مگر افرادی که رفتند چکار کردند؟ هیچی! کدام یک از این نویسندگان، شاعران و کارگردانانی که از ایران رفتند کار شاخصی آن سوی مرزها انجام دادند. اغلب آنها وقتی از ایران رفتند تمام شدند. سهراب شهید ثالث وقتی از ایران رفت هیچ فیلمی نساخت که بخوبی «طبیعت بیجان» یا «یک اتفاق ساده» باشد، امیر نادری هم دیگر فیلمی همپای «دونده» نساخت. اسماعیل خویی هیچ شعری بهتر از سرودههایش در ایران نگفت. ابراهیم گلستان جز چند مصاحبه چه کاری انجام داد؟ هیچی! گفته دارم مینویسم اما کو؟ بنابراین تأکید دارم هر فردی باید در جای خود باشد تا بتواند خلق کند.
این نگاه را به بهرام بیضایی و کارهایش در کانادا هم دارید؟
اتفاقاً نقد بسیاری به او دارم، معترضم که چرا رفته! مگر سختیهایی که ما اینجا متحمل شدیم کمتر از سختیهایی بود که بهرام بیضایی متحمل شد؟ مگر مسعود کیمیایی و داریوش مهرجویی کمتر از او پدرشان درآمد! چرا رفت؟ سختیهایی که رحمانیان اینجا متحمل میشود کم است؟ افرادی که با تصمیم خودشان در حیطه فرهنگ و هنر رفتند و دیگر بازنگشتند را قبول ندارم و به آنان اعتراض دارم.
با توجه به تجربهتان از کار در بازار نشر، وضعیت ترجمه امروز را چگونه میبینید؟
وضعیت ترجمه اصلاً خوب نیست ولی من مترجمان را مقصر نمیدانم، مترجمان ترجمههای به درد نخور انجام میدهند اما ناشر چرا آنها را منتشر میکند؟ عرصه فرهنگ و هنر مقوله سختگیری و وسواس است. البته ارشاد هم در اینجا مقصر است چرا هر فردی که از راه میرسد بدون برخورداری از شایستگیهای لازم مجوزهای نشر و گالری و... میگیرد؟ مجوز کار فرهنگی قابل احترام است و باید اعتبار داشته باشد که متأسفانه ندارد.
در جایی از کتاب تعداد نویسندگان حرفهای را تنها دو درصد خوانده اید! چرا اینقدر به تألیف بدبین هستید؟
از آنجایی که آثار تألیفی را دنبال میکنم معتقدم شرایط این بخش قدری بهبود یافته و بین جوان ترها به چند نویسنده قابل برخوردهام که اغلب هم خانم هستند. «شهرهای گمشده» آیدا مرادی آهنی عالی است، «هرس» نسیم مرعشی خواندنی است و نوشتهاش آنقدر کتاب خوبی است که بهنظرم پهلو میزند به «زمین سوخته» احمد محمود. کتاب آخر احمدپوری خیلی خوب است، کتاب«خاکستری» آخرین نوشته حسین ثناپور هم اثر قابل تقدیری است. مریم جهانی با کتاب«این خیابان سرعت گیر ندارد» هم کار بینظیری انجام داده، امیدوارم این افراد جرقهای نباشند که به آتش تبدیل نمیشود.
فعالان عرصه هنرهای تجسمی به گمانم با موانع کمتری در مقایسه با اهالی کتاب مواجه باشند، ارزیابیتان از این بخش فرهنگ چیست؟
اتفاقاً هنرمندان فعال در بخش هنرهای تجسمی هم محدودیتهای خاص خود را دارند و قادر به نمایش هر چیزی نیستند. هرچند که شرایط قدری بهبود یافته است. مسأله این است که تعداد فعالان این بخش بسیار بیشتر از نویسندگان است و کارهایشان هم فرصت بیشتری برای دیده شدن دارند.
لیلی گلستان الان کجا ایستاده؟
از جایی که امروز به من تعلق پیدا کرده و تلاش بسیاری برای آن انجام دادهام بسیار راضی هستم. جای مهمی نیست، اما از آنجایی که برای آن زحمت زیادی کشیدهام از به دست آوردنش راضی هستم. همین که یک عده جوان از برپایی نمایشگاه آثارشان در گالری رضایت داشته باشند برای من کافی است. همین که وقتی به کتابفروشی میروم و صدای جوانی را میشنوم که دنبال کتاب لیلی گلستان است برای من اندازه تمام دنیا میارزد. این همه کار نکردم که این را بشنوم اما نمیتوانم منکر تأثیر خوبی باشم که برمن میگذارد و خدا را شکر میکنم که خواستم و شد. اینها از کجا آمده؟ حاصل دست رنج و تلاشی است که طی این سالها انجام دادهام.
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید