قاف
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
چهارشنبه 6 تیر 1403
https://cgie.org.ir/fa/article/272923/قاف
چهارشنبه 22 اسفند 1403
چاپ شده
7
قاف، کوهی اسطورهای و افسانهای که گرداگرد زمین کشیده شده است. براساس افسانهها، قاف در بلندی و عظمت نظیر ندارد و ارتفاع آن به 500 فرسنگ میرسد و بیشتر آن در میان آب است. در برخـی منابع، فاصلۀ این کـوه را تا آسمان بـه مقدار قـامت آدمی دانستهاند و برخی دیگر آسمان را بر آن منطبق میدانند (مقدسی، 1/ 46؛ یاقوت، 1/ 298؛ EI2, IV/ 400).در بـاور قدما و در تفاسیر قرآن، این کوه عظیم از زمرد سبز، و کبودی گنبد آسمان از بازتاب رنگ سبز آن است (مقدسی، یاقوت، همانجاها؛ ترجمه ... ، 7/ 1745؛ ابوالفتوح، 1/ 156؛ مجلسی، 27/ 36؛ ابنوردی، 6؛ ثعلبی، 5؛ اسکندرنامه، منسوب به باقیمحمد، 2/ 369). طبـری ضمن اشاره به این بـاور، مینویسد که شهرهایی چون جابلقا، جابرسا، تارش و تافیل که نزدیک کوه قافاند، از کوه قاف روشنایی میگیرند؛ زیرا آفتاب به آنجا نمیتابد ( ترجمه، همانجا). صاحب برهان قاطع درخشش و زمردینبودن و همچنین بلندای افسانهای قاف را رد کرده است و مینویسد: «این باید غلط باشد؛ چه در حکمت مبرهن است که لون لازم اجسام مرکبه است و بسیط را از تلون بهرهای نیست و همچنین به برهان ثابت شده است که ارتفاع اعظم جبال از دو فرسنگ و نیم زیاده نمیباشد».برخی نیز معتقدند فقط صخرهای که قـاف روی آن قـرار دارد از نوعی زمرد ساخته شده است. این سنگ (الصخره) نیز قله نامیده شده، و خدا آن را نقطۀ اتکای زمین قرار داده است و درواقع، زمین بیآن نمیتواند بهخودیخود استوار بماند. ازاینرو گفتهاند اگر کوه قاف نبود، زمین دائم میلرزید و هیچ موجودی نمیتوانست در آن زندگی کند. برخی نیز وجود هر سنگ زمردی را روی زمین، به کوه قاف نسبت دادهاند (میبدی، 9/ 274).برخی مفسران نیـز آیۀ اول سورۀ پنجاهم قرآن (ق) را به کـوه قاف تفسیر کردهاند (ترجمه، ابوالفتوح، میبدی، ثعلبی، همانجاها؛ نیز نک : ابنوردی، مقدسی، همانجاها).برخی حـدس زدهاند که مراد از قاف جبال قفقاز و قبق است و گفتهاند شاید قاف مأخوذ از قافقاز، تلفظ یونانی قفقاز است ( لغتنامه ... ؛ عمید). ارسل در سفرنامۀ قفقاز و ایران، در معرفی سلسلهجبال قفقاز باختری، به قلهای به نام کازبِک با ارتفاع 045‘5 متر اشاره میکند (ص 14) و مترجم این اثر مینویسد: «قلۀ این کوه همان است که در متون قدیم به قاف معروف است» (سعیدی، علیاصغر، 14، حاشیۀ 4).در زامیادیشت، نخستین و بزرگترین کوهی که از زمین برخاستـه، هَرَئیتی بلند نامیده شده که همۀ ممالک غربی و شرقی را احاطه کرده است (یشتها، 2/ 324)؛ پورداود هرئیتی را اساساً کوهی مینوی و مذهبی میداند که بعدها، نـام آن به شکل البرز یا هربرز، به کوه معروف ایران اطلاق شده است (همانجا، نیز حاشیۀ 2؛ نیـز نک : دوستخواه، 924). در بندهش هندی، ضمن اینکه نخستین کوه خلقشده البرز ذکر شده، آمده است که همۀ کوهها در «هجده سال فـراز رستند، البرز تا پایان هشتصد سال همیرست»؛ همچنین اشاره شده است که 244‘2 کوه از البرز رستند و در شمار این کوهها از قاف نام برده شده است (ص 86-87). برخی پژوهشگران با اشاره به ویژگیهای کوه البرز در آثار زردشتی، حدس میزنند که قاف ممکن است با کاف البرز مرتبط باشد و اساطیر آن از اساطیر البرز سرچشمه گرفته باشد (شمیسا، 2/ 883-884). بهار نیز در ترجمۀ بندهش با احتیاط قاف را معادل kap و kapk آورده است که از البرز رستهاند (ص 171-172).رضی با نقد این دیدگاه، محل قاف را براساس روایتهای اساطیری، در کرانۀ دریای فراخکرت میداند؛ جایی که درخت گَئوکِرِنه وجود دارد که بهموجب روایات پهلوی، هرکس از برگ آن بخورد، زندگی جاودان مییابد؛ بعدها، برگ آن درخت بهسبب قرار گرفتن در دریا به آب مبدل، و به آب حیات (ه م) مشهور شد. رضی در این زمینه به سندی کهنه متعلق به سدۀ 5 ق/ 11 م، اشاره میکند؛ براساس این سند، علمای مشرق به ذوالقرنین میگویند که در وصیتنامۀ حضرت آدم خواندهاند که «مر خدای تعالی را چشمهای است از پس کوه قاف به تاریکی اندر. آب آن چشمه سپیدتر از شیر و شیرینتر از انگبین است. هرکه از آن آب یک شربت بخورد، تا آنگاه که از خدای تعالی مرگ نخواهد، نمیرد» (3/ 1253).در یکی از طومارهای نقالی شاهنامه نیز، راوی کوه قاف و البـرز را یکی میانگارد و اضافه میکند: در قفـای کوه البرز، در درههای همین کوه در زمان جمشید، دیوان مسکن کرده بودند؛ اما ضرر ایشان به آدمیان نمیرسید. جمشید همۀ دیوان را از میان آدمیان به جانب کوه قاف فرستاده بود. در زمان ضحاک نیز بهسبب اینکه مشهور بود که هنوز دیوان در این کوه هستند، کسی بالای کوه البرز برنمیآمد (شاهنامه ... ، گ 38، نیز نک : گ 40-41).قاف بهطور معمول در دستـرس انسانها نیست و انتهـای جهان به شمار میآید. این کوه به نوعی مرز میان عالم محسوس و نامحسوس است؛ طبـری مینویسد که بـرای رسیدن به قاف، باید 4 ماه در ظلمت و تاریکی راه طی کرد و از مشرق و مغرب گذشت (7/ 1745). بهسبب این دسترسیناپذیری، برخی به غرایبی که در پس این کـوه هست، اشاره، و از ماهیت آن اظهار بیاطلاعی کردهاند. در نزهة القلوب (حمدالله، 3/ 198) و نیز معجم البلدان (یاقوت، 4/ 298)، در اینباره آمده است که پشت این کوه عوالم و خلایقی است که هیچکس جز خدا دربارۀ آنها نمیداند. مقدسی اشاره میکند که برخی از چیزی فراتر از حد آخرت در پشت قاف سخن میگویند (1/ 46).در آثار مختلف، به دیوان، پریان، جنیان و موجودات عجیبالخلقهای اشاره شده است که در کوه قاف زندگی میکنند؛ اما قاف بهطور خاص جایگاه سیمرغ (ه م)، پرندۀ افسانهای است که به این کوه پناه برده است و در آنجا زندگی میکند ( لغتنامه؛ نیز نک : دنبالۀ مقاله).قـاف همچنین اصل و اساس و بیخ همۀ کوههای زمین است و از هر کوهی رگی در کوه قاف وجود دارد. هنگامیکه خداوند به قومی یا سرزمینی غضب بگیرد و بخواهد آن را نابود کند، به فرشتهای که بر کوه قـاف موکل است، امر میکند که بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین، زلزلـه افکند. از این منظر، قاف مرکز یا نـاف جهان است و اغلب آن را مـادر همۀ کوههای جهان در نظر میگیرند (یاقوت، همانجا). قـاف همچنین، محل برآمدن و فرورفتن خورشید، و به منزلـۀ محافظی برای زمین در مقابل نور خورشید است (همانجا).در ارتباط با این موضوع، در آثار دورۀ اسلامی و بهویژه تفاسیر قرآن به داستانی اشاره شده است که بر مبنای آن، ذوالقرنین هنگام گردش به گرد عالم، به کوه قاف میرسد. کوهی عظیم را میبیند که گرد آن، کوههای کوچک بسیاری وجود دارد؛ همچنین، فرشته یا فرشتگانی را میبیند که موکل و نگهبان و گاه نگاهدارندۀ تعادل کوه قافاند. در برخی روایتها، قاف و در برخی، فرشتۀ موکل بر قاف به امر حق با ذوالقرنین گفتوگو میکند و ذوالقرنین از ماهیت قاف و کوههای اطراف آن میپرسد. قاف پس از بازگویی نام خود، میگوید که این کوههای خرد رگهای من است و در هر بقعهای و هر شهری از شهرهای زمین، از من رگی بدو پیوسته است؛ هرگاه ارادۀ خداوند بر این قرار گیرد که در شهری زلزله رسد، به من امر میکند که رگی از رگهایم را بجنبانم که به آن شهر مرتبط است (میبدی، 9/ 274؛ ابوالفتوح، 1/ 156-157؛ ثعلبی، 5؛ ابنوردی، 6). ذوالقرنین در ادامه، از عوالم ماورای قاف میپرسد و قاف از سرزمینی خبر میدهد که 500 سال راه طول، و 500 سال راه عرض آن است و کوههای پربرف آن قاف و جهان را از حرارت دوزخ در امان نگاه میدارد (میبدی، همانجا؛ ثعلبی، 5-6). ازآنجاکه قدما ذوالقرنین یادشده در قرآن را اسکندر مقدونی میدانستند، این داستـان در یکی از روایتهای اسکندرنامه، منسوب به باقیمحمد، به اسکندر منسوب شده است؛ در این روایت، فرشتهای کوه قاف را میخ زمین میداند که زمین را فـرا گرفته، و بیخ آن تا زمین هفتم و در حکم لنگر زمین است. او میگوید که اگر این کوه بجنبد، عالم زیر و زبـر میشود (2/ 373 بب ؛ نیـز نک : مولوی، مثنـوی ... ، دفتر 4/ 614).در بحار الانوار، این داستـان با روساختی متفـاوت به حضرت علی (ع) منسوب شده است. در این داستان، فرشتۀ موکل ترجائیل نام دارد و به شکل عقاب است (مجلسی، 27/ 36-37). در نوروزنامه هم در موضوع آفرینش جهـان آمده، که ایزد 4 فرشته بر 4 گوشۀ جهان گماشتـه است «تـا اهرمنان را گـذر ندهند که از کوه قـاف برگذرند» (ص 3).
در ادب عامه باتوجهبه ویژگیهای افسانهای و اسطورهای منسوب به قاف، داستانهایی دربارۀ سرزمین قاف، موجودات آن و ارتباط انسانها با این سرزمین وجود دارد.
در برخی افسانهها، به باورهایی دربـارۀ پنهانشدن سیمرغ در کوه قاف اشاره شده است؛ در داستان «پسر پادشاه مشرق و دختر پادشاه مغرب»، سیمرغ که به قضاوقدر بیاعتقاد است، با سلیمان (ه م) بر سر برگرداندن حکم قضا شرطبندی میکند. هنگام تولد دختر پادشاه مغرب، سیمرغ از سلیمان میشنود که این دختر همسر پسر پادشاه مغرب میشود و از آنها فرزندی به دنیا میآید. سیمرغ برای مبارزه با تقدیر، دختر را میدزدد و با خود میبرد و در پس 7 دریا، روی درختی عظیم، بر سر کوهی بلند، او را پرورش میدهد. پس از چند سال، پسر پادشاه مشرق طی اتفاقاتی، پای درخت میرسد و با دیدار دختر، عاشق او میشود. با تدبیر پسر و در برخی روایتها دختر، پسر پادشاه در پوست اسبی پنهان میشود و سپس به خواهش دختر، سیمرغ وی را بالای درخت میآورد. در نبود سیمرغ و پنهان از او، شاهزادگان با یکدیگر آمیزش میکنند و دختر بارور شود. چون وعدۀ سلیمان و سیمرغ به پایان میرسد، سلیمان با آگاهی از غیب، حقیقت ماجرا را بر سیمرغ آشکار میکند. سیمرغ، که شرط را باخته است، از ترس تنبیه سلیمان و از شدت شرمساری، به قاف میگریزد و برای همیشه در پس این کوه پنهان میشود (برای روایتهای این داستان در ادب رسمی، نک : مجمل ... ، 210؛ سورآبـادی، 3/ 1762-1764؛ جویری، 198-202؛ برای روایتهای آن در ادب عامه، نک : جامع ... ، 533- 548؛ الولساتن، قصههـا ... ، 321-324؛ خزاعی، 7/ 214-245؛ پزشکیـان، 267-271؛ رحمانی، 404-406؛ میهندوست، افسانهها ... ، 135-136). میان مردم شاهرود این داستـان به «مکر و خدعۀ زنان» منسوب است و سیمرغ «بهسبب مکر و خدعۀ زن برای همیشه در کوه قاف پنهان میماند» (شریعتزاده، 514-516).در روایتـی از اسکندرنامـه، منسوب به منوچهر خان، اسکندر در بیابانهای قاف سرگردان میشود و پس از طی مسافتی، به درختی بزرگ میرسد که لانۀ سیمرغ است. در آنجا، ماری میبیند کـه قصد دارد بچههای سیمرغ را بخـورد. اسکندر با کشتن مـار، فرزندان سیمرغ را نجات میدهد. هنگامیکه سیمرغ بازمیگردد و ماجرا را درمییابد، از اسکندر قدردانی میکند. اسکندر از او میخواهد که در عوض این نیکی، او را به سرزمین آدمیزاد ببرد؛ اما سیمرغ با اشاره به داستان شرطبندی با سلیمان بر سر قضاوقدر، میگوید که از رفتن به سرزمین آدمیزاد شرمنده است؛ سپس، شماری از پرهای خود را به اسکندر میدهد تا هنگام نیاز به کمک، از سیمرغ یاری طلبد (ص 582-585). این داستان در یکی از طومارهای نقالی، به گرشاسپ نسبت داده شده است. گرشاسپ در راه رفتن به سرزمین قاف، در بیابان قضاوقدر به سیمرغ میرسد. او فرزندان سیمرغ را از دست اژدهایی نجات میدهد و سیمرغ به پاس این کار، او را به کوه قاف میبرد (زریری، 1/ 750-755). در افسانهای دیگر، قهرمان افسانه در راه کوه قاف جوجههای سیمرغ را از مرگ نجات میدهد و سیمرغ به پاداش، او را به پای کوه قاف میبرد؛ اما به قهرمان افسانه میگوید که از حرارت کوه قاف نمیتوانم از آن بالا بروم؛ زیرا پرهایم را میسوزاند (الولساتن، قصهها، 430- 438). در زرینقبانامه، رستم (ص 608 بب ) و در قصۀ امیرالؤمنین حمزه، حمزه در سرزمین قاف با سیمرغ مواجه میشود و این پرنده به آنها یاری میرساند (ص 248 بب ). در برخی از داستانها، قهرمان داستان با پرندهای به نام رخ مواجه میشود که گاه همان سیمرغ است و گاه جفت و همسر او ست؛ در یکی از طومارهای نقالی، تیمور، پسر برزو، در کوه قاف، به سرمنزل جفت سیمرغ میرسد که رخ نام دارد و نادانسته قصد کشتن او را میکند. رخ خود را معرفی، و تیمور عذرخواهی میکند (طومار ... ، 800). در داستان نوشآفرین گوهرتاج، نیز هنگامیکه ابراهیمشاه در راه نجات نوشآفرین، به جزیرۀ زنگیان میرسد، در آنجا، پرندهای میبیند که مجروح شده است و رخ نام دارد. ابراهیم بالهای زخمی او را مرهم مینهد. از آن پس، رخ یاور شاهزاده ابراهیم میشود. رخ چند پر خود به شاهزاده میدهد تا هروقت مشکلی داشت با سوزاندن پر، او را احضار کند (ص 56-57).در عجایب المخلوقات، افزونبر داستان شرطبندی سیمرغ و سلیمان، داستانی دربارۀ عَنقا و سلیمان نیز آمده است که براساس آن، عنقا هنگامیکه میبیند آدمیزاد همۀ جانوران را به انقیاد خود درآورده است، از سلیمان میخواهد که دعا کرده تا خداوند او را به آدمی تبدیل کنـد؛ پس از آن، سلیمـان انسانهایی بـا پیشههای مختلف، از قبیل آهنگر، که ادوات هلاکت میسازند، به او نشان میدهد. عنقا (یا همان سیمرغ) از درخواست خـود پشیمان میشود و به پشت کوه قاف میرود (طوسی، 375-376).
همـانطورکه پیشتر اشاره شد، قـاف بهجـز سیمرغ، جایگاه دیوان، پریان، اجنه و موجودات عجیبالخلقه است. این موجودات معمولاً به دو گروه خیر و شر تقسیم میشوند. در بیشتر متون داستانی دورۀ اسلامی، این مفهوم به کفر و ایمان تبدیل شده است؛ ازاینرو، با پریان یا دیوهای مسلمان و نامسلمان روبهروییم. دیوها و پریان خیر یا مسلمان معمولاً مطیع یا همراه آدمیاناند و با آنها مناسبات مسالمتآمیز دارند؛ و گروه مقابل، که در جبهۀ شر یا کفر و نامسلمانی قرار دارند، معمولاً به آدمیان آسیب میرسانند. در روایتی از اسکندرنامه (منسوب به منوچهر خان)، اسکندر دیوان بسیاری از کوه قـاف را مسلمان میکند (ص 53)؛ در روایتی دیگر از اسکندرنامه (منسوب به باقیمحمد)، هنگام رسیدن اسکندر به چشمۀ خورشید در قاف، ملکی به اسکندر نازل میشود که مردم قاف را به اسلام دعوت کند؛ همچنین، او را مخیر میکند که در صورت اسلامنیاوردن، آنها را به قتل برساند (2/ 369- 371)؛ همچنین میتوان از موجودات عجیبالخلقهای نام برد که نیمی از آنها حیوان است و نیمی انسان و در داستانهای مختلف به آنها اشاره شده است. در اسکندرنامه، هنگام ورود اسکندر به قاف، عجایبی که در کوه قاف هستند، مثل شیرسران، شترسران، اسبسران، فیلتنان، جنیان و پریزادان به استقبال اسکندر میروند (منسوب به منوچهر، 522). در قصۀ امیرالمؤمنین حمزه، نیز به وجود دیوان، اهریمنان، ناشناختگان، اسبسران، گاوسران، شترسران، طوقسران، سگسران، زاغسران و نیز دجال و خرش در کوه قاف اشاره شده است (ص 252). در افسانۀ اجل، حاتم در راه کوه قاف، اجل را، که مسئول قبض روح مردمان است، به شکل کژدمی هفترنگ میبیند (شاملو، 14).
قاف مانند هر سرزمین بزرگی، شهرها، دریاها، بیابانها و قلههای متعددی دارد. در زرینقبانامه، قاف 7 قله دارد که احتمالاً، این شمار متأثر از 7 وادی منطق الطیر باشد (نک : دنبالۀ مقاله). در «جنیدنامه»، در شرح یکی از قلـههای قاف چنین آمده است که زمین و کوه و آب آن سیاه است، بوی ناخوش دارد، حشرات موذی آن هریک به بزرگی یک گوسفند است و دیوهایی به بزرگی منار گیتینما در آن زندگی میکنند (ابوحفض، 267- 269)؛ همچنین میتوان به نام برخی از مکانها اشاره کرد که در روایتهای مختلف، بخشی از سرزمین قاف انگاشته شدهاند، مثل گلستـان ارم در داستانهای نـوشآفرین (نک : نوشآفرین، 72، 75، 83، جم )، قهرماننامه (چ کانون، 79-80) و «جنیدنامه» (ابوحفض، 231). پیش از این نیز به «بیابانهای کوه قاف» اشاره شد که اسکندر در آنها سرگردان میشود؛ سپس، به یاری سیمرغ راه خود را مییابد (نک : صفحات پیشین).
منـاطق مختلف قـاف پادشاهانی خاص دارد که همۀ آنها از پادشاه کل قاف، که بر آنها حکمروایی دارد، دستور میگیرند یا بهتر است بگوییم تابع اویند. در طومار نقالی شاهنامه (ص 800) و نیز در روایتی از اسکندرنامه، نام پادشاه کوه قاف شهبال است که تاج و تخت و فرمانروایی خود را به دخترش، اسمای پـری میبخشد (همـان، 514-515). در دارابنامه، پس از مرگ شطلاط جنی، ملک کوه قاف، که بر جملۀ دیوان و پریان حکمرانی میکرده است، کوه قاف میان 7 پسر او تقسیم میشود: ملک خناس جنی، که برادر بزرگتر است، ملک قبطپری، ملک جند و مهکائیل و میکائیل و جمائیل و خمخام (بیغمی، 2/ 724-725). ملک خناس جنی نیز 7 پسر دارد که هریک بر سرزمینی از کوه قاف حکمرانی میکنند: شهنشاه پری که پادشاه کوه سبزپوشان است و 400هزار پری سبزپوش در فرمان دارد؛ طوطی شاه پری که پادشاه دربند کوه لاجورد است؛ تاجالملوک پری، پادشاه کوه کهربا؛ سیفالملوک، پادشاه کوه عقیق، که سپاهی از 400هزار پری سرخپوش دارد؛ شهریار، پادشاه کوه بلور، که 400هزار پری سفیدپوش در فرمان دارد؛ دیگر قمراس پری که پادشاه 400هزار پری سیاهپوش است و دربند ششم از آن او ست؛ ملک قبیر که پادشاه کوه قیر است (همان، 2/ 735).
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید