افلاطون
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
شنبه 17 خرداد 1399
https://cgie.org.ir/fa/article/259326/افلاطون
یکشنبه 31 فروردین 1404
چاپ شده
4
3 آموزۀ تذکر یا به یاد آوردن در معرفتشناسی و تقسیم سهبخشی نفس و، از همه مهمتر، نظریۀ ایدهها، مانند زنجیرهای فلسفی نخستین دیالوگهای افلاطون را به یکدیگر میپیوندند. نظریهای که میگوید معرفت یا شناخت به معنای به یاد آوردن است بر این عقیده پیریزی شده که نفس نهتنها جاوید، بلکه از پیش موجود است. بنابر تصور سهبخشی نفس، گفته میشود که نفس از عقل و شهوت و غضب (یا اراده) متقوم میگردد. هر بخش هدف و مقصودی دارد و معتبر است، ولی عقل شریفترین بخش است. در نفس آدمی، هماهنگی و تلائم حاصل نمیگردد تا عنان شهوت و غضب محکم به دست عقل نیفتد. نظریۀ ایدهها (مُثُل) بر این فرض مبتنی است که فراسوی دنیای چیزهای مادی، قلمرو عالیتر و معنوی ایدهها ــ مانند ایـدۀ زیبـایی یـا عدالت ــ وجود دارد. در آن قلمرو نیز سلسلهمراتبی برقرار است، و بالاترین سطح به ایدۀ (یا مثال) خیر یا نیکی تعلق دارد. دنیای مادی با حواس ظاهر به ادراک درمیآید و پیوسته در دگرگونی است و معرفت یا شناختی که از آن حاصل گردد، محدود و متغیر است. اما قلمرو ایدهها جاوید و بیدگرگونی است و تنها به یاری عقل، دریافتنی است. هر ایده الگویی برای ردهای خاص از چیزها در این دنیا ست. ایدههایی وجود دارند برای آدمی و سنگ و رنگ و زیبایی و عدالت. ولی چیزهای این دنیا نسخههای ناقصی از ایدههای کامل خود بیش نیستند. در فایدون از زبان سقراط گفته میشود که نظریۀ ایدهها موضوعی کاملاً آشنا ست که او و دوستانش از سالها پیش پیوسته به بررسی و کندوکاو در آن مشغول بودهاند. اما در دیالوگهای دورۀ دوم، این قبیل عقاید به آن برجستگی نیستند، و بهویژه در پارمنیدس نظریۀ ایدهها مورد شدیدترین نقادیها واقع میشود. ازاینرو، این پرسش پیش میآید که آیا افلاطون قائل به دو فلسفۀ متمایز بوده است، یکی قبلی و دیگری بعدی، و آیا هدف از نخستین گروه دیالوگها پاسداشت خاطرۀ سقراط است، و فلسفهای که در آنها شرح و بیان شده، صرفنظر از رنگی که ناآگاهانه بهواسطۀ گذر از ذهن افلاطون به خود گرفته، در اساس فلسفۀ سقراط است؟ نظر دوم دایر بر این است که افلاطون تا پیش از اواخر عمر، فلسفۀ متمایزی نداشته است.
جالب نظر است که تنها دیالوگ بعد از ثئایتتوس که سقراط در آن بهعنوان شخصیت اصلی ظاهر میشود، دیالوگ فیلهبوس است، یعنی یگانه نوشتۀ متعلق به گروه دوم دیالوگها که موضوع بحث در آن مسائل اخلاقی مورد توجه خاص سقراط است. فرض در توضیح این امر بر آن است که افلاطون نمیخواسته است سقراط مروج و مدافع نظریههایی باشد که وی آنها را متعلق به خود میدانسته است. ولی با توجه به اینکه افلاطون سالها از سقراط در مقام سخنگو استفاده میکرده، درک نظر یادشده دشوار است. همچنین شایان ذکر است که ارسطو که از عقاید پیروان قبلی و بعدی مکتب افلاطون ظاهراً اطلاع نداشته است، نظریهای را به او نسبت میدهد که به هیچچیزی در نخستین گروه دیالوگها شبیه نیست. دانشمندان نوافلاطونی نیز معتقد بودند که نظریۀ ایدهها به نحوی که در دیالوگهای بزرگ قبلی آمده، درواقع از آنِ سقراط بوده است؛ و اینکه آنان لزومی به بحث و استدلال در اینباره ندیدهاند، احتمالاً نشان میدهد که این موضوع جزئی از سنت آکادمیا به حساب میآمده است. بااینهمه، کمتر کسی از دانشوران امروزی با این نظر موافق است. تفاوت دورههای قبلی و بعدی افلاطون به آن شدت نیست که گاهی جلوه داده شده است. درست است که اندیشۀ او در فاصلۀ دیالوگهای قبلی و بعدی متحول شد، ولی بههیچوجه دستخوش دگرگونی ناگهانی نگردید. افکار دورۀ قبلی ممکن است ملهم از سقراط باشد، اما در تعلق آنها به خود افلاطون جای شبهه نیست. فیالمثل، نظریۀ ایدهها ممکن نیست از ذهن سقراط نشئت گرفته باشد؛ ولی افلاطون چون آن را اساس نظریِ شایستهای برای تعالیم سقراط میدیده، به او نسبت داده است.
بزرگترین دیالوگ پیش از ثئایتتوس، جمهوری است که در آن 3 رشته دلایل اخلاقی ـ سیاسی، زیباییشناختی ـ عرفانی، و مابعدالطبیعی با زبردستی با هم تلفیق شده، و کلاً صورتی هنرمندانه یافتهاند. دربارۀ هریک از این 3 رشته افکار در دیگر دیالوگهای عمدۀ این دوره بحث شده است: در فایدون دربارۀ مسائل مابعدالطبیعی، در پروتاگوراس و گورگیاس دربارۀ موضوعات اخلاقی و سیاسی، و در میهمانی و فایدروس دربارۀ زیبایی. ولی باید توجه داشت که دیالوگهای افلاطون مقالهها یا رسالههای فلسفی نیستند، و هیچیک تنها به یک موضوع محدود نمیشود.
دیالوگهای کوتاهتر با مسائل مشخص و عموماً اخلاقی سروکار دارند و اغلب به این صورتاند که مسئلهای در فلسفۀ اخلاق ــ و در اکثر مواقع مسئلۀ تعریف صحیح فضیلت ــ در آنها طرح میشود. سپس از باب امتحان، چند راه حل بررسی میشوند، ولی همه به مشکلاتی رفعنشدنی برمیخورند. در پایان گفتوگو، خواننده متوجه میشود که از اموری که دانستن آنها از هر چیز ضروریتر است، هیچ نمیداند. او رسماً چیزی نیاموخته است، اما از پریشاناندیشی و مغالطههایی که تا آن هنگام معرفت پنداشته میشد، آگاه شده است. دیالوگها را باید به تعبیر یونانی aporetic و elenctic محسوب داشت: بدین معنا که معماهایی (apoririai) پیش میآورند، بیآنکه آنها را حل کنند، و روش سقراط عبارت از ردّ (elenchus) پیاپی آرائی است که همسخنانش پیشنهاد میکنند. نتیجۀ چنین دیالوگهای جستوجو هماهنگساختن خواننده با روح سقراط است که میگفت تنها از حیث آگاهی شدید به نادانی خود دربارۀ مهمترین امور از بقیۀ مردم داناتر است. خواننده به اصل اساسی تعالیم سقراط پی میبرد که معتقد بود که هیچ کاری در زندگی بالاتر از «تیمار» روح نیست و «خیر روح» در شناخت نیک و بد است. اما 3 دیالوگ مستقیماً با محاکمۀ سقراط مرتبطاند و هدف بیشتری دارند. غرض از آنها ادای دین اخلاقی به سقراط و بزرگداشت خاطرۀ او ست از راه توضیح این معما برای مردم که چرا سقراط در پاسخ به ندای وجدان، نه پیش از محاکمه از خطر پرهیز کرد، نه به دفاعی آشتیجویانه دست زد، و نه فرصت گریز از زندان را مغتنم شمرد. سقراط به ناپارسایی متهم شده بود، و در آپولوژی یا دفاعیه بیانات او در دادگاه آمده است. در کریتون، سقراط پس از محکومیت، در زندان توضیح میدهد که چرا از مجازات مرگ نمیگریزد، و در ضمن گفتوگو مسئلۀ منشأ و ماهیت تکلیف سیاسی و شهروندی بررسی میشود. در ائوثوفرون به خواننده توجه داده میشود که این دیالوگ درست پیش از محاکمۀ سقراط صورت گرفته است. موضوع دیالوگ فضیلت پارسایی یا نگرش درست آدمیان به خدایان است. در هیپیاس بزرگ در اینباره بحث میشود که «زیبا چیست؟». در هیپیاس کوچک با این پارادوکس سروکار داریم که «بدی کردن، غیرارادی یا ناخواسته است» [و هیچکس دانسته، بدی نمیکند]. در ایون از شاعران سلب اعتبار میشود، زیرا آنچه میآفرینند، به یاری الهامات غیرعقلانی است، نه «به نیروی علم». در مِنِکسنوس مطلب از خطابۀ آسپاسیا، معشوقۀ پریکلس، در مرگ آن دولتمرد گرفته شده است، و درواقع هجونامهای است بر تحریف تاریخ به انگیزۀ میهندوستی. هر 3 دیالوگ خارمیدس و لاخس و لوسیس نمونۀ دیالوگهای وقف جستوجویاند. در خارمیدس پرسش این است که sophrosuné یا «خویشتنداری» چیست، به معنای فضیلتی که درنتیجۀ تسلط به نفس با ادای وظیفه در رفتار با پدر و مادر و رؤسا به ظهور میرسد، یا با اعتدال و متانت در رویارویی با سختیها و فرازونشیبهای زندگی. این فضیلت ظاهراً مساوی با خودشناسی است که سقراط آنهمه به آن ارج مینهاد. در لاخِس موضوع، شجاعت، یعنی فضیلت سربازان است؛ و در لوسیس، دوستی به معنای ایثار و ازخودگذشتگی. در کراتولوس بحث بر سر این است که آیا الفاظ طبیعتاً معنا میدهند یا برحسب عرف و قرارداد. به عبارت دیگر، آیا صدا یا شکل واژهها تناسب ویژهای با مدلول آنها دارد، یا معنای لفظ صرفاً بازتاب تداول آن در جامعه است. افلاطون استدلال میکند که چون زبان ابزار تفکر است، درستبودن لفظ به توان آن برای بیان دقیق اندیشه است، نه صرفاً تداول عامه. در دیالوگ ائوثودموس، «مغالبهگران» هجو میشوند، یعنی کسانی که میکوشند دیگران را با استفاده از ایهام در زبان در چنبرۀ مغالطه گرفتار کنند. اما هدف جدیتر، تقابل برقرار کردن بین اینگونه بازیهای بیحاصل منطقی و نصایح سقراط است که به شنوندگان اندرز میدهد که خوشدلی در زندگی وابسته به استفـادۀ درست از چیـزهایی است کـه داریـم ــ بهویژه نعمتهای جسمانی و عقلانی و مادی ــ نه صِرف تملک آنها.
در گورگیاس و پروتاگوراس و منون نیز، مانند چند دیالوگ کماهمیتتر، موضوعات اخلاقی و سیاسی مطمح نظر است. گورگیاس بهظاهر با تحقیق دربارۀ ماهیت و ارزش سخنوری یا خطابه آغاز میشود، یعنی فن دفاع از مدعیات که گورگیاس معلم آن است، و موضوع رفتهرفته بسط مییابد تـا برسد بـه دفاعی منطقی و قوی و بلیغ از اخلاق ــ در مقابل مصلحتاندیشی و حسابگری ــ بهعنوان بالاترین قاعدۀ زندگی خصوصی و اجتماعی، و دیالوگ سرانجام با تصویری هنرمندانه از سرنوشت نیکان و بدان یا پرهیزکاران و ناپرهیزکاران به پایان میرسد. گورگیاس میگوید که فن خطابه یا سخنوری شهبانوی همۀ فنون است، زیرا اگر سیاستمداری که در خطابه دست دارد، زرنگ نیز باشد، حتى بدون هیچگونه تخصص، خواهد توانست بر متخصص و صاحبنظر چیره شود. سقراط پاسخ میدهد که خطابه از فنون نیست، بلکه صرفاً شگردی برای سخنگفتن بر وفق پیشداوریهای مخاطبان است. بهعقیدۀ او، تنها دو فن قانونگذاری و قضاوت به سلامت روح منجر میشوند. سوفسطایی در قانونگذاری تقلب میکند، و خطیب با تشبث به امور دلپسند بهجای پیروی از خیر، خود را در مقام قاضی جا میزند. بنابراین، خطیب تملقگو و ریشخندکنندۀ جامعه است، نه طبیب سلامتبخش آن. یکی از حاضران و ستایشگران گورگیاس به نام پولوس سخت با این داوری بیرحمانه به مناقشه برمیخیزد و میگوید خطیب موفق، حاکم خودکامۀ جامعه میشود و چون در این مقام فعال مایشاء است، بنابراین، به اوج سعادت بشری دست مییابد. سقراط با توسل به این پارادوکس که ستمدیدن بد است، اما از آن بدتر ستمکردن است، نظر پولوس را رد میکند. بنابراین، اگر بنا ست که سخنوری خدمتی به بشر بکند، باید بیش از همه در خدمت شخص بدکار باشد تا او به مقامات دولتی بپذیراند که او را به کیفری برسانند که روح او مستحق آن است. کالیکلس با بیاعتنایی کامل به اصول اخلاق همۀ آن دلایل را رد میکند و میگوید ممکن است تودۀ گلهوار مردم عرف را بر این نهاده باشند که تعدی و تجاوز بد است، ولی «عرف طبیعت» حکم میکند که قویدستان حق دارند هرگونه که بخواهند از نیروی خود سود بجویند، و ضعیفان نابود شوند. اما سقراط معتقد است که بانیان دموکراسی سیطرهطلب آتن بهواقع نوکران چاپلوس دموکراسی بودند، نه دولتمردان راستین و طبیبان آن. وضع آنان شبیه وضع داناییدها در اسطورهها ست که در جهان مردگان بدینسان به کیفر رسیدند که تا ابد بکوشند ظرفهایی بدون کف را از آب پر کنند. به عقیدۀ سقراط، سعادت در زندگی با اجابت نیازهای تعدیلشده بهوسیلۀ عدل و خویشتنداری به دست میآید، نه با ارضای دائمی خواستهای بیحدوحصر. منون بهظاهر دیالوگی است در اینباره که فضیلت چیست و آیا یاددادنی است؟ ولی به دو دلیل دیگر نیز جالب نظر است: نخست، این نظریه که بهوضوح در آن بیان شده که معرفت مساوی تذکر یا به یاد آوردن است؛ و دوم، یکی از اصحاب گفتوگو آنوتوس است که به سقراط اتهام وارد کرد و او را به محاکمه کشید. یاددادنی بودن فضیلت بستگی دارد به اینکه فضیلت چیست. ولی تحقیق در فضیلت کاری است دشوار، و با پارادوکسی که منون طرح میکند، حتى امکان تحقیق دربارۀ آن در معرض تردید قرار میگیرد. پارادوکس چنین است: اگر کسی موضوع تحقیق خود را نداند، ولو به یافتن آن موفق شود، امر نادانسته یا مجهول را نخواهد شناخت؛ از سوی دیگر، اگر موضوع تحقیق را از پیش بداند، تحقیق بیهوده است، زیرا عبث است که کسی دربارۀ چیزی که میداند، تحقیق کند. اما این مشکل مرتفع میشود اگر نفسْ ازلی و ابدی باشد و از پیش، همۀ حقایق را آموخته باشد و اکنون تنها به این نیازمند باشد که آنچه را در گذشته میدانسته، ولی فراموش کرده است، دوباره به یاد بیاورد. در اثبات این ادعا، سقراط نشان میدهد که چگونه میتوان کاری کرد که بَردۀ خردسالی که هرگز هندسه نخوانده است، اصول آن را بازشناسد. بردۀ خردسال پاسخهای درست را «از درون خودش» بیرون میآورد. شناخت یا معرفت عموماً چیزی بهجز «به یاد آوردن» نیست. سپس سقراط این فرضیه را طرح میکند که فضیلت مساوی با معرفت است و بنابراین، نتیجه میگیرد که یاددادنی است. ولی اگر فضیلت مساوی با معرفت باشد، باید معلمانی باشند که یاددادن آن را پیشۀ خود سازند. آنوتوس مصرانه میگوید که سوفسطاییان که ادعا دارند حرفۀ آنان تعلیم فضیلت است، شیادانی بیش نیستند و زیان میرسانند، و حتى «بهترین مردان» از آموختن فضیلت به پسرانشان ناتوان بودهاند. دیالوگ منون با فرق بین معرفت و اعتقاد حقیقی، و اشاره به اینکه فضیلت نه محصول تعلیم، بلکه موهبتی ایزدی است، به پایان میرسد. اصولی که سقراط در اخلاق بدانها معتقد است، به کاملترین وجه در دیالوگ پروتاگوراس بیان میشود. در این دیالوگ، ملاقاتی میان سقراط و سوفسطایی برجسته، پروتاگوراس، دست میدهد. پروتاگوراس توضیح میدهد که پیشۀ او «تعلیم خیر یا نیکی» است، به معنای کسب موفقیت در زندگی شخصی و به کامیابی رساندن شهری که شخص در آن به سر میبرد. ولی سقراط میگوید هم باور عامه و هم شکست مردان بزرگ در تعلیم «نیکی» به پسرانشان شاهدی است بر اینکه تنظیم و تمشیت زندگی یاددادنی نیست. مشکل این است که آیا فضیلتهای مختلفی که به این نام شناخته میشوند، همه درواقع یکیاند یا با هم تفاوت دارند. پروتاگوراس سرانجام میپذیرد که همۀ فضیلتها، بهاستثنای شجاعت، با فرزانگی و داوریِ صحیح یکیاند. سقراط سپس میکوشد نشان دهد که حتى درمورد شجاعت، خوبی و نیکی عبارت از این است که کسی با رویارویی با رنج و خطر، از رنجها و خطرهای بزرگتر بپرهیزد. پس همۀ فصیلتها نهایتاً برمیگردند به دوراندیشی در محاسبۀ لذتها و رنجها، و اینجا میرسیم به دومین «پارادوکس سقراطی»، بدین معنا که کسی بهنحو ارادی بد نمیکند، زیرا بدی کردن ناشی از خطای محاسبه است. جنبۀ حیرتانگیز این دیالوگ آن است که به نظر میرسد سقراط از نوعی لذتجویی طرفداری میکند.
در دیالوگهایی که تاکنون بررسی کردیم، شالودۀ نظریۀ اخلاقی و سیاسی سقراط ریخته شد که بهموجب آن، دغدغۀ اصلی آدمی باید پرورش شخصیتی عقلانی و اخلاقی باشد، و این امر کلید خوشبختی او ست. توفیق در این مهم، وابسته به بصیرت شخصی دربارۀ خیر یا نیکی حقیقی است. اشخاص به این دلیل به خوشبختی نمیرسند که خیر ظاهری را با خیر واقعی اشتباه میکنند. اگر کسی با اطمینان بداند که خیر چیست، هرگز در پی چیز دیگری نمیرود و اینکه میگوییم «هر فضیلتی مساوی با شناخت یا دانایی است»، به این معنا ست. پس کسی به اخلاق فلسفی میرسد که دربارۀ خیر مطلق کسب بصیرت کرده باشد. دولتمرد راستین نیز کسی بهجز او نیست، زیرا تنها او ست که میتواند از منش ملی مراقبت کند. این اعتقادات اخلاقی دارای دلایل و شالودهای مابعدالطبیعی است. اصول این مابعدالطبیعه در دیالوگهایی که خواهد آمد با وضوح و صراحت بیشتر تشریح شده است، و در آنها نوعی معرفتشناسی و روش علمی نیز دیده میشود.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید