ذوالقرنین
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
چهارشنبه 3 آذر 1400
https://cgie.org.ir/fa/article/246087/ذوالقرنین-،-لقب
سه شنبه 12 فروردین 1404
چاپ شده
24
دربارۀ مورد اول باید گفت که لشکرکشیهای اسکندر تنها به سوی جنوب (مصر) و شرق (ایران و هند) بود، و او هرگز به غرب جهان آن روزگار نرفت و اینکه در اسکندرنامۀ مجعولِ منسوب به کالیستنس، از رفتن اسکندر به سیسیل و ایتالیا سخن رفته (ص 672-673)، حقیقت تاریخی ندارد و از ساختههای این کتاب است. رفتن او با مادرش به اپیروس، محلی کمتر از یک روز راه در جنوب غربی زادگاهش پلیون، پس از مشاجرۀ تلخی که با پدرش داشت، و یا لشکرکشی او در آغاز سلطنتش به ایلوریا در 20فرسنگی شمال غربی مقدونیه، نباید سیروسفر او به غرب جهان تصور شود. در روزگار اسکندر، آن سوی دریای آدریاتیک و حتى دورتر از آن، در غرب، بر مردم یونان شناخته شده بود. مقصود از مطلع و مغرب خورشید، که بنابر آیات یادشده در قرآن، ذوالقرنین به هر دو آنها رسید، دو انتهای شرقی و غربی جهان آن روزگار است، نه هر جایگاهی نزدیک، در شرق یا غرب.اسکندر به غروبگاه خورشید توجهی نداشت، اما شهری که وی در نواحی شرقی سغد، آنسوتر از سمرقند (مَرکَنده)، و «شهر کورش» بنا نهاد، «اسکندریۀ پایانی»، یعنی آخرین جاییکه او در شرق آسیا بدان رسیده بود، نامیده میشد. ذوالقرنین، بنابر آیات قرآنی، افزونبر شرق و غرب جهان، سفر سومی هم به سرزمین یأجوج و مأجوج داشت، که به تصریح کتاب حزقیال نبی (14:38-15) و ارمیای نبی (22:6) نواحی دوردست شمالی، و بنابر تحقیقات جدید، ماوراء جبال قفقاز بوده است، درصورتیکه اسکندر هرگز به سمت شمال نرفت و از جنوب آسیای صغیر به سمت جنوب لشکر کشید و پس از تصرف شهرهای شامات و فلسطین رهسپار مصر شد، و از آنجا در بازگشت بر نواحی بینالنهرین تسلط یافت و پس از شکست سپاه داریوش سوم، به اکباتان و ری، و از آنجا به سواحل جنوبی دریای مازندران رفت و سپس بهسوی شرق لشکر کشید.دربارۀ مورد دوم، یعنی عنوان «ذوالقرنین» نیز باید یادآور شد که در هیچجا در کتابهای تاریخ، حتى در همین اسکندرنامۀ مجعول، از اسکندر با این عنوان یا لقب ذکری نیامده است و در تصویری که از جنگ اسکندر و داریوش سوم در ایسوس بهصورت موزاییک در موزۀ ملی ناپل محفوظ است، چهرۀ اسکندر بهروشنی تمام دیده میشود، بیآنکه تاجی یا کلاهی یا شاخی بر سر داشته باشد. پلوتارک در آغاز شرح حالی که از اسکندر (در مجموعۀ زندگینامههای خود) آورده است، از تندیسها و تصویرهایی که پیکرتراشان و صورتگران یونانی از اسکندر ساخته بودند، یاد کرده و ویژگیهای سیمای او را بر اساس این آثار بازگفته است، ولی در هیچیک از این تندیسها و تصویرها نشانی و اثری از شاخ اسکندر نبوده است. چنانکه خواهیم دید، اشاره به دو شاخ اسکندر نخستینبار در اوایل عصر اسلامی در آثار مسیحیان سریانیزبانی که اسکندر را راهگشای مسیح به مطلع صبح آخرالزمان میدانستند، دیده میشود (نک : اندرسن، «شاخهای اسکندر»، 106).اما در همان روزگار، یونانیان و یهودیان اسکندریه شخصیت تاریخی دیگری را میشناختهاند که نزدیک به 200 سال پیش از اسکندر میزیست، و در زمان خود با قدرت و شوکت تمام بر بخش بزرگی از جهان شناختهشدۀ آن دوران، از شرقیترین تا غربیترین نقاط فرمانروا بود، و نزد مردم هر دو سوی جهان آن روزگار مقام و منزلتی بسیار والا داشت، و قوم یهود او را نجاتبخش خود، و در حد انبیای الٰهی میشمردهاند، و چون دو قدرت بزرگ آن دوران، یعنی پارس و ماد را به زیر فرمان خود آورده بود، در کتاب مقدس یهود به زبان تشبیه و تمثیل «دارای دو شاخ» (قرانئیم) خوانده شده است.در کتاب دانیال در عهد عتیق از قول این نبی چنین آمده است: «در رؤیا نظر کردم و میدیدم که من در دارالسلطنۀ شوشن در ولایت ایلام میباشم. و در عالم رؤیا دیدم ... که ناگاه قوچی نزد نهر ایستاده بود که دو شاخ داشت و شاخهایش بلند بود، و یکی از دیگری بلندتر، و بلندترین آنها آخر برآمده. و قوچ را دیدم که به سمت مغرب و شمال و جنوب شاخ میزد، هیچ وحشی با او مقاومت نتوانست کرد ... و حینی که متفکر بودم، اینک بُز نری از طرف مغرب بر روی تمامی زمین میآمد ... و در میان چشمان بز نر شاخی معتبر بود، و بهسوی آن قوچ صاحب دو شاخ ... آمد و بهشدت قوّت خویش نزد او دوید ... قوچ را زد و هر دو شاخ او را شکست، و قوچ را یارای مقاومت با وی نبود. پس وی را به زمین انداخته پایمال کرد ... و بز نر بینهایت بزرگ شد، و چون قوی گشت، آن شاخ بزرگ شکسته شد، و در جایش 4 شاخ معتبر بهسوی بادهای اربعۀ آسمان برآمد» (8: 1- 8).در همان کتاب دانیال، جبرئیل خواب دانیال را تعبیر کرده و گفته است که آن قوچِ صاحب دو شاخ، پادشاهان ماد و پارس میباشند، و آن بز نر پادشاه یونان است (8: 16-21). چنانکه ملاحظه میشود، مراد از قوچ دو شاخ سلطنت هخامنشیان، از کورش بزرگ تا داریوش سوم است، با توجه و نظر خاص به کورش، که این سلسله را بنیاد نهاده و دو قدرت ماد و پارس را در یک نظام واحد به هم پیوسته و یکی کرده بود. همچنین روشن است که بز نر یکشاخ نیز اسکندر مقدونی است، و 4 شاخی که از شکستن آن یک شاخ بزرگ پدید آمدند، کنایه از تقسیم متصرفات اسکندر میان 4 جانشین او ست. نکتۀ شایستۀ توجه این است که لفظی که در اینجا به «دارای دو شاخ» ترجمه شده است، در زبان عبری «قرانئیم» است که عیناً همان «ذوالقرنین» عربی است. سنگنگارهای امروز در دشت مرغاب (پاسارگاد) باقی است که آن نیز کورش را با پیکری بالدار، و با تاجی رمزوار بر دو شاخ بزرگ نمایش میدهد (قس: لُکوک، 52-53، نیز تصاویر 2 و 6). اساساً نقش انسان بالدار در سنگنگارههای خاور نزدیک بهفراوانی دیده میشود و دلالت بر نوعی ارتباط با عوالم فوق طبیعی دارد. اما آنچه در این سنگنگاره بر روی شاخهای انسان بالدار قرار گرفته، نوعی تاج است که ظاهراً اصل مصری دارد و در آنجا در نقوش معابد، بر سر شاهان و خدایان دیده میشود و اتـف، و نـوع بزرگتر آن همهم خوانده میشد. نمونههای دیگر از این نوع تاج بر سر شاهان و خدایان در نقاط دیگر خاور نزدیک همچون سوریه و فنیقیه نیز پیدا شده است.نمیتوان تصور کرد که این اشارۀ تاریخی بسیار مهم در کتاب دانیال بهآسانی از خاطر احبار و پیشوایان یهود در عربستان محو و فراموش شده باشد، و عنوان قرانئیم (ذوالقرنین) که در آن، بنابر تعبیر و تفسیر جبرئیل، ناظر به قدرت شاهان هخامنشی (بهویژه کورش) است، به اسکندر مقدونی، که در تاریخ و فرهنگ یهود بههیچروی جایگاهی را که کورش و داریوش داشتهاند، نداشته است، داده شود. چنانکه قبلاً اشاره شد، پرسشی که کفار مکه به تلقین احبار یهود دربارۀ ذوالقرنین از پیامبر اسلام (ص) کردند، بیشک مربوط به همان ذوالقرنین مذکور در کتاب دانیال بوده است.بنابر آنچه یوسفوس، مورخ یهودی سدۀ 1 م، در کتاب «آثار باستانی قوم یهود» میگوید: هنگامیکه اسکندر در بازگشت از مصر به فلسطین رسید و بهقصد تخریب معبد بهسوی اورشلیم روی آورد، گروهی از بزرگان و پیشوایان یهود برای دفع این خطر و اظهار دوستی، به استقبال او از شهر بیرون رفتند و شرحی را که در کتاب دانیال نبی دربارۀ غلبۀ بُز یکشاخ بر قوچ دوشاخ آمده است، و تعبیر آن را که پیشبینی غلبۀ یونان بر ایران است، بر او عرضه کردند (کتاب XI، باب 8). گرچه در صحت تاریخی این داستان جای تردید است، لیکن حکایت از آن دارد که در سدۀ 1 م، معنای بز یکشاخ و قوچ دوشاخ نزد یهودیان معروف و شایع بوده است.پیش از این گفته شد که تا اواسط سدۀ 19 م، در میان دانشمندان غربی و در جهان اسلامی، ذوالقرنین همان اسکندر مقدونی تصور میشد (البته این نظر در میان دانشمندان مسلمان عمومیت نداشت، نک : بیرونی، 34؛ ثعالبی، 400؛ مسعودی، 1 / 288)، چنانکه هنوز هم این تصور در بسیاری از پژوهشهای علمی و تاریخی باقی است. در 1855 م / 1302 ق، گ. م. رِدْسلوب، محقق آلمانی، در مقالهای که دربارۀ ذوالقرنین نوشت، نظرگاه دیگری مطرح کرد و براساس ناسازگاری شخصیت اسکندر با روح اسلام و با آنچه در قرآن دربارۀ ذوالقرنین آمده است، و نیز بر اساس مطالبی که در سفر دانیال نبی در باب 3 قدرت بزرگ آن روزگار، حکومت ماد و هخامنشی و یونان، یافت میشود، ذوالقرنین را لقبی برای کورش هخامنشی دانست (ص 214-223). در همان سال، محقق آلمانی دیگری به نام ب. بییر، ذوالقرنین را نه اسکندر مقدونی، بلکه نمونه و نمودار مسیحا یا منجی منتظر قوم یهود دانست و گفت که «مسیحا» همان عنوانی است که نخستینبار در عهد عتیق به کورش داده شده است. به نظر بییر، اینکه احبار یهود از فرستادگان کفار مکه خواسته بودند که از پیامبر اسلام دربارۀ ذوالقرنین پرسش کنند، برای آن بود تا معلوم گردد که وی، که خود را خاتم انبیای بنیاسرائیل میشمرد، تا چه اندازه از تاریخ و روایات این قوم باخبر است، وگرنه پرسش دربارۀ مطالب مربوط به اقوام و ملل دیگر جهان از شخصی چون او چه وجهی میتوانست داشت؟ (نک : ص 785-794).چندی بعد، تئودور نولدکه، اسلامشناس معروف آن روزگار، در دو مقالۀ پیدرپی که در 1890 و 1893 م دربارۀ ذوالقرنین نوشت («مقالات ... »، 21-33، «قرآن»، 600)، باتکیهبر مندرجات «داستان اسکندر مسیحی» (ص 144)، و «شرح حال منظوم اسکندر» به زبان سریانی منسوب به یعقوب سُروجی (ص 163-200) مدعی شد که ذوالقرنین قرآن همان اسکندر یونانی در این داستان مسیحی است و از آنجا به قرآن راه یافته است. سنگینی شخصیت علمی نولدکه موجب شد که این نظرش، که پس از او نیز چنانکه اشاره شد، رایج و شایع بود، در مجامع دانشگاهی و پژوهشی قبول عام یابد، و آنچه ردسلوب و بییر برخلاف این نظر نوشته بودند، نادیده گرفته شود (دربارۀ بحثهایی که در این زمینه در میان محققان گذشته است، نک : اندرسن، «شاخهای اسکندر»، 100-122). گرچه در همان زمان نخست سر سید احمد خان، و پس از او ابوالکلام آزاد در قرآنپژوهیهای خود به نقد و رد نظریۀ رایج پرداختند و بر یکیبودن ذوالقرنین و کورش بر اساس آنچه در کتاب دانیال نبی آمده است، تأکید ورزیدند، لیکن چون تحقیقات این دو دانشمند مسلمان هندی به زبان اردو بود، در مراکز علمی جهان اثری بر جای نگذاشت. ابوالکلام آزاد در تفسیری که بر قرآن به زبان اردو نوشت، بهتفصیل و با دلایلی کافی در این باب بحث کرد، و این بخش از کار او در همان اوقات بهطور جداگانه و مستقل در مجلۀ ثقافة الهند به زبان عربی ترجمه شد، لیکن این ترجمۀ عربی هرگز در مجامع علمی عربزبان، چنانکه باید، مقبول و مؤثر واقع نشد، و قراردادن یک شخصیت تاریخی ایرانی بهجای اسکندر مقدونی کافر و بدنام، که از دیدگاه تاریخی ایرانیان ملعون و «گجستک» است، با طبع و مزاج تازیان چندان سازگار نمیبود.نظریات نولدکه، چنانکه گفته شد، بر نوشتههای مؤلفان و مترجمان مسیحی سریانیزبان مبتنی بود؛ ولی این آثار، یعنی «ترجمۀ سریانی اسکندرنامۀ منسوب به کالیستنس» (ص 1-143)، منظومۀ منسوب به یعقوب سروجی دربارۀ اسکندر (نک : «شرح حال»، همانجا)، و «داستان اسکندر مسیحی» (ص 144-158) (که بیش از آثار دیگر، مورد استناد نولدکه بوده است)، هر 3، به روزگاران پس از ظهور اسلام تعلق دارند، و نمیتوان روایت ذوالقرنین قرآن را مأخوذ و مقتبس از آنها دانست. ترجمۀ سریانی اسکندرنامۀ منسوب به کالیستنس، بنابر شواهد درونی از عربی به سریانی نقل شده است و ویلیام رایت، استاد و محقق زبانهای سامی، تاریخ این ترجمه را سدۀ 9 م، و ارنست والیس باج، مصحح و مترجم آن به زبان انگلیسی، میان سدههای 7 و 9 م دانستهاند (باج، «مقدمه»، lx). تغبیراتی که در شکل املایی بعضی از نامها در این ترجمه روی داده است، دلالت بر عربیبودن متن پیشینی آن دارد. نام ملکۀ قبطی که اسکندر بهطور ناشناس و بهعنوان سفیر به دربار او میرود، در یونانی کَنداکه است. این نام در عربی قِنداقَه (چنانکه در الاخبار الطوال دینوری آمده است، ص 34)، و در سریانی کُنداقا شده (باج، «نمایه ... »، 289). و صورت عربی آن در نوشتههای عربی و فارسی دورههای بعد (شاهنامه، غرر السیر ثعالبی، مجمل التواریخ و القصص) تصحیف شده و بهصورت قیدافه (ک > ق ، ند > ید، ک > ق > ف ) درآمده است. بر همین سیاق، نام سردار اسکندر، پریسکوس، در سریانی قریسقوس (پ > ف > ق )، و کلئوپاترا در ترجمۀ سریانی «قلفدرا» (ک > ق ، پ > ف )، و نام فرعون فراری و جادوگر مصر، نِکتَنِبوس، در عربی به صورتهای نقطینابوس ( کتاب الهند بیرونی)، نختینابوس (> بختیانوس در مجمل التواریخ)، و نقطیبوس (در ترجمۀ سریانی) نقل شده است. اینکه این نام اخیر در آثار فارسی، عربی و سریانی به اشکال مختلف نقل شده، شاید از آن روی باشد که بیش از یک ترجمۀ عربی در دست بوده است. وجود کلماتی چون مثقال، اقیانوس، و نامهایی چون خسرو، ایراندخت و صین (به جای چین) در ترجمۀ سریانی نیز میتواند دلیل بر نقل از عربی باشد.مترجم اسکندرنامۀ مجعول به زبان سریانی (و یا عربی؟) ظاهراً از مسیحیان ایرانی بوده و با زبان فارسی آشنایی داشته است. وی رُکسانا را روشنک، آذربایجان را آدوربایگان و هوستاسپس را گشتازف، رودگونه را ایراندخت، کسِرْکسِسْ را خسرو نوشته و بهتلفظ فارسی نقل کرده، و نامهای سیارات را هم بهفارسی آورده است («ارس که بهفارسی وهرام گویند ... بعل که به فارسی هرمزد گویند ... بلتی که به فارسی اناهید گویند»). ولی چون در بسیاری از نامها حرف «ر» به «ل» تغییر یافته است (یکیبودن شکل این دو حرف از ویژگیهای خط پهلوی است)، چنین به نظر میرسد که ترجمۀ عربی خود از پهلوی نقل شده است (نولدکه، «مقالات»، 11-16؛ فرای، 185). شکل اسامی سیارات هم در این ترجمه به تلفظ پهلوی آنها بیشباهت نیست. شاید ایرانیکردن اسکندر و او را فرزند دارای بزرگ از دختر فیلفوس (فیلیپ) گفتن ــ چنـانکه در الاخبار الطوال دینوری، شاهنامۀ فردوسی، غرر السیر، آثار الباقیة، مجمل التواریخ و جاهای دیگر دیده میشود ــ در اصل، کار مترجم ایرانی اسکندرنامۀ منسوب به کالیستنس از یونانی به پهلوی، یا همان کسی است که نظامی گنجوی در اسکندرنامۀ خود، او را «دهقان آذرپرست» خوانده، بوده باشد؛ هرچندکه روایت اصلی این بخش از داستان نیز که اسکندر را فرزند نامشروع نکتنبوس مصری دانسته است، نزد مؤلفان مسلمان معروف بوده و بیرونی در کتاب الهند، و مؤلف مجمل التواریخ و القصص، و ابوالفرج ابنعبری در مختصر تاریخ الدول و سعید بن بطریق، بطریق اسکندریه در سدۀ 4 ق در تاریخ عمومی مختصر خود به نام نظم الجوهر از آن یاد کردهاند. داستان اسکندر مسیحی، که نولدکه و پیروان نظر او آن را مأخذ روایت ذوالقرنین در قرآن دانستهاند، و نیز منظومۀ سریانی منسوب به یعقوب سروجی (د 521 م) هر دو در زمانهای پس از ظهور اسلام ساخته شدهاند. این دو اثر چنانکه شایسته است، مورد بررسی قرار نگرفتهاند، و چون فرض مسلم بر این بوده است که ذوالقرنین مذکور در قرآن همان اسکندر مقدونی است و داستان مربوط به او در قرآن بر روایات و نوشتههای سریانی مبتنی است، پژوهشگران به نقد و تحقیق موضوعی و تاریخی آنها نپرداختهاند. نمونهای از نتایج این «فرض مسلم» نظری است که بلادل اظهار داشته است. وی ازیکسو به مشابهتهای میان داستان اسکندر مسیحی و روایت قرآنی ذوالقرنین توجه دارد، و ازسویدیگر میبیند که سورۀ کهف (18)، از سورههای مکی، و زمان نزول آن میان سالهای 614 و 622 م، یعنی سالها قبل از نگارش داستان اسکندر مسیحی (بعد از 630 م) است. ولی چون وی یقین دارد که روایت قرآنی باید متأثر از داستان سریانی باشد، ناچار شده است که زمان نزول آیات و سور قرآنی را نادیده بگیرد و زمان جمعآوری اجزاء قرآن در زمان خلافت عثمان را تاریخ شکلگیری نهایی قرآن قرار دهد و از این طریق، امکان تأثیرپذیرفتن قرآن از داستان اسکندر مسیحی را ممکن نماید (نک : ص 175-203). از اینگونه پریشانگوییها در نوشتههای محققان زمانهای اخیر فراوان دیده میشود. گمان میرود که اگر بدون پیشفرض در این منابع بازنگری شود، باید در مسلمبودن فرض یادشده تردید کرد.
ارنست والیس باج، مترجم و مصحح این آثار، داستان اسکندر مسیحی را خلاصۀ منظومۀ منسوب به یعقوب سروجی میداند؛ ولی باوجود همانندیهای کلی، در بسیاری موارد رویدادها و نکاتی در یکی هست که در دیگری نیست. از دو کتاب اول و دوم اسکندرنامۀ منسوب به کالیستنس، که شرح روابط مادر اسکندر با نکتنبوس مصری، داستان ولادت و دوران کودکی و نوجوانی اسکندر، ماجرای لشکرکشی او به ایران و جنگ او با داریوش را در بر دارند، در این دو اثر چیزی نیامده است. در این دو کتاب مقصود اسکندر بیشتر جهانگردی و دیدن اسرار و شگفتیهای جهان است. به ظلمات میرود، ولی از آب حیات بینصیب میماند؛ به سرزمینهای شمالی میرود و بر راه هجوم اقوام وحشی آن نواحی سدّ آهنین میبندد؛ با ایرانیان میجنگد و شاه آنان (توبارلیک) را اسیر میکند، و قدرت هونهای خونخوار را، که در اینجا همان گوگ و ماگوک یا یأجوج و مأجوجاند، درهم میشکند. اسکندر در این دو اثر گاهی مجاهدی است موحّد که دست راست خدا با او ست و پشتیبان رومیان مسیحی در برابر ایرانیان کافر است، گاهی همچون انبیای بنیاسرائیل دارای مکاشفه است و رویدادهای آینده را پیشبینی میکند، و گاهی خود و یا در قالب هراکلیوس، امپراتور روم، مأمور و موظف است که جهان را برای ظهور منجی آخرالزمان آماده کند، و خداوند از او میخواهد که برخیزد و با دو شاخ آهنینی که بر سر او رویانده است، شاهان جهان را سرکوب و مغلوب کند. اسکندر پس از آنکه بنای سد را به پایان میرساند، فرمان میدهد تا بر سینۀ سد چنین بنویسند: «هونها پیشروی خواهند کرد و کشورهای رومیان و پارسیان را خواهند گرفت ... پس از پایان 826 سال هونها ... حملهور میشوند و ملتها را اسیر میکنند، راهزنی میکنند، و زمین را زیر پای خود به لرزه در میآورند... و نیز پس از پایان 940 سال شاهی دیگر... آنگاه که عالم به آخر رسد، به حکم خداوند مالک عالم خلقت». باید اشاره کرد که هونها نخستینبار در اواسط نیمۀ دوم سدۀ 4 م در غرب پیدا شدند، و بعداً نیز چند بار تا ظهور اسلام به سرزمینهای ایرانی و اروپایی هجوم آوردند و بارها شاهان ساسانی و امپراتوران روم در کوههای شمالی ایران و قفقاز بر راه ورود و هجوم آنان دژها و سدهای محکم بستهاند. البته یکیدانستن هونها با یأجوج و مأجوج، که از اقوام وحشی و احتمالاً سکایی شمال آسیا بودهاند و در کهنترین اسفار عهد عتیق (اول تواریخ ایام و کتاب حزقیال نبی) به تهدیدات آنان اشاره رفته است، سخنی غیرتاریخی است. ولی چون در آن روزگار، تصور جامعۀ مسیحی بر آن بوده است که ظهور منجی آخرالزمان نزدیک است، هرگونه هجوم و تجاوز به کشورهای مسیحی مقدمۀ ظهور پنداشته میشد، چنانکه در همین نوشتۀ سریانی نیز ایرانیانی که اورشلیم را محاصره کرده، و صلیب را به ایران برده بودند، یأجوج و مأجوج خوانده شدهاند.این پیشبینیها آشکارا به اوضاع امپراتوری روم و جنگهای ایران و روم نظر دارد. پایان 826 سال، یعنی 826 سال بعد از 311 قم که مبدأ تاریخ اسکندری است، و آن سال 515 م است (515 =311-826) و زمان هجوم قوم سابیر از هونهای آسیایی، که ارمنستان و آسیای صغیر را به خاک و خون کشیدند؛ و سال 940 اسکندری نیز مقارن 629 م است که هراکلیوس (هرقل) امپراتور روم به ایران لشکر کشید و پس از درهمشکستن سپاه ناتوانشدۀ ایران، صلیب مقدس را که خسرو پرویز در 614 م از اورشلیم به تیسفون آورده بود، به اورشلیم بازگرداند. این پیروزی هراکلیوس نهتنها مسیحیان امپراتوری روم را، بلکه مسلمانان مدینه را نیز که قبلاً از شکست روم و تصرف اورشلیم به دست ایرانیان آزرده و خشمگین شده بودند، بسیار شادمان و سرفراز کرد. چنانکه ملاحظه میشود، پیشگوییهای اسکندر ناظر به اوضاع و احوال جاری امپراتوری مسیحی روم است (نک : باج، «مقدمه»، lxxxi)، و جنگ اسکندر مسیحیشده با یأجوج و مأجوج نیز تصویر جنگهای هراکلیوس با خسرو پرویز است، و در پیشگوییهای کاهنان آمده بود که در پایان زمان، رومیان بر جهان حاکم میشوند و آن را به مسیح میسپارند. بنابر آنچه در انجیل لوقا (20:21) آمده است، آخرالزمان با محاصرۀ اورشلیم آغاز میشود، و چنانکه گفته شد، در 614 م ایرانیان اورشلیم را محاصره و غارت کردند و صلیب را بردند. روشن است که در این احوال لشکریان ایران همان یأجوج و مأجوج یا «گوگ و ماگوگ» یادشده در کتاب حزقیال، و مکاشفۀ یوحنا تصور میشدند، و هنگامیکه در 629 م، سپاه روم بر عجم پیروز شد و صلیب را به اورشلیم بازگرداندند، مسیحیان ظهور مسیح را مسلّم میپنداشتند. اکنون اسکندر میخواهد که تخت سیمین خود را برای ظهور مسیح در اورشلیم قرار دهد و تاج شاهی خود را بالای آن بیاویزد. باید توجه داشت که تاج را معمولاً بر سر مینهند. در اینجا نویسنده به تاج خسرو پرویز که آن را بهسبب سنگینی از بالای سرش میآویختند، نظر داشته است و این نکته ازلحاظ تعیین زمان نگارش داستان اسکندر مسیحی شایان توجه است.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید