اشرف خان و سه درویش
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
شنبه 12 بهمن 1398
https://cgie.org.ir/fa/article/238384/اشرف-خان-و-سه-درویش
دوشنبه 1 اردیبهشت 1404
چاپ شده
1
اَشْرَفْ خان و سه دَرْویش، از داستانهای عامیانۀ منثور. بنابر این حکایت، اشرفخان (شاه خراسان) با شنیدن داستان 3 درویش، داستان عشق خود را بیان میکند. موضوع و درونمایۀ داستان، عشق و سختیهای آن است. اما عشق زمینهای برای بیان برخی مفاهیم اخلاقی مثل نتیجۀ نیکوکاری، درستکاری، دوستان بد، خیانت، پاکدامنی، وفای به عهد و جز آنها ست. نویسندۀ این حکایت ناشناخته است و داستان دارای قرائتی است مربوط به سدۀ 10 یا 11 ق.متن تصحیحشده براساس نسخۀ شمارۀ 804 کتابخانۀ بادلیان آکسفرد، چاپ شده است و در آن داستانپرداز ابتدا مأخذ داستان خود را کتاب جامع الحکایات نقل میکند. با مراجعه به نسخۀ خطی جامعالحکایات محفوظ در آستان قدس بهشمارۀ 191 (آستان ... ، 7 / 68)، روشن شد که این داستان در آن نیست و ممکن است بهسبب شهرت این کتاب و تعدد نسخ آن، در مجموعههای دیگر قرارگرفته باشد. بیشک اصل داستان جزو روایات شفاهی بوده، که نویسندۀ خوش قلم آن، داستان را به نثری شیوا نگاشته است. برخی از محققان نام این داستان را حکایت افشار خان و سرگذشت سه درویش ذکر کردهاند (صفا، 3(5) / 1549) و در نسخههای خطی بهنام داستان اشرف خان عادل و میر درویش (فاضل، 2 / 764؛ منزوی، فهرستواره ... ، 1 / 335، خطی، 5 / 3687)، اشرف خان و سرگذشت سه درویش (همان، 5 / 3687- 3688)، و عادل خان و سه درویش (همان، 5 / 3704) ذکر شده است.قصۀ دیگری بهنام چهار (چار) درویش است (نک : دانشنامه ... ، چهـار درویش) کـه در آن آزادبخت ــ شاه روم ــ و 4 درویش جهانگرد ــ فرزندان ملکالتجار یمن، شاهزادۀ فارس، شاهزادۀ عجم و پادشاه چین ــ داستانهای خود را برای هم بازگو میکنند. مضمون اصلی هر دو داستان که قصهگویی درویشان در حضور پادشاه است، یکی است، اما محتوا و سیر داستانها کاملاً متفاوت است. در داستان اشرف خان، 3 درویش پس از مرگ همسران یا معشوقهای خود به درویشی و صحراگردی روی میآورند، ولی در داستان چهار درویش، عامل درویشی و صحراگردی آنان جستوجوی معشوق است. فضا، روش داستانگویی، زمینهها، اسامی و بنمایهها نشان میدهد که حکایت اشرف خان، داستانی ایرانی است، اما داستان چهار درویش، با توجه به رونق آن در هند و تحریرهای اردو و هندی متعدد آن، بیشتر مربوط به شبهقاره است. از طرفی، با مقایسۀ این دو، معلوم میشود که به قصد تقابل یا نظیرهگویی، یکی از روی دیگری ساخته شده است.
اشرفخان شاه خراسان که پادشاهی عادل و فاضل است، هر 3 روز یکبار در شهر میگردد تا اگر کسی از ارکان دولت مسئلهای را از او پنهان میکند، به چشم خود ببیند. روزی 3 درویش را میبیند که کنار هم نشستهاند و هر یک بیتی میخوانند. درویش اول که حافظ نام دارد، چنین میخواند: یک بار دگر، دیدن یارم هوس است / در آرزوی دوباره بسیار کس است. درویش دوم که خلیل نام دارد و تاجرزاده است، چنین میخواند: آنچه کنی به خودکنی گر همه نیک و بدکنی / کس نکند به جان تو آنچه به دست خود کنی. درویش سوم، افضل درویش که پسر علمشاه، شاه مرو است چنین میخواند: تو نیکی میکن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز (ص 20). اشرفخان به صحبت با آنان علاقهمند میشود و هر 3 را به دربار فرا میخواند و از هریک میخواهد تا بگویند چرا خلاف درویشان دیگر، گدایی نمیکنند؟ (ص 22). آن 3، هر کدام داستان خود و علت قلندریشان را باز میگویند.درویش اول داستان خود را چنین تعریف میکند: من پسر خواجه سعید جواهرفروش هستم. جوانی زیبارو و خوشآواز بودم که عاشقان بسیار داشتم. پدرم از ترس خواستاران، مرا در خانه زندانی میکرد، سرانجام، پدرم را راضی کردم تا از بالای بام برای مردم آواز بخوانم، شبی مرغی را دیدم که از آسمان فرود آمد، به آوازم گوش داد و گریست. آن مرغ شبهای دیگر نیز چنین کرد. شبی پای مرغ را گرفتم و با او به آسمان رفتم و مرغ مرا در باغی، بر بام عمارتی باشکوه افکند. چون داخل عمارت رفتم، کسی را ندیدم، اما همهگونه اسباب زندگی فراهم بود. هنگام غروب، پریانی را دیدم که مشغول طرب بودند. دختری زیباروی حیرتزده مرا صدا زد. با یک نگاه عاشق دختر شدم و تا صبح با او به سر بردم. صبح دختر و پریان از آن خانه رفتند. دلدادگیام به پری، 3 سال ادامه یافت، تا اینکه شبی از او تمنای نزدیکی کردم. پری ضمن رد خواهشم اجازه داد تا هریک از پریان ملازمش را که بخواهم، انتخاب کنم، اما نپذیرفتم. روزی خواستم دست او را ببوسم که با سیلی او بیهوش شدم، چون به هوش آمدم، بر بام خانهام افتاده بودم. پا به صحرا نهادم و قلندر شدم و با شما همراه گردیدم (نک : ص 23-35).درویش دوم، خلیل تاجرزاده، داستانش را چنین بیان میکند: من تنها فرزند تاجری ثروتمند و باهوش و ذکاوت بودم. با پدر خود به سرزمین ختا سفر کردم تا تجارت را بیاموزم. در این سفر، پدرم بر اثر بیماری مرد. پیش از مرگ به من وصیت کرد که به یاد خدا باشم و حق نمک را به جای آورم و از آنجا مستقیماً به شهر خود، بلخ باز گردم. با کاروانی به سوی ترکستان رفتم. در راه، راهزنان اموال کاروانیان را دزدیدند و همۀ آنها را کشتند و تنها من جان سالم به در بردم و به زحمت، پس از گذشت یک سال و نیم، به ختا بازگشتم. بر سر قبر پدر رفتم و به زاری پرداختم. در این هنگام به خواب رفتم و در خواب پدرم را دیدم که چون به وصیتش عمل نکردهام، از من دلگیر است. پیش از آنکه بتوانم جواب دهم، پیرمردی نورانی با لباسهای سپید ظاهر شد، دست بر پیشانیام گذاشت و مرا بلند کرد و به خانۀ خود برد. پیر هنگامی که سرگذشت مرا شنید، با من همانند فرزند خود رفتار کرد و تمام داراییهای خود را به من واگذارد. مدتی بعد، همسر جوان پیرمرد از من خواست با کشتن همسرش با او ازدواج کنم. طبق وصیت پدر حق نمک پیرمرد را نگه داشتم و زن را از خود راندم و از آن خانه بیرون رفتم. در این کشاکش دندان زن شکست؛ زن لباس نادختریاش را پاره کرد و چون پیرمرد به خانه بازگشت، زن ادعا کرد که خلیل قصد دختر او را داشته است. پیرمرد خشمگین از کارگران آجرپز خود میخواهد اولین فردی را که به باغ میآید، در کورۀ آجرپزی بیندازند. به خانه باز میگشتم که پیرمرد را خشمگین دیدم، علت را جویا شدم، پیرمرد بیآنکه پاسخی بدهد، مرا به باغ فرستاد. در کنار باغ پیرمرد، باغ دیگری بود که عدهای جوان در آن مشغول خوشگذرانی بودند. مرا نزد خود خواندند، دعوت آنها را پذیرفتم و به جای رفتن به باغ، با آنها مشغول خوشگذرانی شدم. زن که فهمید همسرش مرا به باغ فرستاده است، بهدنبال من روانۀ باغ شد. کارگران طبق دستور پیرمرد، وی را در کوره سوزاندند. خواجه که به رفتار زنش شک کرده بود، به باغ آمد و کارگران او را از کشتهشدن همسرش با خبر کردند. در راه بازگشت، مرا دید و ماجرا را با او در میان گذاشتم. پیرمرد با شرمساری از من طلب عفو کرد، آنگاه دخترش را به عقد من درآورد. من و دختر خواجه مدتی دراز با هم زندگی کردیم تا آنکه او از دنیا رفت و من قلندر شدم و با شما همراه و همسفر گشتم (نک : ص 36-47).درویش سوم داستان خود را اینگونه میگوید: من پسر علمشاه، حاکم مرو هستم. در 15 سالگی پدرم میخواست برایم همسر بگزیند. او سرگذشت دختر شاه قندهار و زیبایی وی را از قافلهسالار کاروان آنجا میشنود. اما این دختر خصیصهای عجیب دارد؛ هر مردی که به او راه یابد، خواهد مرد. من شبانه به قصد دیدن دختر شاه قندهار، روانه شدم، به جای خوش آب و هوایی رسیدم، مرغی را شکار کردم و اضافات آن را در رودخانه ریختم. چون گرسنگی ماهیان رودخانه را دیدم، همۀ مرغ را در آب ریختم. آنگاه ماهی بزرگی بهمیان ماهیان آمد. ماهی را شکار کردم، ولی چون تقلای ماهی را برای نجات دیدم، آن را به آب انداختم و در کنار رودخانه به خواب رفتم. در خواب احساس کردم کسی دست بر پیشانیام گذاشته است. هنگامی که چشمانم را باز کردم، پیرمردی با صفا و چالاک را دیدم. با پیرمرد غذا خوردم و پس از آنکه سرگذشت خود را برایش گفتم، با هم به راه افتادیم، در راه، پیرمرد گفت که صحرانشین است و برای کسب روزی بیرون آمده، و نامش عوضالحیات است. به اصرار عوضالحیات، سندی را امضا کردم که به موجب آن، نصف هر آنچه که در این سفر به دست آوردم، متعلق به عوضالحیات باشد. در سمرقند عوضالحیات ماجرا را به پادشاه گفت و پادشاه با اینکه از جان من بیمناک بود، به اصرار عوضالحیات پذیرفت که دخترش را به عقدم درآورد. عوضالحیات به من توصیه کرد هنگامی که به اتاق دختر میروم، لحظهای روی تخت او بنشینم و آنگاه برخیزم و بگریزم؛ من نیز چنین کردم. هنگامی که از تخت بلند شدم، صدای شمشیر آمد و دختر جیغ کشید. دیدم ماری دهگزی روی تخت دختر، قطعهقطعه شده و دختر نیز بیهوش شده است. هنگامی که پادشاه خبردار و خشنود شد و از دخترش شرح ماجرا را پرسید، دختر گفت که 7 سال پیش، هنگام خواب، این مار به دور کمرش میپیچیده و مردان همخوابهاش را نیش میزده و میکشته است. آنگاه پادشاه دخترش را به عقد من درآورد. عوضالحیات از من خواست با دختر شاه نزدیکی نکنم، پذیرفتم. پس از 6 ماه، عوضالحیات و من و دختر به مرو رفتیم. در راه به همان جایی رسیدیم که من عوضالحیات را نخستین بار دیده بودم. عوضالحیات از من خواست، طبق تعهدم هر چه دارم، ازجمله دختر شاه را با او تقسیم کنم، او حتى نپذیرفت که دختر را به تمامی تصاحب کند. عوضالحیات دختر را به چهارمیخ کشید و خواست با شمشیر او را به دو نیم کند. دختر از ترس، خونابه و زرداب استفراغ کرد و بدین لطیفه، اندرون دختر پاک شد. آنگاه گفت اینها زهر همان مار بودهاند که در بدن دختر باقی مانده بود و اگر تو با او نزدیکی میکردی، میمردی. عوضالحیات در هنگام خداحافظی فاش کرد که من همان ماهیای هستم که به آب انداختی و این دختر را نیز به عوض آن مرغی که برای ماهیان در آب ریختی، به تو میبخشم؛ هنگامی که تو مرا به آب انداختی، از خدا خواستم تا مرا به شکل انسان درآورد، تا آرزویت را برآورم. در پایان عوضالحیات به شکل اولیۀ خود درآمد و به آب رفت. من و همسرم به مرو بازگشتیم و سالها در کنار هم زندگی کردیم، تا آنکه پادشاه مرو مرد و جانشین او شدم. پس از چندی همسرم نیز درگذشت و پسرم را به جانشینی خود برگزیدم و از فراق همسر، قلندر شدم و با شما دو درویش همراه گردیدم (نک : ص 48-61).چون اشرفخان داستان آن 3 درویش را میشنود، در بیان داستان خود میگوید: من پسر پادشاه خراسانم و در همۀ فنون و علوم سرآمد. در 18 سالگی شبی در خواب دیدم که سوار بر اسبی سفید، به سوی مشرق در حرکتم. در راه به باغی رسیدم که دختری زیبارو در آنجا بود. دختر از من گله کرد که چرا به سراغ او نمیروم. چند شب متوالی این خواب را دیدم، تا اینکه از عشق دختر بیقرار شدم و به جستوجوی او رفتم. پس از 20 روز، به شهری رسیدم که عمارتهای بلند داشت و مردم آن، همگی جامههای قیمتی میپوشیدند. در آن شهر مرا دستگیر کردند و نزد پادشاه بردند. پادشاه مرا راهنمایی کرد تا به دیار شهربانو، دختر کیوانشاه بروم، سپس به سوی مشرق روان شدم. در راه با موجودات عجیب مبارزه کردم و از آب گذشتم؛ بار دیگر دختر را به خواب دیدم که مرا به دیدار خود بشارت میدهد. در ادامۀ راه، به شهری رسیدم. ساکنان شهر به من گفتند اگر میخواهم در شهر بمانم، باید طبق قاعده به در یکی از 3 حمام زنانۀ شهر بروم و زنی را برگزینم. چنین کردم و صاحب همسری شدم. روزی نزد زن خود از گرمی هوا شکایت کردم، زن بر رویم سیلی زد و روی از من برگرداند و مرا به کفر متهم کرد و نزد قاضی برد. با وساطت مردی آشپز و به شرط آنکه دیگر به آن شهر بازنگردم از مرگ رها شدم و بار دیگر راهی شدم و از موانع بسیار گذشتم و به شهر سگسار رسیدم که مردمی سگصورت داشت. در این شهر نیز، مرا دستگیر و زندانی کردند. در شب سوم پریزادی نزد من آمد و به من آموخت که چگونه فرار کنم، ولی پیش از فرار، به سفارش پریزاد ریسمان، چراغ و کاردی برداشتم. در هنگام خروج، سگی مرا دنبال کرد، برای رهایی خود، هر بار یکی از آنها را به سوی سگ میافکندم و از آنجا دور میشدم تا اینکه به رودی رسیدم و سگ از تعقیب من بازماند. سپس گرفتار بیابان شدم و اینبار برای نجات خود دعا خواندم. ناگاه پیری سبزپوش راه را به من نشان داد تا به خانۀ شمسه بانو (شهربانو) رسیدم. در آنجا دیوی را کشتم و راه برگشت را از شمسه بانو پرسیدم و با کشتی پر از زر 8 ماه راه پیمودم تا به دیار خود رسیدم. پس از وفات پدرم، بر جای او نشستم و صاحب دو پسر شدم (نک : ص 62 بب ).نثر کتاب بر خلاف آثار عامیانۀ دیگر، اندکی ادبیتر، با تکلف بیشتر، شیوا، فصیح، با سجعپردازی و هنرآوری نگاشته شده است که همین نکته میتواند نشان قدمت آن باشد. برخی واژگان و اصطلاحات کتاب بر زبان کهنهتر متن دلالت دارد؛ برای نمونه «کوفت انداختن» بهمعنای رفع خستگی(ص 76)؛ «بیرون رفت» در معنای سرپیچی (ص 51)؛ «جنبایش» در معنای حرکت (ص 55)؛ «حصهکردن» بهمعنای تقسیم کردن (ص 51، 57)؛ «سخن کردن» بهمعنای سخن گفتن (ص 65)؛ «قدغن کردن» بهمعنای سفارش کردن (ص 44).نثر آن آمیخته به نظم است و اشعار درون متن، استوار و از شاعران نامداری چون سعدی، حافظ، امیرخسرو دهلوی و جامی است. جغرافیای داستان، شهرهای نیشابور، بلخ، قندهار و خراسان بزرگ را در بر میگیرد. این موضوع دلالت بر شهرت، اهمیت و جاذبۀ این شهرها در روزگار نویسنده دارد.این داستان شرح حال 3 قلندر است. نویسنده آن را در دورهای نگاشته که داستان قلندران و کار و کردار آنان بسیار بر زبانها بوده است. در تمام داستان با آداب و رسوم قلندری و جوانمردی مثل حفظ پیمان، حق نمک و اختیار درویشی آشنا میشویم.نامها نیز گاه جنبۀ رمزی پیدا میکنند، برای نمونه: عوضالحیات، همان ماهی که درعوض بازگرداندن حیات به آن، جان قهرمان را نجات داد. سوار سبزپوش، مشرق و برخی دیگر از نمادها بر جنبۀ تمثیلی داستان میافزاید. اشعاری که 3 درویش در آغاز داستان میخوانند، با داستانهایی که هریک تعریف میکنند، مربوط است. این نشان میدهد که داستان با تفکر قبلی نگاشته شده است، نه همچون داستانهای نقالی که بداههگویی است.شبگردی شاهان از مضامین رایج قصههای عامیانه است. در منابع آمده است که شاهعباس به شبگردی علاقۀ فراوان داشت و بیشتر داستانهای مربوط به شاهعباس، هنگام شبگردی اتفاق میافتـد. در تیپشناسی آرنـه ـ تامپسون، تیپ A 951 بـاعنـوان «شاه با جامههای مبدل» به قصههایی با این بنمایه پرداخته شده است (ص 536-537). در داستانهای عامیانه چندین روایت از قصههایی که شاه با لباس مبدل بـه جمع دزدان میپیوندد وجود دارد، مثل شاه عباس و سه درویش (وکیلیان، 311-312).خواب نقش تعیینکنندهای در حل گره داستانی ایفا میکند. در داستان، اشرف خان شبی در خواب میبیند که سوار بر اسبی سفید به سوی مشرق در حرکت است، یا خلیل تاجر بر سر قبر پدرش به خواب رفته و پدر را در خواب میبیند. برخی دیگر از بنمایههای داستان اینها ست: پری، سوار شدن بر پرنده و انسان شدن ماهی، خواب، دنیای پریان، دعای مستجاب، جستوجو، موجودات عجیب و غریب، آدمهای سگنما، گرسنگی و تشنگی، هفت، خیانت، پیر سبزپوش، درویش، سفر دریا، تجارت، قلندری، مرگ، غارت، توطئه، نامادری، و قضا و قدر.
آستان قدس، فهرست؛ حکایت اشرف خان و سرگذشت سه درویش، بهکوشش محمد دامادی، تهران، 1370 ش؛ دانشنامۀ جهان اسلام، تهران، 1387 ش؛ صفا، ذبیحالله، تاریخ ادبیات در ایران، تهران، 1372 ش؛ فاضل، محمود، فهرست نسخههای خطی کتابخانۀ جامع گوهرشاد مشهد، مشهد، 1365 ش؛ منزوی، خطی؛ همو، فهرستوارۀ کتابهای فارسی، تهران، 1374 ش؛ وکیلیان، احمد، قصههای مردم، تهران، 1379 ش؛ نیز:
Aarne, A. and S. Thompson, The Types of International Folktales: A Classification and Bibliography, ed. H. J. Uther, Helsinki, 2004.
حسن ذوالفقاری
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید