آل مظفر (سلسله)
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
جمعه 2 خرداد 1399
https://cgie.org.ir/fa/article/222419/آل-مظفر-(سلسله)
پنج شنبه 28 فروردین 1404
چاپ شده
2
آلِ مُظَفّر، سلسلهای از پادشاهان محلی ایران که در سدۀ 8 ق / 14 م (718-795 ق / 1318-1393 م) بر بخشهایی از ایران شامل یزد، فارس، اصفهان، کرمان و گاه آذربایجان، فرمانروایی داشتند و سرانجام به دست امیر تیمور گورکان برافکنده شدند.
هنگامی که چنگیز خان بر خراسان تاخت و در آن ولایت پهناور آشوب انگیخت، شماری از ساکنان آنجا به دیگر نقاط ایران کوچیدند. غیاثالدین حاجی خراسانی نیای بزرگ آل مظفر که از مردم خواف بود، به ولایت یزد رفت و در میبد ساکن گردید و تا هنگام وفات در آنجا ماند. او 3 فرزند داشت: بدرالدین ابوبکر، مبارزالدین محمد و شجاعالدین منصور. بدرالدین ابوبکر از سوی علاءالدوله اتابک یزد با 300 مرد همراه هولاکو به بغداد فرستاده شد و سرانجام به دست اعراب بنی خَفاجه کشته شد (معلم یزدی، 27-30؛ عبدالرزاق سمرقندی، 157). بدرالدین ابوبکر فرزندی نداشت. مبارزالدین در یزد جزو نزدیکان اتابک بود تا درگذشت. فرزند سوم، شجاعالدین منصور، فیروزآباد میبد را پایگاه خود ساخت. او سه فرزند داشت: مبارزالدین محمد، زینالدین علی و شرفالدین مظفر. مبارزالدین محمد نیز تنها یک پسر به نام بدرالدین ابوبکر داشت. از زینالدین علی فرزندی برجای نماند. فرزند سوم، شرفالدین مظفر، لیاقت و استعدادی بیشتر داشت. اتابک یوسف شاه بن علاءالدوله، فرمانروای یزد، او را بر کشید و حکومت میبد و ندوشن و نگهداری امنیت راههای آن حوالی را بدو سپرد. سپس شرفالدین مظفر مأمور شد راهزنانی را که از سوی کوه بنان کرمان بر یزد میتاختند. سرکوب کند. او در این کار توفیق یافت، پس از آن همراه اتابک یوسف شاه روانۀ سیستان گردید، ولی در راه از اتابک جدا شد و در 685 ق / 1286 م به کرمان رفت (معلم یزدی، 35، 36؛ کتبی، 4، 5). به روایت دیگر، شرفالدین مظفر چون دانست که دیگر کار اتابک یوسف شاه رونقی ندارد، شبانه بر او تاخت و زن و فرزندان یسودر سردار مغولی را که نزد وی اسیر بودند، آزاد کرد و آنان را با خود به یزد برد و از آنجا نزد سلطان محمد خدابنده فرستاد (کاتب، 79). شرفالدین مدتی کوتاه در یزد ماند، ولی اوضاع آن شهر را مطابق میل خود نیافت و رهسپار دربار ارغون خان شد. در راه با امیر محمد جوشی، یکی از امیران بزرگ آن روزگار، برخورد کرد و همراه او نزد ارغون رفت و از نواخت او برخوردار شد و مأموریتهایی یافت. چون ارغون درگذشت، امیر مظفر در ربیعالاول 691 ق / فوریۀ 1292 م به اردوی غازان درآمد و از سوی او موفق به دریافت شمشیر، طبل و درفش و دیگر عطایا گردید که مطابق شیوۀ مغولان به امیران داده میشد (معلم یزدی، 35، 36؛ کتبی، 5، 6).چون اولجایتو پس از غازان بر تخت پادشاهی نشست (703 ق / 1303 م)، بیش از پیش امیر مظفر را گرامی داشت و نگهداری راهها از حدود اردستان تا کرمانشاهان (جایی غیر از کرمانشاهان غرب) و راههای ابرقوه، هرات و مروست را افزونبر حکومت میبد بدو سپرد. وی بیشتر اوقات نزد اولجایتو بود و هم در این هنگام بود که خواجه رشیدالدین فضلالله از او رنجشی به دل گرفت، ولی این رنجش با کوشش سید جلالالدین کاشی نایب وزیر از میان رفت (معلم یزدی، 38، 39؛ کتبی، 5، 6). امیر مظفر پس از چندی از نزد اولجایتو، در 707 ق / 1307 م رهسپار یزد شد و از آنجا همراه پسرش مبارزالدین محمد به شیراز رفت و سپس چون اولجایتو آهنگ بغداد کرد، به اردوی او آمد (711 ق / 1311 م) و در یورت خانقین در نزدیکی بغداد به وی رسید و گرامی داشته شد. پس از چندی اجازۀ بازگشت خواست و به میبد آمد. در این هنگام چون گروهی از عربهای شبانکاره شورش کرده بودند، مأمور سرکوب آنان گردید و در این مأموریت کامیاب شد. لیکن در همانجا به سختی بیمار شد و پس از 3 ماه تحمل رنج بیماری، گروهی از دشمنان به او سَقمونیا خوراندند، و وی در 13 ذیقعدۀ 713 ق / یکم مارس 1314 م بر اثر آن درگذشت. پیکر او را به میبد بردند و در مدرسهای که خود ساخته بود و «مظفریه» نام داشت، به خاک سپردند (معلم یزدی، 41-43؛ کتبی، 6، 7؛ میرخواند، 4 / 450؛ کاتب، 80، 81). شمشیر او را ــ که گفتهاند به سنگ یزد، سه و نیم بود ــ با اسلحۀ او در همان مدرسۀ مظفریه به جای گذاشتند که تا زمان برافتادن آل مظفر در آنجا نگهداری میشد (مفید بافقی، 1 / 94). از شرفالدین مظفر یک پسر و دو دختر بر جا ماند. پسر وی امیر مبارزالدین محمد بود که بنیانگذار واقعی سلسلۀ آل مظفر شمرده میشود. یکی از دختران او زنِ برادرزادهاش امیر ابوبکر شد. از این پیوند، شاه سلطان در وجود آمد که در توطئۀ براندازی مبارزالدین، به کمک شاه شجاع و شاه محمود شتافت.
از آل مظفر 7 تن به شرح زیر به فرمانروایی رسیدند که برخی از آنان بر یک شهر و برخی دیگر بر بخشهایی از ایران فرمانروایی داشتند.1. مبارزالدین محمد بن شرفالدین مظفر (718- 759 ق / 1318- 1358 م). او در نیمۀ جمادیالثانی 700 ق / 27 ژانویۀ 1301 م در میبد زاده شد. به هنگام درگذشت پدر بیش از 13 سال نداشت. در این ایام، خواجه رشیدالدین فضلالله که از پدر مبارزالدین رنجشی در دل داشت، همۀ اموال آنان را مصادره کرد. مبارزالدین همراه خواهر بزرگش و امیر بدرالدین ابوبکر، برای چارهجویی روانۀ اردوی اولجایتو گردید. سلطان مغول وی را نیک بنواخت و پایگاه پدر یعنی فرمانروایی میبد و نگهداری پارهای از راههای کشور را بدو سپرد. مبارزالدین 4 سال در دربار او به سر برد و چون اولجایتو در اول شوال 716 ق / 17 دسامبر 1316 م درگذشت، به خدمت سلطان ابوسعید رفت. ابوسعید نیز او را بزرگ داشت و در 717 ق / 1317 م به مقر حکومت خود ــ میبد ــ فرستاد (معلم یزدی، 48، 49؛ کتبی، 7، 8). یک سال پس از آن امیر غیاثالدین کیخسرو، برادر شیخ ابواسحاق اینجو که برای دیدار اتابک حاجی شاه بن یوسف شاه، واپسین فرمانروا از سلسلۀ اتابکان یزد به این شهر آمده بود، پس از چندی درنگ، همراهان را در یزد به جای گذاشت و خود برای دیدار مبارزالدین به میبد شتافت. در غیاب او اتابک حاجی شاه به یک تن از نوکران وی که پسری زیباروی بود، دل بست و چون آن پسر بدو اعتنا نکرد، نزاعی درگرفت و نایبِ امیر کیخسرو در یزد کشته شد. مبارزالدین و امیر کیخسرو پس از آگاهی از این رویداد، جریان را به شاه مغول گزارش دادند و از سوی او مأمور سرکوب اتابک شدند. جنگ درگرفت و پس از آنکه گروهی از نیروهای دو طرف به هلاکت رسیدند، اتابک فرار کرد و بدینترتیب سلسلۀ اتابکان یزد در 718 ق / 1318 م برافتاد (معلم یزدی، 53- 58؛ میرخواند، 4 / 451، 452؛ کتبی، 8، 9). مبارزالدین پس از این حادثه نزد سلطان ابوسعید شتافت و از سوی او به فرمانروایی یزد گماشته شد. سال بنیادگذاری آل مظفر را باید همین تاریخ (718 ق / 1318 م) و پس از براندازی اتابکان یزد دانست. مبارزالدین پس از استقرار در حکومت یزد، به سرکوب راهزنان نکودری همت گماشت. نکودریها پیوسته به یزد و کرمان و روستاهای پیرامون آن میتاختند و اموال مردم را به تاراج میبردند و راهها را در اختیار میگرفتند. مبارزالدین بر آنان تاخت و 100 تن را کشت و 3 تن از امیرانشان را دستگیر کرد و در قفس زندانی ساخت. سلطان ابوسعید پس از آگاهی از این رخداد، برایش خلعت و پاداش فرستاد (معلم یزدی، 58-65؛ جعفری، 49، 50). در 729 ق / 1329 م مبارزالدین به کرمان رفت و در آنجا قتلغ ترکان مخدوم شاه، دختر قطبالدین شاه جهان بن محمد شاه بن سیورغتمش قراختایی را به زنی خواست. چون ترکان مخدوم شاه در این هنگام در شیراز روزگار میگذراند، مبارزالدین به آنجا رفت و با وی (مادر شاه شجاع و شاه محمود و سلطان احمد) پیمان زناشویی بست و سپس راهی یزد شد (معلم یزدی، 68، 69؛ کتبی، 11؛ غنی، 72). در 734 ق / 1333 م همراه فرزند بزرگ خود شاه مظفر عازم اردوی سلطان ابوسعید شد و نواخت یافت و مقرری سالانهای برابر با 000‘100 دینار برایش برقرار شد. ابوسعید در زمستان همان سال روانۀ بغداد گشت و مبارزالدین را با خود برد، ولی مبارزالدین پس از زیارت مرقد حضرت امیر (ع) در نجف، به یزد برگشت (معلم یزدی، 85- 89؛ فصیح، 44؛ کتبی، 12، 13). سلطان ابوسعید در 736 ق / 1335 م درگذشت. با مرگ او دورۀ رونق و اعتبار ایلخانان در ایران پایان یافت و هر بخشی از سرزمین این کشور به دست امیران محلی یا زورمندان دیگر افتاد. مبارزالدین که زمینه را آماده یافت، در اندیشۀ اعلام استقلال افتاد. در این زمان فارس در دست فرزندان شاه شرفالدین محمود اینجو بود. در 737 ق / 1336 م امیر جلالالدین مسعود شاه، بزرگترین فرزند شاه محمود اینجو، برادر خود امیر جمالالدین شیخ ابواسحاق اینجو را که به سال از همه کهتر بود، با سپاهی به یزد گسیل کرد. مبارزالدین که یارای پایداری در خود نمیدید، به پیشواز او آمد و بزرگداشتی درخور از وی کرد. شیخ ابواسحاق که خود را اخلاقاً در تنگنا دید، به کرمان رفت، لیکن به شتاب از آنجا برگشت و در نهان قصد گشودن یزد کرد، اما مبارزالدین که از نقشۀ او آگاه شده بود، بیدرنگ به جنگ او شتافت. شیخ ابواسحاق ایستادگی نکرد و به شیراز برگشت (معلم یزدی، 90- پیرحسین، 98؛ کتبی، 14، 15). چندی پس از آن، امیر پیرحسین چوپانی به فارس هجوم برد و از مبارزالدین یاری خواست. مبارزالدین پاسخ مساعد داد و به شیراز رفت و به محاصرۀ آنجا پرداخت. امیر جلالالدین مسعود شاه گریخت. گرچه شیرازیان به شدت پایداری کردند، ولی سرانجام پای آشتی در میان آمد و امیر پیرحسین وارد شهر شد و در برابر خدمات مبارزالدین فرمانروایی کرمان را بدو سپرد. مبارزالدین با افراد خود در 740 ق / 1339 م رهسپار کرمان شد. پس از گشودن آن شهر، فرزند خود شاه شجاع را که کودکی 9 ساله بود به فرمانروایی آنجا گماشت و خود آهنگ تسخیر دژ بم کرد. پس از چندی این مأموریت را به فرزند خود شاه مظفر سپرد. آن دژ پس از چند سال زد و خورد به تصرف مظفریان درآمد (معلم یزدی، 107-126؛ کتبی، 15-20؛ غنی، 78، 79). مبارزالدین پس از این فتوحات، خواجه برهانالدین ابونصر فتحالله را به وزارت خود برگزید و چون میان وی و امیر پیرحسین چوپانی کدورتی پیش آمده بود، دعوت او را برای رفتن به شیراز رد کرد (742 ق / 1341 م). امیر پیرحسین پس از آگاهی از این خبر، اتحاد با آل اینجو را ضروری دانست و فرمانروایی اصفهان را به امیر شیخ ابواسحاق داد. ابواسحاق که دشمنی دیرینهای با امیر پیرحسین داشت، در اصفهان دست به تحریکاتی زد و ملک اشرف چوپانی را که سپاهیان بسیاری همراه داشت، به تسخیر فارس ترغیب کرد. آن دو با همدیگر آهنگ شیراز کردند و چون به آن شهر رسیدند، امیر پیرحسین یارای رویارویی در خود ندید و پنهان شد. ابواسحاق، ملک اشرف را نیز فریب داد و خود در شیراز به فرمانروایی نشست (معلم یزدی، 144- 148؛ فصیح، 62؛ کتبی، 21، 22). در 745 ق / 1344 م امیر مبارزالدین یکی از نزدیکان خود یعنی شمسالدین صاین قاضی سمنانی را برای ایجاد پیوندهای استوار و نیکو نزد شیخ ابواسحاق به شیراز فرستاد و درخواست کرد که شهرهای ابرقوه و شبانکاره از فارس جدا گردد و به قلمرو او افزوده شود. لیکن شمسالدین قاضی، چون به شیراز رسید، سفارت را فراموش کرد و به خدمت امیر شیخ درآمد(کتبی، 24؛ غنی، 85، 86). در صفر 748 ق / مۀ 1347 م ابواسحاق به کرمان لشکرکشید و سیرجان را پس از نبردی سنگین گشود، به گونهای که 200‘1 تن از مردمان آنجا به هلاکت رسیدند، لیکن او وقت خود را صرف گشودن دژ مستحکم آن شهر نکرد و رهسپار کرمان شد. مبارزالدین لشکر بسیاری گرد آورد و به عزم جنگ با شیخ ابواسحاق از کرمان بیرون آمد. امیر شیخ چون در خود یارای پایداری ندید، خواستار آشتی شد و الحاح بسیار کرد. مبارزالدین سرانجام به آشتی گرایید و امیر شیخ راه شیراز را در پیش گرفت (معلم یزدی، 157-160؛ کتبی، 24، 25؛ غنی، 87 به بعد). شمسالدین قاضی پس از مدتی اقامت در شیراز و داشتن عنوان وزارت شیخ ابواسحاق، به بهانۀ سامان دادن به حدود بندرعباس بدان سوی رفت، لیکن پس از مدتی سپاهی فراهم کرد و به کرمان تاخت و در آنجا قبیلههای شورشی اوغانی و جرمایی را که نژاد مغولی داشتند و در اطراف کرمان زندگی میکردند، با خود همدست کرد. مبارزالدین در جنگی آنها را شکست داد و شمسالدین را کشت. شیخ ابواسحاق چون از این واقعه آگاه شد، با لشکر بسیار به کرمان آمد و در جنگی که میان وی و مبارزالدین درگرفت، امیر ابوبکر اختاجی، فرمانده لشکر ابواسحاق، به هلاکت رسید و درنتیجه در سپاه او شکست افتاد. ابواسحاق واپس نشست و خواستار آشتی گردید، لیکن مبارزالدین این بار خواهش او را اجابت نکرد و بدینسبب وی از راه یزد به سوی شیراز رفت (معلم یزدی، 164-170، کتبی، 25، 26). سال این واقعه را فصیح، 746 ق / 1345 م دانسته (ص 71) و به قطعۀ زیر از خواجوی کرمانی استشهاد کرده است: سال هجرت هفتصد و چل بود و شش کز دور چرخ نیـم روز چـارشــنـبه چـارم مـاه صـفـر زد عـلـم بـر وادی رودان و تـیـغ کیــن کـشیــد بسته همچون کـوه برقصد شه کرمان کمرامیر مبارزالدین همچنان در کرمان روزگار میگذراند و گاه به گاه با قبیلههای مغولی هزاره و اوغانی و جرمایی که سرکشیهایی میکردند، برخوردهایی داشت و چون آنان بت میپرستیدند و عالمان اسلامی فرمان جنگ با آنان را داه بودند، مبارزالدین مقابله با آنان را جهاد میدانست و پیاپی لشکر بسیج میکرد و به سوی آنان میتاخت. ازاینرو بود که لقب امیر غازی به او داده بودند در یکی از این جنگها نزدیک بود وی به هلاکت برسد. در این جنگ، مبارزالدین، اوغانیان را شکست داد و چون لشکرش به گردآوری غنایم سرگرم شدند، اوغانیان برگشتند و حملۀ سختی را آغاز کردند. در گرماگرم نبرد، مبارزالدین زخمی شد و از اسب فرو افتاد. یکی از سرداران او به نام پهلوان علیشاه بمی، اسب خود را به اصرار به او داد. «مبارزالدین سوار نمیشد و گفت 20 سال پیش از این در حضرت مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از واهب بیمنت عزت شهادت طلب کردهام. تا به الحاح بسیار سوار شده بیرون رفت و پهلوان علیشاه با 800 مرد نامدار شهید شدند» (کتبی، 28). مبارزالدین پس از این شکست به کرمان رفت و بار دیگر به سامان دادن سپاه خود پرداخت. چون ابواسحاق از این شکست آگاهی یافت، از فرصت استفاده کرد و با اوغانیان و جرماییان طرح دوستی ریخت و به آنان قول کمک داد و خود با لشکرش به یزد و میبد رفت. فرمانروایی میبد در این هنگام در دست شرفالدین مظفر فرزند مهتر مبارزالدین بود. ابواسحاق پس از چند نبرد پراکنده با او، چون در خود یارای پایداری ندید، آشتی کرد و به شیراز برگشت (معلم یزدی، 188-193؛ کتبی، 28-30). بار دیگر مبارزالدین با فرزند خود شاه شجاع برای جنگ با اوغانیان، به جیرفت شتافت. در این میان امیر سلطان شاه جاندار از سوی ابواسحاق مأموریت یافت که مالیات مکران و هرمز را گردآوری کند و ناگهان بر کرمان بتازد. ولی امیر سلطان چون به آن حوالی رسید، به مبارزالدین پیوست و او را از مکر ابواسحاق آگاه ساخت. به گفتۀ فصیح خوافی مقارن این روزها در 750 ق / 1349 م نبردی میان دو طرف درگرفت، لیکن عاقبت کار به آشتی انجامید (ص 75). در 751 ق / 1350 م شیخ ابواسحاق با سپاهی انبوه و تازهنفس یزد را در محاصره گرفت، اما شرفالدین مظفر از عهدۀ دفع وی برآمد. ابواسحاق هم چون زمستان فرارسید، ماندن را روا ندانست و به شیراز برگشت. این جنگ و محاصره قحطی بزرگی برای مردم یزد به بار آورد که بر اثر آن گروه بسیاری جان باختند، به گونهای که دیگران از خاکسپاری آنان درماندند. به گفتۀ میرخواند «مقارن این حال به واسطۀ انسداد طرق، در یزد قحطی عظیم روی نمود که برادر از گوشت برادر تغذی میساخت و پدر قاصد جان پسر بلکه جسد او میگشت و مادر با چشم گریان طفل شیرخواره را بریان میکرد» (4 / 481). امیر شیخ که دیگر بار در پی بهانه میگشت، پس از چندی بیک چکاز را که از امیران ملک اشرف چوپانی بود و به او پناه آورده بود، با سپاهی فراوان به کرمان فرستاد. روز چهارشنبه 14 جمادیالاول 753 ق / 19ژوئن 1352 م در صحرای پنج انگشت کرمان جمگ درگرفت. بیک چکاز شکست سختی خورد و به شیراز گریخت و اموال لشکریان او به دست مبارزالدین افتاد (میرخواند، 4 / 483؛ کتبی، 34، 35؛ معلم یزدی، 222-235؛ عبدالرزاق سمرقندی، 252-255).در اثر این شکستهای پیاپی ابواسحاق دلسرد و فرسوده شد و تنها چاره را در بیخبری و مستی دید. خواجه شمسالدین حافظ چکامهای برای آرامش خاطر او سرود و این شکستهای مداوم را «امتحان الهی» نامید. از سوی دیگر، مبارزالدین محمد که زمان را برای دستاندازی به شیراز آماده میدید، آهنگ تسخیر آنجا کرد. چون ابواسحاق از ماجرا آگاه شد، قاضی عضدالدین ایجی را به میانجیگری نزد مبارزالدین فرستاد. مبارزالدین هر چند احترامی شایسته بر قاضی عضد نهاد و او را خلعت و مال فراوان داد، لیکن درخواست او را مبنیبر آشتی با امیر شیخ نپذیرفت و پیمانشکنیهای پیاپی او را یادآوری کرد و اعتماد دیگر بار بر او را روا ندانست. قاضی ناگزیر به شیراز بازگشت و مبارزالدین در نخستین روزهای صفر 754 ق / مارس 1353 م وارد فارس گردید. امیر شیخ نیز با سپاهش از شیراز بیرون آمد و در پنج فرسنگی شهر لشکرگاه ساخت. پس از چند نبرد پراکنده، نیروهای امیر شیخ به درون شهر پناه بردند و شیراز در محاصرۀ مبارزالدین قرار گرفت. محاصره بیش از 7 ماه به درازا کشید و کار بر دو طرف سخت شد. مبارزالدین خود بیمار شد و فرزند بزرگترش شرفالدین مظفر، در جمادیالثانی / ژوئیۀ همین سال به بیماری سختی دچار شد و درگذشت، اما مبارزالدین از پای ننشست تا اینکه به درون شهر راه یافت. چون دیگر امیر شیخ ابواسحاق چارهای نداشت، در 3 شوال 754 ق / 2 نوامبر 1353 م از راهی دیگر به بیرون شهر گریخت (معلم یزدی، 235- 258؛ کتبی، 36-40؛ میرخواند، 4 / 484-490؛ فصیح، 81، 82؛ عبدالرزاق سمرقندی، 259-265). شیخ ابواسحاق پس از چندی نزد شیخ حسن ایلکانی فرمانروای بغداد رفت و از او یاری خواست و سپس با نیروهایی که گرد آورده بود، آهنگ شیراز کرد. لیکن شاه شجاع که از سوی پدر مأمور جلوگیری از وی شده بود، توانست لشکریان وی را پراکنده سازد. امیر شیخ پس از چندی سرگردانی به اصفهان رفت و به جلالالدین میرمیران کلانتر شهر که پس از درگذشت سلطان ابوسعید، اصفهان را در اختیار داشت، پناه برد. در تعقیب وی مبارزالدین محمد با پسر خود شاه شجاع اصفهان را محاصره کرد، اما چون زمستان رسید دست از محاصره بداشت و به شیراز برگشت. در بهار سال بعد، شاه شجاع دیگر بار از سوی پدر مأمور گشودن اصفهان شد. این بار شهر گشوده شد و امیر شیخ به شوشتر گریخت (کتبی، 45-46). در گیرودار تسخیر اصفهان، یکی از خلفای عباسی مصر که از نسل خلفای عباسی بغداد بودند، به نام المعتضدبالله، سفیری نزد مبارزالدین فرستاد و از او خواست که با وی بیعت کند. مبارزالدین که داعیۀ فتح سراسر ایران داشت و میخواست مجوزی شرعی نیز به دست آورد، بیعت او را پذیرفت. نقش یکی ازسکههایی که از او برجای مانده، چنین است: «ضرب المعتضد بالله، السلطان محمدبن المظفر خلدالله ملکه، کاشان». شاه شجاع با پسر این خلیفه یعنی المتوکل علی الله محمدبن معتضد بیعت کرد (غنی، 114،113، 174- 178).در این میان چون شیراز بار دیگر دستخوش بحران شد و برخی از امیران وابسته به ابواسحاق برشوریدند و آهنگ تصرف شهر کردند، شاه شجاع بدان سوی شتافت و شیراز را دیگر بار گشود. پس از آن شبانکاره را گرفت و سپس برای گوشمال دادن قبایل اوغان و جرمایی به کرمان رفت. شیخ ابواسحاق که پیوسته در جستوجوی دوستان و سپاهیانی برای جنگیدن با مظفریان و شکست دادن آنان بود، دیگر بار به اصفهان رفت و در آنجا ماندگار شد. در 757 ق / 1356 م شاه سلطان، خواهرزادۀ مبارزالدین محمد، اصفهان را محاصره کرد و پس از چندی شهر را گشود. ابواسحاق مدتی پنهان گشت و سرانجام دستگیر شد. او را به شیراز بردند و در 23 جمادیالاول 758 ق / 15 مۀ 1357 م ظاهراً به قصاص خون سید امیر حاجی ضرّاب کشتند (میرخواند، 4 / 497-500؛ کتبی، 53-55؛ عبدالرزاق سمرقندی به خاک سپردند (نطنزی، 180). مبارزالدین پیش از آنکه فرمان کشتن او را بدهد، از روی مردم فریبی، در حضور گروهی از او بازجویی کرد و چون شیخ ابواسحاق به کشتن سید امیر یاد شده، اعتراف کرد، او را بدین گناه کشت.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید