قاضی بُست / پروفسور فضلالله رضا ـ بخش اول
1394/8/11 ۰۹:۳۴
در «تاریخ بیهقی» مانند شاهنامه و دیگر یادگارهای بزرگ ادبی پارسی، به داستانهایی برمیخوریم که در حاشیة حوادث تاریخی گویای روش زندگانی مردم و امور اجتماعی در عصر معینی است. لطافت فرهنگی این داستانها برای ما پارسیزبانان بسیار دلانگیز است؛ مثلاً در مجلد هشتم تاریخ بیهقی میخوانیم:
گـرچـه گـردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمة خورشید، دامن تر کنم
(حافظ)
در «تاریخ بیهقی» مانند شاهنامه و دیگر یادگارهای بزرگ ادبی پارسی، به داستانهایی برمیخوریم که در حاشیة حوادث تاریخی گویای روش زندگانی مردم و امور اجتماعی در عصر معینی است. لطافت فرهنگی این داستانها برای ما پارسیزبانان بسیار دلانگیز است؛ مثلاً در مجلد هشتم تاریخ بیهقی میخوانیم:
«امیر را تب گرفت، تب سوزان، و سرسامی افتاد، چنان که بار نتوانست داد، و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطباء و تنی چند…»
از امیر، مقصود مسعود ـ پسر سلطان محمود غزنوی ـ است و برای استحضار خوانندگان، در تاریخ بیهقی نوشتهاند که بیماری او که قریب دو هفته ادامه داشت در ماه صفر سال ۴۲۸ هجری قمری اتفاق افتاد. هرچند در صحنه فرهنگی این مقالت زمانهای تاریخی مطرح نیست.
وقتی مسعود حالش بهتر میشود، به رسم معمول به شکرانة سلامتش میخواهد به مردم صدقه بدهد، دبیر را میخواند و دستور میدهد دو کیسه زر ـ در هرکدام هزار مثقال زر ـ بیاورند. کیسهها را به دبیر میسپارند تا پیش رئیس دفتر مخصوص امیر (نوعی وزیر مشاور) بونصر مُشکان ببرد و بگوید که این طلاها از پول حلال است که پدرش هنگام جنگ در راه حقانیت دین اسلام در هندوستان به دست آورده است؛ چه، ظاهراً سلطان محمود برای گسترش دین اسلام جنگید، بتخانهها خراب کرد، خداپرستی را رواج داد، بتهای زرین شکست و گداخت. این زر چون زر حلال و بیشبهه است در مواقع صدقه، مسعود از آن به کار میبرد:
«بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضیاللهعنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلالتر مالهاست و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقهای که خواهیم کرد حلال بیشبهت باشد، زین فرمائیم…»
امیر به واسطه دبیر به بونصر (که ما از او در این داستان گاهی به نام وزیر هم یاد میکنیم) دستور میدهد که چون قاضی پیر بُست «بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستاند و از کس چیزی نستانند و اندکمایه ضیعتی دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم، گزارده باشیم». مسعود هم مثل همة ما، وقتی ناخوشی و بلایی به او روی میآورد، ناتوانی بشری خود را بیشتر احساس میکند، خودش میبیند که کسی نیست و مثل همه ما رفتنی است.
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تو چراغی نهاده در ره باد
خانهای در ممرّ سیلابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم؟
شرم بادت که قطرة آبی!
نقش دیوارِ خانهای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی،
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی،
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مردهای نه در خوابی؟!
بس خلایق فریفتهست این سیم
که تو لرزان بر او چو سیمابی
(سعدی)
البته اینک که خواجه حالش بهتر شده، خاطرش تا مدتی به اصول اخلاقی و ایمانی که دارد (هرچه باشند آن اصول) نزدیکتر میشود. در حقیقت امیر هم مانند همة ما، به شکرانة رفع بلا، میکوشد از دورویی و دوگانگی رفتارش با اصولی که در ذهن خود دارد، بکاهد. پس صدقه و قربانی میدهد و از مردم درست و پاک که به دلیلی از دلایل اجتماعی از بعضی مزایا محروم ماندهاند، یاد میکند.
اما پول صدقه یعنی پولی که از راه حلال به دست آمده، چنان حلالی که با سنتهای جامعه هماهنگ باشد یا لااقل با قواعد ذهنی خود آدم بخواند، در این مورد آن پولی است که به ظلم و ستم و گرفتن حق مردم از دستشان فراهم نشده باشد. در ذهن امیر غزنوی حلالترین پولها همان است که پدرش در راه گسترش دین اسلام و جهاد در طریق حق، از هندوستان به دست آورده. بتها را شکست، مردم را به خداپرستی خواند، آنجا دیگر پدرش برای دین شمشیر میزد نه برای خودش. در گرد آوردن غنائم جنگ هم به عقیدة پسر ظاهراً کارهای پدر بر مدار شریعت اسلام بود. به هرحال بد یا خوب، این همان حلالی است که در ذهن امیر غزنوی در داستان ماست و امیر در اینجا، دوروئی و ریا ندارد.
میماند مستحق، مستحق واقعی هم آن کسی است که مطابق آیین و روشهای ذهنی ما زندگی کرده ولی استطاعتی ندارد. فلان درویش «سوهان سبلت» که در عمرش کاری مفید انجام نداده در ذهن مسعود مستحق صدقه نیست.۱ قاضی بست از گروه مردم پاکدامن و مستحق است. عمری بر مسند قضا نشست، به راستی سخن گفت، رشوتی از کسی نستاند، لذا پس از یک عمر جان کندن و خدمت به مردم، حالا پیرمردی است گوشة خانه افتاده، شاگردان و دوستان و پسر بزرگ کامل هم دارد؛ ولی درآمد و حقوق بازنشستگی و زر نهفته و ملک ندارد.
برای شکرانة سلامت امیرمسعود هیچ کس مناسبتر از این پدر و پسر عالیقدر در آن حدود نیست. این کار، هم خدا را خوش میآید و هم مردم را.
پیر پاکدامن
برگردیم به باقی داستان وزیر باتدبیر که آدم خوشنیتی هم هست، رأی پادشاه را نمیزند، بلکه تأیید میکند که: این پدر و پسر «وقت باشد که به ده درهم درماندهاند!» وزیر دستور میدهد تا بوالحسن و بوبکر به خانة وی بیایند، میآیند و او هم عنایات امیر را به آنها اعلام میکند که صله از جانب اوست.
اما داستان پیر بوالحسن بولانی، مردی است درستکار و پاکدامن، هرچند جامعه برای او حقوق کافی و بازنشستگی تصویب نکرده، ولی او کسی نیست که بخواهد یا بتواند مثل بعضی دیگر، اصول دینی و اخلاقی خود را زیر پای بگذارد. در دل خود با آیین و کیشی که دارد، قراری بسته است و به روی اصول خویش پابرجاست دورویی و چندارزشی در او نیست.
از طرفی صلة پادشاه را نباید رد کرد. توهین به وزیر و پادشاه نه شرط ادب است و نه با خرد و تدبیر میخواند. پیر داستان ما ادب را مراعات میکند، ولی حرفش را هم میزند، ولو اینکه بعضی او را کمتدبیر و گشادهزبان بدانند. دلپذیری داستان هم در این است که پیرمرد اراده خود را به امیر تحمیل میکند بدون اینکه او را برنجاند. اول صله را برای ادب میپذیرد، آنگاه آن را پس میدهد به دلیل ایمان:
«بسیار دعا کرد و گفت: این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است و حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا به کار نیست و دربایست نیست؛ اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم، وزر و وبال این چه به کار آید؟»
در اینجا قاضی مثل اینکه در دیوان دادرسی الهی نشسته، گویی فراموش میکند یا اهمیت نمیدهد که در بارگاه وزیر (دیوانی) بلندپایه سلطان غزنوی است. به طور ضمنی به وزیر میرساند که از کجا معلوم است این مال حلال باشد و از راه ظلم و ستم و زور به چنگ نیاورده باشند. عجبا! مردی است که جامعه هنگام پیری به او دیگر کاری نمیسپارد، حق بازنشستگی هم نمیدهد، زمین و ملک هم ندارد. دیوانی صاحب نفوذی از طرف امیر بزرگی صله برای او میآورد، و امیر که میداند این گونه مردم به اصول اخلاقی و دینی پایبندند، خود گواهی میدهد که زر به زور از مردم مسلمان گرفته نشده، جزو غنائم جهاد مسلمانان است؛ با اینحال قاضی زر را نمیپذیرد و میگوید: پیرم و مرگ نزدیک و حساب و کتابی در کار است و من از عهدة بازخواست قیامت برنخواهم آمد که حساب این پول را بدهم.
او نمیخواهد به مال مشکوک یا حرام آلوده شود. به همان روشی که بدان ایمان دارد رفتار میکند. وزیر میگوید: «سبحانالله! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین روا میدارد ستدن، آن، قاضی همی نستاند؟!»
وزیر لحن مدبرانه ولی انسانی دارد؛ به جای اینکه تهدید کند و قاضی را بترساند و به او نسبت بیادبی یا نادانی یا ریا بدهد یا بگوید از خانه بیرون رو که به خدایگان جهان توهین کردی، از روی خرد انجام وظیفه میکند. میگوید: امیر مسلمانان در راه جهاد، زر به دست میآورد؛ زری که خلیفة مسلمین هم آنرا میپذیرد، پس ناپذیرفتن قاضی چه معنی دارد؟
قاضی میگوید آنچه خلیفه میکند، مربوط به خود اوست (یعنی من وکیل مدافع کسی نیستم)؛ اما اینکه سلطان محمود در جهادها چگونه این زر به چنگ آورد، بر من روشن نیست و نمیدانم که این جنگها بر اصول و سنت محمد مصطفی(ص) بوده است یا نه؟ وزیر با سلطان محمود در بعضی جنگها همراه بود، نه من:
«حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوهها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیهالسلام هست یا نه، من این نپذیرم و در عهدة این نشوم.»
وزیر خردمند
وزیر آدم درست و سیاستمدار قابلی به نظر میرسد. آدم درستی است؛ زیرا گفتار قاضی را به دروغ و ریا نفی نمیکند و برایش کلاه نمیدوزد. نمیگوید تو قاضی بیاطلاع و دهاتی خرف حرفت را نمیفهمی و نمیدانی که خدایگان چطور هر شب تا سحر به آستان حق زاری میکند، چگونه هر گامی که برمیدارد و هر تیغی که میزند در راه حق است، و پدرش امیرمحمود با چه وسواس حتی در جنگهای هندوستان بر طریق سنت مصطفی رفت و مثقالی زر جز به عدالت از کسی نستاند!
وزیر سیاستمدار است که کار را به سکوت میگذراند؛ ولی برای اینکه با چنین جواب گستاخ این آزادمرد تهیدست پیش امیر نرود، پیشنهاد میکند که: قاضی، کوتاه بیا، پول را بگیر، در شهر بُست مردم مستحق بسیارند، خودت هم شاگردانی داری، به آنها بده. جواب قاضی پیر به جناب وزیر درست است. میگوید: اگر مال مردم برده شده، من چرا مسئول پخش و شریک راه باشم؟ جواب خدا را چه بدهم:
«مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برَد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟ به هیچ حال این عهده قبول نکنم.»
وزیر کهنهکار (ولی خوشباطن) روی به پسر قاضی میکند و میگوید: بسیار خوب، تو سهم خودت را بردار. پسر جواب زیبایی میدهد، میگوید: اول آنکه من فرزند همین آدمم، دوم آنکه اگر من هم این آدم را به طور ناشناس روزی دیده بودم، روش درست و منش بلند او چنان در من اثر میگذاشت که همیشه از او پیروی میکردم. حال آنکه عمری است که از او علم میآموزم و پیرو او شدهام، من هم مثل او از حساب قیامت میترسم:
«من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموختهام، و اگر وی را یک روز دیده بودمی، و احوال او و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سالها دیدهام… آنچه دارم از اندکمایه حُطام دنیا، حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»
وزیر ما که در دل دوستدار درستی و درستکاران است، به گریه میآید و به جای ترساندن و یا کوچک کردن این دو آزاده مرد، به تحسین میگوید: «بزرگا که شما دو تناید!»
نویسنده دقیق
بیهقی ـ نویسنده داستان ـ مرد دقیقی است که مانند فردوسی چهرهها را خوب ترسیم میکند؛ مثلاً درباره بونصر دانشور که به سخنان بلند قاضی گوش سپرده، میگوید «بگریست»؛ اما وقتی این خبر به سلطان میرسد، مینویسد: «امیر به تعجب بماند».
شاید وزیر (بونصر) چنین ارزشها و معیارهای فرهنگ اسلامی را در ذهن خود بسیار پرورانیده بود؛ چندان که وقتی جرأت و بینیازی گدای راهنشین را در برابر خدایگان میبیند، سر تعظیم فرود میآورد؛ ولی امیر داستان ما با این نقشها زیاد آشنایی ندارد. این امر طبیعی است؛ چون در تربیت شاهزادهای که باید وقتش صرف جهانگیری و جهانداری بشود، برنامه هنر و ادب و آیین فرهنگ ملی حدی دارد. این فقط وزیران و اطرافیان و مشاوراناند که اگر در متن فرهنگ کشورمان باشند و حسن نیت هم به کار برند، میتوانند در جزئیات امور رهنمون شهریار باشند، که کارها بر مدار فرهنگ ملی کشور بگردد.
اما مسعود گویی در میان اطرافیانش هم از نوع قاضی بُست کم دیده است. همه جا و همه کس از او چیزی خواستهاند، این است که از شنیدن سخن بلند و درشت و بینیازی دادستان در شگفت میماند. در دل میگوید: این قاضی تنگدست چگونه مردی است؟ من برای کمک به حال او، بیهیچ منتی زر حلال میفرستم و او نمیپذیرد! بیهقی در بیان تأثرات امیر به همین یک کلمه گویای تعجب اکتفا میکند.
وزیر فرهنگدوست ظاهراً گزارش کار را در موقعی مناسب و به نحوی به شاه رساند که فتنهای برنخاست، و فیالمثل دستور حبس و زجر صادر نشد. به عکس، پادشاه را این حدیث خوش افتاد.
چو دستور باشد چنین کاردان
تو شه را هنر نیز بسیار دان
نکتهها
از دید فرهنگ عصر ما نیز زیباییهای بسیار در اینگونه داستانها نهفته است. اینکه قاضی مسأله قیامت و دین اسلام را پیش میکشد، بدیهی است که میتواند ما را به هوشیاری گستردهتری رهبری کند که در چارچوب آیین مخصوصی جایگزین نباشد. هر یک از ما، در ذهن خویش به نظام و کیش و دستوری پایبندیم. هر چه رفتار ما با آن فرمولهای ذهنی ما نزدیکتر باشد، زندگانی درونی ما خوشتر و کار تشخیص بد و خوب و راست و دروغ و گناهکار و بیگناه برای مردمی که ما را داوری میکنند، آسانتر است. اینکه دستورها در جهان خارجی، واقعیت دارد یا نه، زیاد مطرح نیست؛ چون آن دیگر سیر در سرزمین حکمت و فلسفه است. آنچه از نظر جامعه برای ما مؤثر است، پایبندی دستهجمعی به نظام واحدی است، خواه ریشه آن مذهبی باشد، خواه اندیشة علمی یا نظام اجتماعی. مجموع این یگانگیها و همنگاهیها فرهنگ ملی و وطن است، به عکس مفهوم وطن و ملت «با هزاران چشم بودن یک نگاه» را میرساند.
شاید اگر در بعضی کشورهای پیشرفته غربی امروز نخستوزیر چنین هدیه کلانی را به کسی عرضه بدارد، نخستین پرسش وی این باشد که: آیا مالیات به آن تعلق میگیرد یا نه؟ آیا پذیرفتن این صله با قوانین کشور مطابقت دارد؟ چنین سؤالی هم بسیار درست و ارزنده و زیباست؛ یعنی در داخل چارچوب مقررات چنین جامعهها اطاعت قوانین، آنهم هنگامی که سخت به ضرر ما باشد، کار دشواری است.
از نکاتی که داستان بیهقی را زیبا جلوه میدهد یکی هم پایبندی شهریار است به تقسیمبندی زرها و برگزیدن زر حلال که در دید او بر موازین اسلامی گرد آمده باشد. وزیر هم، بر آهنگ همین موازین، گویی در دل، هم کار پادشاه را میپسندد و هم در برابر قاضی آزاده سر تعظیم فرود میآورد. بر دادستان دادگر ما این ایراد وارد نیست که چرا سلطان محمود در هندوستان هزاران بیگناه را به کشتن داد و بتهای زرین مردم بتپرستی را که هر چه بود، لااقل به وی آزاری نداشتند، شکست. ایرادی که در ذهن قاضی است، از آن نوع است که آیا این کشتنها و شکستنها بر مدار عدالت شریعت اسلام و گسترش دین بود یا برای هوای نفس و گردآوردن شهرت و جاه و مال؟! برای قاضی فرمول راه راست معلوم است که همان سنت مصطفی است. مرد با شما جدال فلسفی ندارد و داعی حکمت اجتماعی نیست. در دل میگوید چون اطمینان ندارد محمود برمبنای عدالت و سنت محمد(ص) رفتار کرده، حق مالکیت آن زر برای او مشکوک است. براساس همین اخلاق عالی، زر را نمیپذیرد، ایمانش به دستورهای قراردادی قوی است، دروغگو و ریاکار و یک بام و دو هوا و آزمند نیست. این پایداری او در متن دایره فرهنگی ملی رفتارش را برای ما تحسینآمیز میکند ـ میگوید درست است که نیاز به مال دارم، اما نه هر مال: گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتمر گر به آب چشمة خورشید دامن تر کنم!
پینویس:
۱ـ تاریخ بیهقی چاپ دانشگاه مشهد ۱۳۵۰، صفحه ۶۷۳٫
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.