نگاهی به آرای اندیشمندان درباره «تنهایی»
1400/1/18 ۱۳:۱۶
اروین یالوم در بخش سوم از كتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» به سه شكل از تنهایی میپردازد كه خلاصهای از آن را اینگونه میتوان بیان كرد: 1.تنهایی بینفردی (وقتی جدا افتادگی و بیكسی تجربه میشود، به معنای دور افتادن از دیگران كه عوامل بسیاری در آن دخالت دارد: انزوای جغرافیایی، فقدان مهارتهای اجتماعی مناسب، احساسات به شدت متضاد درباره صمیمیت یا یك سبك شخصیتی كه مانع تعامل اجتماعی راضیكننده است و بر غربت بینفردی دامن میزند.
رابطه عاری از نیاز
محمد صادقی: اروین یالوم در بخش سوم از كتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» به سه شكل از تنهایی میپردازد كه خلاصهای از آن را اینگونه میتوان بیان كرد: 1.تنهایی بینفردی (وقتی جدا افتادگی و بیكسی تجربه میشود، به معنای دور افتادن از دیگران كه عوامل بسیاری در آن دخالت دارد: انزوای جغرافیایی، فقدان مهارتهای اجتماعی مناسب، احساسات به شدت متضاد درباره صمیمیت یا یك سبك شخصیتی كه مانع تعامل اجتماعی راضیكننده است و بر غربت بینفردی دامن میزند.) 2. تنهایی درونفردی (فرآیندی كه در آن، اجزای مختلف وجود فرد از هم فاصله میگیرند. این تنهایی زمانی اتفاق میافتد كه فرد احساسات یا خواستههایش را خفه كند، بایدها و اجبارها را به جای آرزوهایش بپذیرد، به قضاوتهای خود بیاعتماد شود یا استعدادهای خود را به بوته فراموشی بسپارد.) 3.تنهایی اگزیستانسیال (تنهاییای كه بهرغم رضایتبخشترین روابط با دیگران و بهرغم خودشناسی و انسجام درونی تمامعیار، همچنان باقی است. تنهایی اگزیستانسیال به مغاكی اشاره دارد كه میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. تنهاییای بسیار بنیادیتر و ریشهایتر كه به جدایی میان فرد و دنیا اشاره دارد.) یالوم مینویسد كه اریك فروم باور داشت: «تنهایی، نخستین خاستگاه اضطراب است» و سپس به نوشتهای از فروم اشاره دارد: «آگاهی انسان از تنهایی و جدا بودنش، از درماندگیاش در برابر نیروهای طبیعت و جامعه، همه و همه، هستی جدا و چندپارچهاش را به زندانی طاقتفرسا بدل میكند... جدا بودن به معنای بریده شدن است بیامكان استفاده از نیروهای انسانیام. بنابراین، جدا بودن به معنای درماندگی و ناتوانی در درك فعالانه اشیا و افراد جهان است؛ بدان معنا كه جهان قادر است بر من بتازد بیآنكه من توانایی واكنش در برابرش را داشته باشم.» و باز در ادامه لحظهای را كه آلبر كامو در اتاق یك هتل در كشوری بیگانه گذرانده و آن را در یكی از آثارش وصف كرده با ما در میان میگذارد: «اینجا در شهری كه قادر به خواندن نشانهها نیستم، كاملا بیدفاعم... بیدوستی كه بدون ظاهرسازی با او گپ كوتاهی بزنم. در این اتاقی كه سروصدای شهری بیگانه به آن رخنه میكند، میدانم هیچ چیز مرا به سوی جلوه دلپذیری از خانه یا هر مكان عزیز دیگری نمیكشاند. نكند فریاد بزنم؟ زاری بكنم؟»
تنهایی، انواع مختلفی دارد ولی یالوم در بخش تنهایی، به شناساندن تنهایی اگزیستانسیال، بیشتر میپردازد. به لحظههایی سرشار از تنهایی و دلهره كه برآمده از رابطه به دشت متزلزل فرد با جهان است. او باور دارد كه این تجربه تهی بودن، گم شدن و محرومیت، جایی بیرون از ما نیست بلكه در درون ماست و همه آنچه لازم داریم، یك جستوجوی درونی و صادقانه است. یالوم وقتی از تنهایی اگزیستانسیال حرف میزند از تنهاییای حرف میزند كه انسان را در خود میبلعد و قطع ارتباط با جهان یا اختلال در رابطه با جهان و انسانها از نشانههای آن است. به نظر یالوم، ارتباط اهمیت اساسی دارد و فرد باید بیاموزد كه با دیگری ارتباط برقرار كند، بیآنكه با بدل شدن به بخشی از او، به آرزوی فرار از تنهایی پر و بال دهد. همچنین باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار كند بیآنكه او را تا سطح ابزاری برای دفاع در برابر تنهایی پایین بیاورد. او به واقعیتی به نام تنهایی میپردازد كه شناخت و پذیرش آن، در زندگی انسان و ارتباط او با دیگران، نقشی بسیار موثر دارد. سایادو او جتیكا (Sayadaw u Jotika) راهب بودایی نیز در نامههایی كه به دوستان و شاگردان خود مینویسد، به همین موضوع اشاره دارد: «تا نتوانید تنهایی را در آغوش بكشید، معنای حقیقی دوست داشتن را نخواهید فهمید. برای بیشتر مردم، دوستی وسیلهای برای غلبه كردن بر تنهایی است.»
پر كردن فضای تنهایی با دیگران، خود را به سرگرمی و مشغولیت سپردن، خود را مدام در حال كار بیوقفه قرار دادن، كشتن زمان (به تعبیر صادق هدایت: قتلعام روزها)، در دنیای خیال و با خاطرههای گذشته روزگار گذرانیدن یا با نقشههای خیالی خود را به آینده پرتاب كردن، همه و همه، یعنی گریز از واقعیت تنهایی. یعنی گریز از تنهایی و فرار از با خود به خلوت رفتن. شارل بودلر در قطعه زیبایی به نام «تنهایی» كه در كتاب «ملال پاریس» و با ترجمه محمدعلی اسلامی ندوشن منتشر شده، سخنی از لابرویر (فیلسوف اخلاقگرا) آورده كه بسیار جای اندیشیدن دارد: «بدبختی بزرگ این است كه آدمی نتواند تنها بماند.»
ازدحام تنهایان
جولیان یانگ در كتاب «فلسفه و معنای زندگی» و در مقالهای كه به بررسی اندیشههای هایدگر میپردازد، مینویسد: «كسانی كه خارج از جمعند، به عبارت دیگر كسانی كه تك و تنهایند، میمیرند. اما در جمع، دیگران، نمیمیرند. بنابراین تا جایی كه من خود را با جمع همراه كنم ظاهرا از مرگ فرار كردهام. تا جایی كه من خود را فردی نبینم كه برایش سوال چگونه زیستن یك مساله است، تا جایی كه خود را صرفا وسیلهای ببینم كه گویی دیگران در آن جولان میدهند، تا جایی كه من تنها شخصیت حاضر در صحنه را شخصیت دیگران میبینم، به نظر میرسد مرگ را پشت سر گذاشتهام.» آنچه یانگ به آن میپردازد نكته مهمی را در ذهن ایجاد میكند، به این معنا كه گویا با پیوستن به دیگران میتوان بر مرگ غلبه كرد، چنانكه بر تنهایی!
مصطفی ملكیان در یكی از سخنرانیهای قدیمی خود با نام «عشق، تنهایی و سكوت» كه در جلد دوم كتاب «در رهگذار باد و نگهبان لاله» هم منتشر شده، با اشاره به «ازدحام تنهایان» كه تعبیری از تام تیلور (جامعهشناس و روانشناس اجتماعی) است، میگوید: «ما نباید فكر كنیم وقتی گرد هم میآییم، از تنهایی بیرون آمدهایم. در این حال نیز تنهایانی هستیم كه كنار هم نشستهایم.» و میافزاید كه ما به دو دلیل نباید تنهایی را فراموش كنیم؛ یكی اینكه اگر تنهایی واقعیت است، چرا باید واقعیت را فراموش كرد. در فراموش كردن واقعیتها كه سودی وجود ندارد. دوم اینكه وقتی تنهایی خود را فراموش نكنیم، جوری زندگی میكنیم كه بتوانیم مسوولیت همه زندگی خود را به دوش بگیریم. همچنین با اشاره به سخنی از والتر استیس «تا در درون خود فرو نروید، نمیتوانید هیچ انسان دیگری را دوست بدارید.» میگوید زمانی كه انسان به درون خود فرو برود و بیچارگی خود را ببیند، میفهمد كه دیگران هم مانند او هستند. در این حال است كه نرمی قلب و لطافت در انسان ایجاد میشود و به دنبال آن عشق پدید میآید. به نظر او این عشق است كه در زندگی و فراز و نشیبهای ما نقش اصلاحكننده دارد.
یكی شدن و مستقل بودن!
اگر به نوشتههای اهالی اندیشه درباره عشق نگاهی بیندازیم، با پرسشها و نكتههایی نیز مواجه میشویم كه در فهم دیدگاههای یالوم به ما كمك میكنند. برای نمونه، انِت بایر در مقالهای با نام «عشقهای مخاطرهآمیز» در كتاب «درباره عشق» نكتههایی مانند، جذابیت جسمانی، تولیدمثل همچون توجیهی برای عشق، وجود دوستان و عاشقان دروغین، سلطهگری در رابطه، شكست عشقی و پیامدهای آن و... یعنی جنبههای مخاطرهآمیز در عشق را نیز با بررسی آرای اندیشمندان پیش روی ما میگذارد. جنبههایی كه در عشق میتواند به ایجاد احساس ناامنی بینجامد. بایر مینویسد: «عشق ورزیدن نسبت به دیگری كار چندان مطمئنی نیست. برای كسی كه عافیت و امنیت مهمترین چیز است، رحم مادر یا گور بهترین مكان است و در فاصله این دو، چنین فردی باید به دنبال جایی باشد كه بیشترین قرابت را با این دو مكان دارد، جایی كه او را از هر آسیبی ایمن بدارد... چیزی به نام عشق مطمئن وجود ندارد. بنابراین آیا باید از عشق بپرهیزیم؟» با پرسشی كه انِت بایر مطرح میكند، موضوع پیچیدهتر هم میشود. تامس هِركا هم در كتاب «بهترینهای زندگی» میگوید كه عشق دربردارنده شناخت است، زیرا كسانی كه به آنها عشق میورزید، معمولا انسانهایی هستند كه در جهان به بهترین وجهی دركشان میكنید اما به باور او: «ما نباید درباره جنبه فضیلتمندانه عشق اغراق كنیم، زیرا معمولا تعلقات ما تا حدی خودمحورانهاند.» به نظر هِركا، اگرچه میخواهید كسی كه عاشق او هستید شاد باشد، اما به گونه خاصی میخواهید كه از بودن با شما شاد باشد و ترجیح نخواهید داد كه او اندكی شادتر باشد اگر این شادتر بودن بدین معنا باشد كه كس دیگری او را شاد كند. به باور هِركا، در عشق است كه انسان بیش از هر جای دیگری فضیلتمند میشود و خواستن خوبی دیگران، خواستن شادكامی، موفقیت و فضیلت برای آنها هم از فضایل مهم اخلاقی است ولی میكوشد به تعارضها نیز بپردازد. یعنی زمانی كه خودمحوری انسان بروز مییابد. از سوی دیگر، خودمحوری میتواند تا جایی پیش برود كه مجالی برای عشق باقی نگذارد، یعنی زمانی كه بیشتر با نمایشی از عشق مواجه هستیم تا با خود آن! مارك وِرنون در كتاب «زندگی خوب: ۳۰ گام فلسفی برای كمال بخشیدن به هنر زیستن» مینویسد: «این همه تكاپویی كه این روزها مردم صرف عشق میكنند به نظر تلاشی است برای آنكه از خود جلوهای دوستداشتنیتر ارایه دهند، در حالی كه مساله اصلی آن است كه شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق ورزیدن دارید.»
همچنین، یكی دیگر از موضوعهایی كه بحثهای فراوانی در پی داشته، استقلال فردی است. به این معنا كه آیا «باهم بودن» و «مستقل بودن» به تعارض میانجامد و فردیت و آزادی انسان را محدود میكند؟ رابرت نوزیك در كتاب «درباره عشق» مینویسد: «كسانی كه هم با ما میسازند، علاوه بر خوشبختیشان، استقلال خود را هم گرو میگذارند. آنها حق و قدرت تصمیمگیری خود را محدود میكنند؛ از این پس دیگر نمیتوانند بعضی تصمیمات را به تنهایی بگیرند... هر یك از طرفین حق تصمیمگیری خود را درباره پارهای امور بهطور یكجانبه به مخزن سرمایهگذاری مشترك واریز میكند؛ به بیان دیگر، از این پس باید با هم درباره اینكه چگونه زندگی كنیم تصمیم بگیریم. اگر بناست خوشبختی تو عمیقا از خوشبختی او تاثیر بپذیرد و بر آن تاثیر بگذارد، در این صورت روشن است كه دیگر نمیتوانی به تنهایی تصمیماتی بگیری كه خوشبختی را بهطور جدی تحتتاثیر قرار میدهد، حتی نمیتوانی درباره اموری كه در درجه نخست بر خوشبختی خود تو موثر است، به تنهایی تصمیم بگیری... كسانی كه پارهای از ما میشوند هویت تازهای مییابند علاوه بر آنچه داشتهاند.» از سویی، اروینگ سینگر در كتاب «فلسفه عشق» مینویسد: «من دشمن باور رایج درباره یكی شدن (عاشق و معشوق) هستم. با توجه به توانایی و قابلیت انسان، این عقیده درست نیست و در واقع اندیشهای خطرناك است. شخصیت و شخص بودن ما با یكی شدن سازگار نیست؛ ما نمیتوانیم با دیگری یكی شویم. حداكثر اتفاقی كه ممكن است رخ دهد، این است كه چون تصور میكنید در حال یكی شدن با دیگری هستید، در نهایت عناصر برسازنده واقعیت رابطهتان را تحریف كنید و طور دیگری جلوه دهید.» سینگر با اشاره به آرای سارتر میگوید كه ما انسانها، هم خواهان استقلال هستیم، هم خواهان یگانگی به طریق مناسب با دیگران، اما تاكید میكند كه نمیتوان به هر دوی اینها رسید و بنابراین جستوجوی ما در پی عشق همیشه در وضع تزلزل و تردید دایمی است. آرتور شوپنهاور هم در كتاب «در باب حكمت زندگی» مینویسد: «هر كس فقط میتواند با خود در هماهنگی كامل باشد، نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوتهای فردی و مزاجی هر چند اندك باشند، همواره به ناهماهنگی منجر میشوند.» پس از اشاره كوتاهی كه به برخی از آرای اندیشمندان شد، باز سراغ اروین یالوم و كتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» كه توسط سپیده حبیب ترجمه شده میرویم تا ببینیم او چگونه میاندیشد؟
رابطه من- تو
به تعبیر یالوم، وقتی انگیزه اصلی در ارتباط با دیگری، دفع تنهایی باشد، دیگری به ابزار بدل شده است. اینكه دو نفر بتوانند نیازهای كاربردی همدیگر را برطرف كنند و به خوبی با هم جفتوجور شوند زیاد اتفاق میافتد و امكان اینكه رابطه آنها موثر و پایدار بماند هم هست ولی چنین رابطهای جز توقف رشد، كمك دیگری نمیكند، چون هر یك از طرفین فقط بخشی از دیگری را میشناسد و بخشی از وجودش برای طرف مقابل شناخته شده است. به نظر یالوم، هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست و ما در هستی تنها هستیم و این نكتهای است كه باید دریابیم، ولی میتوانیم در تنهایی یكدیگر شریك شویم همانطور كه عشق درد تنهایی را جبران میكند. یالوم میگوید: «من معتقدم اگر بتوانیم موقعیتهای تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آنها رویارو شویم، قادر خواهیم بود رابطهای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار كنیم. در صورتی كه اگر در برابر مغاك تنهایی، وحشت بر ما غلبه كند، نمیتوانیم دستمان را به سوی دیگران بگشاییم، بلكه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم. در چنین حالتی روابط ما، حقیقی نخواهد بود، بلكه ناساز، ناكام، ناهنجار و شكل تحریف شدهای از آنچه باید باشد، خواهد بود. هنگام ارتباط با دیگران، آنها را افرادی مانند خود نمیبینیم یعنی موجوداتی دارای احساس، تنها و وحشتزده كه با به هم پیوستن چیزها، در پی ساختن دنیایی هستند كه در آن احساس آرامش و در خانه بودن كنند، بلكه با آنها مانند ابزار یا وسیله رفتار میكنیم. دیگر با انسانی دیگر روبهرو نیستیم، بلكه با یك شیء مواجهیم كه در محدوده دنیای ما قرار گرفته تا كاربردی برایمان داشته باشد.» یالوم با تكیه بر آرای مارتین بوبر مینویسد: «اگر كسی با چیزی كمتر از همه هستی خویش با دیگری ارتباط برقرار كند، اگر چیزی را برای خود نگه دارد، مثلا از روی طمع یا با توقع تلافی ارتباط برقرار كند، یا موضعی بیطرفانه بگیرد و تماشا كند كه عمل فرد بر دیگری چه تاثیری میگذارد، در آن صورت فرد مواجهه من- تو را به مواجهه من- آن بدل كرده است.»
رابطه «من- تو» چیست؟ چنانكه یالوم بر اساس دیدگاه بوبر توضیح میدهد: رابطه «من- تو» زمانی شكل میگیرد كه دیگری همچون انسان در نظر گرفته شود، نه همچون یك وسیله یا ابزار كه رابطه «من- آن» خوانده میشود، یعنی رابطهای كه با یك شیء برقرار میشود. به نظر یالوم، در رابطه «من- تو» پیوندی دوسویه برقرار است. به باور او، «من» از رابطه با «تو» تاثیری عمیق میپذیرد. با هر «تو» و در هر لحظه از رابطه، «من» از نو آفریده میشود. هنگام رابطه با «آن»، حال چه شیء باشد و چه انسانی كه به شیء تبدیل شده، فرد چیزی را برای خود نگه میدارد یعنی آن را از هر وجه ممكن به مشاهده مینشیند، طبقهبندیاش میكند، تحلیلش میكند، داوریاش میكند و تصمیم میگیرد در نقشه كلی اشیا، كجا قرارش دهد ولی وقتی فرد با یك «تو» ارتباط برقرار میكند همه وجودش درگیر میشود و نمیتواند بخشی از خود را دریغ كند و برای خویش نگه دارد.
معطوف بودن به دیگری
یالوم با تكیه بر آرای اریك فروم، عشق بالغانه را «یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت» میداند. به باور فروم، هنگامی كه انسان بر خودمداری غلبه كند، نیاز دیگری، به اندازه نیاز خودش اهمیت مییابد و به تدریج مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق ورزیدن» تغییر میكند. به نظر او، «مورد عشق بودن» با وابستگی یكی است، یعنی تا زمانی كه فرد كوچك، درمانده یا خوب بماند با «مورد عشق بودن» پاداش میگیرد. در حالی كه عشق ورزیدن برآمده از قدرت است. دوست داشتن یعنی معطوف بودن به دیگری. «عشق عاری از نیاز، شیوه فرد برای ارتباط با دنیاست» و «علاقه به دیگری به معنای علاقه به هستی و رشد اوست.» یالوم در این بخش و با توجه ویژه به اندیشههای مارتین بوبر، آبراهام مزلو و اریك فروم، باور دارد كه عشق عاری از نیاز عشقی است بر اساس ازخودگذشتگی، یعنی فرد توجه به خود و آگاهی از خود را كنار میگذارد و ارتباط برقرار میكند، بدون این فكر كه او درباره من چه فكر میكند و بدون فكر به اینكه چه سودی از این رابطه میبرد. عشق بالغانه از غنای فرد ناشی میشود، نه از تهیدستیاش، از رشد ناشی میشود، نه از نیاز. فرد عشق نمیورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد یا نیازمند فرار از تنهایی فراگیر است. به نظر او، فردی كه بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوهای دیگر برآورده كرده و میافزاید: «محبت بالغانه بدون پاداش نیست. فرد تغییر میكند، غنی میشود، توانمند میشود، از تنهایی اگزیستانسیالش كاسته میشود.» به نظر او، دوست داشتن از دوست داشته شدن بسیار دشوارتر است، زیرا نیازمند آگاهی بیشتر و پذیرش بیشتر موقعیت اگزیستانسیال خویش است. به باور یالوم: «مشكل دوست داشته نشدن تقریبا در همه موارد مشكل دوست داشتن است.»
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.