1396/11/15 ۰۸:۴۹
او از گذشتههای نهچندان دور میآید. البته که ٥٩سال پیش، هم دور است و هم نزدیک. از کسی به اسم «ناصر» حرف میزنم که اگر سرنوشت جور دیگری برایش رقم میخورد، امروز یا دکان قصابی داشت یا پزشک شده بود. شاید هم یک سرهنگ در ارتش! اما او هنرمند شد. تمام آن راهها را رفت، اما گمشدهاش هنر بود. حالا از او میتوان بهعنوان یکی از هنرمندان مطرح و شناختهشده هنرهای تجسمی معاصر ایران نام برد. در گفتوگو با او فهمیدم چقدر از راهی که آمده، راضی است و خود را خوشبخت میداند.
محدثه عیوضخانی: او از گذشتههای نهچندان دور میآید. البته که ٥٩سال پیش، هم دور است و هم نزدیک. از کسی به اسم «ناصر» حرف میزنم که اگر سرنوشت جور دیگری برایش رقم میخورد، امروز یا دکان قصابی داشت یا پزشک شده بود. شاید هم یک سرهنگ در ارتش! اما او هنرمند شد. تمام آن راهها را رفت، اما گمشدهاش هنر بود. حالا از او میتوان بهعنوان یکی از هنرمندان مطرح و شناختهشده هنرهای تجسمی معاصر ایران نام برد. در گفتوگو با او فهمیدم چقدر از راهی که آمده، راضی است و خود را خوشبخت میداند. برای ما دخترها و پسرهای جوانی که میخواهیم راه خود را در هنر پیدا کنیم، شنیدن صحبتهای استادی به نام «ناصر گیو» فرصت خوبی خواهد بود. این فرصت برای من ایجاد شد که نتیجهاش را با شما به اشتراک میگذارم. همچنین در اینجا لازم میدانم از آقای «مرتضیآکوچکیان» و گالری «آ» بابت هماهنگی و کمک در شکلگیری و انجام این گفتوگو تشکر کنم.
آقای «گیوقصاب» شما نام و فامیلی خاصی دارید. درباره آن میگویید؟ بله. اسم من «عبدالناصر» است. آن سالها و مقطعی که در مصر جنبش ناصری اتفاق افتاد، به خاطر علاقهای که پدرم شخصا به «عبدالناصر٢» داشت، این نام را روی من گذاشت.
پدرتان فعال سیاسی بودند؟ یا فقط اخبار را پیگیری میکردند؟ کموبیش در جریانات «مصدق» و «آیتالله کاشانی» و اتفاقات بعد از آنها او هم آغشته به فضای سیاسی شده بود. جایی هم که در آنجا به دنیا آمده بود، یعنی خیابان «عینالدوله» تهران، این جو وجود داشت. خیلی از رجال سیاسی دوره خودشان و عدهای از هنرمندان در آن منطقه زندگی میکردند. به این دلیل با جریانات سیاسی ناآشنا نبود، اما اینکه آدم سیاسی و فعال در این عرصه باشد، نه اینطور نبود. اما در مورد فامیلیام باید بگویم «گیو» هم به معنی پهلوان و هم از سرداران و سپهسالاران ایران بوده و بر پایه شاهنامه، او پدر بیژن و داماد رستم است. «قصاب» هم به این دلیل که نسل در نسل پدرهای ما قصاب بودهاند. در واقع این پسوند، شغل آبا و اجدادی ماست.
آقای «گیو» زندگیتان را مانند داستان کوتاهی برای ما تعریف میکنید؟ من سال ٣٧ در «عینالدوله» تهران به دنیا آمدم. همان محلهای که پدرم در آن متولد شده بود. او دکاندار قصابی بود. خیابان «عینالدوله» جغرافیای ویژهای داشت. محلی بود که در بخشهایی از آن بازاریهای تهران زندگی میکردند. بخش دیگر مذهبیونی که عمدتا سیاسی بودند و در قسمتهایی هم هنرمندان سکونت داشتند. مثل آقای «علیاصغر بهاری». البته سیاسیونی که مشی چریکی داشتند، هم بودند. یعنی منطقهای بود که پتانسیل زیادی در شکلگیری انقلاب داشت. من آنجا متولد شدم و رشد کردم. کنار بازارچه سقاباشی زندگی میکردیم.
در نوجوانی آیا به پدر در کار قصابی هم کمک میکردید؟ گاهی عید قربان که پدر برای قربانیکردن میرفت، من هم با او میرفتم و کمکش میکردم. بعضی اوقات هم در مغازه کناردستش بودم. کارهای کوچک انجام میدادم، ولی به آن معنا که قصابی کنم، نه.
از درس و دانشگاه بگویید. خیلی آدم درسخوانی نبودم، اما دیپلم را گرفتم و پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم. همینطور دانشکده افسری. تا اینکه مقطع انقلاب پیش آمد و بعد از آن، من پزشکی را رها کردم. بعد از چند سالی مجددا سراغ درسخواندن رفتم. بعد از ازدواجم بود که در دانشگاه هنر، نقاشی خواندم و بعد برای فوقلیسانس در دانشگاه تهران تصویرسازی را انتخاب کردم. تقریبا از سال ٦٤ هم جواهرسازی را شروع کردم.
چطور شد که با وجود شغل پدر و بعد از آن پزشکی و دانشکده افسری، سراغ نقاشی رفتید؟ آیا اتفاق خاصی افتاد؟ من از بچگی نقاشی را دوست داشتم و با هنر آشنا بودم. در خانه آقای «بهاری» رفتوآمد داشتم. پسرش با من همکلاسی بود و آنجا که میرفتم، میدیدم دور هم مینشینند و ساز میزنند. حتی نقاشانی را هم دیده بودم و اینها در بچگی اتفاق افتاده بود و در ضمیر ناخودآگاه من مانده بود. بزرگتر که شدم، کمکم شروع به نقاشی کردم و برای یادگیری مدتی نزد آقای «ارجمندینیا» رفتم و بعد از آقای «علیزاده» ساختوساز یاد گرفتم. مغازهای هم باز کردم که در آنجا نقاشی میکردم و میفروختم. بعدها با خانواده وارد صحبت شدیم و به این نتیجه رسیدیم که برای ادامه نقاشی به دانشگاه بروم. از اینجا بود که نقاشی برایم کاملا جدی شد.
کار جواهرسازی را چطور شروع کردید؟ برای این کار پیش دوستانم آموزش دیدم و پس از آن کسبوکاری راهاندازی کردیم. اول چند نفری با هم شروع کردیم و بعد کمکم ١١ شریک شدیم و تعداد زیادی پرسنل. کارخانه بزرگی ایجاد شده بود. حدود چندسالی هم من آنجا مشغول بودم و جواهرسازی میکردم، اما مدتی بعد به این فکر کردم که نه! باید جدیتر نقاشی کنم. یه جایی رسید که به خودم گفتم هیچکدام از این مسیرهایی که طی کردم، جوابم را نداده و من باید نقاش شوم. این شد که کارگاهم را جدا کردم و به شکل انفرادی جواهرسازی را به لحاظ درآمدی ادامه دادم، تا امروز هم جواهرساز ماندم، اما نقاشی را هم شروع کردم و به دانشگاه رفتم. در آن دوره تغییرات خوبی در من رخ داد. هم به لحاظ فکری و هم توان اجرایی. معلمهای بسیار خوبی داشتم. آقای «ابراهیم جعفری»، آقای «ذابحی» و غیره. در دانشگاه تهران هم تصویرسازی را با آقای «ممیز» کار میکردم. نکته جالب در تحصیلم این بود که آن مقطع دانشگاه هنر رشته مجسمهسازی نداشت و من اولین فارغالتحصیل رشته نقاشی بودم که پایاننامهام را نه به شکل نقاشی، بلکه به صورت مجسمه ارایه دادم. در دوره فوقلیسانس هم پایاننامهام تصویرسازیهای مرسوم روی کاغذ نبود، نقش برجستههای آهنی بود! فوقلیسانس که تمام شد، دانشگاه هنر به من پیشنهاد تدریس داد. حدودا سال ٧٦ بود. در دانشگاه هنر و در گروه صنایع دستی برای اولینبار رشته جواهرسازی را راهاندازی کردم. بعد از آن دانشگاه هنر اصفهان و دانشگاه الزهرا و سوره و... درنهایت این رشته کاملا دانشگاهی شد. نکته جالب در این رشته نوپای دانشگاهی، تفکری بود که برآمده از نقاشی و مجسمه بود و با جواهرسازی آمیخته شده بود.
لطفا کمی هم درباره فعالیتهای شخصیتان در هنر برایمان تعریف کنید. طی این سالها سهگانهای برای من اتفاق افتاد و پیش رفت. یکی بخش جواهرسازی و صنایع دستی بود که من بشدت در آن فعال بودم. دیگری مجسمهسازی و سرانجام بخش نقاشی. اینها همیشه بوده. باید بگویم هیچوقت خودم را در چارچوب و به اصطلاح در چفت و بست قرار ندادم و به اینکه در کدام فاز قرار دارم، خیلی آگاه نبودم. به این معنی که هر لحظه یکی از آنها پررنگ شده. چند وقتی در رأس بقیه قرار گرفته و بعد فروکش کرده و دورهای دیگر شروع شده؛ با حرفی دیگر، تا به امروز. از ده یازدهسال پیش بهطور عمده درگیر دو پروژه بودهام. یکی از آنها در حوزه صنایع دستی بود. از سالها پیش کار روی مجموعهای را شروع کردم. به این شکل که از دوره ساسانی تا امروز مجموعه حرفههایی که در صنایع دستی و صنایع مستظرفه وجود داشته، در یک مجموعه کار طراحی و وارد کردهام. با این هدف که مسیر تغییر و پیشرفت این حوزه در گذر زمان برای دیگران قابل دیدن و مطالعه باشد. همچنان درحال تکمیل آن مجموعه هستم و گمان نمیکنم تا ١٠سال دیگر هم تمام شود! البته این کار بهطور ممتد در کارگاه ما اتفاق میافتد. کارگاه ما جایی است که تمام این حرفهها در کنار هم مشغول کار هستند و مدیریت آن با من است. اما پروژه دیگری که حدود ١٠سال پیش کلید خورد، مجموعه آثاری شامل نقاشی، حجم و اینستالیشن است، که در نمایشگاه اخیرم ارایه دادم. در این پروژه، داستان اینطور شروع شد که یک روز در تلویزیون دیدم تعداد زیادی مرغ زنده را در چالهای دفن کردند. این کار برای معدومسازی مرغهایی بود که آنفولاآنزای مرغی داشتند. خیلی تأثیر بدی بر من گذاشت. به این فکر کردم هیچ موجودی جز انسان روی کرهزمین دیگران را برای از همدریدن و خوردن پرورش نمیدهد و وقتی هم که نخواست، اینطور گَلهای از بین نمیبرد. چیزی مثل آشویتس بود. ما چقدر راحت این کار را میکنیم. اینها مرغهایی بودند که ما از تخم بیرون آورده بودیم و حالا که نمیخواستیمشان به این راحتی آنها را از بین بردیم. خیلی تلخ بود. در رابطه با این موضوع اثری را ساختم و به بینال چهارم مجسمهسازی ارایه دادم. این اثر در واقع چند موش بودند که بزرگ شدند، تولیدمثل کردند و وقتی گرسنه شدند، بچههایشان را خوردند. بعد از آن، این موضوع را به شکل جدیتری مطالعه و ادامه دادم. برای مثال موضوع همانندسازی اینستالیشنی را در دانشگاه تهران برگزار کردم. در مطالعاتم متوجه شدم اتفاقات زیادی از این دست میافتد که همهشان محصول یک ذهنیت علمی است. مثلا داستان پارهشدن لایه ازن و گازهای گلخانهای. نابودی محیطزیست، تغییرات اقلیمی، بیماریهایی مثل سارس و ایبولا و جنون گاوی و غیره. این مسائل با مداخله علمی ایجاد شدهاند، بیآنکه کسی آینده آنها را پیشبینی کرده باشد؛ که آیا اینها مهارشدنی هستند؟ و در درازمدت چه تغییری در زندگی بشر ایجاد میکنند؟ مسائلی که نه قابل کنترل هستند و نه در موردشان مسئولیتپذیری وجود دارد. موضوع عجیب دیگری که به آن برخوردم، این بود که شنیدم دانشمندان در بدن یک خوک با استفاده از سلولهای بنیادی، اعضای بدن انسان را ایجاد کردهاند؛ مانند کلیه. پس از رشد و کاملشدن این عضو، آن را به بدن انسان پیوند میزنند. راستش این به ذهنم رسید که اگر این سلولهای بنیادی از جای خود حرکت کنند، آنوقت چه؟ من فرض کردم که بتوانند یک مغز را در بدن موجود دیگری تولید کنند. یک مغز انسانی در بدن یک خوک. آیا چالشبرانگیز نیست؟ موجودی که درست کردهایم، یک خوک با مغز انسانی است یا یک انسان با بدن خوک؟ و این پدیده تغییری بنیادی در زمین و بشر نیست؟ و مسائلی از این دست مثل لقاح آزمایشگاهی، تغییرات ژنتیکی جنین انسان و غیره که باید بپذیریم شاید مهارناشدنی شوند. معنی این حرف آن است که اساسا در آینده بنیاد خانواده از بین خواهد رفت و اگر این اتفاق بیفتد، نتیجه آن تغییر موقعیت بشر خواهد بود. بشری که بنیادیترین واحد اجتماعیاش خانواده است. به نظر میرسد علم و عقل که پایه و اساس اتفاقات پیشآمده هستند، فراتر از خودشان را نمیبینند یا نسبت به فراتر از خود کورند. علم تبدیل به یک سیستمی شده که از کنترل هر فرد یا نهادی خارج است و هیچ اشرافی به کارکرد درازمدت خود ندارد. بنابراین یک فرآیند بسیار عظیم و کور درحال حرکت است. برای مثال معاهدهای امضا میشود که طی آن تولید گازهای گلخانهای کاهش یابد، اما کشوری که بیشترین میزان تولید این گازها را دارد، از معاهده بیرون میرود. این یعنی همان کوربودن یا رادیواکتیو بهعنوان مثالی دیگر. ما همه میدانیم رادیواکتیو چیست و کجا وجود دارد و فرآیند تولیدش را نیز میدانیم. آن را استخراج و فرآوری کرده و بعد در هیروشیما منفجرش میکنیم. در اصل آن را تبدیل میکنیم به یک بحران. البته بهرهبرداریهایی نظیر تولید دارو هم وجود دارند؛ مثلا در کنترل سرطان. اما سوال اینجاست این حجم از انواع سرطان آیا خود محصول همین علم نیست؟ مانند سیستمی که اتفاقات درونش را تحت کنترل دارد اما در بیرون از خود نمیداند به چه سمتی میرود. یکی از جاهایی که میتواند به این کوربودن بپردازد، عواقب آن را روشنگری کند و در معرض دید بگذارد، هنر است و چندسالی میشود که بیان این موضوع برای من تبدیل به یک ضرورت درونی شده است.
این یعنی شما معتقد نیستید که تولیدکنندگان به بهرهبرداریهای سیاسی و اقتصادی چیزی که ایجاد میکنند، آگاهی داشتند؟ به رادیواکتیو بعد از کشف و بررسی و مطالعه بهعنوان عنصری سودمند نگاه میشد، اما وقتی این ماده در اختیار دولتها قرار گرفت، مسیر بکارگیری آن به قدری روشن شد که دیگر مجبور به کورمال راهرفتن نباشد. سه نکته را باید بگویم. یک اینکه من همین حالا شما را به چالش کشیدم. این چیزی است که من میخواهم. فکرکردن. دوم اینکه شما بهعنوان یک عنصر دروندید به این قضیه نگاه میکنید. چیزی که من طرح میکنم، فراتابی این مجموعه است و سوم اینکه در واقع کارکردن و مطرحکردن این موضوع برای من یک وظیفه نیست، یک ضرورت است و جنسش هم حکم اخلاقی نیست. من هیچ حکم اخلاقی ندارم و قضاوت نمیکنم.
پس میشود بهطورکلی گفت که شما یکسری رویدادها را دیده، مطالعه کرده و به آنها علاقهمند شدهاید. سپس به روایت آن رویدادها پرداختهاید. با این هدف که بیننده و مخاطب آثارتان را به چالش بکشید و او را به فکرکردن و پرسشگری وادار کنید. بگذارید اینطور کامل کنم؛ من یک پروسه تاریخی را گذراندهام و این زاویه دید را به دست آوردم. در برخورد با قصابی و دیدن کشتار و شغل پدر. پروسه زندگی و روحیه خودم که چاشنی این ماجراست؛ یعنی اکسپرسیوبودنم. من در محدوده زمانی زیستنم، هر روز صبح که بیدار میشوم، یک ماجرا و وضع جدیدی از این حوزه میبینم و میشنوم. مثل اینکه فلانجا طوفان آمده یا سونامی، زلزله، بیماریها و سرطانها و غیره. البته دنیا به این تلخی نیست. ما داخل این مجموعه درحال زندگیکردنیم، ولی نمیتوانیم بیتفاوت باشیم. حداقل من نمیتوانم. قرار هم نیست که هیچ رسالتی را به دوش بکشم و هیچ کجای دنیا وارد کنش مستقیم با این موضوعات شوم. من فقط میخواهم کار هنریام را انجام دهم. منتها محتوای این کار هنری برخاسته از یک ضرورت درونی و آزردگی و ترسی است که در این مقطع احساس میکنم.
بحث خوبی بود، اما ناچار باید بگذریم، چون سوالهای دیگری هم دارم. میخواهم بدانم آیا به نظر شما از راه هنر میتوان درآمد داشت؟ من از ابتدا بخش اقتصادی زندگیام را از بخش هنری جدا کردم. درعین حال سعی داشتم این دو بخش با هم در ارتباط باشند تا زیاد اذیت نشوم. بنابراین جواهرسازی را به صورت روتین کار میکنم و از آن درآمد دارم، سپس میتوانم با درآمدی که از این راه به دست میآورم، خارج از نیاز اقتصادی کاری که دوست دارم را انجام دهم و به نمایش بگذارم. در جامعه ما این فرصت اصلا تعریف نشده که یکنفر از طریق هنرش درآمد مناسب برای زندگیکردن داشته باشد. هنرمندان شاید تنها محل درآمدشان از راه آموزش باشد، ولی مگر چقدر ظرفیت آموزشی وجود دارد. از طرف دیگر، در هنر چیزی به نام اقتصاد جاری وجود ندارد. جامعه هم مشغولتر از آن است که برای هنر هزینه کند، در واقع توی جیبش تدارکی برای هزینهکردن در این مورد نیست. تعریف حرفهایبودن در ایران و جاهای دیگر دنیا از یک زاویه تفاوت دارد. آن هم اتصال بازار به حوزه تولید و خلق هنری است. از نظر اقتصادی شما بهعنوان هنرمند مثل یه بادکنک در هوا هستید؛ کاملا تحتتأثیر جو. گاهی بهطور کاذب بالا میروید، گاهی میترکید و گاهی آن پایین روی زمینید. بنابراین شما نمیتوانید با تکیه بر پولی که از هنر کسب میکنید، با آرامش زندگی کنید. برای همین من کسب درآمدم را جدا کردم.
با این حال هیچوقت کمبود وقت نداشتید؟ یا ناراحت نبودید از اینکه مجبورید وقتتان را تقسیم کنید؟ من عاشق جواهرسازیام. به همین خاطر از اینکه بخشی از وقتم را صرف این کار کنم، ناراضی نیستم. من خیلی کار میکنم. خیلی و خیلی و خیلی. برای من کار هم خوراک است و هم تفریح و لذت. همه مرا به پرکاری میشناسند. به نظر من حرفهایبودن به این معنی است که شما صبح اولین نفر وارد آتلیهتان بشوید و آخرین نفر هم در را قفل کنید و بیرون بروید یا اینکه حتی شب را همانجا بخوابید. دایما باید درگیر و در فضا باشید. چه به لحاظ ذهنی و چه عملی. باید در آن فضا تنفس کنید. در واقع هنرمندبودن شما نتیجه زندگی هنری شماست.
در کنار کار، کتاب هم میخوانید یا فیلم میبینید؟ بله. هم کتاب میخوانم هم فیلم میبینم. معمولا به فیلمهای کوتاه و انیمیشن علاقهمندنم، چون زمان کوتاهتری دارند. در کل آدم بیقراری هستم و طولانی نمیتوانم جایی بند شوم.
اینطور که شما درباره کارها و زندگیتان تعریف کردید، انگار همیشه همه چیز رو بهراه بوده و خیلی خوب پیش رفته. آیا جایی شده که شکست بخورید یا از راهی که رفتید، پشیمان شوید؟ نمیشود شکست نخورد، اما این شکستها همیشه عنصر موثر و مهمی برای شروع دوباره بوده است و باعث شده فعالتر و باانگیزهتر شوم. افتوخیز همیشه هست. زندگی هم اگر فقط روی خوبش را نشان دهد، دیگر اسمش زندگی نیست. خوب و بد با هم زندگی را تشکیل میدهد. این افتوخیزها بهطور طبیعی تا الان بوده و از این به بعد هم خواهد بود، ولی من از آن آدمهای خوشبخت هستم، چون همیشه کاری که دوست داشتم را انجام دادهام و این فرصت خیلی کم برای آدمها پیش میآید و باید بگویم که شکستهایم بهای همین دوستداشتنم بوده است. من همیشه بیرون از کارم بشدت احساس آرامش و رضایت داشته و دارم.
١: عنوان نمایشگاه اخیر «ناصر گیو»، شامل مجسمهها و نقاشیهای او ٢: «جمال عبدالنّاصر حسین» دومین رئیسجمهوری مصر بود که از ۱۹۵۶ تا هنگام مرگ، ١٤سال قدرت را در دست داشت. او در جهان عرب به دلیل گامهایش در زمینههای عدالت اجتماعی، یکپارچگی عربی و سیاستهای ضدامپریالیسم، شخصیتی بارز به شمار مرود
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید