اسلامشناسی معاصر در غرب در گفتگو با دکتر حسن انصاری - منوچهر دینپرست
1395/7/4 ۰۸:۲۴
بررسی مطالعات فعلی و معاصر اسلامشناسی در غرب، باید از یک سو با تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی در حوزههای مختلف آشنایی داشت و از سوی دیگر از مقتضیات زمان و تحولات پیرامونی در حوزههای فرهنگی و اجتماعی و حتی سیاسی و اقتصادی غافل نبود. اگرچه طی سالهای اخیر مطالعات اسلامشناسی به دلایل مختلفی بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.
بررسی مطالعات فعلی و معاصر اسلامشناسی در غرب، باید از یک سو با تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی در حوزههای مختلف آشنایی داشت و از سوی دیگر از مقتضیات زمان و تحولات پیرامونی در حوزههای فرهنگی و اجتماعی و حتی سیاسی و اقتصادی غافل نبود. اگرچه طی سالهای اخیر مطالعات اسلامشناسی به دلایل مختلفی بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.
در این گفتگو سعی شده تا وضعیت فعلی اسلامشناسی در غرب بررسی اجمالی شود، اگرچه وی اشاره میکند که در ایران هم دستکم یک دهه است که ضرورت شناخت اسلام معاصر بهدرستی درک شده است. گفتنی است که دکتر انصاری عضو هیأت علمی مؤسسه مطالعات عالی پرینستون و عضو شورای عالی علمی مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی است و این گفتگو پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده است.
***
اسلامشناسی در غرب دارای سنت دیرینهای است که شناخت و بررسی آن موضوع بسیار خوب و مناسبی برای یک تحقیق جامع است. هم اکنون دو سنت اسلامشناسی در غرب در جریان است. یکی بر اساس همان سنت قدمایی خود حرکت میکند که دارای ویژگیهای خاص خود است و دیگری سنت اسلامشناسی در دنیای معاصر است که بیشتر به مناسبات اسلام و غرب میپردازد و تا حدودی هم میتوان گفت که اسلام سیاسی را بیشتر مد نظر دارد. این دو سنت چه ویژگی و بن مایههای معرفتی دارند؟
سنت شرقشناسی که ریشههای اولیهاش بهویژه به حمله ناپلئون به مصر مربوط است، تاکنون مورد مطالعه شماری از دانشمندان قرار گرفته و عدهای مانند ادوارد سعید نظرات منتقدانهای نسبت به مبانی معرفتی آن ابراز داشتهاند. واقعیت این است که چه با نظرات سعید در این باره موافق باشیم و چه نباشیم، یک چیز مسلم است و آن اینکه شرقشناسی با آن پیش زمینههای سده نوزدهمی پایان گرفته و الان چیزی با آن عنوان نداریم. این سنت اساساً مبتنی بود بر پیشینه نقد کتاب مقدس در مغرب زمین و با شیوههای فیلولوژیک. البته تا آنجایی که به نقد متن مربوط میشد، چنین بود. قسمتی هم مطالعات صرف تاریخی بود. حاصل آن هم هزاران کتاب و مقاله و صدها تصحیح متن بوده است که پایه بسیار خوبی فراهم کرد برای آشنایی نه تنها غربیان با اسلام، بلکه زمینه را برای انتقال دانش انتقادی تاریخ و آشنایی با متون به کشورهای اسلامی فراهم کرد.
شیوه فیلولوژیک و یا شیوه نقد تاریخی و تحلیلی متون مقدس بعدها مورد انتقادات و اصلاحاتی قرار گرفت و این انتقادات تأثیرات خود را بر مطالعات اسلامی نیز گذاشت. درباره اصالت متون نظریاتی متفاوت گاه در همین سنت ابراز شد؛ فی المثل رویکردهای گلدتسیهر و یا شاخت درباره اصالت حدیث و یا فقه اسلامی را باید در این زمینه یاد کرد. کمااینکه درباره خود متن قرآن و تاریخ آن بحثهای زیادی شکل گرفت که تا امروز ادامه دارد.
یکی از مهمترین مسائل در این میان تحولی است که درباره تاریخ و تحول زبان عربی و شعر و ادب عرب، پیش و درست پس از اسلام، مطرح است و بحث از اصالت آن مستقیماً با بحث از تحول زبان دینی اولیه در اسلام مرتبط است و حتی با زبان و متن قرآن. اصالت متون اسلامی مسئله بسیار مهمی برای سنت اسلامشناسی و شرقشناسی بوده است. برخی از نتایج تحقیقات دوره سیطره پژوهشهای فیلولوژیک بعداً مورد تردید گروهی از اسلامشناسان غربی قرار گرفت که از نوعی نگاه شکاکانه نسبت به اصالت متنهای اولیه و از جمله قرآن و حدیث داشتند و به نوعی تجدیدنظر در این زمینه فرا میخواندند. آثاری هم در این مکتب نوشته شد؛ اما بعدها بهویژه با تحقیقاتی که سزگین و اعظمی و با شکلی دیگر موتسکی و از یک منظر باز متفاوت، گریگور شولر درباره ادبیات مکتوب و شفاهی سامان دادند، وضعیت تغییر کرد. در این میان کسانی مانند پروفسور فان اس موضعی میانه دارد و پروفسور مادلونگ نسبت به اصالت متون از نوعی نگاه خوشبینانه و همدلانه برخوردار است.
اینها را گفتم تا نشان دهم که تنوع گستردهای در سنتهای مرتبط با شیوههای تحلیل و نقد تاریخی متن و پژوهشهای فیلولوژیک وجود دارد. از آن سو گرایش پدیدارشناسانه همواره بخشی از سنت مورد توجه در این نوع مطالعات بوده است. در این سنت ریشههای زبانی و یا اصالت متون و تأثیرگذاریها مورد توجه کمتری قرار میگیرد. مهم، شناسایی و فهم و درک ماست از پدیدهای تاریخی. حال این پدیده تاریخی ممکن است متنی باشد که در لحظهای تاریخی ساخته شده و ما آن را باید بشناسیم. تحول تاریخی این متن چندان مهم نیست؛ مهم فهم آن است در آن پیش زمینه خاص.
حال که از این دو شیوه سخن رفت، مناسب است گفته شود که در کنار همه اینها و بهویژه در سده بیستم شیوه تحقیقات آنتروپولوژیک هم همواره از سوی تعدادی از شرقشناسان مد نظر بوده است. این شیوه خود مورد انتقاد قرار گرفته، به ویژه از سوی علوم اجتماعی جدید. در دهههای اخیر شیوههای علوم اجتماعی جدید هم در پژوهشهای اسلامشناسی و شرقشناسی داخل شده است. اینها همه شیوهها و زمینههای تازهای را پیش روی محققان حوزههای اسلام و شرق در مغرب زمین قرار داده است.
در نهایت باید اشاره کنم به آنچه در پرسش شما هم مطرح شده است: در دو سه دهه اخیر بخشی از مطالعات در حوزه اسلام مربوط است به اسلام معاصر. در این قسمت البته نوع مطالعات فرق میکند و حوزه تخصصها و زمینههای آن متفاوت است. این نوع مطالعات گاه حتی مستند به پژوهشهای تاریخی سنتهای آکادمیک در اسلامشناسی نیست و طبعاً مصرف متفاوتی دارد.
سنتی خاص امروزه در غرب به مسائل مهمی مانند اسلام و غرب، تروریسم در جهان اسلام و اسلام سیاسی میپردازد. آیا میتوان این موارد و یا مسائل شبیه این را جزو سنت اسلامشناسی برشمرد؟
این همان نکتهای است که در پاسخ به پرسش قبل اندکی بدان پرداختم. چنانکه گفتم گاه این نوع مطالعات متکی است به نتایج سنتهای اسلامشناسی و شرقشناسی. گاه هم کسانی که در حوزه مطالعات تاریخی تخصص دارند، در زمینه اسلام معاصر اظهارنظر میکنند و یا با اتکا به مطالعات تاریخی خود به ارزیابی اسلام معاصر میپردازند. اینها همه طبیعی است. امروزه اسلام سیاسی و بهویژه چهره اسلام سلفی و جهادی آن تبدیل به مشکلی جهانی شده است. نقادی این ایدئولوژیها کاری مهم و ضروری است، تا زمانی که ما نگاه تاریخی به دین، جامعه و تاریخ نداشته باشیم، رشد هرزگونه این ایدئولوژیها ادامه خواهد داشت. البته این دیدگاهها زمینههای اجتماعی و سیاسی هم دارند؛ اما تنها بستر، کافی نیست. در دیدگاههای نظری برخی از مسلمانان در جهان اسلام هم ایرادی اساسی وجود دارد که باید حل شود.
کار اسلامشناسان غربی البته پدیدارشناسی این دیدگاهها و ایدئولوژیها و تحلیل گفتمانی آنها و گاه بررسی زمینههای تاریخی آنهاست که البته برخی اوقات متضمن ارائه پیشنهادهایی هم هست و اینها احیاناً انعکاسی در رسانههای غربی نیز پیدا می کند؛ گاه مستقیم و گاه غیر مستقیم. اما از آن سو، باید دانست که بررسی این مسئله از سوی محققان غربی به عنوان یک مشکل جهانی امری طبیعی است؛ کما اینکه در ایران هم دستکم یک دهه است ضرورت شناخت اسلام معاصر به درستی درک شده است.
سنت اسلامشناسی در غرب قاعدتاً به مسائلی چون تاریخ اسلام، قرآنپژوهی، حدیث، فلسفه و کلام و غیره توجه دارد. آیا با توجه به تغییراتی که در روشهای اسلامشناسی صورت گرفته است، در پژوهشهایی که برشمردم، شاهد تغییرات و نوآوری و خلاقیتهای جدیدی هستیم؟
شیوههای یادشده همواره مورد انتقاد طیفهای مقابل قرار داشته و یا دستخوش اصلاحاتی شده است. سنت اسلامشناسی در غرب سنت زندهای است. وجود دهها مجله معتبر در رشتههای مختلف و همچنین انتشار سالانه چند صد کتاب در موضوعات مرتبط و دهها کنفرانس و سمینار زمینهای را فراهم کرده که دائما این بحثها و شیوهها مورد بحث و بررسی قرار گیرد. در زمینه بحث اصالت متون اگر امروز کسی از شاخص سخن میراند، تنها برای یادکرد تاریخچه این نوع مطالعات است، و الا امروزه با تحقیقاتی که درباره روند آغازین تدوین فقه و حدیث شده، دیگر نمیتوان نظرات شاخص را درباره شکلگیری فقه اسلامی به شکل کامل پذیرفت. البته بخشهایی از آن همچنان معتبر است؛ اما بسیاری از پایههای آن فرو ریخته و دیگر آن شاکله برای فهم بررسی تاریخچه تحول و شکلگیری فقه اسلامی به کار نمیآید.
یکی از دلائل این امر انتشار متون جدید است. بسیاری از متونی که در نیم قرن اخیر منتشر شده، فهم ما را از فقه و حدیث و تحول عقاید تغییر داده است. در همین چند سال اخیر متنهای مهمی از دو قرن آغازین اسلام کشف شد. خود من متن کتاب التحریش ضرار بن عمرو را در یمن پیدا کردم که تصحیحش بهزودی منتشر میشود. در سنت علمی غرب مسائل به شکل ثابت باقی نمیماند. این دیدگاهها راکد و برخاسته از نظرات جزمی نیست و یا نباید باشد. حتی کسی مانند پاتریشیا کرون که زمانی از دیدگاههای تجدیدنظرطلبانه در زمینه اصالت متون دفاع میکرد، بعداً تا اندازه زیادی دیدگاهش را تغییر داد؛ بنابراین ما با سنتی پویا روبروییم.
شما بهخوبي ميدانيد که در سنت اسلامشناسي غرب برخي از دپارتمانها به حوزه کلام و فلسفه توجه دارند؛ اما اغلب توجه آنها گرايش به شخصيتهاي قرون وسطي مانند ابنسينا و ابن رشد است. آيا فارغ از توجه تاريخي، توجه به مسائل جدي کلامي و فلسفي نيز در ميان آنها ديده ميشود و به فلسفه بماهو فلسفه توجه ميکنند؟
کار دپارتمانهاي تاريخ و مذهب بيشتر تاريخنگاري است و نه ورود به مباحث فلسفي معاصر. با اين وصف نبايد از خاطر برد که آنچه محققان حوزه تاريخ فلسفه انجام ميدهند، همواره تأثير خود را در جريان تفکر فلسفي زنده و معاصر گذاشته و خواهد گذاشت. منتهي مشکل اينجاست که فلسفه اسلامي جريان زندهاي در فلسفههاي جهاني نيست. ما در ايران و کشورهاي اسلامي البته ميتوانيم از حاصل تلاش محققان تاريخ فلسفه در غرب در پويا کردن و زنده نگاه داشتن و غناي تفکر فلسفي در سنت اسلامي آن استفاده کنيم. چنان که ميدانيد، فلسفه اسلامي دورهاي است واسطه ميان فلسفههاي دوران باستان و باستان متأخر از يک سو و فلسفه عصر رنسانس. بنابراين مطالعه فلسفه اسلامي و تاريخ آن و مطالعه متنهاي فلسفي اسلامي تا اندازهاي ضرورتي اجتنابناپذير براي مطالعه تاريخ فلسفههاي اروپايي و دستکم مطالعه فلسفه قرون وسطي است. بدين ترتيب مطالعه درباره فارابي و ابن سينا و به ويژه ابنرشد مورد اعتناي مورخان فلسفه به معني عام آن در غرب نيز هست.
حتماً بارها با عبارت فلسفه عربي برخوردهايد. دليل استمرار چنين نگرشي با توجه به گسترش و فعاليت بسياري از شخصيتهاي اسلامشناسي در ميان ايرانيان طي سالهاي اخير چيست؟
اصطلاح «فلسفه عربي» نخست در دواير اسلامشناسي و شرقشناسي به اين دليل به کار رفت که متنهايي که مورد مطالعه قرار ميگرفتند و بهويژه در سده نوزدهم، غالباً به زبان عربي بودند. مطالعه آن متون هم به عنوان بخشي از مطالعه زبان و ادب عرب تلقي ميشد و نه تفکر اسلامي و يا ديني. به هر حال در سنت فلسفه اسلامي، متنهاي يوناني به زبان عربي ترجمه شد و بعداً کتابهاي فارابي و ابنسينا و ابنرشد عمدتاً به زبان عربي بود و بررسي و تحليل تاريخي اين متنها بخشي از بررسيهاي زباني در مورد زبان عربي قلمداد ميشد.
اين در حالي است که بخشي از متنهاي يوناني نه به دست مترجمان مسلمان، بلکه در سنت فلسفي اسلامي و در بغداد به دست مترجمان مسيحي و يا صائبي مذهب به عربي و حتي سُرياني ترجمه شده بود و حتي متکلمان مسيحي در بغداد گاه رسالات کلامي خود را در دفاع از مسيحيت به زبانهاي عربي و سرياني مينوشتند و گاهي نيز کتابهاي فلسفي آنها به زبان سرياني تحرير مييافت. به هر حال دستکم به آنچه به عربي تدوين شد، در سنت اسلامشناسي با عنوان فلسفه عربي اشاره ميشد و گاه اين اصطلاح همه اين دست متنها را در بر ميگرفت، حتي اگر در تمدن اسلامي به زبان سرياني تدوين شده بود. بعدها با وجود آشنايي غربيان با متنهاي فارسي در فلسفه اين اصطلاح همچنان تداوم يافت.
يکي از دلايلش اين بود که گاهي زمينه اين مطالعات در بستر دپارتمانهاي خاورميانه و يا زبان بود و نه در بخش مذهب و بنابراين زمينه مطالعه در اين متون در بخش زبان عربي بود. در فرانسه فيالمثل به طور مشخص ميتوان دليلش را همين دانست که در نظام دانشگاهي اساس بر همين چارچوبهاي زباني است که تعيينکننده است و نه ديني. اما به هرحال با تلاشهايي که بهخصوص در سده بيستم شد، امروزه کاربرد «فلسفه اسلامي» رونق بسيار بيشتري پيدا کرده و يا دستکم با ترکيب فلسفه عربي و اسلامي. گاهي هم براي اشاره به فلسفه دوره صفويه، که بخش عمده متون فارسي را در اين زمينه بايد بدان دوره متعلق دانست، عنوان «فلسفه شيعي» استفاده ميشود.
به هرحال در تاريخ تفکرات مسئله قومي مطرح نيست. مسئله اصلي، زبان تفکر است و چارچوبهاي تاريخي و منظومههاي ديني متعلق به آن. اما از ديگر سو در جهان عرب اهتمامي هست به اينکه همه چيز تاريخ و تفکر اسلامي را تحت عنوان تفکر و يا فلسفه و يا علوم عربي عنوان کنند که البته اين امر تنها برخاسته از ديدگاههاي قومي و ناسيوناليستي است و ربطي به نظامهاي دانشگاهي ندارد. ريشه اين مسئله به ايدئولوژيهاي قومي بازميگردد و بهويژه از دوران جمال عبدالناصر به اين سو! چنان که ميدانيم حزب بعث عراق براي آن هزينه بسياري کرد و شماري از نويسندگان و متفکران عرب هم براي آن نظريهپردازي کردند، مانند محمد عابد الجابري که البته دوره آن هم اينک گذشته و به تاريخ پيوسته است.
مباحث تطبيقي و مطالعات تاريخي
شما در موسسه عالي پرينستون به مباحث کلام و فلسفه بيشتر توجه داشتيد و سعي کرديد بر اين مسائل بيشتر تمرکز کنيد. آيا نوع تحقيقاتي که داشتهايد، توانسته است قدري ما را به فضاي فارغ از مباحث تاريخي به مباحث جدي فکري و معرفتي که داراي بن مايه ايراني و اسلامي باشد، سوق دهد و يا به مباحث تطبيقي بيشتر رهنمون کند؟ آيا اساسا ما بايد به مباحث تطبيقي بيشتر توجه کنيم يا مباحث تاريخي؟
مباحث تطبيقي در حوزه فلسفه، برکنار از مطالعات تاريخي نيست. اصولاً هيچ مبحث جديي در انديشه، فارغ از نگاه تاريخي نيست و نميتواند باشد. در ايران البته من معتقدم امروز مهمترين ضرورت، تثبيت و اهميت دادن به نگاه تاريخي به متون و مذهب و فلسفه است. بحثهاي نظري خوب است، بهويژه اگر تطبيقي باشد؛ به اين معنا که راهي پيدا کنيم براي شناخت از خود در قياس با تفکرات «ديگري». بايد تفکر فلسفي خودمان را در نسبت آن با مدرنيته و فلسفههاي عصر تجدد ببينيم و بدين ترتيب راهي براي نوسازي تفکر و زنده کردن آن بيابيم. در غير اين صورت دائما درجا خواهيم زد؛ منتهي اين نوع مطالعات بايد همواره نگاهي به مطالعات تاريخي داشته باشد.
چرا در غرب همچنان توجه به عصر اسلام قديم در حوزه اسلامپژوهي غلبه دارد، در حالي که ما ايرانيان بهخصوص در حوزه کلام و فلسفه بر اين باوريم که سنت فلسفي و معرفتي ما داراي استمرار بوده و افراد و شخصيتهاي جدي در حوزه کلام و الهيات را مثلا در مکتب شيراز و اصفهان و حتي تهران ميتوان سراغ گرفت؟
چنان که پيشتر گفتم، دليلش اين است که در غرب بهويژه به سبب آشنايي با ابنرشد، شناخت فارابي و ابنسينا و يا ديگر فلاسفه متقدم در دوران اسلامي اهميتي مضاعف دارد. نه تنها به خاطر اينکه ابنسينا خود در فرهنگ لاتيني شخصيت تأثيرگذاري بوده است، بلکه همچنين به دليل تأثير غير مستقيم او از طريق ابنرشد. شناخت آنان نسبت به مکاتب متأخر همچون مکاتب شيراز و اصفهان و تهران بيشتر پديدهاي است جديد که حاصل تلاشهاي عدهاي در اواخر سده بيستم و به طور خاص هانري کربن است. اين قسمتها البته به دليل غلبه صبغه کلامي بر نوشتههاي فلسفي و همچنين غلبه رنگ صوفيانه و يا مذهبي، بيشتر در دپارتمانهاي مذهب و يا خاورميانهشناسي مطالعه ميشوند تا فلسفه.
همچنين بيشتر محققاني به اين دورهها ميپردازند که به ايرانشناسي دلبستگي دارند و با زبان فارسي آشنا هستند. به هرحال هنوز اين بخش از مطالعات در حوزه فلسفه عصر صفويه و بعد از آن رشد چنداني در مغرب زمين پيدا نکرده و آنچه هم چاپ ميشود، بيشتر در حاشيه است و يا مطالعاتي را شامل ميشود که ايرانيان و يا شيعياني که در غرب درس ميخوانند، بدان ميپردازند.
منبع: اطلاعات حكمت و معرفت
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.