1394/9/22 ۰۹:۳۹
من شخصاً فکر میکنم که مهمترین شاعر بعد از حافظ در طی این ۶۵۰ سال، محمدتقی بهار بوده، لیکن چون مرد سیاسی بوده اظهارنظرهای متفاوت دربارهاش میشود، گاهی متناقض، ولی واقعیت آن است که باید دربارة این کسانی که در زندگی معاصر ایران مؤثر بودهاند، یک قضاوت «مجموعی» کرد، یعنی حاصل کار و عیار زندگی آنان را در نظر گرفت.
البته هرکسی ممکن است ضعفهایی داشته باشد، اما در مقابل، جنبههای مثبت هم بوده. شیب و فرازهای زندگی چارهناپذیر بوده، بهخصوص در دوران معاصر. این صد ساله، دوران بسیار پرتلاطمی بوده است، و بهار هم طبعاًدر این تلاطم، روی موج حرکت کرده. تقریباً چهار دوره از تاریخ معاصر را زندگی کرده: دوران قبل از مشروطه، دوران مشروطه، دوران رضاشاهی و دوران بعد از رضاشاهی، این چهار دوره تفاوتهایی داشته و آثار متعددی گذاردهاند در روحیة افراد، و بررسی یک زندگی در این دوران مستلزم آن است که محابا و تفاهم بیشتری به خرج داده شود، مقداری انصاف بیشتر. برای اینکه در برابر مشکلات، انسانها خواه و ناخواه عکسالعملهایی داشتهاند. هر دوره نسبت به دورة دیگر فرق میکرده که مسائل خاص خود را داشته، ولی اهمیت شاعری بهار از جنبههای دیگرش بیشتر است، و این در حالی است که او یک مرد چندجانبه است.
مردی است که از همان هفده ـ هجده سالگی وارد سیاست شده؛ زیرا بازار سیاست خیلی گرم بوده. زود وارد زندگی اجتماعی شد، به عنوان روزنامهنویس، به عنوان شاعر، بعد به عنوان ادیب، به عنوان سیاستمدار و استاد. تمام این جنبهها را در خود جمع کرد؛ ولی آنچه در رأس شخصیت بهار قرار دارد، واقعاً شاعری اوست. بقیة چیزها در حول و حوش زندگی او حرکت کردهاند، و اثر پایدار شاعری او را نداشتهاند. او مردی بود که سلیقة ورود به همة مسائل زندة زمان را داشت. شیب و فرازهای زیادی طی کرد. هم به زندان رفت، هم به تبعید رفت، یک بار به او سوء قصد شد که میخواستند بکشندش؛ ولی چون اشتباه گرفته بودند، فرد دیگری را به جای او تیر زدند. چندی خانهنشین شد و بعد مدت کوتاهی به وزارت رسید. در عین حال، سیاسی بود. با راست مقداری همکاری داشت (با خانوادة وثوقالدوله و قوامالسلطنه) با چپ هم مقداری همراهی داشت. البته تودهای نبود، ولی در نهضت صلح، تودهایها از او بهرهوری کردند. رئیس کنگرة نویسندگان شد که آن هم البته روسها به آن تمایل داشتند. در هرحال یک نوع گرایش به چپ پیدا کرد؛ اما هیچ وقت به گونهای نبود که شخصیت واقعی خود را از دست بدهد.
فردی بود واقف به تاریخ ایران، واقف به ادب ایران، به ارزش ایران. مهمترین شاعر ادیب بود، با سواد بود. تنها شاعری بود که فرهنگ و ادب و تاریخ ایران را خوب شناخته بود، همچنین توانست در دانشگاه درس بدهد، کتاب مهم سبکشناسی را بنویسد، متونی را تصحیح بکند. ابعاد مختلف زندگیاش به این صورت بود. در عین حال توانست شاعر برجستهای بشود. کسان دیگر اگر یک جنبة قوی میداشتند، جنبههای دیگرشان ضعیف میشد، ولی او در همة این جوانب آزمایشهایی کرد. شاید بتوان گفت که ضعیفترین جنبهاش، روزنامهنویسیاش بود. نثرش بیشتر از معمولی نبود، ولی در شعر اوج داشت.
به نظر من هنر مهم بهار این بود که سنتگرای نواندیش بود. یعنی سنتگرایی بود که کهنه بودن از او تراوش نمیکرد. در شعرش طراوتی داشت که خاص خود او بود و هیچکدام از شاعران همزمان او و بعد از او، از این جهت نتوانستند به او برسند، که شعر سنتی بگویند، ولی یک نفس تازه، یک نوع طراوت بتوانند بگذارند در شعرشان، بهطوری که سنتی بودنش نمود نکند.
این فقط خاص بهار بود که حتی وقتی قصیدههای محکم به سبک خراسانی او را میخوانید، یک هوای تازه از آن بیرون میآید، به علت لطف شعر، به علت جودت ذهنی که واقعاًداشت و میتوانست کهنهها را نو بکند و آنها را با مسائل روز تا حدی وفق بدهد. دیوانش نسبتاً مفصل است، در دو مجلد. در زمینههای مختلفی طبعآزمایی کرده است. از طنز، جد، قصیده، غزل و مسائل سیاسی، مسائل اجتماعی، مسائل روز، قدیم و جدید، توجه به تاریخ گذشتة ایران، و در تمام اینها احساس دلسوزی نسبت به وضع کشور دیده میشود، بهطوری که البته موافق طبع زمان باشد.
کسانی که در آستانة مشروطه قرار گرفته بودند و نیز سالهای بعد از مشروطه و دوران سرخوردگی، اینان در واقع ترجمان یک مقدار شکوه و شکایت ایرانی بودند، امثال کسانی چون عارف، عشقی، نسیم شمال و ادیب الممالک. بهار نیز شکایتهای زمان را عنوان میکند، مسائل را جلو میآورد، درد دلهای مردم را، ولی تفاوت او با دیگران این است که او فرد ادیبی است و آنچه میگوید، با زبانی محکم است، با شناسایی قوی از گذشتة کشور، شناسایی آثار بزرگ زبان فارسی که خودش هم اینها را در دانشگاه درس میداد. البته هیچ وقت عضو رسمی دانشگاه نبود، به همان صورت موقت یعنی حق التدریسی بود. سبک شناسی را که نوشته بود، درس میداد، ولی استاد برجستهای بود.
این است آنچه خلاصه زندگی بهار را تشکیل میدهد. چون فرد سیاسی بود، مدتها جز مخالفان نظام استبدادی بود و مخالف آمدن رضاشاه که احتمال میداد که سر بزند به دیکتاتوری. از این رو سخنانی گفت و مطالبی در روزنامه نوشت که منجر به تبعیدش شد، به زندان هم رفت و کارنامة زندان او شعری است در این زمینه.
بعد، البته دیگر دوران تب و تاب فروکش کرده بود و بهار هم آمد و در خانه نشست. خوشبختانه خانهنشینی برای او دوران پرباری بود، برای اینکه توانست به کارهای ادبی خود برسد و سبک شناسی در همین دوره تهیه شد. تصحیح کتابهایی که توانست به کارهای ادبی خود برسد و سبک شناسی در همین دوره تهیه شد. تصحیح کتابهایی از نوع «مجمل التواریخ والقصص» و «تاریخ سیستان»،دوران خانه نشینی او را به نفع فرهنگ ایران تمام کرد. گذشته از بهار، این دوران خانهنشینی، زندگی فروغی و مشیرالدوله پیرنیا را هم که تاریخ ایران باستان را نوشت، نیز پر ثمر کرد. این شد نتیجة کار مجموع شصت و چند سال بهار که عمر نسبتاً کوتاهی بود. به طوری که اواخر زندگی علیل شد، چندی در سوئیس در آسایشگاه بیماران به سر برد؛ ولی گویا مشکل ارز پیش آمد. ارز به او نفروختند و ناگزیر زودتر برگشت به ایران، در حالی که دوران معالجهاش تمام نشده بود. آمد و چندی بعد بر اثر سل فوت رد. زندگی بهار، چون در کشمکش سیاسی بود، اظهار نظرهای متفاوت دربارهاش شده است. او را سرزنش کردند که چرا با خانواده وثوقالدوله که آن قرارداد کذا را تنظیم کرده بود دوستی داشته. در دولت قوام هم مدت کوتاهی وزیر فرهنگ شد.
کسانی هستند که به هر حال عادت دارند که مته روی خشخاش اشخاص بگذارند. بهار اول مخالف بود با آمدن رضاشاه، بعد حتی ناچار شد مدح او بگوید، در دو سه جا و این هم مورد ایراد قرار گرفت. چیزهایی است که در تاریخ باید برررسی شود، در شرایط روز باید بررسی شود، به این سادگی نمیشود اظهار نظر کرد.
آنچه مهم است، مجموع زندگی اشخاص است، کارنامه زندگی که باقی میماند از یک فرد، وگرنه در کشوری مثل ایران، هیچکس نمیتواند روی آب راه برود و پایشتر نشود. در یک جامعه مشوش زندگی هر کسی تا حدی مشوّش میشود. البته نسبی است؛ مگر اینکه شخص به کلی کنار بکشد، تا حدی جوکی وار زندگی بکند، در لاک خود فرو برود، به هیچ چیز کار نداشته باشد، اما اگر بخواهد وارد صحنه زندگی بشود، خواة ناخواه زندگیاش مبرّی از نکته گیریهایی نمیماند. زندگی بهار هم این نشیبو فرازها را پیموده، ولی در مجموع مردی بوده است که هم مؤثر واقع شده در تاریخ معاصر ایران، هم بر سرهم زندگی قابل قبولی داشته. میشود گفت که این کشور را میشناخته، مردم را میشناخته و آنان را دوست میداشته و تا حد ممکن در راهشان آنچه از دستش بر میآمده کرده، بیش از این از دستش بر نیامده.
نوبهار از زندگی بهار که بگذریم، میآییم به شعر او. میشود گفت که، یک دوره تاریخ معاصر ایران در شعرهای او انعکاس یافته طی ۴۰ ـ ۵۰ سال عمر فعال بهار. یک نوع بازگردان شکوه ادبی گذشته ایران، در قرنهای پنجم و ششم، با او به یاد آورده میشود. بنابراین از نظر ارزش شعری، صرف نظر از مفاهیمی که در آن آمده، یک شاعر به تمام معنی ارزنده است. در میان شاعران این صد ساله، بهار از همه مبرّزتر است. کسان دیگری هم هستند کمه قطعههای خوب دارند ولی هیچ یک از جامعیت او را ندارند.
روشهای مختلفی آزموده شده، از سنتی تا نو و مختلط، ولی آنچه شعر را شعر میکند، قارع از این شیوهگریهاست.
این دو احساس متضای در ما هست که هم پایبند به رسوبهای سنتی خود باشیم، و هم ربودة نویها. با ورود تمدن غرب و ابزارهای آن به ایران، استعداد نوطلبی ایرانی شتاب زده حرکت کرد، ولی در عمق وجودش کهنه پرستی سنتی نیز لانه داشت. این دو با هم برخورد داشتند ولی منجر به آن شدند که متأسفانه از هر دو، سطحیها و آسانترها نگاه داشته شوند.
این است که در بسیاری از شئون دیده میشود که ایرانی هم کامپیوتر به دست دارد و هم آجیل مشکلگشا!
بدینگونه نوطلبی، بی توجه به آنکه ماهیت آن چه باشد، نقش آن و نام آن مورد استقبال قرار گرفت، و شعر «پسا مدرن» و سفید و نقطه چین و عمودی و مبهم، به صرف نو بودن، چشم گروهی از جوانان را خیره کرد، و ارزش کسانی چون بهار و شاعران مشروطه در غبار فراموشی قرار گرفت، در حالی که اینها یادگار یک دوران پر تب و تاب ایراناند و مسئولانه عمل کردهاند. اگر بهار در طی این مدت چنانکه باید در متن توجه جوانان نبوده، برای این بوده که آنان گمشدة خود را در جای دیگر میجستند، بیآنکه بدانند که آنجا کجاست، و آن گمشده چیست! ولی یک ملت نباید حافظهای گذرا و اکنون بین داشته باشد.
باید رشته تاریخ را از دست ندهد و بداند که هر دیروزی پیامی برای امروز دارد، و اگر سر این رشته گم شود، زندگی به «دمدمی» بودن تنزل میکند. آنگاه چگونه بشود از تجربهها کمک گرفت.
حرف دربارة بهار خیلی مفصلتر از اینهاست، برای اینکه حرف دربارة تاریخ صد ساله ایران است. کسی که بخواهد از ادبیات این دوره بگوید، باید در درجه اول این دوران را بشکافد. میبینید که موضوع خیلی وسیعتر از آن است که به آسانی بتوان حقش را ادا کرد. ما فقط اشارهای داشتیم. حالا میپردازیم به چند مورد نمونه از شعرهای بهار.
او سه قصیده راجع به فردوسی دارد، به علت دلبستگی شدید به آن قائمه ملیت ایرانی.
سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست
چو مرد گشت دنی، گفتههای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست
تا میآید به فردوسی:
بزرگوارا، فردوسیا، به جای تو من
یک از هزار نیارست گفت، زآنچه رواست
تو را ثنا کنم و بس که زین دغل مردم
همی ندانم یک تن که مستحق ثناست
این قصیده در سال ۱۲۹۹ گفته شده که سرآغاز قدرت گرفتن رضا شاهی است و روشن است که سرودن آن شهامت میخواسته. اکنون قصیده معروف «دماوندیه» را ببینیم، که بیانگر سرخوردگی از مشروطه است و شکایت از بیهمتی مردم که آن را به فراموشی سپردهاند:
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی، ای دماوند
این قصیده در سال ۱۳۰۱ گفته شد، و بنا به یادداشت خود بهار، کشور در آن زمان دستخوش «هرج و مرج قلمی و اجتماعی و هتاکی در مطبوعات و سستی کار دولت مرکزی» بوده است.
خطاب به دماوند آتشفشان میگوید:
ای مشت زمین، بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعله کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز بیم و هول و آفند
(آفند به معنای جنگ و آفت)
بفکن ز پی، این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم پر کند
برمیگرداند به اوضاع و احوال زمانه و این آرزو که کل اساس این زندگی از هم بپاشد، دگرگون بشود، برای اینکه خاتمه داده شود به این وضع نابسامان. این قصیده وصف سفری است به شمال، وصف منطقه گیلان و مازندران:
هنگام فرودین که رساند زما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگلهای رنگرنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگ کبود کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت، گویی مردی مبارز است
پرهای گونهگون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونهگون، و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن از این رو تارک به ابر سود
همه قصیده مفصل است، و یادآور بهترین قصاید قرن پنجم میشود.
اکنون بیائیم در سر شعر معروف «کار ایران با خداست»، که بازحاکی از دلتنگی از وضع کشور است، در سال ۱۲۸۶ در زمان محمدعلی میرزا گفته شده است:
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن، خطاست
کار ایران با خداست
شاه مست، و شیخ مست و شحنه مست و میرمست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
هر چه هست از اقامت ناساز بیاندام ماست
جریان چنان نومیدانه بوده که بهار میگوید که از دست هیچ کس کاری برنمیآید.
خوشبینیای که در آن زمان نسبت به چپ پیش آمده بود ـ و واکنشی بود در برابر جریانهای ارتجاعی ـ بهار را نیز چندی دراین خوشبینی شریک کرد. او را به مناسبت یک جشن سالگرد همراه با هیاتی به آذربایجان شوروی دعوت کرده بودند که صادق هدایت هم جزو آنها بود. اینک قصیده «بهار در باکو» که به این مناسبت سروده:
روز آدینه ببستیم ز ری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبر ما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدی غران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغ وشی بانگ زن و رویین تن
مرغ روبین که شنیده است بدین قوّت و فر؟
تا اینجا وصف هواپیما بود. بعد میآید به وضع آذربایجان آن زمان که بر اثر تبلیغ از هر جهت آن را آراسته میبیند:
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
در بدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
بعد میآید به «رژهای» که دختران و پسران در برابر مهمانان خارجی به نمایش آورده بودند. وی با سادگی، اینها را در یک جو نمایشی، به باور خود آورده بود که از این بهتر نمیشود:
نیمه دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه به در
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
ویژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زیباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لاله رخ و سیماندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم فرشته؛ گه رزم، اهریمن
سرو در زیر کله، ببر به زیر مغفر
منظور این بود که در زمانی چپگرایی خیلی باب روز شده بود و فردی مثل بهار هم که زیر و بم تاریخ گذشته را دیده بود و مشکلات ایران را میشناخت، تصور میکرد که با گرایش به جریان چپ، گره ایران باز شود. در این موضوع چیز قابل سرزنشی برای او نیست. بسیاری از کسان دیگر هم، چه در ایران، و افراد هوشمندی خارج از ایران، دستخوش همین توهم شده بودند، و تصور میکردند که از این راه بشود دریچهای به جانب گشایش یافت. اکنون بیاییم بر سر دو قطعة معروف که بسیار معنیدار هستند، یکی «داد از دست عوام» و دیگری «داد از دست خواص». «داد از دست عوام» در سال ۱۲۹۱ خورشیدی گفته شده است.
از عوام است هر آن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
دل من خون شد در آرزوی فهم درست
ای جگر نوبت توست
جان به لب آمد و نشیند کَسَم جان کلام
غم دل با که بگویم که دلم خون نکند؟
غمم افزون نکند؟
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام
سخنی پخته نگفتم که نگفتند به من
چند از این خام سخن
سوختم، سوختم از سردی این مردم خام
ز آنچه پیغمبر گفته است و در او نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از مام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
بعد میآید به «داد از دست خواص»، درست عکس این موضوع٫ منظور آن است که به هیچ طرف نمیشود تکیه کرد.
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص
کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص؟
داد مردم ز عوام است که کالا نعاماند
به خدا بدنامند
که خرابی هم از دست خواص است، خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزهدرا
ایمن از حبس و جزا
گر عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
عامی از بیخبری خیر دانسته ز شر
اندر افتد به خطر
عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز
همچو بر خیل عجم، نیزة سعد وقاص
عالمی، عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست
این به جا کندن و آن یک به تفنن رقاص
عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان راتسخیر
عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
از پی مخزن خاصان گهر و دُر یابد
صدف پر یابد
چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
همین چند خط کافی بود برای اینکه ببینید وضع چگونه بوده که ملت ایران نمیدانسته به کجا پناه ببرد.
در آن زمان منظور از «خواص» همان است که امروز «روشنفکر» خوانده میشود، و «عوام» هم که معنیاش معلوم است: «گناهکاران بیگناه» که ندانسته خود را در خدمت دستگاهی میگذارند که آنها را در ذلت و فقر خود نگاه میدارد. آخرین قصیدة مهمی که بهار گفت، در «لزن» سوئیس بود (با شهر لوزان اشتباه نشود)، در یک آسایشگاه کوهستانی که او مدتی در آنجا بستری بود. بر فراز کوه، از پشت شیشه، طوفان بیرون را مینگرد، و آن را شبیه به طوفان تاریخ ایران میبیند:
مِه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان، دشت و دمن را
گیتی به غبار دمه و میغ نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب لزن را
گم شد ز نظر کنگرة کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعة برد یمن را
من بر زبر کوه نشسته به یک کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
با هجوم طوفان همه جا را تاریکی میگیرد:
تاریک شد آفاق، تو گفتی که به عمدا
یکباره زدند آتش صد تل چگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آنهمه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
آنگاه یک دوره تاریخ ایران را خلاصه میکند:
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را؟
و آن روز که پیوست به اروند و به اردن
کوروش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
و آن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشة آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی به پنجاب، ختن را
ز آن پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک و هرز
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را؟
و آن روز که شاپور به پیش سُم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
و آن روز کجا رفت که یک حمله بهرام
افکند زپا، ساوه و آن جیش گشن را
میآید باز بر سر موضوع روز:
و امروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سرّ و علن را؟
بالجمله محال است که مشاطه تدبیر
از چهره این پیر برد چین و شکن را
جز آنکه سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه شمشیرزن و دایره زن را
من نیک شناسم فن این کهنه حریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقه مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت آزادی و قانون نتوان داشت
صعفض نتوان خواند، نخوانده کلمن را
دیگر میآید تا آخر:
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع، لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب، تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
این قصیده در سال ۱۳۲۷، سه سال قبل از مرگ بهار گفته شد و وی در ۱۳۳۰ فوت کرد. تقریباً حکم یک وصیت نامه پیدا میکند که آخرین حرف را در آن زده است.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید