زندگی من از آغاز تا امروز
1394/5/24 ۱۳:۲۶
پریسا احدیان:صبح روز پنجشنبه، بیست و دوم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود چهار، کتاب فروشی آینده با همکاری مجلهی بخارا در بیست و ششمین نشست خود، میزبان سیروس ابراهیمزاده، نویسنده و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون بود.
پریسا احدیان:صبح روز پنجشنبه، بیست و دوم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود چهار، کتاب فروشی آینده با همکاری مجلهی بخارا در بیست و ششمین نشست خود، میزبان سیروس ابراهیمزاده، نویسنده و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون بود.
در ابتدای جلسه علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به سیروس ابراهیمزاده از ایشان خواست که در مورد فعالیتهای فرهنگی و هنری خود در طول این سالیان دور و دراز سخن بگوید:
سیروس ابراهیم زاده:"می خواهم بر خلاف معمول از زمان اکنون آغاز کنم و به آغاز زندگی و تولد خود برسم...
شاید بسیاری از شما کارهای من را نشناسید برای این آشنایی با بخشی از کتاب «یک خواهش کوچک» که توسط دوست نازنینم جناب آقایحسنزاده منتشر شده و یاشارصلاحی (فرزند عمرانصلاحی) که یکی از طراحان بسیار ارزشمند و از تصویرگران معاصر، این کتاب را تصویرگری نموده؛ سخنانم را آغاز میکنم:
- " بیش از سی سال است که در خیابان ولیعصر زندگی میکنیم، نبش کوچهی شهید افتخاری، پلاک دوازده به علاوهی یک. معمولا پنجرهها را بسته نگه میداریم تا سروصدای آلوده به دود ماشین و تَلَقّ و تولوقِ ترافیک و تعفّن بیماریزای جویبار لجنگرفته دخلمان را نیاورد... ولی به هر تقدیر هفتهای یک بار خانم کلیدارزاده از کارمندان اسبق کاخ سعدآباد برای گردگیری میآید. پریروز تا ساعت سه بعدازظهر کار کرد و دستمزد سه برابر شدهی پس از گرانی را گرفت و رفت.
- وقتی همسرم به خانه برگشت پرسید غذای گربهها را دادهام به خانم نظافتچی تا کنار کوچه بگذارد؟... یادم رفته بود. گفت از توی یخچال برش دارم و برای گربههای سیریناپذیر هممحلیمان ببرم. در کار حلِ مشکلات جدول متقاطع سر در جیب تفکر فروبرده بودم و حال و حوصلهی حرکت نداشتم. با اینکه به «زود باش! زود باش!»ها و «صبر کن! صبر کن!»های یکدیگر عادت کردهایم ولی صدای مخملیِ خانم وقتی شروع به خشدار شدن میکند شتابزده کوتاه میآیم!
- پلاستیک گربهها در دست، از در خانه بیرون آمدم. کنار دیوار روبهرو، گربهها کیسهی زباله را دریده آت آشغال را پراکنده ساخته بودند و مشغول. لحظهای به فکر افتادم بگردم گربههای مستحق پیدا کنم، اینان که آشکار و پنهان دست و دهان در سفرهی گستردهای دارند... چپ و راست خود را برانداز کردم.
ناگهان گروه گربههای سورچران – که اغلبشان گردنکلفت هم بودند- مثل برق و باد پا به فرار گذاشتند... عجب، نه کسی سنگی پرتاب کرده بود و نه حتی پِخ و پیشتهای! چه شد؟ چرا صحنه را خالی کردند؟ جلوتر رفتم. در منتهیالیه لبهی پلِ به رویِ جویِ منبع کثافتِ کوچه، موش درشتی را دیدم تقریباً همهیکل و تحقیقاً همآورد گربهها، با چشمانی شرربار، نیش مهاجم خود را باز کرده، دندانهای تهدیدآمیزش را به رخ کشیده و آمادهی حمله!
- میگویند سه چهار سالی است که این موشهای کمینکرده در گنداب به درندگانی زندهخوار تبدیل شدهاند. معاذالله."
و اما بحث دیگر من نمایشخوانی است...
در هفتهی گذشته نمیخواهم بگویم آخرین کار، چرا که قرار نیست آخرین کارم باشد، پس بهتر است اینگونه بگویم تازهترین کار خود را که روخوانی یک نمایشنامهی کوتاه بود، در سالن موزهی استاد انتظامی با همراهی خانم شمسی فضلاللهی و عدهای جوانان خوب تئاتر که همگی عضو گروه نمایش «پاییزه» هستند، انجام دادیم. این گروه را در دههی هشتاد تأسیس کردم و تا به امروز به فعالیت خود ادامه داده است. شاید بشود این پروسه در سالنهای بزرگتر که مخاطبان بیشتری داشته باشد، تکرار شود. بههرحال شیوهی خاصی از نمایشنامهخوانی است. به اعتقاد من تأثیر نمایشخوانی بر مخاطب از اجرای نمایش بیشتر است و گاهی خلاقیت او را برمیانگیزد. دلیل این امر آن است که مخاطب را در پروسهی آفرینش شرکت میدهیم. وی در ذهن خود دکورسازی و گریم میکند، میزانسن میدهد و حتی لباس شخصیتها را تجسم میکند به شرط آنکه، بازیگری که متن را میخواند مهارت ویژهای داشته باشد و با اشارات کوچک بتواند ذهن مخاطب را به خلاقیت وادارد. این کار در همه جای دنیا، توسط بازیگران و کارگردانهای با تجربه انجام میشود. در ایران شاید تنها تعدادی از جوانان که قدمشان در تئاتر بسیار مبارک بوده و من در موقعیتی حتماً در مورد آنها سخن خواهم گفت این شیوه را اجرا میکنند و مهمترین دلیل استقبال، سرعت اجرا و کمخرج بودن آن میباشد. تصمیم دارم در فرصتهای آینده کارگاه تئاتر و بازیگری را در سالن کاخ نیاوران راهاندازی کنم.
بحث دیگر فردیت در هنر است...
به یاد دارم سالها پیش جوانان علاقمند به عرصهی تئاتر و سینما به سراغ من میآمدند و کمک میخواستند. نسخهای میپیچیدم که شاید دیگر کلیشه شده بود و همسرم همیشه میخندید و میگفت:
- باز هم همان صحبتهای تکراری را میکنی؟!
به جوانان میگفتم که باید به دانشگاه بروید و از طریق تحصیلات آکادمیک وارد این رشته شوید. گاهی بسیاری از آنها مؤدبانه می پذیرفتند اما از نگاههای برخی متوجه میشدم که حرفهایم را قبول ندارند. حتی تعدادی شجاعانه میگفتند:
- مگر همهی بازیگران ایرانی و حتی بازیگرانی که در سطح جهان فعالیت داشتهاند تحصیلات آکادمیک دارند؟!
و من میگفتم که روزگار بیسوادها گذشته است و شما برای هر کاری باید تحصیلات دانشگاهی آن رشته را داشته باشید. آنزمان اینگونه فکر میکردم اما امروز بر این حرفها چون گذشته اعتقادی ندارم. به این نتیجه رسیدم که در عصر مدرن این روزها تکنولوژی و اینترنت حرف اول را میزند. پس سیستم آموزش نیز تغییر کرده است. نظام آموزشی باید بهروز شود و به دقیقهی اکنون برسد. وقتی وارد دانشکدهی تئاتر میشدیم، طبق آییننامهی وزارت علوم چهار سال دورهی تحصیلی کارشناسی به طول میانجامید. دروسی چون تاریخ تئاتر، فلسفهی تئاتر، رابطهی ادبیات با تئاتر، نقاشی و کاربرد موسیقی در تئاتر و تمرینهای فن بیان و ... آموزش داده میشد. در حقیقت تعریف آموزش این است که استاد عالیمقامی که بحرالعلوم بوده و امتیاز بزرگش نیز همین است تدریس نموده و این اطلاعات را بین چندین ماه تقسیم و به هنرجویان و دانشجویان منتقل میکرد. گرچه این مطالب در هیچجای دیگر به جز کلاس نمیتوانست در دسترس باشد، شاید در برخی از کتابها که دسترسی به آنها چندان هم آسان نبود اما نمیتوانست هنرجویان متفاوتی به معنای واقعی کلمه تربیت کند شاید موفقترین شاگردان، کسانی بودند که خوب یاد میگرفتند و سرآخر شبیه خود استاد میشدند. باید بپذیریم که روزگار امروز خیلی عوض شده است و زندگی ریتم بسیار تندی دارد. حال اسمش را پیشرفت بگذاریم یا پیشرفت تکنولوژی و جهانی، تفاوتی ندارد؛ در واقع نمی توانیم آن را ببینیم و این آهنگ بسیار سریع تغییرات را حس نمیکنیم و درک آن برایمان سخت است. داوطلبان امروز بازیگری تنها با یک کلیک به میلیونها اطلاعات ویژه دسترسی پیدا میکنند. همهی ما این کتابخانههای کوچک جیبی را همراه داریم. تعریف استاد امروز شاید این باشد که ضمن اینکه اصول اولیهی هنر را در کمترین مدت و بهترین شکل به شاگرد خود منتقل کند، عملاً انگیزهی وجود هنرجو را بیدار کرده و وی را به کشف درونی و علمی هنر وادارد تا خودشان راه را پیدا کنند و سرآخر در راهی درست، شبیه خودشان شوند. اینجا فردیت خیلی ارزشمند است و من باید حرف تازهای برای گفتن داشته باشم چون هر فردی برای کسب مهارت هنری شیوهی خاص خود را دارد در غیر اینصورت نمیتواند در هنر دوام داشته باشد. این شیوهی آموزش را در کارگاههای خود اعمال خواهم کرد. بگذارید مثالی بزنم: در گذشته روش آموزش شنا اینگونه بود که چندین جلسه در خارج استخر حرکات دست و پا آموزش داده میشد اما امروز از همان جلسهی اول آدم باید درون استخر آب برود و برای رهایی از غرق شدن و نجات جان خویش آنقدر دست و پا بزند تا روش درست را کشف کند و بیاموزد. گرچه غریق نجاتهایی هستند که مانع غرق شدن او خواهند شد اما در خاتمه راه نجات با خود اوست. عصر ما، عصر فردیت، یکی از اصول عمدهی مدرنیته است. حال چه آن را باور کنیم چه نه! البته منظور من فرد در یک جامعهی پرجمعیت است نه در انزوا! ارزش فرد یعنی واحدهای سازندهی یک جامعه که در قرن اخیر شناخته شده است و در جوامع تجددخواه کموبیش به چشم میخورد.
و اما تجربهی تئاتر، سینما، تلویزیون و رادیو...
حدود پنج سال پیش سه تئاتر نوشتم و کارگردانی کردم. نمایشهایی چون «رستوران»، «نوزاد»، «لازاروس» سه اثرم بود اما کاری که بسیار دوست داشتم و برایم ارزش بسیاری دارد نمایش «پیروزی شیکاگو» به کارگردانی داوود رشیدی بود که در آن نقشی داشتم.
در بخش سینما فیلمی که به خاطر دارم فیلم «مکس» بود. فیلمی پاپیولار که حتی در خارج کشور نیز علاقمندانی داشت. «عشق فیلم» به کارگردانی ابراهیم وحیدزاده از دیگر کارهای سینماییام است. نقشی که در این فیلم داشتم شخصیتی با لهجهی آذری بود. پاسخگوی استفاده از آن لهجه شدم! همشهریانم میگفتند که مبادا به پرسوناژ، لهجهی خاصی بدهی و یا اهانت به قومیت خاصی داشته باشی! چنین تصوری نداشتم. شخصیت فیلم ایجاب میکرد که چنین لهجهای داشته باشد. بسیاری از اصفهانیها، لرها و شیرازیها لهجهی فارسی تهرانی را صحبت میکنند و اصلاً هم خندهدار نیست ولی خب با کمال تأسف در برخی از سریالها و حتی نمایشها لهجه مورد تمسخر قرار میگیرد.
در تلویزیون خیلی فعال بودم. با مهدی فخیمزاده یک کار مذهبی انجام دادم که حدود پنج سال طول کشید سریال «کاکتوس» در زمان خود علاقمندان بسیاری داشت گرچه بازی در آن با توجه به شرایط خاص، راه رفتن روی بند بود!
در تلویزیون سمتهای بسیاری داشتم. زمانی در بخش اداری و بعدها تهیهکنندهی برنامههای هنری و تئاتر بودم. جشن هنر به تهیهکنندگی من بود. با اشخاصی چون صادق بهرامی، بهروز بهنژاد و شمسی فضلاللهی کار میکردم. در شیراز با خشت وگل و گچ دکور ساختیم و برنامهمان را اجرا کردیم.
بگذارید از خاطراتم در رادیو بگویم...
به مدت ده سال در این واحد کار کردم. از دوستان همراه من روزنامهنگار پیشکسوت «حمید دهقان» بود که اکنون نیز در این جمع حضور دارد. سالهای رادیو را با او گذراندم و گاهی با هم به زیارت کوچهباغهای خاطرات میرفتیم. میدان ارگ، بازار، گلوبندک و میدان اعدام! گرچه اسامی وحشتناکی است و حس میکنم اسم اینها باید اسامی گلی چون نیلوفر بود.
با زندهیاد رامین فرزاد همدانشکدهای بودیم. من زبان انگلیسی میخواندم و او علوماجتماعی. صدای بینظیری داشت. در سال 1333 وارد رادیو شدیم. در آنزمان بازیگران پیشکوت تئاتر در رادیو فعالیت داشتند که نمایشنامههای مشهور دنیا را با لحنی بسیار فخیم اما تصنعی اجرا میکردند. گرچه بسیاری از مردم این اجرای اغراقآمیز را دوست داشتند اما تأثیری که باید بر مخاطب داشته باشد را نداشت. تأثیر هنر حاصل صداقت است. وقتی با رامین فرزاد وارد رادیو شدیم، تصمیم گرفتیم این فضا را بشکنیم. سئوالمان این بود که چرا بیجهت این سیلابها را میکشید؟! یا برایچه بر کلمات تأکید میگذارید؟! چرا خودآگاه هستید؟! که خودآگاهی یکی از دشمنان بزرگ یک مجری و هنرمند و گوینده است. اینکه بگوید:"چقدر صدایم زیباست! ظاهر خوبی دارم!" هنرمندانی که امتیازات خود را میبینند و نسبت به آن آگاهی دارند دچار اجرایی تصنعی در کار خود خواهند بود. در اینجاست که تمام راههایی ارتباط با مخاطب مسدود میشود. برای مقابله با این شیوهی اجرا با «ایرج گرگین» تئاتری را راهانداختیم. در این راه مترجمانی چون «رضا سیدحسینی»، «عبدالله توکلی»، «تورج فرازمند» و «محمدقاضی» را در کنار خود داشتیم. «فهمیه راستکار» از بانوانی بودند که در آن زمان در گروه ما حضور داشتند.
چندین قدم دورتر می روم. شروع تئاتر با اسکوییها...
کار تئاتر را با اسکوییها آغاز کردم. گرچه قبل از آن تجربیات اندکی داشتم اما وقتی اسکوییها تئاتر «آناهیتا» را راهاندازی کردند، من نیز از اعضای اصلی این گروه شدم.
باز هم چندین قدم تا ششم ابتدایی عقب تر می روم...
از شانسهای بزرگ بنده در دورهی ششم ابتدایی، «هژیر داریوش» همکلاس دوران مدرسهام بود. با هم انجمن نمایش تشکیل داده بودیم و یک روزنامهی هفتگی طراحی کردیم. شاید قلم من در نوشتن این کتابها و دستنوشتهها مدیون روزنامهدیواری دوران کودکیام باشد.
سرآخر زادگاهم است و تولدم...
من متولد سال 1316 ه.ش در اردبیل هستم. جد هفتم من، استاد کاشیکار مشهور اصفهانی بود که به دستور شاه عباس برای مرمت بقعهی شیخصفیالدیناردبیلی به این شهر فرستاده شد و همانجا ازدواج کرد و ماندگار شد. اردبیل را دوست دارم گرچه شاید تنها پنج سالی ساکن این شهر بودم. با خانواده به تهران آمدیم و در محلی نزدیک امامزاده یحیی زندگی کردیم. این تمام آنچه بود که از امروز تا گذشته به یاد داشتم..."
سپس سیروس ابراهیمزاده قسمتی از کتاب « پشت چراغ قرمز» را برای دوستدارانش خواند:
" • خیابان دولت، چهارراهِ دلبخواهِ سابق. چراغ چشمک میزند ولی ترافیک بیحرکت به زمین چسبیده! این یکی بدتر است... چراغِ قرمز به هر حل امیدواریِ لرزانی برای راننده باقی میگذارد. بدین معنی که هر قرمز سرانجام سبز خواهد شد. البته چه بسا به عمر ما قد ندهد، اما آیندگان میوهی عبور سبز را عمراً خواهند چید... انشاالله!
ترمز دستی را تا ته بالا میکشم. به نظر نمیآید راه به این زودیها باز میشود. روبهرو، تا چشم کار میکند «ماشین» است و گرد و غبار... در پانورامای خیابان نظر میچرخانم. رفت و آمد مردمِ شتابزده در جریان است؛ اخم کرده و درخود. دختر و پسر جوانی که آرام و متبسم، دست در دست میگذرند، دیدنیترین منظرِ صحنهی پیش رو است و در خاطرِ پیرِ بیننده نقش میبندد. یادِ یارانِ گذشته و درگذشته میکنم. آواز دلاویز زندهیاد «محمد نوری» با ساز و آهنگ فراموش نشدنی «محمد سریر» که عمرش دراز باد از جایی نامعلوم به گوش میرسد... روحت شاد «حسین منزویِ» خفته در جاودانگی! چه تغزّل بیغشی در ترانهات موج میزند:
«نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله مارو تو خواب جا بذاره...!»
• به روزگار پدران ما وصلتِ زن و مرد «ازدواج و عشق» بود... جای اینکه «عشق و ازدواج» باشد! بدین معنی: معمولاً پدر-مادرها بی آنکه دختر و پسر با هم آشنا شوند و در بسیاری موارد، پیش از اینکه پسر (دستِ کم) امکان یک نگاهِ دزدکی به گوشهی ابروی دختر داشته باشد، اقدام به امرِ «ازدواجِ» فرزندان میکردند و مراسمِ خواستگاری و عقد و عروسی را تصمیم میگرفتند... و اولین دیدارِ طرفین در شب گشایش حجله خانهی معروف انجام میپذیرفت... و بعد، «عشق» به سراغشان میآمد یا از بختِ بد هرگز نمیآمد.
گاهی اما، با همهی سختگیریها، آفریدگارِ توانایِ کل طبیعت، کار خود را میکرد و دختر و پسری دل و دین به یکدیگر میباختند و بیخبر از والدین معارض خویش دستِ یکدیگر را میگرفتند و فرار میکردند و سرانجام به خانهی مثلاًیک روحانیِ شریفِ دلآگاهِ مهربان پناه میبردند و عقد میشدند و همانجا بست مینشستند تا میزبان عارف متجدد، پدران و مادران سنگدل را به راه خیرِ خدایی هدایت کند و دلدادگان جوان را به جامعه برگرداند... و البته برخی اوقات، زوجِ عاشق سالها موردِ بیمهری خشکه مقدسان قرار میگرفتند ولی دل از هم بر نمیکندند.
«دلم از اون دلای قدیمه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره!»
• ما چشم به جهان گشودیم که همه چیز در حال نو شدن بود... و عاشق بودیم، عاشق هرآنچه رونده است... هر آنکه همچون رود میدود و شتابزده میرود تا به دریا بپیوندد. در این کار سرازپا نمیشناختیم. میخواستیم به هر قیمتی پیلههایمان را بترکانیم. پروای ویران شدن و از خود تهی گشتن و گور به گور شدن را نداشتیم. این حال و روز به دلیل تنگیِ بیش از حد زندانِ پیلهها بود یا تحتِ تاثیرِ تبلیغات دنیای متجدد مستکبرِ تسلط طلب، نمی دانستیم... در آن زمان تحلیلها و تأویلها و گفتمانها و بخواب و بیدارباشها-مثل امروز- فَت و فراوان و در دسترس نبود و خیلِ جمعیت دکترهای فلسفه، تاریخ، جغرافیا، پدیدارشناسی و غیره مانند عصر کنونی روزافزون نمیشد تا یادمان بدهند که از تمدن غرب مغز همچون فندق و بادام آن را که حب اندیشههای نوین است و البته بخشی که کانّهو و همآهنگ با سنتهای خودمان باشد- از آنان بگیریم و پوستهی پوشالی فکل و کراوات و عوروادای فرنگیمأبی را دور بریزیم... به ما نگفته بودند وقتی «سیر حکمت در اروپا» میخوانیم و «مکتبهای ادبی» را سطر به سطر از بر میداریم، یا از چراغ برق و اتومبیل و اختراعات و اکتشافاتِ گوناگون فنی پزشکی و غیره بهره میجوییم نباید در برابر فرهنگِ همراهِ فراهمکنندگان آن تسهیلات تسلیم شویم و بالمآل از آنچه خود داشتهایم و نمیدانستیم، غافل گردیم و شیوهی زندگی در دنیای جدید را از بیگانه تمنا کنیم. البته دولتهای وقتِ چهل- پنجاه سال پیش هم، نه تنها دست ما را در آلامُد کردنِ خودمان و بهرهگیری و تقلید از فرنگیان باز گذاشته بودند، بلکه خود از مبلغان و کارگزارانِ سُلطهی آن فرهنگ به شمار میآمدند، الا این که اجازه نمیداند از مفهوم «آزادی» کاربردی که رازِ آشکارِ هر نوع پیشرفت و توسعه و مدنیت است آگاه شویم. شلیته و شلوارِ شش هزار سالِ پیش را میتوانستیم (و گاهی مجبورمان میکردند!) از پا درآورده جین و تیشرت بپوشیم ولی آموزههای انقلاب کبیر فرانسه و امثالهم و افکارِ رهاییبخشِ تراوش کرده از آنها را- که به مرور جهان را دگرگون ساخت و انسان را به عصر تعالی و ترقیِ به تشدید رسانید- بیرجمانه از ما دریغ میداشتند.
ما عاشق بودیم... و برخی از جاعلانِ کلماتِ قصار گفتهاند:
«عشق چشم عقل را کور می کند و دیدهی دل را میگشاید...»
و ما زمانی که عاشق بودیم – برخلاف امروز خوبیهای بسیار کردهایم.
«بیتو دنیا نمیارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا ماروهمیشه تنها بذاره!»
در ادامهی جلسه «دکتر محمد سریر» که در میان جمع حضور داشت به توضیح بخشی از ادبیات فاخر دوران گذشته پرداخت و سئوال خود را این گونه مطرح کرد:
"قسمتی از سخنان شما مربوط به نمایشنامههای دورهی قبل بود. شاید ادبیات آنها کمی از ادبیات امروز دور است اما جذابیتهایی داشته و در عین حال بسیار آموزنده است. همانند همان قطعهای که اشاره فرمودید. موسیقی آن را در در اواخر دههی چهل ساختم. البته این شعر شکستهای بود و شاید تفاخر اشعار و ادبیات آن زمان را نداشت اما دارای مطلبی جهانی و مفهوم عمیقی بود. چرا که وقتی امروز به سینما، تئاتر و ترانه و شعر بازمی گردیم یک نوع زبان بسیار سخیف وارد ادبیات ما شدهاست. این زبان در خانواده و اجتماع نیز رایج میشود و تمام نظام رفتاری و ادبی را برهم میزند. پرچم فرهنگ ایرانی بر پایهی ادبیات است. پس باید آن را حفظ کرد. در هیچ کشوری اینگونه نیست. در ایران حتی در میان مردم عوام هر یک شعری از حفظ هستند اما در هیچ کجای دنیا شاید به این شکل شاهد این موضوع نباشیم پس نباید این ادبیات را تخریب کرد. ما نمی گوئیم که به سبک گذشته بازگردیم ولی باید این پیوند و ریشه را نگاه داشت. آیا اینگونه نیست؟"
سیروس ابراهیم زاده در پاسخ به این نقد گفت:" هر تغییر و اتفاقی و تحولی در جامعه آسیبهایی دارد و بررسیهای آسیبشناسی صورت میگیرد. در همهی جهان این اتفاق افتادهاست. زبان انگلیسی زبانی است که در طی این سالها دچار تغییرات بسیاری است بهطوریکه حتی آثار امروز با نمونهِ ده سال پیش آن بسیار متفاوت است. زبان ما جهانی نیست. چرا امروز به جای«سلام» باید بگوییم:"درود!" شاید واژهی سلام از عربی وارد زبان فارسی شده اما در این زبان حل شده و جزو آن محسوب می گردد. یا لغت سرویس در زبان فارسی کاربردهای فارسی به خود گرفتهاست. ما این زبان را از زبان مردم گرفتهایم و مشتقاتی را یافتهایم و از آن شعر گفتیم و واژگانی را تغییر دادیم. یکی از اساتید این کار «احمد شاملو» است که شعر را به دقیقهی اکنون میآورد. تمامی پیامکها و این اصطلاحات جدید زبان جوانهای ما متعلق به عصر امروز است و باید حفظ شود. حتی بهرام بیضائی نیز در این مورد نمایشنامهای نوشته است."
علی دهباشی در ادامهی توضیحات سیروس ابراهیمزاده گفت:" گمان میکنم نگرانی دکتر سریر این بود که آنچه به عنوان ادبیات در زمینههای مختلف اتفاق میافتد با ریشههای زبان ارتباطی ندارد. این موضوع درست است که در جهان تحولی بوجود آمدهاست و اگر بخواهند به عنوان نمونه شکسپیر را در مدارس تدریس کنند باید به زبان سادهتر نوشته شود تا بچهها متوجه شوند اما عدهای در مورد زبان فارسی این نظر را دارند که میتوانند با وجود گذشت قرنها هنوز رودکی و حافظ و سعدی را بفهمند و به نوعی آن را نشانهی قدرت زبان میدانند. اینکه شما میفرمائید درست است اما وظیفهی شخصیتهایی چون شماست که ارتباط جوانان امروز با سرچشمهی زبان فارسی را حفظ کنید. اگر شاعران مدرن امروز، حافظ و خیام و ... را نشناسند آن چیزی که میسرایند به محض اینکه جوهرش خشک شود عمر شعرش به پایان خواهد رسید. چرا؟! چون دارای واژگانی نیست که بتواند مفهومی را با قدرت بیان کند. این دلیل بر این نیست که بهشیوهی کلاسیک بنویسد باید ابتدا با سرچشمههای زبان فارسی آشنا باشد و بعد در مدرنترین شکل آن را ارائه دهد. علت تسلط اشخاصی چون شاملو همین بودهاست. تربیت غلطی که در جامعهی امروز رواج دارد این است که میگویند:"سعدی و خیام کهنه هستند." گرچه سعدی بسیار مدرن است و نصایح او در همین دوران هم کاربرد دارد. باید اشاره کنم که در هیچ زبان و هیچ جای دنیا حتی اگر به رُم بروید و سراغ کتاب کمدی الهی را از کتابفروشی بگیرید در یافتن کتاب موفق نخواهید شد. فقط در ایران است که کتابهای چون حافظ و سعدی و مولانا و شاهنامه و ... پس از هفتصد سال هنوز تجدید چاپ میشود و هنوز جزو پرفروشترین کتابهاست. به جز سال 1324 که به علت سیاستهای حزب توده و چپگراها چاپ سعدی ممنوع شد ولی بعد آن سالها دوباره به چاپ رسید و همچنان مورد استقبال است. چرا که سعدی امروز هم مدرن است و خوب میگوید که در این دنیای پر از تناقض چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشید!"
سیروس ابراهیم زاده در ادامهی این موضوع بیان داشت:" جوانان امروز با نسلهای گذشته بسیار متفاوت هستند. ما حرف پدران و مادران خود را میفهمیدیم ولی آنها سخنان ما را درک نمیکنند پس چگونه سعدی را بفهمند؟! من سخنان شما را قبول دارم. سعدی به عقیدهی بنده بسیار با ارزش است اما نمی توان گفت که برای جوان امروز مدرن باشد. برخی چیزها متعلق به موزه است و ما باید با آن آشنا باشیم و ریشههای خود و اجدادمان را بدانیم. اما هیچ گاه شما لیوانی که در موزه از اجداد شما باقی ماندهاست را استفاده نخواهید کرد."
در خاتمه سیروس ابراهیم زاده در پاسخ سئوال یکی از علاقهمندان در مورد تئاتر اسکویی و حمید سمندریان گفت:"ما همچون اروپا میراث تئاتر نداریم و ادبیات تئاتر به آن گونه که باید در ادبیات ما وجود ندارد. بهترین تئاترهای ما همیشه ترجمههایی بوده که به اجرا درآمده است. تئاتر یکی از ارکان مهم دنیای مدرن است و یکی از ارزشهای حمید سمندریان این است که ادامهی مدرنیته در تئاتر را بخوبی انجام دادند. در مورد اسکوییها باید بگویم که «مهین اسکویی» هنرمند و از اساتید ارزشمند تئاتر علمی و خردمندانه است که در واقع، واقعگراییهای دولت شوروی بر حرکات و آثار او تأثیرگذاربود."
درپایان جلسه سیروس ابراهیمزاده با دوستداران خود که هر یک کتاب «یک خواهش کوچک» (آخرین اثر وی را در دست داشتند) سخن گفت. در قسمتی از این کتاب آمده است:
"ناظمالاطبا مؤلف فرهنگ نفیسی «قلماندازی» را غفلت و سهو و اهمال در تحریر می داند. ولی مخبرالسلطنه هدایت از دیگر دولتمردان و نویسندگان اواخر عهد قاجار می نویسد:
«قلم اندازی از شئونات شهامت است!»
راقم این سطور بیش از هر چیز امیدوار است این کوتاهنویسیهای از همه رنگ، لبان کم و بیش فروبستهی برخی از شمایان را به شکرخندی مشکوک وادارسازد..."
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.