1394/4/3 ۱۰:۵۲
مجموعه اشعار کتاب «با جان اشیاء» در دو قسمت شکل گرفته است. ابتدا «جهان حریف غبار نمیشود» و دوم «هراسهها» که برای هرکدام شاعر منظور و دلیلی داشته که در شعرهایش عیان میشود. دنیایی که سیروس نوذری با آن روبهروست، دنیایی است پر از تنهایی. او سعی دارد با اشیای پیرامونش ارتباط برقرار کند و در نتیجه، جهان شلوغ و پر از ازدحامی را برای خود تدارک دیده که میتواند تنهایی او را به دست فراموشی بسپارد. دراینمیان حرف از آدمیان نیست؛ بلکه دلبسته اشیائی است که به او آزاری نمیرسانند و حتی باعث دگرگونیهایی در ذهن او میشوند که حاصلش شعرهای اکثرا نابی است که از او میخوانیم. در حقیقت، او ناخودآگاه، عاشق و دلبسته اشیای پیرامون خود میشود
نگاهی به مجموعه شعر «با جان اشیاء» سیروس نوذری
مجموعه اشعار کتاب «با جان اشیاء» در دو قسمت شکل گرفته است. ابتدا «جهان حریف غبار نمیشود» و دوم «هراسهها» که برای هرکدام شاعر منظور و دلیلی داشته که در شعرهایش عیان میشود. دنیایی که سیروس نوذری با آن روبهروست، دنیایی است پر از تنهایی. او سعی دارد با اشیای پیرامونش ارتباط برقرار کند و در نتیجه، جهان شلوغ و پر از ازدحامی را برای خود تدارک دیده که میتواند تنهایی او را به دست فراموشی بسپارد. دراینمیان حرف از آدمیان نیست؛ بلکه دلبسته اشیائی است که به او آزاری نمیرسانند و حتی باعث دگرگونیهایی در ذهن او میشوند که حاصلش شعرهای اکثرا نابی است که از او میخوانیم. در حقیقت، او ناخودآگاه، عاشق و دلبسته اشیای پیرامون خود میشود. از هرکدام توقع خاصی دارد و اشیاء نیز با او اینچنین رفتاری دارند. از او توقع همذاتپنداری دارند که اینچنین هم هست. گاه شاعر با آفریدههای خود همانند مترسکها- آینه- تاریکی، کاج و سپیدار و کلاغ و... چنان درهم میآمیزد که گویی غیر از جهان ملموس، جهانی دیگر نیز به حیات خود ادامه میدهد؛ با اشیائی دوستداشتنی و فراموششده، با اشیائی که از بس میبینیم دیگر از کنار آنها بیتوجه میگذریم. گاه این اشیا به غزلوارههایی تبدیل میشوند که شاعر را به شور و شیدایی میخوانند. «گرمِ گرم/ زیر آفتاب/ سنگی میان برف» آیا سر این نداریم که دستی به نوازش بر سر سنگ بکشیم و خود را در لذت این گرمای مطبوع شریک سازیم؟ و یا: «بخار شیشهها/ بدر ماه/ که با سرانگشتان میکشی» آیا این شعر، حسرت و تنهایی و آرزومندی را توأما فریاد نمیکند و آیا شاعر با کشیدن بدر ماه او را به خلوت تاریک درون خویش دعوت نمیکند؟ «بلور/ چیزی به یاد من افتاد/ شکست» شاعر در اینجا قدرت فوقطبیعی ندارد که با نگاهش بتواند اشیاء را بهرقص درآورد تا مضمحل کند؛ بلکه این خاطرههای اوست که بلورها را که شکسته دیده بهیاد میآورد. «نگاه کن/ این سایهی من است/ آمیخته با سرو»، «نگاه میکند اتاق را/ کلاغ/ از کاج روبهرو»، «تاریک روشنا/ شانه میزند سپیدی موهاش را/ مادرم»، «نیم شبان/ تو خفتهای/ هم این گلدان داوودی» در دو شعر اخیر، شاعر آنچه را که ظاهرا حس و حرکتی ندارد به تکاپو وامیدارد. مادر «سپیدی» موها را شانه میکند. اینجا نه اشیاء حرمتی دارند و نه مو، بلکه این سپیدی است که عمده میشود، چراکه نمایانگر سالها رنج و مشقت و خستگی است و در شعر بعد وقتی حرفی از آدمها بهمیان میآید بلافاصله گلدان داوودی خودی نشان میدهد که من شاید مهمتر از آنی باشم که توصیف میکنی و شاید خوابهای من زیباترین باشد. و این شعر زیر که مو بر بدن راست میکند؛ البته نه از هراس بلکه از شیفتگی و شیدایی. آیا میتوان بهتر از این مسئلهای را بیان کرد؟ شعر شوریدگیهای بشری را فریاد میکند و به سراغ اندوهانی میرود که هویدا نیست. «شانهای/ در کفن نهادهام/ کنار گیسوی بلندش»، «از آن خانه/ عنکبوت آشنا/ لابهلای لباسها»، «هر صبح همینجا/ پارهسنگی/ کنار راه»، «با عنکبوت دو تن بودیم/ با چند مگس/ در آوارگی»، «با چراغ دو تن بودیم/ درآمیخته/ با تاریکی»، «چهها که ندارم/ برف/ بر نقاب کلاهم»، «پهلو به پهلو میشوم/ آن سوی اتاق/ روشنتر است». به این تغزلهای ناب، این بسیار شعر دیگر از این کتاب را هم اضافه کنید. امکان ندارد هر شعر برای شما دنیای تازهای را رمزگشایی نکند. واژههایی مرکب مثل عنکبوت آشنا و کشتی کاغذی واژههای مفرد همانند: پارهسنگ- آوارگی- تاریکی- برف- نقاب کلاه- روشن- برای هرکدام میتوان تفسیر و تحلیل مناسب و تازهای را رقم زد و تقریبا در سراسر آنها اندوه همانند دم رنگارنگ خروسی نمایان است. حرف از تنهایی است. حرف از ظلمت است. وقتی میسراید: «آن سوی اتاق/ روشنتر است» یا اینکه «درآمیخته/ با تاریکی» چه مفهومی را میرساند. جز ناامیدی صرف در ردای تاریکی و بعد که به برفی بها میدهد که بر نقاب کلاهش نشسته است. دلخوشی او از جهان که به همان نیز راضی است، به برفی است که تا لحظهای دیگر نمیپاید. در تغزلها که در اندیشه من چنین مینماید لطافت و ظرافت به روح کمک میکند تا آماده نوشیدن مفاهیم اشعار باشیم. هرچند که عشق را فقط در جامه دلبستگی شاعر به اشیاء میتوان پیدا کرد. نوذری به «جان اشیاء» میاندیشد و به آنها اهمیت میدهد. به آنها لباس انسانی میپوشاند و غالب اوقات آنها را نیز برتر میشمارد. او ابایی ندارد که سبکهای گونهگون ادبی در شعرهایش رفتوآمد داشته باشند. شاعر سعی دارد به چیزهایی بها دهد که در چشم دیگران خوار و خفیفاند- مگس- عنکبوت- سنگ؛ و گاه حسرت روشنی دارد. چگونه این تنی که با تاریکی آمیخته شده و خو گرفته است را به روشنایی بکشاند؟ اینچنین است که شعر سیروس نوذری دارای عمق است. مفهوم دارد. خیلی کم شعرهای سادهای دارد که ذهن را دچار زحمت نمیکند. در جستوجوی مفاهیم شعرها چهار شعر نظرم را جلب کرد. «چه تاریک است اتاق/ چراغم/ چنین آموخت»، «افتاد/ خرد شد/ آینهای»، «تاریک/ هم اتاق/ هم چراغ خیابان» «شامگاه/ اولین روز سال/ گذشت» نه با شدتی که من گفتم، اما شعر همهچیزش آشکار است. در پس و پشت آن چیز مخفی پنهان نیست تا خواننده در جستوجوی آن به زحمت بیفتد. و بعضی اشعار هم هست که حداقل من نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. شاید در مقوله پسامدرن بگنجد، اما به روال بقیه اشعار نیست. «قار.../ قار.../ کلاغ/ رو به دیوار» در اینجا شاید شاعر از دیوار و قارقار کلاغ به دنبال اسارت و بیهودگی باشد. «تکیه داد به من/ دیوار/ زیر تندباد»، «غروب از کبوتری/ پری/ کنار بستر بیمار»، «در آتشدان/ جایی میان هیمه و/ خاکستر»، «پشت پنجره، هیچکس/ باران بامداد/ در آینه»، «نه گنجشک/ نه پیرهن/ بند رخت خزانی»، «سحر/ عطر یاسها/ در عمق آینهای»، «چیزی تکان میخورد میان علفها/ انگار/ سنگپارهای» مفاهیم منقطع در یک تصویر، مثل گنجشک، پیرهن، بند رخت خزانی که ارتباط پیراهن و بند رخت طبیعی است، اما بند رخت خزانی. شاید در اینجا بند رخت به درخت بیبرگ خزانزده تشبیه شده باشد یا سحر و یاس و آینه. مشکل بزرگ، عطر است که چگونه از آینه بیرون میتراود. خوب اینها احساس شاعر است در لحظاتی خاص که شاهد چیزهایی است که در منطق وجودی خویش نمیگنجد و امکان زیاد دارد که کمی مغلق جلوه کند. بیهودگی و پوچی بازمیگردد به چگونگی نگرش ما از اطرافمان و پیوندی که سیروس نوذری با اشیاء برقرار میکند که چگونه روح ناآرام خود را در پدیدههای پیرامونی جستوجو میکند: «نمیشود ندید/ گرداب و/ کشتی کاغذی» کشتی کاغذی مفهوم عمیقی از پوچی است. و گرداب مهیب که برای کشتی کاغذی بس عظیم مینماید. و همین معنا را به شکلی دیگر در این شعر سراغ بگیرید: «دربسته، بینامهای/ بطری/ بر آبهای جهان»، «هرچیز همانجاست/ با لایهای از غبار/ از آن سالها»، «هزارسال میان رود/ صخرهای/ نشان هیچ»، «تکهای کاغذ/ زیر در/ بینوشتهای»، «صندلی/ در انبار/ با هزار شکسته دیگر» «از یاد رفته/ فانوس/ میان تاریکی»، «نیمهباز مانده در/ نه باد/ نه رهگذر»، «دوشاخه سوری/ به گلدان نهاد/ و هیچ نگاهشان نکرد»، «تا ابد/ بر آب میرود/ کشتی کاغذیش» و «همچنان/ زیر برفبار/ چراغ خیابان». اینها و تعدادی دیگر هرکدام شاهکاری هستند. این شعرها در یک حالت بیخویشی و ناامیدی سروده شده. شاعر به خوبی توانسته است احساس آن لحظه را منتقل کنند و ما را در پوچی و بیهودگی که بر مردمان و بر اشیاء میگذرد شریک کند. اگر طبیعت را اشیاء بههمپیوستهای تصور کنیم که در گوشهگوشه ذهنمان تصویر کاملی را ارائه میدهند، سیروس نوذری کاشف تابلوهای بدیع از این مجموعه است: «دشت برفپوش/ کنار پنجرهای/ تنها»، «بهار/ غمهای ما/ قندیلهای یخ» با وجودی که بهار است و هوا باید در کمال لطافت باشد، اما غمهای ما که به قندیلهای یخ تبدیل شدهاند همچنان زمستان را بر ما آوار کردهاند: «برگی بر آب/ شبنمی/ پیش از آفتاب»، «تندباد با سایههاش/ پیچان به جان اشیاء»، «تا ابد زیر آب/ سنگپارهای/ که افکندهای»، «نردهها/ گل دادهاند/ هنگام بهار»، «اندوه نیست/ آتش است/ افتاده در برگهای خزان»، «طبل میزند تگرگ/ بر شیروانی/ بر کهکشان»، «اتاق/ مهآلود/ بر جهان چه میگذرد؟»، «کمی/ دورتر از چراغ خیابان/ ماه نصفه نیمه پاییز». آیا صدای زنگ ساعت را تمام شب از این شعر کوتاه نمیشنوید و آیا طنین آن مرتب در باور شما تکرار نمیشود؟! «تیک تاک/ تمام شب/ دکان ساعتفروش» تنها در تصاویری اینچنینی است که توجه ما به سوی جان اشیاء جلب میشود و بدانها اهمیت میدهیم: «پنهان هنوز/ پارهسنگ/ ریزبرگهای پاییزی»، «کبوتران!/ پری یافتهام بر آبها/ سیاه» چه تصوری خواننده میتواند از این شعر کوتاه داشته باشد؟ چرا خطاب او با کبوترانی است که قاعدتا رنگی سفید دارند؟ و چرا پر بر آب؟ آیا مفهوم مرگ را بهتر از این میتوان فریاد زد، آنهم در جهانی غریبوار که مردن تو حتی برگی را به افسوس نمیجنباند! در اندیشه چرایی جهان- چیستی اشیا- شاعر حیرانیهای خود را اینچنین در جهان منتشر میکند: «روشن است/ یخچال/ با جهان خالیش» از هر طرف که به شعر نگاه میکنید یک نوع پوچی میبینید. مگر ما سرگذشتی بهتر از این یخچال خالی داریم؟! همین مفهوم را میتوان در این شعر هم دید: «چراغهاش/ در روشنای روز/ هنوز» بالیدن، اما برای هیچ، بیهوده که جهان نیز تأثربرانگیز نیست، زندگی اینچنینی مرگی با چشمان باز نیست، که جهان را میبینی اما کسی تو را درک نمیکند! زیر باران، سنگها در مورد چه چیز به نجوا نشستهاند؟ آیا راجع به ما حدیثی در گوش هم میخوانند؟ «به نجوای سنگها/ سکوت کنیم/ زیر باران صبحگاه»، «آسودهایم روی تاقچه/ در غبارمان نگاه کن» بیهوده نیست که شاعر نام دفتر اول کتاب را «جهان حریف غبار نمیشود» گذاشته است. این مرگاندیشی تحمیلی نیست. در ذات ماست. در ذات تمامی غبارهای جهان است. تنها در این صورت است که اشیاء دیگر به شکل مأنوس دیده نمیشوند؛ غبار بر همهچیز سیطره مییابد در هنگامه تسخیر جهان هیچکس شاهد هیچ چیز نیست! «هراسناک/ شئیای/ که ناشناس» گاه شاعر بهگونهای نامحسوس از آسایش و امید حرف میزند. سرخوشیها و دمغنیمتها را در جان اشیا جستوجو میکند، در این موارد شاعر نگاه متفاوتی به دنیا دارد: «جانگرفتهاند در آفتاب زمستان/ اشیا/ روی میز»، «نفس میکشد کلاغم/ از آن پرده/ دانستم»، «هیمهای / هنوز / کنار آتشدان»، «تیکتاک ساعت دیواری / مادرم / قند میشکند»، «نه با شوق روشنا/ گیراندهام فقط/ نخی کبریت را»، «آرام میکند تو را / پرده را / نرمهباد شامگاه»، «سرانجام پهلو گرفت/ کشتی کاغذیش/ کنار جویبار» شاعر در چند جا به کشتی کاغذی اشاره میکند که فکر میکنم بیاعتباری و پوچی جهان باشد. چرایی در کار و هیچبودن! در دفتر دوم «با هراسهها» شعری یافت نشد که نتوانسته باشد اندیشه شاعر را بهدرستی بیان نکرده باشد. تمامی شعرها موفق و زیبا هستند. مگر نه این است که ما همه مترسکانیم بر سر جالیز زندگی؟! دلمان خوش است که گاه باعث هراس دیگران میشویم؛ اما بهخوبی واضح است که این قدرت پوشالی است. ما نمیتوانیم باعث هراس دیگران شویم. پرندگانی هستند که کف دستهای ما تخم میگذارند. پرندههایی هستند که فضلههای خود را نثار ما میکنند. ما هراسه هستیم و دیگر هیچ و نمیدانیم برای چه ما را در زمین کاشتهاند. «تمام روستا از آن مترسک/ کسی به خانه باز/ نیامد.» این شعر بهنوعی به صاحب قدرت اشاره دارد. اگر مراد آقایی و فخر بر مردمان باشد که همه روستا را ترک میکنند و جز سنگ و خشت چیزی نصیب هراسه نمیشود. تا به ذات خود که همان شیای از اشیاء روی زمین است پی ببری؟! «وعدهگاه/ هراسهای/ در انتظار هیچکس»، «بادستهاش/ دو سوی جهان را/ هراسه جالیز» آیا این شعر مفهومی فلسفی و ماوراء الطبیعی ندارد؟ با دو دست جهان را گرفته است، درصورتیکه جهانی وجود ندارد. جهان در دید هراسه مانند هوایی است فشرده و مواج که از دور، آب را نشان میدهد، اما پوچ و توخالی است. سراب است. اصولا تمامی شعرهای دفتر «با هراسهها» نفی قدرت است. آن هم قدرتهای پوشالی و حباب مانند! «فرومانده در گل/ مترسکی/ زیر رگبار»، «یکبند/ جیرجیرکان/ در جیبهای مترسک»، «چتری نداشت/ هراسه پاییز/ باور کنید»، «گورها/ جوار یونجهزار/ در نگاه مترسک». و شعرهایی هم هستند که آشکارا ذلت قدرت را نشان میدهند: «بینام / پارهچوبی و ژندهپیرهنی/ روی خاک»، «زیر برفبار/ دیگر چهکار مانده/ مترسک را؟»، «چه نام دارد مترسک/ بیکلاه و/ پاره پیرهنش؟»، «چرق.../ مترسکی شکست/ آن سوی کائنات» ایجاز در اشعار نوذری بیداد میکند. بعضی از آنها بیشتر از سه یا چهار واژه ندارد، چرا چون شاعر برترین کلمه را از میان جملهای برگزیده است. خواننده آگاه خود حدس میزند ابتدا و انتهای واژه چیست. اگر بخواهیم یکی از هایکوها را (ص١٨٨) به نثر بنویسیم چنین قلم بر کاغذ میآوریم: «در وعدهگاهِ ملاقات، مترسک، انتظار کسی را نمیکشد.» وقتی مترسکی نه کلاه داشته باشد و نه پیراهنی برازنده قامتش، آیا میتوان باز هم به او نام مترسک داد؟(ص ١٨٩) هدف رساندن اصل ایجاز در شعرهای سیروس نوذری بود. روزبهروز اشعار او با مفاهیم عمیقتر و ساختاری زیباتر در دفتر شعری مینشیند. او بیآنکه احساس غرور کند و احساس کند که از دیگران برتر است، میسراید. در غیراینصورت خود سند نابودی خود را امضا کرده است.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید