1392/5/15 ۱۳:۳۰
ترجمهی نسیم حسنی : جولیان بگینی فیلسوف و نویسنده بریتانیایی در این مقاله از مرگ پدرش گفته است. او به دنبال پاسخی به این پرسش است که آیا فلسفه میتواند هنگام مرگ نزدیکان و عزیزانمان، یاریرسان باشد؟ آیا فلسفه میتواند مفهوم مرگ را برایمان به گونهای معنا کند که رنج کمتری از آن ببریم.
ترجمهی نسیم حسنی : جولیان بگینی فیلسوف و نویسنده بریتانیایی در این مقاله از مرگ پدرش گفته است. او به دنبال پاسخی به این پرسش است که آیا فلسفه میتواند هنگام مرگ نزدیکان و عزیزانمان، یاریرسان باشد؟ آیا فلسفه میتواند مفهوم مرگ را برایمان به گونهای معنا کند که رنج کمتری از آن ببریم. از بگینی تاکنون آثار بسیاری منتشر شده است؛ از جمله «خوکی که میخواهد خورده شود» و «۹۹ آزمایش فکری». آثاری که او نوشته همگی دارای یک ویژگی مهم است: پرداختن به فلسفه، به گونهای که عموم مردم از آن بهرهمند شوند. او سردبیر مجله «فیلسوفان» نیز هست. او دکترای فلسفه خود را با تزی درباره هویت شخصی در سال ۱۹۹۶ از کالج دانشگاهی لندن دریافت کرده است.
با مرگ پدرم همانگونه مواجه شدم که با دیگر چیزها: اندیشیدن و پردازش آن اندیشهها از طریق نوشتن؛ انگشتها روی صفحه کلید. این افکار، از مرگ او تا مرگ دیگران، تغییراتی بر نگاه فلسفی من ایجاد کرد. ممکن است این مسئله به نظرتان تحلیلی سرد و منطقی افراطی بیاید. اما تنها قاعده در باب اندوه این است که هیچ قاعدهای وجود ندارد. واکنشها به مرگ نمیتوانند بهطور مشخص به دو دسته طبیعی و غیرطبیعی، شایسته یا ناشایسته، درست یا نادرست تقسیم شوند. ما به همان میزان از مرگ گیج میشویم که از زندگی، تقلایی در تاریکی برای یافتن راهی در درون آن.
در زمانهایی از این دست، کار چندانی از فیلسوفان ساخته نیست زیرا زمانی که آنها در باب مردن حرف میزنند، میل دارند بر مفهوم مرگ، بر کسی که میمیرد تمرکز کنند. برای مثال، افلاطون فلسفه را تمهیدی برای مرگ میداند. این در حالی است که اپیکور میگوید دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد. ولی چنین اندیشههایی کارآیی چندانی برای کسانی که بهطور ناگهانی میمیرند، ندارد. پدرم سرحال و قبراق بود اما دچار حمله قلبی شد و فوت کرد. برای برادر و دامادش هم اتفاقهای مشابهی افتاد. پدرش هم به دلیل سکته مغزی فوت کرد. مانند این است که دروگر مرگ (فرشته مرگ) از اجرای یک شوخی سنگدلانه با کسانی که به جلو نگاه میکنند لذت میبرد. کسانی که برای دیدار چهره به چهره با او آماده میشوند مانند کسانی هستند که متوجه تعقیبکنندگان پنهانی پشت سرشان میشوند و ناگهان آنها را غافلگیر میکنند.
یک فلسفه کاربردی و سودمند به ما کمک خواهد کرد تا برای مرگ دیگران آماده باشیم. هرگز مطمئن نبودهام که فلسفه بتواند به خوبی از پس آن برآید. اما شاید نگاه فلسفی باعث شود تا با مرگ نزدیکانمان همذاتپنداری کنیم. به نظرم این قضیه سه بعد دارد: مرگ برای آنکه میمیرد چه معنایی دارد، مرگ برای بازماندگان چه معنایی دارد و سومین و شاید مهمترین این ابعاد، شوک و غافلگیری ناشی از مرگی است که در نزده، اما ناخوانده از در وارد شده است.
اغلب بر این عقیدهاند که مواجهه با مرگی که پس از یک بیماری مزمن فرا برسد آسانتر است، حتی اگر برای آن روز آماده نباشید. هرچند هنگامی که مرگ ناگهان اتفاق میافتد، همه با تحیر و شگفتی میگویند: «این امکان ندارد»، «واقعیت ندارد»، «هنوز نمیتوانم باور کنم». من چنین عبارتهایی را بارها و بارها در روزهای اخیر شنیدهام. اگرچه پدر من در موطن مادریاش یعنی ایتالیا چندان زندگی نکرد، اما در سفرهای دورهای که به آنجا داشت، خونگرم و خوشمشرب بود. تعداد آدمهایی که برای اولینبار در روزهای آخر عمرش با او در ارتباط بودند نسبت به سالهای گذشته بیشتر شده بود. قبراق و سرحال بود. هیچکسی حتی فکر بیمار شدنش را هم نمیکرد چه برسد به مرگش. افرادی که با او دوستی دیرینهای داشتند او را فردی ورزشکار و گیاهخوار میپنداشتند، حال آنکه او یک میگسار و سیگاری حرفهای بود. بیشتر دوران زندگیاش را قبراق و سرحال گذراند اگرچه مانند همسنوسالهای پیر و فرتوتش پشت میزنشینی را انتخاب کرده بود.
من قادر به بیان احساسات خود نیستم. البته عناصر غیرواقعی نیز درباره مرگ وجود دارد اما تا آنجا که میدانم، مرگ رخدادی است که در هر زمانی ممکن است گریبان فرد را بگیرد. پس حتما من از مرگ انسانها شوکه نخواهم شد. حتی اگر آن فرد یکی از اعضای خانوادهام باشد. هستند افرادی که زیاد عمر میکنند. علتش را شانس و تقدیر میدانم و به تعداد معدودی اختصاص میدهم. آنچه شگفتزدهام میکند چگونگی مرگ افراد نیست بلکه بهت و حیرت مداوم مردم در زمان روی دادن مرگ عزیزانشان است. آیا شگفتی من تنها به این دلیل است که تمام زندگیام را وقف فلسفه کردهام؟ در اینباره شک دارم. شاید یکی از دلایلی که مرگ در ذهنم حلاجی نمیشود، گذراندن بخش بزرگی از زندگیام به مطالعه فلسفه باشد اما نمیتوان اساس بینش هر فرد را به زمینه مطالعاتیاش ربط داد. من از واقعیت سخن میگویم. از مرگی که همگان بدان آگاهند اما توان پذیرشش را ندارند. همه آن چیزی که باعث میشود انسانها ثابت باقی بمانند. این عادت فلسفه است که حتی ایدههای سهل و آسان را به مسائل پیچیده تبدیل کند. هنجارهای فرهنگی نیز نقش خود را در اینباره ایفا میکنند. در زادگاه پدرم هنگامی که فردی میمیرد، مرگش برای دیگران منزجرکننده و ترسناک نیست. معابر پر میشود از آگهی فوت که مکان و زمان مراسم در آن درج شده است. هرجا که قدم میگذاری نشانی از مرگ را میبینی. مردم در اجساد هم نکته شرمآوری نمیبینند. جسد پدرم را در منزل برادرش برای تدفین آماده کردند. او را در تابوتی گذاشتند که درِ شیشهای آن امکان دیدنش را برای همه میسر کرده بود. برای جلوگیری از فاسد شدن جسد، دستگاه تهویه هوا و خنککننده نیز در تابوتش گذاشته بودند. تمام روز مردم برای وداع با او میآمدند و میرفتند. حتی عدهای بالای سر او میایستادند و با جسدش صحبت میکردند. همهچیز مهیاست تا شما تا حدودی از واقعیت، ماهیت مرگ و جایگاه آن در چرخه طبیعی زندگی آگاه شوید. فیلسوفان همواره به دنبال عقلانی جلوه دادن مرگ هستند. آنها نگران نبود فرد نیستند. آنها معتقدند که فرد میمیرد، راحت میشود، رنج نخواهد کشید و جای تاسف برای آنچه او از دست داده، نیست زیرا دیگر وجود خارجی ندارد که بخواهد به خاطر نداشتههایش متاسف باشد. تنها بازماندگان اویند که عذاب میکشند. فکر میکنم در این گزارهها یک جای کار ایراد دارد. غم و غصه یکنفر به خاطر نبود دیگری، به این خاطر نیست که فرد متوفی قادر به لذت بردن از زندگیاش نیست. نه اصلا، بلکه نبود جسم او، نبود ماهیت دنیوی او، باعث آزردگی خاطرش میشود. او نه رنج میکشد و نه لذت میبرد، نه عشق میورزد و نه چیزی را احساس میکند. این علت ناراحتی ما برای فردی است که زمانی میان ما بوده است.
بسیاری از فیلسوفان تلاششان بیثمر و بینتیجه بوده است. آنها به این امر معترضاند که نیازی نیست اطرافیان خود را برای شادیهایی که فرد متوفی فرصت تجربه آن را نداشته ناراحت کنند. به باور آنها مُرده را باید همچون نوزاد سقطشدهای ببینیم که هرگز پا به این دنیا نگذاشته است. تفاوت بسیار زیادی است میان دو فرد که در جهان واقعی در کنار یکدیگر زندگی کردهاند تا دو فرد که هرگز به دنیا نیامدهاند و در دنیای مجازی به موازات آنان با یکدیگر دوست و همدماند. اتفاق افتادن مورد اول محال نیست. اما مورد دوم یکی از بیکران موارد غیرواقعی و غیرممکن است. این امر بهطور نادر یک منظر فکری غیرسطحی را به وجود میآورد که به هر دو مورد ارزش یکسانی ارجاع میدهد. هم به تجربیات غیرواقعی از شخصیتهای فرضی و هم افرادی که در واقعیت نفس میکشند و زندگی میکنند. اگر عامل خوشحالی و شادمانی ما قرار گرفتن در محفل دوستان باشد در آن صورت دیگر دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد. اما باز هم یادآوری خاطرات شیرین با فرد متوفی برایمان بسیار دردناک است.
زمانی که فیلسوفان سعی در تحلیل اندوه و ماتم ناشی از مرگ عزیزی را دارند دچار لغزش میشوند زیرا پدیدهای که آنان در پی توصیف و دلالت آن هستند پیچیده و متناقض است. دیدن جسدی در تابوت همانی است که برای عدهای در منزل عمویم رخ داد. به علت علاقه فراوانی که به فرد متوفی داشتند قادر به پذیرش حقیقت نبوده و سعی در مقابله با آن را داشتند. عقیدهای که مردم درباره یک مرده دارند آن است که متوفی بسیار شبیه به فردی است که خوابیده. این حرف را قبول ندارم زیرا در هر موجود کوچک یا بزرگ، بیدار یا خواب، یکسری حرکات کوچک وجود دارد که نشانه حیات آن است. چهره پدر من بیروح بود. عضلهای از بدنش کوچکترین واکنشی نداشت. قفسه سینهاش به خاطر تنفس بالا و پایین نمیرفت. او مرده بود و از خودش تنها جسمش برجا مانده بود. اینکه او در آن حالت قرار داشت شاهدی بود واضح و روشن برای اینکه او در میان ما نیست. احساس میکنید که او دیگر چیزی را درک نخواهد کرد و این علت اصلی ناراحتی شما برای اوست؛ برای عزیز از دسترفتهتان است.
در نظام فکری منطقگرایان افراطی این گزارهها بیربط است. اما افراد منطقگرا نیز باید بپذیرند که بارها پیش آمده که یک توصیف و توضیح متناقض بیشتر به واقعیت نزدیک است تا کوشش برای به دست آوردن امری مستدل. بعضی از اوقات زبان منطق و فلسفه قاصر است از آوردن دلیل برای پدیدههای مهم و واقعی زندگی. در چنین شرایطی استفاده از سخنان متناقض بهتر از هر نثر مستدل و باثبات است. در کشمکش همیشگی میان منطق و تجربیات عمیق حسی، باید مراقب منطق خود باشیم در غیراین صورت ضربه فنی شده و از دور رقابت زندگی خارج میشود. ناراحتی و نگرانی حتی برای فرد کهنسالی که عمر دراز دارد و زندگیاش سرشار از خوبی و خوشی است لازم است. این بدی انسانهاست که حتی قبل از مکیدن کامل شیره زندگی، خسته و فرتوت میشوند. قبول دارم که مرگ و نیستی به زندگی معنا میبخشد و به همین دلیل، وجودش ضروری است.
زندگی ابدی یک مجازات است و نه پاداش اما نمیپذیرم که 80 سال سن زمان کافی باشد برای نیرو و قدرتی که تحلیل میرود. ما نباید از مرگ خود و عزیزانمان ناراحت باشیم. با وجود شکستی که فیلسوفان در ارائه نظراتشان دارند اما باز هم موعظه آنان برای پذیرش آرام و راحت مرگ چندان اشتباه نیست. شوکی که به بازماندگان وارد میشود، شوک دنیاپرستی است و غم و اندوهی ژرف با خود به همراه دارد. اما اندوه و غم جنبه سومی هم دارد که به این آسانی بهبود نمییابد. هنگامی که یکی از نزدیکانتان را از دست میدهید اساس زندگیتان از هم گسیخته و پارهپاره میشود. شاید این بهترین راه برای فهمیدن گفتههایی همچون «واقعیت ندارد» و «نمیتوانم باور کنم» باشد.
تجربه مرگ کسی که دوستش داریم حس جهانی وارونه و دگرگونشده را برایمان دارد که روی نحس و زشتش را به ما نشان میدهد. نمیدانیم چگونه به زندگی خود ادامه دهیم. ناشیانه میگوییم که این را باور نداریم. اما منظورمان است که ما دیگر مفهوم وجودی خودمان را درک نمیکنیم. این مشابه زمانی است که کسی که در لحظهلحظه زندگیتان حضور او را حس میکردید از زندگی روزمرهتان خارج میشود. و اگر هنوز سختترین چیز پایان یافتن زندگی نباشد بهطور حتم پارهپاره شدن و از بین رفتن وجود شما خواهد بود. اگر اینطور باشد پس تضرع شما امر خودپسندانه و خودخواهانهای است. من اینچنین نمیاندیشم. پدیدهشناسی غم و اندوه نشانگر عدم تمایز میان خود و دیگران است. ما گیج هستیم که آیا برای خود اشک میریزیم یا برای متوفی؟ علتش این است که احساساتمان چه برای خود و چه برای فردی که دوستش داریم، قابل تفکیک نیست. بهطوری که نمیتوانیم خود را از فردی که بسیار به ما نزدیک است، دور کنیم. به جای داشتن افکار خودخواهانه، این عقیده که کسی آنقدر مورد علاقه باشد که قسمتی از وجودتان شود، شکلی عمیق و ژرف از درک بهای زندگی است. پس علت اندوهگین شدن ما تنهاتر شدنمان یا نبود فرد متوفی نیست بلکه به خاطر تمام فرصتهایی است که هر دو از دست دادهایم. راهی برای تسکین دادن دل غمزده وجود ندارد. نویسندگان معمولا در پایان داستان، اندوهبار، کلمه «پایان» را تایپ میکنند تا ناچار به تجزیه و تحلیل اثر نباشند. این تنها یک دلیل از چندین دلیل است که چرا سکولارها نباید وجود یک زندگی خوب، شاد و بااخلاق را عاری از وجود خدا بدانند. فلسفه راه تسلیبخش است فراتر از علم که درد و رنج را پایان میبخشد. پدرم معتقد بود پس از این زندگی چیزی بیشتر انتظارمان را میکشد. او با بسیاری از مسائل که من در این مقاله مطرح کردم مخالف بود اما من واقعیت را از دید خود بیان کردم و او از دید خودش. اما در یک کلام مرگ او یاد و خاطرهای است که هیچکسی باور نمیکند. حتی بهترین فلسفه و افکار روشنفکرها هم نمیتوانند جهان ما را از انقراض حتمی نجات دهند. کافی است که خوب زندگی کنی و برای زندگی دیگران نیز سودمند باشی. این فلسفهای ارزشمند است که برای رسیدن به چنین زندگیای ساخته و پرداخته شود. اگرچه ما اندوهگین و ماتمزدهایم چه آن هنگام که درِ تابوت را مهر و موم میکنند، چه زمانی که روی قبر خاکستر میپاشند، چه زمانی که تابوت را دفن میکنند اما بهترین کار نگاشتن فصول خوب زندگیمان است. اگرچه ممکن است آخر کتاب را طالع نحسمان خراب و ویران کند اما باید تلاشمان را برای هرچه بهتر تمام شدنش انجام دهیم.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید