1392/4/19 ۲۳:۰۵
دغدغههای نوشتن مدام در تندادن به این فضا رنگ میبازد. ذهن تاب نمیآورد. ولی چارهای جز مقاومت نیست. باید ثابت کرد ادبیات راهِ خودش را میرود... کدام راه؟ پاسخ به این سوال آسانتر از سوالهای دیگر است؛ راهِ منطقیاش را که همان اضافهشدن به تاریخِ آزادیست.
بازگشت به گذشته و درکِ دوبارهی واقعیت و روزگارِ از دسترفته در متنِ ادبیات است. گذشته در نگاهِ داستاننویس چیزیست فراتر از یک تاریخِمصرفِ دورهای و در همین گذشتههای برآمده از ذهنِ اوست که تاثیرگذارترین لحظههای ادبیات شکل میگیرد شاید. اما زمانی که این گذشته تبدیل به عاملی میشود برای ستایش صِرف از قواعدِ زیستن در روزگاری دور باید با نگاهی انتقادی به آن نگریست. در زمانی که لایههای عمیقِ ناامیدی و افسردهگی بیشترِ نویسندهگان ایران را به خود داشته و باعث شده این نویسنده مدام به نقطهای نامشخص در آینده چشم بدوزد، تبدیلکردنِ گذشته به ارزش میتواند روندِ این ناامیدی و افسردهگی را دوچندان کند. در این حالت است که نویسنده خود را در وضعیتی میبیند که در آن توان و قوتِ زیستن در زمانِ حال وجود ندارد، نویسنده نگاهی به خود و اطرافاش میکند؛ معاشاش سختتر و سختتر شده، سانسور کمرش را خم کرده و در عینحال ذهناش انگار تهیتر شده. اویی که قرار است کار و عملِ روشنفکری داشته باشد در فشارِ این فرآیند ناامیدتر میشود. کافیست نگاهی بکنیم به انبوه خبرهایی که در آنها نویسندهگان از روزگارِ خود گله دارند. کتابفروشیهای خلوت، تیراژ 500 نسخهای کتاب، عدمِ توانایی ناشران برای سرمایهگذاری بر نویسندهگان جوان، سانسور که روز به روز فربهتر میشود، تلاش برای تنندادن به روزمرهگی، به نیفتادن در دامِ هرزنویسی، خواندن مصاحبههایی در ستایشِ عامهپسندنویسی از نویسندهای که خود را صاحبِ فکر میداند، دیدنِ نظراتِ منتقدی که برای جهان خط و نشان میکشد و مزخرفاتِ این دو سال را با فوکو و فروید و باختین توجیه میکند... نویسنده سر میچرخاند در این فضا. همه راهی برای گریز مییابند، آنکه کتاباش مجوز گرفته چونان برندهگانِ جوایزِ معتبرِ ادبی در پوست نمیگنجد، یکی که چیزهایی دربارهی سامیزدات خوانده و احتمالا در حدِ چند خاطرهی اینترنتی بوده اعلام میکند میتوان ادبیات را اینگونه نجات داد بدون اینکه بداند دوران این نوع رفتارهای مقاومتی گذشته. نویسندهای دیگر منتقدان را اجیر میکند تا برایاش حرف بزنند و کوچکترین نگاهِ انتقادیای را تاب نمیآورد، فلان متولی دولتی که یک شبه رمان هم نوشته خود را کنارِ عکسهای دستهجمعی میچپاند تا در بازی خُنکِ این روزگار او را هم ببینند. دیگری صبحها در فلان نشرِ متمولِ دولتی کار میکند و شبها در جستوجوی گوشهایی برای انتقاد از سانسور و سختگیری. حسین سناپور علیهِ ناامیدی مینویسد و رضا رهگذر کشف میکند نویسنده نباید در سیاست دخالت کند! نویسندهگانی به بهانهی تحصیل از ایران میروند و دور و دورتر میشوند. عدهای منتظرِ انتخابات هستند، عدهای دیگر در راهروی کمکتابشدهتر فروشگاهِ بزرگِ کتابِ تهران بیهدف قدم میزنند. در ایسنا گزارشی میخوانی از دهها ناشر، از مذهبی و تهرانی و شهرستانی تا مشهور و تازهپا که همه اظهار تاسف میکنند البته جز یکی، دو ناشر که احتمالا آبشان با ارشاد خوب توی یک جوی میرود! تو نویسنده و منتقد هستی در این فضا. میخوانی میبینی که باید نگاه کنی به تمامِ این جزییات. نباید دلات بلرزد و سر ببری در دهههای پیش و خاطرات دیگران را مرور کنی. نباید گذشته معیاری شود برای ارضای ناامیدی...این روند را نویسنده نگاه میکند و خود بخشی از آن است قطعا. دغدغههای نوشتن مدام در تندادن به این فضا رنگ میبازد. ذهن تاب نمیآورد. ولی چارهای جز مقاومت نیست. باید ثابت کرد ادبیات راهِ خودش را میرود... کدام راه؟ پاسخ به این سوال آسانتر از سوالهای دیگر است؛ راهِ منطقیاش را که همان اضافهشدن به تاریخِ آزادیست. بنابراین تندادن به ناامیدی و از سویی دیگر باجدادن به هر چرند و زردآبی که میخواهد خود را به عنوانِ رمان جا بزند و با توجیه و جملهی قصار از این و آن آوردن خودش را توجیه کند خطرناک است. اصلا بگذار فلان نویسنده بگوید دیکتاتوریست، اصلا بگذار متهمات کنند به قدرتنمایی، چه باک! مهم ماندن در شرایطِ موجود است و ناامید نشدن، مهم تنندادن است به ابتذال و تنندادن به حکومتیشدن که نویسندهی حکومتی در هر حموت و هر کشوری دور است از آن تاریخِ آزادی.
فضای ادبیاتِ امروز ایران آشفته است نه از نوعِ طبیعی و متکثر بلکه بهخاطرِ تندادنِ بسیاری از نویسندهگان به روزمرهگی و منتظرِ اتفاقِ خوببودن. خوابِ دههی چهل و جدیدا درکِ نوستالژیهای محیرالعقولِ دههی شصت را داشتن. در این فضا محافظهکاری و مماشات راه به جایی نمیبرد، همانطور که فریادِ هیجانانگیز و صادرکردنِ بیانیه برای ادبیاتِ نوین ایران لودهگیست. «تعقل»؛ امری که راهگشاست. احضارِ عقل که مترادف میشود با احضارِ تاریخ. در این فضاست که اگر مقابلِ میانمایهگی و زردنویسی روشنفکرنما سکوت کنی و در اوهام غرق شوی بازی را باختهای. در این فضاست که خاطراتِ بلوغ و عروسکبازی و از مدرسه فرارکردن را به جای ادبیات به خورد ملتِ میدهند و تو هیچ نمیگویی. در این فضاست که نویسنده میتواند نگاهِ انتقادیاش را دوچندان کند. غرزدن و نوستالژی گذشتهها را مرورکردن میشود انبوه کتابهایی که امروزه در بهترین کتابفروشیهای این کشور به فروش میروند با عنوانهایی مانندِ «یادتونه؟» تبدیلشدنِ نویسنده به جزیی از این کتابهای خُنکِ که نه کارِ فرهنگی و جامعهشناختی در آنها شده، نه نگاهی تحقیقاتی. آن زمان است که میبینیم رمانها و مجموعهداستانهایی را که جایزه هم میگیرند و هیچ در چنته ندارند جز لفاظی.
روزگار انگار بخشِ عمدهای از نویسندهگانِ ایران را ترسو کرده، بیتوجه شدهاند به آنچه میگذرد حوالیشان. ناامیدی گریبانشان را گرفته و انگار نمیبینند که این ناامیدی چطور مثلِ خوره روحشان را میخورد و میتراشد. نویسندهگانی که باید نظر و ایده داشته باشند نسبت به روزگارشان در بُعدهای مختلف در نهایت به موجوداتی صرفا نقزن تبدیل شدهاند که تنها اعتراضشان به ردشدنِ کتابهاشان است و درنهایت قهرکردن و منزویترشدن. نویسندهی ترسو، نویسندهای که نمیخواهد در رفتاری قانونی، مدنی و دور از هیجان و هوچیگری اظهارِنظر کند، قطعا نمیتواند در نوشتههایاش هم برشی از زیستِ مردم و خودش را روایت کند. اُفت میکند و در گذشتهای دست و پا میزند که نه میتواند بازآفرینیاش کند و امرِ نو را در آن دریابد، نه نشانههای معاصربودناش را در آن نشان دهد. در این شرایط است که نویسندهی ایرانی امروز رهاشده در وبلاگها و سایتهای کوچک در حالِ بازی است. نگاهِ انتقادیِ برآمده از دانش و نه احساسات و روزمرهگیها در زیستِ فکریاش دیده نمیشود. آیا میتوان به این نویسنده دل بست؟ آیا میتوان اظهار کرد که این نویسنده بخشی از وجدانِ روشنفکریست؟ آیا این نویسنده فردیتِ خود را به بهانهی مختلف زیرِ پوششِ نوعی آیندهباوری موهوم فنا نمیکند؟ این سوالها، پرسشهایی مهم هستند. ربطی ندارند به اینکه چه گرایشِ فکریای داشته باشی فقط مهم است که نویسنده باشی و صدالبته غیرِ دولتی. آنوقت به عنوانِ یک نویسنده باید دربارهی خود قضاوت کنی که چقدر به تاریخِ آزادی افزودهای؟ چقدر نوشتهای و مبتذل نشدهای؟ چقدر جرأت تجربه داشتهای و نهراسیدهای از دشنام و رجالهها و لکاتههایی که تو را به سخره میگیرند، چقدر قدرت مبارزه داشتهای با جهان و چقدر رو در روی این جهان ایستادهای؟ روشنفکرِ نویسنده یک صفتِ باشکوه برای سنگِ قبرت نیست. یک رفتار سخت و پر از راستی و کجی و تنگناست که با ناامیدی و بازی منتظرِ آینده نشستن جور در نمیآید. روشنفکرِنویسنده مصداقِ وجدان است و عقل، مصداقِ روحی که باید مدام سرگردان بشود تا خود را ثابت کند. این سرنوشت اوست احتمالا. سرنوشتی که با داستانها و شعرهایاش گره میخورند و حافظهای میشوند که عینِ معاصربودن است. عینِ شرافت. عینِ جاهطلبی . نویسندهی ترسخورده نمیتواند در این مبارزه بایستد و خود را ثابت کند او پیش از تولد میمیرد و گم میشود در وهم و محافظهکاری خود.
اردیبهشت 1392
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید