آخرين لحظه‌هاي زندگي استاد مشفق کاشاني به قلم افشين علا

1393/10/30 ۰۹:۲۵

آخرين لحظه‌هاي زندگي استاد مشفق کاشاني به قلم افشين علا

اگر نبودم و به چشم نمي‌ديدم‌، هرگز باور نمي‌کردم که مرگ مي‌تواند چنين باشکوه و زيبا باشد‌! شب عجيبي بود. کيک خريده بوديم‌، شام مختصري هم تهيه ديده بوديم با پول استاد و پول خودمان. نمي‌خواستيم فردا پچ پچ موذيانه موريانه‌هاي‌ درخت شعر اين روزگار را بشنويم که مثلا: «در انجمن شاعران با پول بيت‌المال براي خودشان جشن تولد مي‌گيرند!» هرچند که بهانه‌ اين جشن‌، سال‌روز تولد شاعري چون سهيل محمودي باشد. شاعري که بايد سالني با ظرفيت چندهزار نفر براي بزرگداشتش اجاره مي‌کرديم تا جا براي همه دوستدارانش فراهم شود.

اگر نبودم و به چشم نمي‌ديدم‌، هرگز باور نمي‌کردم که مرگ مي‌تواند چنين باشکوه و زيبا باشد‌! شب عجيبي بود. کيک خريده بوديم‌، شام مختصري هم تهيه ديده بوديم با پول استاد و پول خودمان. نمي‌خواستيم فردا پچ پچ موذيانه موريانه‌هاي‌ درخت شعر اين روزگار را بشنويم که مثلا: «در انجمن شاعران با پول بيت‌المال براي خودشان جشن تولد مي‌گيرند!» هرچند که بهانه‌ اين جشن‌، سال‌روز تولد شاعري چون سهيل محمودي باشد. شاعري که بايد سالني با ظرفيت چندهزار نفر براي بزرگداشتش اجاره مي‌کرديم تا جا براي همه دوستدارانش فراهم شود. اما نه سهيل‌ نياز به اين کارها داشت و نه ما توان برگزاري مراسمي در شأن او را داشتيم. هرچه بود بهانه‌اي بود براي دور هم جمع شدن، آن هم به شوق ديدار سيدمحمد خاتمي که بيش از هر کسي قدردان استاد مشفق‌ها و سهيل محمودي‌هاست. جمع سي چهل نفره کوچکي بوديم. اعلام هم نکرده بوديم که ازدحام نشود. هرچند مي‌دانم خيلي از دوستداران سهيل گله خواهند کرد که چرا ما را نگفتيد، اما چاره چه بود؟ انجمن در پرداخت حقوق اعضاي اندکش هم مانده است. سالني هم که نداريم. پس بهترين کار همين بود که خصوصي و با خرج خودمان مراسم کوچکي برگزار کنيم، مراسم کوچکي که البته با نام سهيل بزرگ بود و با حضور استاد مشفق و جناب آقاي خاتمي. از چهره‌هاي دوست‌داشتني ديگر: ساعد باقري‌، فاطمه راکعي‌، خانم الهي قمشه‌اي‌، صادق خرازي‌، اسرافيل شيرچي، سيدمحمود دعايي‌، احمد مسجدجامعي‌، بيوک ملکي‌، مصطفي رحماندوست‌، خانواده سيدحسن حسيني و قيصر امين‌پور، خانم کاظمي و همسرشان مهندس حساس‌، طاهره ايبد و... .

استاد‌ سالم و سرحال با عصاي دوست‌داشتني‌اش از راه رسيد. سهيل را در آغوش کشيد و تولدش را تبريک گفت. بديهي است که جايي در صدر‌، نزديک خاتمي عزيز بر صندلي نشست. از هميشه خوشحال‌تر بود. با آن‌که دخترش گفته بود شب پيش استاد از حال رفته است‌، از بستر بلند شده بود و آمده بود. مگر مي‌شود تولد سهيل باشد و استاد مشفق نيايد؟ هيچ‌وقت توقع نداشتيم، حتي براي شرکت در جلسات هفتگي هيات مديره. آخر استاد در آستانه نودسالگي بود. دل‌مان مي‌لرزيد از تصور اين‌که اتفاقي بيفتد. ولي مشفق جوانمردتر از اين حرف‌ها بود. مي‌آمد، با عشق هم مي‌آمد. انجمن شاعران ايران خانه دومش بود. مگر نه اين‌که همه ما به اين موضوع افتخار مي‌کرديم؟ مگر نه اين‌که همه ما زير عکس استاد که رييس هيات‌مديره انجمن بود‌، دور هم جمع مي‌شديم؟ او هم هواي تک تک ما را داشت. به احترام کوچک‌ترين‌مان هم - که من باشم - از جا بلند مي‌شد. هر مراسمي هم که داشتيم با همان عصا خودش را مي‌رساند؛ عصايي که براي آن شعر گفته‌ام! انجمن برايش ميعادگاه بود. انگار آن‌جا عطر نفس‌هاي استاد شاهرخي‌، سيد و قيصر را مي‌شنيد. اصلا خودش پايه‌گذار انجمن بود. اصلا اساسنامه اوليه انجمن در خانه خودش نوشته شده بود؛ خانه‌اي در خيابان ظفر که حالا هرگوشه آن استن حنانه‌اي شده است. خانه‌اي که در آن به روي همه شاعران باز بود، با بانويي که در عظمت روح‌، کفو استاد بود و دختري که شبانه‌روز خود را وقف مادر و پدري کرده بود که اصالت و بزرگي و شرف از سر و روي‌شان مي‌باريد. خدا به افسون خانم عزيز صبر بدهد، به استن حنانه پدر، که به‌راستي تکيه‌گاه استاد بود.

بگذريم... اگر نبودم و به چشم نمي‌ديدم‌، شايد الان امشب‌، شبي که استاد استادانم را از دست داده‌ام‌، نمي‌توانستم همين چند خط مغشوش را هم بنويسم. خدا را شکر که بودم و ديدم نه مرگ را‌، که تولد استاد را! به‌درستي که همه چيز بوي تولد مي‌داد. شعر آخر استاد هم با مضمون تولد بود؛ ميلاد آفتاب‌، که آن را به سهيل عزيز تقديم کرده بود.

آقاي موسوي بلده آيه‌هاي شگفتي را براي شروع مراسم انتخاب کرد. از همان ابتداي برنامه انگار قصه آغاز شده بود؛ قصه بدرقه استاد! معنويت تلاوت آن شب بي‌نظير بود. هيچ‌کس نمي‌خواست صوت آسماني استاد موسوي تمام بشود. اما تولد بود و بايد دوستان و دوستداران سهيل سخن مي‌گفتند. چند نفري صحبت کردند. حاج آقا دعايي عزيز که با دو دسته گل از ديار کرمان آمده بود. خانم الهي قمشه‌اي که مثل هميشه با کلام شيرينش‌، انواري از قرآن و ادبيات فارسي را در محفل جاري کرد و ساعد عزيز که بين خاتمي و مشفق نشسته بود... شب عجيبي بود. از من قبول نمي‌کنيد از آن‌هايي که بودند بپرسيد. نوبت به استاد مشفق که رسيد‌، طبيعي بود که به عنوان مجري برنامه به ايشان اداي احترام کنم. دلم نمي‌خواست ابراز عشق و ارادتم به استاد مشفق را خلاصه کنم. آخر واقعا دوستش داشتم. کسي که مشفق را بشناسد مي‌داند چه مي‌گويم. من نمي‌توانم توضيح بدهم که محبت مشفق با دل من چه‌ها مي‌کرد. باز هم مثل هميشه با شيوه منحصر به فرد خودش تواضع کرد، ابرو بالا انداخت‌، سر خم مي‌کرد و متواضعانه لبخند مي‌زد. اي خدا!‌ آن پير بي‌بديل از من که شاگرد شاگردانش بودم هم خجالت مي‌کشيد. مگر تعريف‌هاي من تعارف بود؟ آخ که هيچ‌وقت نتوانستم آن‌طور که مي‌خواستم به او بگويم که دوستش دارم. اگرچه بارها اين جمله را گفتم. همه گفتيم. هيچ جلسه‌اي نبود که من و استادانم ساعد‌، سهيل و خانم راکعي به استاد نگوييم که چقدر دوستش داريم. نگوييم که سايه سر ماست. نگوييم که چشم و چراغ انجمن ماست. نگوييم که جان‌مان به جان او بسته است. نگوييم که مواظب سلامتي‌اش باشد. شرمگينانه نگوييم که: استاد به‌خدا لازم نيست تشريف بياوريد، تلفني هم امر کنيد روي چشم مي‌گذاريم... مي‌گفتيم. همه اين‌ها را بارها گفته‌ايم. اما به‌خدا سبک نشديم. باز هم حرف داريم، باز هم عقده در گلو داريم. هيچ‌وقت نتوانسته‌ايم تمام حس‌مان را به او بگوييم. بگذريم....

شب عجيبي بود. استاد،‌ سر حال‌تر از هميشه صحبت کرد. شگفتا که از سيد و قيصر عزيزش گفت،‌ و از آشنايي‌اش با آن‌ها و ساعد و سهيل و ... که پاره‌هاي جگرش بودند. با اشتياق وصف‌ناشدني از آقاي خاتمي و حاج آقا دعايي تشکر کرد که آمده بودند تولد سهيل. از بزرگواري‌هاي‌شان گفت. از لطفي که آقاي خاتمي به ايشان داشت و پيامي که چندي پيش براي بزرگداشت استاد فرستاده بود، و شعر خواند. آخرين شعرش را که همان روز گفته بود. براي تولد سهيل. راستي خوش به حال سهيل! آخرين شعر مشفق براي سهيل بود. سهيل آخرين مضمون شاعرانه‌اي بود که به ذهن پير و قافله‌سالار شاعران جوانمرد خطور کرده بود. حقش هم همين بود...

برخيز ز جا نه وقت خواب است اي دوست

بنشين که شب شعر و شراب است اي دوست

در بزم سهيل‌، زهره با چنگ نواخت

ميلاد بلند آفتاب است اي دوست...

عجيب نيست؟ خواندن اين شعر درست دم مرگ؟ البته اين آخرين کلمه‌هاي استاد نبود. در برابر تشويق حاضران‌، باز هم متواضعانه خنديد. آخرين جمله‌اش را ساعد به يادم آورد. ساعت سه صبح که زنگ زدم جوياي حال و وضعش باشم در اين مصيبت طاقت‌سوز. آخرين کلام استاد اين بود: ديگه چي بگم؟ ... با لبخند شرمسارانه هميشگي‌اش و سيدمحمد خاتمي گفته بود: بيش‌تر از اين استاد را اذيت نکنيم! و استاد در جواب با علاقه‌اي وصف‌نشدني به چهره خاتمي نگاه کرد و گفت: قربان شما... و سرش به زير افتاد! باور کنيد درست همين‌طور بود که گفتم. آخرين مخاطب استاد، ‌خاتمي بود و بعد‌، سر استاد به پايين افتاد، همان‌طور نشسته. درست شبيه خواب ناگهاني و چرتي سبک! سکوت بود و سکوت. همه با حيرت به استاد خيره شده بودند. پس چرا ادامه نمي‌داد؟ حتي من گفتم: استاد‌! ادامه شعرتان.. شعر بخوانيد... اما استاد به خواب رفته بود. تنفس مصنوعي و شوک هم فايده‌اي نداشت. نبض‌ اندکي مي‌زد، اما پيدا بود که مشفق از اين عالم رخت بربسته است. تا اورژانس برسد مرديم و زنده شديم. خانم راکعي به صورتش مي‌کوبيد و بي‌صدا گريه مي‌کرد. ساعد بي‌هدف قدم مي‌زد. حال غريبي داشت. همه از خود بي‌خود شده بوديم. باز هم آقاي خاتمي که حواسش به ساعد بود‌! با صداي بلند گفت مواظب ساعد باشيد. سيدمحسن خاتمي شاعر جواني که مدت‌هاست في سبيل‌الله بيش‌تر بار انجمن را به دوش مي‌کشد با پيکر استاد روانه بيمارستان شد و ما حيران و سرگردان مانديم. سهيل با چشمان قرمز از اشک، بهت‌زده درجا ميخکوب شده بود. حتي فرصت نکرده بود در جواب شعر استاد و محبت بي‌دريغش‌، صحبتي بکند!‌ يعني مرگ اين‌جوري هم مي‌آيد؟ شاعر‌ حرف بزند‌، شعر بخواند،‌ لبخند بزند و ناگهان سرش بيفتد پايين؟ پيرمردي نودساله با آن همه ضعف و ناخوشي خودش را به مراسم تولد فرزند شاعرش برساند و با تقديم هديه‌اي ماندگار به او‌، جان به جان‌آفرين تسليم کند؟ آن هم با اين همه متانت و زيبايي؟

به‌راستي خدا ديگر با چه زباني فصيح‌تر از اين با ما حرف بزند؟ ديگر چگونه واضح‌تر از اين بگويد که عاش سعيدا و مات سعيدا... جز اين است که خدا نمي‌خواست مردي به صلابت مشفق در بستر بميرد؟ جز اين است که از جا بلندش کرد و سوار بر بال فرشته‌ها به محفلي رساند که سادات بزرگواري چون خاتمي و دعايي و الهي قمشه‌اي‌، در آخرين لحظات عمر نوراني‌اش‌، بدرقه‌اش کنند؟

...خوش به حالت استاد! براي مواجهه با مرگ‌، حتي به طرفي خم نشدي! حتي عصايت را هم نخواستي، به عصايت هم تکيه ندادي. نشسته از جمع ما رفتي، اما به واقع‌، ايستاده رفتي. آخرين شعرت را خواندي و در آغوش فرزندان معنوي‌ات‌، شاگردانت‌، هم‌نفسان ساليان درازت‌، و در ميعادگاه مالوفت‌، در قلب انجمن شاعران ايران‌، به رفيق اعلي پيوستي...

ما ناباورانه در انتظار خبر بهبودي‌ات بوديم، يعني چيزي شبيه به معجزه! اما بهبودي تو در آغوش مهربان خداوند بود. خبر قطعي که رسيد‌، خاتمي دعا مي‌خواند و تسلي مي‌داد. عجب شبي بود ديشب!

ممنونم آقاي دعايي که آمديد. ممنونم خانم الهي که گفتيد توان نداشتم اما آمدم. ممنونم آقاي موسوي که آن آيه‌هاي دلکش را موسيقي متن خواب ابدي استادم کردي! ممنونم خانم راکعي که با گل‌هاي مريم به تولد سهيل آمدي و استادمان را با استشمام رايحه خوش آن‌، بدرقه کردي! ممنونم ساعد عزيز که در چنين شبي هستي! هستي که شانه‌اي براي گريه‌هاي‌مان باشي‌، هستي که تکيه‌گاه‌مان باشي وقتي که قرار است هر روز صندلي‌ خالي استاد را ببينيم. ممنونم سيدمحسن خاتمي و جواد زهتاب عزيز‌، که مراسم رؤيايي تولد سهيل و ميلاد حقيقي استاد مشفق را تهيه و تدارک ديديد. ممنونم صادق خرازي عزيز که با آن همه ضعف و بيماري‌، به کمک ما شتافتي و در دادن تنفس مصنوعي لحظه‌اي درنگ نکردي. ممنونم هادي گرجي که با آن دست‌هاي زحمت‌کشت‌، به سينه دريايي استادمان شوک وارد مي‌کردي و مي‌دانم خدا را به سيادت مادرت قسم مي‌دادي که استادمان چشم باز کند. ممنونم از همه آن‌ها که بودند و استادمان را تا دروازه ملکوت بدرقه کردند. تا آغوش گرم قيصر و سيد! تا‌ آرامش لبخند‌هاي آسماني شاهرخي‌! و ممنونم سهيل عزيز ‌که امشب شب تولدت بود. بهانه‌اي بود براي آمدن آن همه جان پاک که باز هم به انجمن شاعران ايران بيايند. هرچند براي بدرقه ابدي استاد مشفق کاشاني. به قول استاد مشفق: ديگه چي بگم؟... خسته‌ام. از همين حالا دلم براي استاد تنگ شده.

ياد فردا و فرداها که مي‌افتم‌، پشتم مي‌لرزد. يعني واقعا معلم عشق و شاعري‌، استادمان مشفق کاشاني رفت؟

شعري که مردادماه امسال در بزرگداشت استاد مشفق کاشاني براي ايشان سروده بودم:

عمري بر اين کبود‌، غريبانه زيستي...

اي تکيه بر عصازده‌، نازد عصا به تو

در ايستادگي‌، همه‌ سروها به تو

اي تکيه‌گاه مردم دانا به حيرتم

تو تکيه بر عصا زده‌اي يا عصا به تو؟

از دامنت اگر که شوم دور‌، کم‌ترم

از چوب آن عصا که کند اتکا به تو

عمري بر اين کبود،‌ غريبانه زيستي

اي بغض ابرهاي غريب آشنا به تو

سقف ‌و ستون و رونق اين انجمن تويي

عمري است کرده‌ايم همه‌ اقتدا به تو

از ره چو مي‌رسيم ز جا مي‌شوي بلند

بنشين که در ادب نرسد قد ما به تو

در نام و در مرام‌، تو‌، تنها تو مشفقي

بخشيده منتهاي شفقت خدا به تو

آن‌قدر با دلم تو عجيني که گوييا

دل بسته بودم از ازل از ابتدا به تو...

ابيات تو بهشت برين است از خدا

خود هم هزار بيت دهد در ازا به تو

اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: