مثلث تاریخ: زمان، مکان، انسان / محمدابراهیم باستانی پاریزی
1402/7/19 ۱۱:۳۹
تاریخ سه بُعد دارد: زمان، مکان، انسان. برای درك بعدنخست همیشه مشكل وجود داشت؛ زیرا زمان نه قابل لمس بود و نه حركتش احساس میشد، درنتیجه برای شناختن آن، جز استفاده معمولی از ساعت، وسیله دیگری وجود نداشت؛ اما هیچ حادثهای روی نمی دهد مگر اینكه زمانش رسیده باشد. بعد سوم نیز بیشتر معطوف به نامداران است.
تاریخ سه بُعد دارد: زمان، مکان، انسان. برای درك بعدنخست همیشه مشكل وجود داشت؛ زیرا زمان نه قابل لمس بود و نه حركتش احساس میشد، درنتیجه برای شناختن آن، جز استفاده معمولی از ساعت، وسیله دیگری وجود نداشت؛ اما هیچ حادثهای روی نمی دهد مگر اینكه زمانش رسیده باشد. بعد سوم نیز بیشتر معطوف به نامداران است.
***
آن روزها که موشکهای عراقی بر سر تهران فرو میریخت، به محض اینکه آژیر خطر کشیده میشد، عقربه ساعتها خودی نشان میدادند و مردم، ارزش زمان را درک میکردند و منتظر میماندند تا پنج دقیقه بعد این بلای آسمانی سراغ خانه که را خواهد گرفت؟ وقتی صدای انفجار در آسمان شهر میپیچید، یکباره تلفنها به کار میافتاد. و همه خطها اشغال میشد، و هرکسی شمارهای را میگرفت و با طرف خود صحبت میکرد و حرف اول این بود که: «چطور هستید؟ سالماید؟ الحمدلله که بمب در نزدیکیهای شما نیفتاد! »در این حوادث که مسلماً در تاریخ ایران لحظاتی تعیینکننده کمنظیر بوده است، سه عامل که من همیشه در تجزیه و تحلیل تاریخی خود بدان اشاره میکنم، به طور وضوح خود را نمودار میسازند:
اول: زمان، بُعد زمان که یکی از سه بعد تعیینکنندۀ مثلث تاریخ است، در این حوادث وجود خود را کاملاً آشکارا نشان داد. برای درک و شناساندن بعد زمان همیشه این مشکل وجود داشت؛ زیرا زمان نه قابل لمس بود و نه حرکتش احساس میشد، بالنتیجه برای شناختن آن، جز استفاده معمولی از ساعت، وسیله دیگری وجود نداشت. به همین دلیل بود که ابناثیر وقتی کتاب بزرگ تاریخ خود را بر اساس شمارش سالها و در واقع بر مبنای اصالت زمان تنظیم میکرد، هیچ راهی نداشت جز اینکه در تعریف این خشت اول پایه تاریخ خود بگوید: «الزمان عباره عن ساعات اللیل و النهار، و یقال ذلک للطویل و القصیر منهما.» سپس سؤال میکند: «هل خلقالله قبل خلق الزمان، شیئاً ام لا؟...» او بر همین مبنا حمدله کتاب خود را بر اصالت زمانی خداوند نهاده و گوید: «الحمدلله القدیم، فلا اول لوجوده الدائم الکریم، فلا آخر لبقائه و لانهایه لوجوده الملک حقا...»
همه از قدیم میدانستند که زمان عبارت است از پیوستگی و پی در پی بودن لحظات که البته خودشان در حرکت و گذر نیستند، ولی چون ماده از یک حوزه زمانی به حوزه زمانی دیگر نقل مکان میکند، بنابراین این تصور پیش میآید که زمان درگذر است، در حالی که این اشیا و مواد هستند که از یک هسته زمانی به هسته زمانی دیگر نقل مکان میکنند. و این امر که یک نوع حرکت انتقالی است، در واقع اساس تحولات تاریخی عالم است؛ زیرا «متحرک، مسافتی را میپیماید که ساکن نمیپیماید».
قرنها و سالها حتی تا زمان نیوتن این تصور وجود داشت که زمان چیزی نیست جز یک خط طولی یکنواخت که یک سر آن به گذشته و سر دیگر آن به آینده متصل است، و آنچه در این میان به دست آدمی میماند، فرصتی است که در لحظاتی از این زنجیره طولانی حرکت در اختیار اوست. این همان تعبیر ازل و ابد بود که حافظ عقیده داشت: «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است».
تنها در روزگار ما بود که اینشتین، برخلاف نیوتن، تصور زمان را از یک خط طولی یکنواخت خارج ساخت، و در هر نقطه عالم، به نسبت سرعت رونده و نگرنده، آن را متغیر دانست و مطلقیت را به «نسبیّت» متحول ساخت. دیگر گذشته و آینده مفهوم سابق خود را از دست داده، و هریک، به نسبت شخصی که به آنها مینگرد، جای خود را عوض کردهاند. گذشته برای یکی آینده است، و برای دیگری ـ آینده، گذشته شده است.1
این نظر اینشتین را بمبارانهای موشکی لااقل برای مردم ایران ملموس ساخت؛ زیرا به تجربه دریافتند که از لحظهای که آژیر خطر کشیده میشد تا حداکثر پنج شش دقیقه بعد، موشکی بر روی شهر خواهد افتاد، منتهی کجا خواهد افتاد، و بر سر کدام بینوا فرود خواهد آمد؟ این دیگر قابل پیشبینی نبود، و در اینجا بود که آن امر ـ که از قدیم آن را قضا و قدر، و تقدیر الهی تصور میکردندـ هم خود را نمودار میساخت. به عبارت سادهتر، بسیاری از مسائل نظری را که قرنها و هزارهها مورد گفتگوی حکما و بزرگان فلاسفه دنیا بود، در آستانه ورود به قرن بیست و یکم، مردم ما با گوشت و پوست خود آشکارا لمس میکردند.
ما و زمان
ما ایرانیها هیچوقت به بُعد زمان اهمیت نمیدادیم. طی روزگار و گذشت عمر برای ما یک امر بدیهی بود. سنجش زمان را با گذشت آب رودخانه و جوی باغستان همراه و همارز میدانستیم:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
اما آژیر خطر به ما اعلام کرد که زمان همیشه یکنواخت نیست. این پنج دقیقه فرصت بین مرگ و زندگی، گاهی به اندازه هزار سال برای اعضای یک خانواده طول زمانی داشت. لحظات به کندی میگذشت، گوئی ثانیهشمار ساعت دیواری پیدرپی فریاد میزد که: مرگ در راه است! و این لحظات کوتاه بود که برای مردم وحشتزده، به اندازه هزار سال طول میکشید تا صدای بمب برمیخاست و آنگاه همه راحت میشدند.
اکسیر عمر ناقص ما شد غم و ملال
کرد از برای ما نفسی را هزار سال
پرواز موشکهای بمباران نظریه دیگری را هم ثابت کرد: نظریه طرفداران اصالت ماده که اپیکور یونانی، سردسته آنها دوهزار سال پیش اعلام داشته بود: «بههیچ وسیله نمیتوان به هستی ماده پایان داد، یا ماده را از هیچ خلق کرد. هیچ زمانی نبوده و نخواهد بود که در آن ماده وجود نداشته باشد. از هیچ چیز، هیچ نزاید». اثبات این نظریه بدینمعناست که موشکها علاوه بر تأیید و تبیین بُعد زمانی تاریخ، بلافاصله بُعد دوم تاریخ را که «مکان» باشد، تشخص و هویت میبخشید. این موشک جائی مادی میخواست که فرود آید: خانه و کاشانه یک طایفه، انبار یک کارخانه، محوطه یک پمپ بنزین و خطکشیهای یک باند فرودگاه. البته حاصل انفجار آن، به ظاهر، همه این مظاهر مادی را نابود میکرد، دود میکرد و به آسمان میفرستاد، ولی در عین حال ارزش وجودی این امکنه را هم ثابت میکرد و به مردم زمانه میگفت که: شما وابسته به این خاک هستید،2 هر کجا بروید، مرگ شما را دریافت خواهد کرد. شما مقید به مکان هم هستید. وقتی این موشک به نصفالنهار شهرها میرسید، همه دلها به تپش میافتاد و هرکس هر جا بود، متوجه بعد مکانی زندگی خود میشد و گوشهای امن را جستجو میکردو با خود میگفت:
ندانم این کبوتر نامۀ قتل که در پر داشت
دلم صدجا تپد تا بر کدامین بام بنشیند!
اما بُعد سوم که« آدم» باشد، در این قضایا خیلی زود اثر وجودی خود را در شناخت بعد سوم آشکار ساخت؛ زیرا این مردم نمیدانستند در سازندگی مثلث تاریخ، چه نقشی دارند و اینک نقش خود را برأی العین مشاهده میکردند. طی دوران طولانی تاریخ، اهل تاریخ هر وقت خواستهاند از نقش آدمیزاد در تاریخ یاد کنند، بلافاصله به فکر شخصیتها و افراد برجسته و نامدار افتاده و آنان را دائر مدار کار تاریخ قرار دادهاند. ظاهر امر هم اینطور حکایت میکند که در حوادث تاریخی، وقتی یک مرد برجسته تصمیم میگیرد، تاریخ ورق میخورد. این در تاریخ یک واقعیت است، اما همه میدانند که بین واقعیت و حقیقت، هر چند ارتباطی بیچون و چرا موجود است، اما یک تفاوت لطیف به هر حال وجود دارد.
نباید فراموش کرد که وقوع حوادث تاریخی موکول به رسیدن زمان و موقع وقوع آنهاست، هیچ حادثهای حادث نخواهد شد مگر اینکه زمان وقوع آن رسیده باشد، درست مثل زایمان که تا 9 ماه و 9 روز و 9 ساعت و 9 دقیقه نگذشته باشد، بچه بر سر خشت نخواهد افتاد. یک حادثه تاریخی هم تا زمانش فرا نرسیده باشد، صورت وقوع به خود نخواهد گرفت. این نکته آنقدر دقیق است که میشود روی ساعت و دقیقه آن هم حساب کرد.
یک وقت در میدان مخبرالدوله دو تا ساعت بود که شهرداری نصب کرده بود: یکی رو به جنوب و یکی رو به شمال. این دو تا ساعت هیچوقت نمیشد که با هم مطابق باشند، اغلب یکی دو دقیقه و گاهی یکی دو ساعت با هم تفاوت داشتند! خدا رحمت کند محمد مسعود را، یک وقت در روزنامه مردامروز نوشت: «هر وقت این دو ساعت با هم میزان بشوند، کار این مملکت هم میزان خواهد شد!» این نکته آنقدر ظریف بود که دهان به دهان میگشت و شهرداری چون دید که واقعاً نمیتواند این نقص را رفع کند، برای رهایی از شماتت مردم، اول کاری که کرد، آن ساعتها و ستون ساعت را از میدان برداشت: حاجی مُرد و شتر خلاص! بهترین راهحل یک مسأله ریاضی حلنشدنی، پاککردن صورت مسأله از روی تخته سیاه است!
البته حوادث کوچک و بزرگ بعدی که بعد از یک واقعه بزرگ تاریخی روی میدهد، نتیجه عادی و طبیعی یک حادثه بزرگ است؛ درست مثل حوادث لرزههای کوچک و بزرگ که بعد از یک زلزله بزرگ رخ میدهد و جغرافیا آنها را به تعبیر درست «پس لرزه» نام نهاده است، و این درست در تعبیر همان زایمان است و گرفتاریهای بعد از زایمان و دردهای مختصر که ماماها از آن به «پس درد» تعبیر میکنند.
اینکه نویسندگان تاریخهای قدیم ما این عبارت لطیف را به کار میبردند که: «شب آبستن است و چه زاید سحر»، یک اصطلاح بسیار دقیق و مطابق موازین فلسفه تاریخ است. وقتی بچه قرار شد از رحم خارج شود، حتی یک لحظه درنگ نمیکند، یک سایه درخت، یک کمبیل3 چاه، یک آخور پر از کاه هم که باشد، مثل حضرت مریم باید پیدا کرد و بچه را بر سرِ خشت انداخت و وقتی هم زمان نرسیده باشد، با وسائل مصنوعی و حرکات بیتناسب، حتی دستاس روی شکم آبستن بستن یا از پله بالارفتن و جهیدن هم باشد، باز هم نخواهد آمد که نخواهد آمد، و اگر هم بیاید، شش ماهه و نارس خواهد افتاد که گفتهاند: بچه ناوردن، به از شش ماهه افکندن جنین!
فهم زمان
در روزگار قدیم، بعضی شاهان به خیال خودشان، بعد زمان را در خودشان مستحیل کرده بودند و شمارش تاریخ را از جلوس خود میشمردند، (فیالمثل میگفتند در سال چندم سلطنت فیروز، در ایران خشکسالی روی داد یا در سال چهلم سلطنت انوشیروان عادل، حضرت رسول(ص) متولد شد)، این دخالت در امر بعد زمانی، بعض جاها تا قرن ما هم ادامه یافته است. هنوز هم متعصبین ژاپن سالهای تاریخ خود را بر اساس سلطنت پادشاه شمارش میکنند، و وقتی بعد از شصت سال هیروهیتو درگذشت، ناچار شدند تمام سربرگهایی را که بر اساس آن، شمارش تاریخ ژاپن ادامه مییافت، تغییر دهند و شمارش نو شروع کنند! پرروتر از همه اینها مأمون خلیفه عباسی بود که ادعا میکرد: «نحنُ الزمان؛ من رفعناه، ارتفع، و من وضعناه، اتضع:4 ما خودمان زمانیم، هر کس را برکشیدیم، کارش بالا گرفت و هر کس را پست خواستیم، درمانده شد»؛ اما خیلی زود روزگار ثابت کرد که مأمون، «زمان» و روزگار نیست، موجی است که به قول اهل تاریخ، دو روزی در اوج است.
این که مولانا میگوید صوفی «ابنالوقت» باشد، مقصودش فرصتطلبی و دودوزهبازی کردن نیست، مقصودش این است که آدم عاقل باید تشخیص دهد که زمان وقوع چه حوادثی نزدیک شده تا بر مبنای حساب احتمالات بتواند از وقوع مضرات آن حادثه تا آن حد که ممکن است، پیشگیری کند.
در آ، ز تجربۀ روزگار بهره بگیر
که بهر رفع حوادث تو را به کار آید
این که در فواید علم تاریخ بعضیها نوشتهاند «نتیجهگیری و عبرتآموزی و تنظیم برنامههای آینده است» تنها در این مورد است، آن هم با احتساب یک درصدی از احتمالات و به شرط آگاهی و قدرت استنباط از حساب احتمالات. اگر کسی به این مرحله از خودآگاهی تاریخی برسد، در واقع خود یکی از سه بُعد مثلث تاریخ شده، یعنی بعد «شخصیت» را حاصل کرده و مصداق «من عرَف نفسه» شده، و در چنین صورتی احتمال آن هم هست که بر بعد مکان نیز بر اثر همین خودآگاهی، پیروزی و پیشدستی حاصل کند، و در آن صورت است که خواهد شد: یک شخصیت تاریخی.
در چنین موردی است که یک انسان، به قول یک جامعهشناس بزرگ اروپائی، میتواند ادعا کند و بگوید: «به من خطکش و ساعت بدهید، همه چیز را اندازه میگیرم.» اگر چنین آدمی یافتید، بدانید که یک صوفی ابنالوقت کامل در حیطه تاریخ پیدا شده است، صوفئی که زمان و مکان را هم در شخصیت انسانی خود جمع کرده است و قدرت طیالارض دارد.
آن عدالت آرمانی که دنیا در جستجویش است، وابسته به وجودی خواهد شد که این سه بعد زمانی و مکانی و انسانی را در خود جمع کرده باشد، و همان است که در اصطلاح مذهبی ما به «صاحبالزمان» تعبیر شده است: کسی که زمان را شناخته باشد، و مکان خروج را هم بشناسد، و در غیرموقع خروج نکند. عجیب این است که در روایات ما اشاره به این بعد زمانی و مکانی حضور امام زمان شده است، منتهی محاسبه آن از عهده وسائل امروزی اهل تاریخ بیرون است.
شمول واقعۀ صاحبالزمانی به ما ثابت میکند که اولاً تأمین عدالت اجتماعی وقتی ممکن است که از «همه بلاد متفرقه» در آن شرکت داشته باشند ؛ یعنی حصول خوشبختی در دنیا وقتی میسر است که این پنج شش میلیارد آدم همه در آن شریک باشند. در این اشتراک سهیم شوند و ثانیاً، بعضی نقاط و امکنه هم هستند که از این خدمت معاف خواهند بود.
مردم عالم ـ خصوصاً مشرقزمینیها ـ هزاران سال است و بیشتر که در انتظار عدالت معهود روزشماری میکنند و در انتظار نجاتدهندۀ موعود همیشه چشم در راهند که بیاید و دنیا را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد و این انتظاری است میلیونی و میلیاردی از محرومان جهان؛چنانکه فیالمثل مردم ایران در داستان مشروطه و کسب عدالتخانه، تا آستانۀ عدل پیش رفتند، اما بُعد مکانی و شخصیتی حادثه نگذاشت که کار به سامان برسد و حوادث پنجاه ساله بعد از آن، زمینه را برای بازگشت به نقطۀ اول فراهم کرد:
پیمانهام ز رعشه پیری بهخاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت بهما رسید
وقتی هم که جمهوری اسلامی در قانون اساسی مشروطه مدق شد و آن را زیر و رو کرد، دید که:
خط فرنگی، خال هندی، لب بدخشانی بود
ترک ما چیزی که کم دارد، مسلمانی بود!
گرچه تاریخ با سه بُعد زمان، مکان و انسان تشکیل ؛ اما حوادث بزرگ تاریخ میگوید كه در حدوث یك واقعه بزرگ تاریخی، این مردم عادی و افراد گمنام هستند كه عامل اصلی چنان تحولی به شمار میروند، و این در تمام طول تاریخ حقیقتی است كه كمتر مورد اعتنا قرار گرفته . تودههای مردمی هیچگاه در تاریخ مورد عنایت قرار نگرفتهاند!
***
درست است كه قربانیان یك موشك، سه چهار خانوار بودند كه مورد اصابت قرار میگرفتند و اغلب هم گمنام شهید میشدند، اما اثر این بمباران، تنها روی یك تن یا دو تن نبود، حتی روی خانه و جایگاه رجال و شخصیتهای معروف هم نبود، عكسالعمل آن صورت میلیونی و هزار هزاری داشت: شهرها تخلیه میشد، هزاران هزار قلب در سینهها فشرده میشد، و این فشار قلبها، به صورتی غیرمرئی در مراكز تصمیمگیری اثر میگذاشت، و از این راه بود كه بُعد شخصیت، آن نیز شخصیت اجتماعی و نه شخصیت فردی، در كار ملك و دولت اثر خود را بروز میداد. بدین طریق بود كه سه بُعد زمان و مكان و انسان، در یك برهه كوتاه از تاریخ ایران، اثر وجودی خود را نشان میدادند، و مقدر این بود كه این نشانی از آسمان فرود آید و به صورت موشك هم فرود آید!
موشكباران، وجود شخصیت را هم بهعنوان یك هدف در تاریخ مطرح میكرد، و گویای این نكته بود كه در حوادث اجتماعی، افراد در حكم آلات و ادواتی هستند كه در مصالح بنائی بنای تاریخ بهكار گرفته میشوند؛ چه آنها كه میمانند و چه آنها كه میروند.
جای نشاط نیست، خطرگاه روزگار
پست و بلند آن، سرِ دار است و پایدار
نتیجۀ تمدن چند هزار ساله، در عالم سیاست و تدبیر مدن، در واقع بههمین مرحله رسیده و به همینجا ختم شده است. میگویند یك آفریقائی را از یكی از دهكدههای دورافتادۀ جنگلی كنگو به شهر آوردند. برای او بعضی كلمات نامفهوم بود، از جمله چیزهایی كه نمیشد برایش تفهیم كرد، كلمۀ «جنگ» بود، هر چه میگفتند، برای او توجیه آن مشكل بود، از جمله وقتی گفته میشد كه در جنگ، هزارها آدم یكجا كشته میشود، آن جنگلی ـ به قول ما وحشی ـ وقتی این رقم را شنید، گفت:
ـ عجب، چطور آنها را میخورند؟!
جواب دادند: نه، كشته را نمیخورند.
آن وقت، آن آدم وحشی ـ كه لابد در حال و هوای هزارۀ پیش از تمدن بشری زندگی میكرد، با كمال تعجب پرسید:
ـ پس چرا میكشند؟!
آخر، تمدن است دیگر، تمدن؛ كوهكن را تیشهای دادیم و كار آموختیم!
دو هزار و پانصد سال پیش، شاید متمدنترین فرد روی زمین كه شاید سولون ـ قانونگذار یونانی بود ـ گفت: «در صلح، پسرها پدران را بهخاك میسپارند و در جنگ، پدران پسران را بهگور مینهند.»راستی قضاوت آن سیاهپوست با این قانونگذار متمدن، در مورد یك امر ـ كه جنگ باشد ـ تا چه حد متفاوت است، و از نظر یك مورخ، قضاوت در حق این دو گفتار، تا چه حد مشكل است؟ گویا این سخن منسوب به حضرت یحیی است كه: «وای بر مردمی كه برای یك ماجرا، دو نوع قضاوت نمایند!»5
بی اعتنایی تاریخ
حوادث بزرگ تاریخ به ما میگوید كه در حدوث یك واقعه بزرگ تاریخی، این مردم كوچه و بازار و افراد گمنام و سیاهی لشكر هستند كه عامل اصلی چنان تحولی به شمار میروند، و این در تمام طول تاریخ حقیقتی است كه متأسفانه كمتر مورد اعتنا قرار گرفته است. آن تودههای هزاره و میلیونی كه پشت سر اردشیر بابكان راه افتادند و یك موبد درجه دو معبد آناهیتای اصطخر یا دارابگرد را به مقام قهرمانی تسلط بر تیسفون و انقراض پادشاهی اشكانی برتری دادند، هیچگاه در تاریخ مورد عنایت قرار نگرفتهاند، حتی آن برّه خیالی كه پشت كنیزك و اردوان سوار شده بود و نماد فرّه ایزدی بود، در تاریخ ما جائی پائی دارد؛ ولی آن هزارها سربازی كه ماههای طولانی قلعه هفتواد بم را محاصره كردند، یا آن مشاوران ریز و درشتی كه راه فتوحات را بر اردشیر گشودند، هیچكدام در تاریخ حضور ندارند!
حقیقت در تاریخ، حركت مردم است و واقعیت در تاریخ، آن شخصیتهایی هستند كه آن تحركها را رهبری میكنند، و عجب آنكه نخستین قربانیان این واقعیت، همان كسانی هستند كه پشتوانه آن شخصیتها بودند، و در واقع در صفحات تاریخ در اكثر موارد، حقیقت قربانی واقعیت شده است.
دوستی با هر كه كردم، دشمنی آورد بار
دانه را در كعبه كشتم، گشت در بتخانه سبز!
مورخان همیشه آن تودههای میلیونی را فراموش كردهاند و بنا را بر اصالت شخصیت یك تن گذاشتهاند، و به همین دلیل كتابها در «وفیات الاعیان» و «معرفه الصحابه» و «قهرمانان» و «الابطال» نوشتهاند و خود را خلاص كرده، كار را از هزار با یك آوردهاند و همقول مولانا شدهاند كه فرمود:
گر هزارانند، یك تن بیش نیست
جز خیالات عدداندیش نیست
اما صحنۀ میدان، همیشه ثابت میكند كه آن عدد هیچوقت خیالی نبوده است. این تصور كه مبنای تحولات تاریخی بر پایه وجود شخصیتهای تاریخی است، بر اساس یك تصور چندهزار ساله است و جزء ذهنیت آدمیزادگان شده و بالنتیجه «بعد زمان» كه عوامل پیدایش تاریخ در آن مستتر است، و «بعد مكان» كه به هر حال هر حادثه تاریخی در بستری از جغرافیا (یعنی مكان)، در صورت وقوع مییابد، كمكم در درجات كمتر اهمیت قرار گرفته است.
اصل نسبیت
از آنچه اینشتین بر مبنای نسبیت در ریاضیات وارد كرده، در واقع یك ركن بزرگ و یك قانون تام برای تاریخ پایهگذاری میشود و این كه دنیا را بر مبنای انحنا قرار داد، در حالی كه پیش از آن، همه تصورها بر مبنای خط مستقیم بود. این خود یك انقلاب بزرگ بود در بسیاری از اصول علوم انسانی و مسائل تاریخی و فلسفه تاریخ.
از قدیمالایام كه دنیا را بر اساس نقشه بطلمیوس مسطح میدانستند،خط مستقیم عامل اندازهگیری بود، و زمان در حكم خط مستقیمی بیابتدا و بیانتها (ازلی و ابدی) تصور میشد، و عامل شمارش نیز پی در پی قرار داشت، و عقود دهه و سده و هزاره، میلیون و بیلیون و بر این قیاس ادامه مییافت و تا بینهایت میرسید، و این كار را «صفر» انجام میداد كه هر جا قرار میگرفت، ده برابر بر ارزش رقم میافزود یا همین مقدار كم میكرد.
بر همین مبنا همیشه تصور میشد كه نور به خط مستقیم حركت میكند، و دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و امثال این حرفها؛ تا اینكه اینشتین ثابت كرد كه اصل دنیا و كل وجود عالم، از خطوط منحنی تشكیل شده نه مستقیم، و نوری كه 15 میلیون سال قبل از جائی حركت كرده، دوباره به همانجا میرسد كه بود و بر این مبنا ثابت كرد كه دنیا بینهایت نیست، و آدمی یك روزی خواهد توانست كه پشت سرش را هم ببیند، به شرط اینكه بتواند با سرعت نور حركت كند!
آن ذهنیت انسانی كه: راه راست گم شدن ندارد، و فضیلت راستی، كم كم دارد تبدیل میشود به فضیلت انحنا، و كجمژی و بیضوی! سعدی گوید: «اول كسی كه عَلم بر جامه كرد و انگشتری در دست، جمشید بود؛ گفتندش: چرا به چپ دادی و فضیلت راست راست؟ گفت: راست را زینت راستی تمام است (گلستان).
حقیقت این است كه یكی دو مورد، طبیعت نیز كمك به این تصور كرده است، مثلاً آنجا كه فاصله میان دو نقطه، ظاهراً كوتاه ترین راه است و راه مستقیم باب طبع تنبلهاست، و این حكم را بر اساس قضاوت یك چارپا گرفتهاند و «قضیه حمار» را بر مبنای آن اثبات كردهاند.
یک پیشنهاد
نمیدانم چرا در ذهن من اینطور متصور میشود كه عدد 12 با خط منحنی سازگارتر و عدد 10 با خط مستقیم. اگر این تصور مبنائی علمی داشته باشد، معلوم میشود آن مللی كه سالها و قرنها با شمارش «دوازدهی» كار خود را پایان میبردند، از ما عاقلتر بودهاند. شمارش به عقود دوازده قابل قسمتتر بود، یك دوزن (Dousiane) كه همان دوجین خودمان باشد، عبارت از 12 عدد بود؛ مثلاً قوطی كبریت یا دوازده سیگار و پنج دوزن برابر شصت بود. فرنگیها خصوصاً فرانسویها، وقتی به شصت میرسیدند، شمارش را از نو شروع میكردند: سواسانت دوز (Soixant-douz) یعنی هفتاد را میگفتند شصت ده، و هفتاد و یك میشد شصتیازده، شصت دوازده و امثال آن.
اگر دنیا «هفته» را بهجای هفت روز، شش روز میگرفت و آن را «شیشه» نام میگذاشت، بسیاری از محاسبات تقویمی و تاریخی سادهتر حل میشد؛ زیرا همه تقسیمات كه مبنای كار اوست، بر سیستم دوزن (دوازدهی) یعنی بر مبنای دایره و خط منحنی تنظیم می شد، چنانكه یك نصفالنهار كه از قطب تا قطب ادامه دارد، بر 180 درجه و دایره مدارات بر 360 درجه تقسیم شده كه همه آنها مضرب 6 و 12 هستند.
یك وقت یك فرنگی گفته بود خداوند پرتقال و لیمو را برای این گرد و بر 12 بخش تقسیم ساخته است كه هر پدری بتواند آن را بین اعضای خانواده به عدالت تقسیم كند و به هر كس سهم مساوی برساند. من تصور میكنم خداوند متعال دنیا را هم برای این كروی ساخته است كه مردم دنیا بتوانند آن را بر اساس نصفالنهارات و مدارات به یك صورتی بین خود تقسیم كنند كه عدالت نسبی برقرار شود!
سال كبیسه 366 روز است و سال عادی 365 روز و شش ساعت ـ تقریباً ـ كه با شمارش 12 سازگارتر است، ایرانیان قدیم ماه را بر مبنای 30 روز حساب میكردند كه با خط منحنی ارتباط بیشتر دارد و هفته را اعتنائی بدان نداشتند، و هر یك روز از ماه یك نام خاص داشت.
تقسیمبندی روز با عدد 12 سازگارتر است تا با عدد 10 و بالنتیجه هنوز هم 12 ساعت در كار است و 60 ساعت و 60 دقیقه و 60 ثانیه. و هر كاری میكنند، نمیتوانند آن را به رقم «دهدهی» تبدیل كنند. در كوهستان ما مبنای تقسیم آب بر اساس شش روز و شش شب است كه میشود 96 حبه (شش دانگ) و راحتترین تقسیمبندی است كه هیچ احتیاج به كامپیوتر و محاسبات غیرعادی ندارد، و خرید و فروش آن نیز در كمال سادگی انجام میگیرد.
خداوند دنیا را براساس خط منحنی ساخته، آسمانها و زمین همه كروی هستند و مدار آنها هم بهخط منحنی است. نمیدانم چرا ما اصرار داریم كه خط مستقیم را برخط منحنی فضیلت دهیم، در حالی كه خودمان هم مبهوت و اسیر زیبائیهای خط منحنی هستیم!
*هزارستان (نشر علم)
پینوشت ها:
1. مهدی پرهام، مجله آینده، سال 10، ص 694.
2. درک زمان در تاریخ (بُعد زمان)، عامل توفیق یک رهبر (بُعد انسانی) است. در تاریخ، لحظهها کارسازند و بر مبنای همین درک بود که لنین گفت: «برای انقلاب، دیروز زود بود و فردا دیر است!»
3. کمبیل، آن حلقه و کمانه چاه است که از خاکهای استخراج شده از چاه فراهم میآید و مقنیها آن را به صورت دایره روی هم انباشته میکنند.
4. دستورالوزاره، تصحیح دکتر انزابینژاد، ص 28.
5. قوم از یاد رفته، سلیم برنجی، ص232.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.