آشتی با هگل / زهیر باقری نوعپرست
1393/5/5 ۱۱:۰۸
میتوان از دو واکنش مهم فلسفه تحلیلی به تاریخ فلسفه سخن گفت. اول این که فلسفه تحلیلی با معرفی منطقی جدید، راهی جدید در فلسفه را آغاز کرد که از زمان ارسطو دست نخورده باقی مانده بود؛ دوم، زمینه بهوجود آمدن فلسفه تحلیلی است که میتوان گفت این فلسفه، واکنشی تمام عیار به فلسفه هگل بود. کلگرایی هگل و نگرش وی به منطق، به همراه متافیزیکی آغشته به تخیل، از جمله مواردی بودند که فلسفه تحلیلی با نقد آنها شکل گرفت.
تأملی بر اصول مکتب پیتزبورگ
میتوان از دو واکنش مهم فلسفه تحلیلی به تاریخ فلسفه سخن گفت. اول این که فلسفه تحلیلی با معرفی منطقی جدید، راهی جدید در فلسفه را آغاز کرد که از زمان ارسطو دست نخورده باقی مانده بود؛ دوم، زمینه بهوجود آمدن فلسفه تحلیلی است که میتوان گفت این فلسفه، واکنشی تمام عیار به فلسفه هگل بود. کلگرایی هگل و نگرش وی به منطق، به همراه متافیزیکی آغشته به تخیل، از جمله مواردی بودند که فلسفه تحلیلی با نقد آنها شکل گرفت.
برتراند راسل بر آن بود که فیلسوفهایی که ادعا میکنند با متافیزیک پیشینی میتوانند عقلانی بودن جهان، عدم اصالت ماده و مسائلی از این قبیل را اثبات کنند، سخت در اشتباهند؛ چرا که نمیتوان نسبت به هستی، به عنوان یک کل، معرفتی کسب کرد. فیلسوفی که برای راسل نماد این اشتباه فلسفی بود، کسی جز هگل نبود. شاید بتوان گفت که اوج انحطاط فلسفی از نظر فیلسوفهای تحلیلی، فلسفه هگل است؛ به گونهای که در رشته فلسفه در دانشگاههای کشور انگلستان هگل اصلاً تدریس نمیشود و پس از کانت دانشجویان معمولاً با جان استوارت میل و سپس فرگه آشنا میشوند. از این رو، در فلسفه تحلیلی، سخن گفتن از هگل امری نادرست تلقی میشود و اگر هم باشد نادر است.
به همین دلیل، هنگامی که جان مکداول، فیلسوف تحلیلی شهیر معاصر و اهل آفریقای جنوبی، در مقدمه کتاب مهم خود به نام «ذهن و جهان» نوشت که این کتاب مقدمهای بر خوانش هگل از پدیدارشناسی است و در فلسفه خود برخی از آرای هگل را به کار بست، فیلسوفهای تحلیلی بسیاری را شوکه کرد. البته پیش از مکداول، فیلسوفهای تحلیلی مانند ویلفرد سلارز و ریچارد رورتی نیز از هگل سخن گفته بودند، و مکداول خود نیز تحت تأثیر ویلفرد سلارز با آرای هگل آشنا شده بود. تفاوت عمدهای که وجود داشت این بود که سلارز و رورتی هر دو از متافیزیک هگلی رویگردان بودند و همچنان آن را نوعی انحراف فلسفی بر میشمردند.
نقش راسل در طرد هگل بسیار قابل توجه است، چرا که اساس فلسفه تحلیلی را اتمیسم منطقی و متافزیکی میدانست و این درست در تعارض با کلگرایی هگل بود. راسل بر این باور بود که اندیشههای کانت خود زمینه فساد فلسفی در اندیشههای هگل را فراهم آورده است و بنابراین کانت نیز میبایست از فلسفه تحلیلی دور میماند. این نگرش به کانت در اثر نوشتههای کانتگرایانه استراسون و جان رالز در دهه 60 در فلسفه تحلیلی دگرگون شد و کانت به صورت جدی در فلسفه تحلیلی مورد بررسی و بازبینی قرار گرفت؛ ولی این تصور که هگل نیز روزی با بازبینی بتواند به درون فلسفه تحلیلی بخزد وجود نداشت.
* * *
جان مکداول و رابرت برندوم، استادان دانشگاه پیتزبورگ، به دنبال احیای هگل در فلسفه تحلیلیاند و بر این باورند که میتوان از هگل در پیشبرد فلسفه تحلیلی استفاده کرد. از آنجا که دانشگاه پیتزبورگ تبدیل به مرکزی برای بررسی جدی هگل شده است، برخی نام <مکتب پیتزبورگ> را بر آن نهادهاند؛ که در واقع مکتبی «نو هگلی» به حساب میآید. مکداول که بر فلسفه کانت متمرکز شده بود، تمایز بین سوژه و ابژه در فلسفه کانت را مورد انتقاد قرار داد و راه حل هگل برای مقابله با این انقطاع را مناسب دید و از آن الهام گرفت. رابرت برندوم در مقالهای که در سال 2014 نگاشت، به نقاط مثبتی که هگل میتواند در آنها به فلسفه تحلیلی کمک کند اشاره کرد. در ادامه به موضع او در این مقاله اشارهای میکنیم.
برندوم با اشاره به احیای کانت در فلسفه تحلیلی عنوان میکند که ویلفرد سلارز آرزو داشت که نوشتههایش موجب شوند فلسفه تحلیلی از دوره هیومی خود به دوره کانتی برسد و ریچارد رورتی کارهای رابرت برندوم و جان مکداول را در راستای حرکتی اجتنابناپذیر از کانت به هگل معرفی کرده است. برندوم دلایل اهمیت یافتن هگل در فلسفه تحلیلی را برمیشمارد. بدین منظور او از زمینه فلسفی کانت شروع میکند و به بررسی نفوذ و جایگاه آن در فلسفه تحلیلی میپردازد و در نهایت به نقشی که هگل میتواند بازی کند اشاره میکند. به نظر وی، کانت برخلاف تصور رایج، بر اولویت داوری (judgment) تأکید داشت و بدینترتیب نمودارها، شهود و مفاهیم را با توجه به نقشی که در داوری بازی میکنند بررسی میکرد. فرگه با الهام از این نگرش کانتی «اصل زمینه» را مطرح کرد؛ اصلی که اشاره میکند تنها در زمینه یک جمله است که اسمها ارجاع پیدا میکنند. ویتگنشتاین نیز جمله را به عنوان حداقل واحد معنادار در نظر داشت و بعدها جمله را به عنوان حداقل واحد زبانی در نظر گرفت. این حرکت از کانت تا ویتگنشتاین در واقع مسیری است که میتواند حضور هگل را با توجه به نقد و تفسیرش از کانت در فلسفه تحلیلی توجیه کند.
علاوه بر این، برندوم اشاره میکند که هگل نه تنها به دنبال فهم ابژهها و مفاهیم از طریق داوری بود، بلکه به دنبال فهم داوریها از طریق نقشی که در استنباط (inference) بازی میکردند هم بود. این رویکرد هگل به کانت، رویکردی است به سمت کلگرایی که برخی فیلسوفهای تحلیلی نیز در واکنش به موضع کانتی رویکردی مشابه داشتهاند. نگرش اتمی که راسل به آن علاقه داشت با اشکالهایی اساسی مواجه شده بود و نسل بعد از راسل به نگرش کلگرا روی آوردند؛ ویتگنشتاین و کواین از جمله این افراد بودند. علاوه بر این برندوم اشاره میکند که تفسیر هگل از کانت تفسیر بسیار جالب توجهی است و نمیتوان به آن بیاعتنا بود.
دلیل دومی که برندوم برمیشمارد، به مسأله موجهات (Modality) یعنی به بررسی «امکان» و «ضرورت» مربوط است. او خاطرنشان میکند که علت دوری گزیدن کانت از تجربهگرایی این بود که در این رویکرد، توجهی به این نمیشد که چه چیزی تجربه آدمی را «ممکن» میگرداند. به عبارت دیگر، تجربهگرایان به این نکته توجه نمیکردند که فعالیتهای ما در علوم و امور تجربی، خود به نحو «ضروری» در چارچوبی مفهومی قرار میگیرند که کارکرد آن، توصیف یا توضیح چگونگی امور تجربی نیست؛ بلکه این است که به ما نشان دهد توصیف و توضیح تجربه چگونه ممکن میگردد. به طور مثال، دانشمندان علوم تجربی به دنبال یافتن روابط علت و معلولی بین چیزها هستند در حالی که مفاهیمی مانند علت و معلول، مفاهیمی تجربی یا برآمده از تجربه نیستند. مفاهیمی مانند «ماه» و «مد آب دریا» و نیز وقوع مد آب دریا به دنبال آشکار شدن ماه همگی برآمده از تجربه و ارتباط تجربی ما با جهاناند اما مفهوم «علت» که ما به کمک آن ماه را موجب مد آب دریا میدانیم، برآمده از تجربه نیست بلکه برعکس، آنچه توضیح علمی را در اینجا برای ما «ممکن» میگرداند، همین مفهوم «علت» است. به این ترتیب، کانت با رویکرد موجهات، تجربهگرایی را از تنگنا خارج میکند. برندوم بر آن است که اگر این رویکرد موجهات در چارچوب گونهای از کلگرایی قرار داده شود، در این صورت زمینه برای نزدیک شدن فلسفه تحلیلی به هگل فراهم آمده است. منطق موجهات که جایگاه خود را در فلسفه تحلیلی (بخصوص به واسطه نوشتههای کواین) از دست داده بود، با آثاری از سائول کریپکی و سی. آی. لوئیس، این جایگاه را بازیافت و همین جایگاه است که محل نفوذ هگل در فلسفه تحلیلی را نشان میدهد.
دلیل سومی که برندوم میآورد، مربوط به هنجاری بودن (normativity) است. به نظر وی، یکی از ایدههای انقلابی کانت این بوده است که آنچه اعمال قصدی و داوریهای ما را از واکنشهای موجودات دیگر متمایز میکند، همین خصیصه هنجاری است. ما به این دلیل که موجوداتی عقلانی و در عین حال عامل (agent) هستیم و عمل ما در پرتو عقل عملی و اصول آن، از استقلال برخوردار است، به شکلی خاص در برابر اعمال خود مسئولیت داریم؛ اعمال ما نشانگر نوع خاصی از اقتدار (authority) ما هستند؛ اما همانگونه که اعمال ما به «ما» تعلق دارند، ما در قبال آنها مسئول و متعهد هستیم. برندوم این دیدگاه کانت را به عنوان رویکردی به هنجار بودن اعمال ما میداند؛ وی به تأثیر این نگرش کانتی بر ویتگنشتاین اشاره میکند. ویتگنشتاین به بررسی اهمیت هنجاری اموری چون باور داشتن، قصد کردن و خواستن چیزی میپردازد و سعی دارد نشان دهد هنگامی که ما یک حالت ذهنی مانند «قصد کردن» را بررسی میکنیم، میتوانیم بر تمامی مواردی که در آنها قصد کردن وجود دارد، پرتوی بیفکنیم زیرا با نوعی قاعده کلی سروکار مییابیم که با هنجاری بودن ملازم است. برندوم این نگرش ویتگنشتاینی به میراث کانتی را محلی برای ورود هگل به فلسفه تحلیلی میداند؛ هگل خصیصه هنجاری مناسب برای قصد آدمی را امری اجتماعی میداند. به عبارت دیگر، هنجارها حاکی از نوعی توافق جمعیاند و از این رو، نمیتوان از هنجار به منزله امری صرفاً فردی سخن گفت؛ این شباهتهایی با تأکید ویتگنشتاین بر فعالیتهای اجتماعی در قالب نهادها و عرفها دارد. مسائل کم اهمیتی مانند تابلوی راهنمایی و رانندگی هنگامی قابل تبییناند که به جنبه هنجاری آنها در زمینه فعالیتهای اجتماعی و نهادها توجه داشته باشیم.
پذیرش هگل در فلسفه تحلیلی به عنوان نقطه عطفی در روابط بین فلسفه تحلیلی و قارهای قلمداد شده است که موجب میشود این دو نوع فلسفه با یکدیگر پیوندی محکم پیدا کنند. شاید گذشت زمان لازم باشد تا بتوانیم ببینیم هگل در سرزمین فلسفه تحلیلی به چه میزان از مقبولیت دست خواهد یافت و تا چه زمان و تا چه حد قابلیت به کارگیری در فلسفه تحلیلی را خواهد داشت. با این حال، عده بسیاری از فیلسوفهای تحلیلی نسبت به دوام آوردن هگل در فلسفه تحلیلی خوشبین نیستند و از آنجا که فلسفه تحلیلی به نوعی رئالیسم متافیزیکی، در برابر ایدهآلیسم هگل، پایبند است این امر را نشدنی میدانند.
گذشته از این، بررسی هگل در فلسفه این مهم را به ما یادآور میشود: همان طور که فیلسوفهای زیادی دچار این توهم شدند که فلسفه را به پایان بردهاند و کاری دیگر در آن باقی نمانده است، افراد بسیار زیادی نیز دچار این توهم میشوند که برخی از فیلسوفها برای همیشه مردهاند؛ همان طور که مارکس گفته بود، در آن زمان مد شده بود که با هگل به مانند مردهای بی ارزش رفتار کنند؛ امروز نیز در فلسفه تحلیلی این مد برقرار است، ولی ممکن است دچار تغییر شود.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.