1397/3/19 ۱۲:۳۸
رساله فردریك انگلس «سوسیالیسم یوتوپیایی و علمی» (١٨٧٧) –كه البته به غلط تخیلی ترجمه شده- متنی است كه بسیار مرتبط با روح ماركسیسم وایمار است؛ ماركسیسم مذكور مربوط به دورهای از تاریخ آلمان از ١٩١٩ تا ١٩٣٣ است كه فضایی دموكراتیك و لیبرال بر آن حاكم بود و مطبوعات و نشریات مستقل و منتقد تا پیش از شیوع فاشیسم، آزادانه به ابراز عقیده میپرداختند.
ارنست بلوخ، متافیزیسین انقلاب- فیلسوف آینده و امید
روزبه صدرآرا: رساله فردریك انگلس «سوسیالیسم یوتوپیایی و علمی» (١٨٧٧) –كه البته به غلط تخیلی ترجمه شده- متنی است كه بسیار مرتبط با روح ماركسیسم وایمار است؛ ماركسیسم مذكور مربوط به دورهای از تاریخ آلمان از ١٩١٩ تا ١٩٣٣ است كه فضایی دموكراتیك و لیبرال بر آن حاكم بود و مطبوعات و نشریات مستقل و منتقد تا پیش از شیوع فاشیسم، آزادانه به ابراز عقیده میپرداختند. انگلس در متن پیشگفته خط تمایز سفت و سختی میان سوسیالیسم پیش از ماركس كه یوتوپیایی خوانده میشود و سوسیالیسم علمی ماركس كه ماركسیسم نامیده میشود، ترسیم میكند. فیلسوفان و نظریهپردازان جناح چپ وایمار به چنین متنی بازنگریستند، منتها به شیوهای نامعهود و نامالوف. ماركسیستهای وایمار چون بلوخ، لوكاچ، ماركوزه، بنیامین و كراكائر در بازنویسیشان از منظر و نگره انگلس، عناصر یوتوپیایی همچنان موجود، در ماركسیسم را مورد ملاحظه و مداقه قرار دادند و به عبارتی كاراكتر ماركس یوتوپیك را صورتبندی كردند؛ ماركسی كه همچنان در سنت غنی و فربه ایدهآلیسم آلمانی (و نیز سوسیالیسم یوتوپیایی فوریه و سن سیمون و كابه) غوطه میخورد و همچنان به شكلی گشوده و چون نظامیباز، عناصری ایدهآلیستی (نه لزوما ارتجاعی!) را در ماتریالیسم دیالكتیكیاش مكنون و مكتوم گذاشته بود و این سنخ از ماركسیستها كمر به وارسی چنین رگههایی در نظام او بسته بودند.
بازاندیشی نسبت ماركس و هگل
بازنویسی نسبت پیچیده و همچنان سربسته ماركس و هگل- از شمایل و اعاظم ایدهآلیسم آلمانی- در دستور كار این دسته از متفكران و نظریهپردازان قرار گرفت و راه را بر استراتژی خوانشهای متفاوت از این ارتباط و نسبت گشود و البته همچنان گشوده است؛ اگر بخواهیم بسیار عام و شماتیك این تفاوتها را بربشمریم باید اذعان كرد كه لوكاچ بیشتر در پی صورتبندی ماتریالیسم موجود در اندیشه هگل بود كه به دست ماركس از پوستهاش به در آمده بود. بنیامین كه سرمست تئولوژی یهود و خاصه سنت عرفانی كابالیستی بود، كوشید درونمایه مسیانیسم و رستگاری را در دوسنت كابالیسم و ماركسیسم به شیوهای قطعهوار و در قالب جملات معترضه بلند و به شكل تز، پی بجوید و بپردازد. ماركوزه تم انقلاب را به میانجی فلسفه و نظریه سیاسی و اجتماعی، همبسته با مفاهیم شاخص هگلی چون شیءوارگی و از خود بیگانگی سرلوحه نگره انتقادی خود قرار داد. كراكائر كه البته در قیاس با همعصرانش كمتر ماركسیست بود اما جاذبه و نفوذ او بر ماركسیسمهای پسین بهصراحت مرئی و مثال زدنی است، توانست سرگشتگی و بیخانمانی ذهنی طبقات حقوق بگیر آلمان وایمار را به واسطه فرمها و بیانهای فرهنگ عامهپسند به تیغ نقد بسپارد و سنخی ایدهآل- به تعبیر وبر- از «كولتور كریتیك» (نقد فرهنگ) به معنای دقیق آلمانی كلمه ارایه دهد. بلوخ به واقع ماشین عظیم تركیب و ابداع خلاقانه تمها و مفاهیم و فرمها و متفكران و بالكل روح آلمان وایمار است.
بلوخ در تمایز با دیگران
اگر لوكاچ در پی آن بود كه روح ماتریالیستی ماركس را از خلال متون هگل ردیابی و به تعبیری رگههای ماتریالیستی دیالكتیك ایدهآلیستی هگل را شناسایی كند و تشخیص دهد، بلوخ رگههای این دیالكتیك ایدهآلیستی را در ماتریالیسم ماركس میجوید و آنها را نشاندار میكند. اگر بنیامین دل در گرو سنت عرفانی كابالیسم دارد و در تلاش است قطعاتی خلق كند تا مضمون رستگاری را با روح جهان ماتریالیست پیوند بزند، بلوخ به شیوهای سیستماتیك (میتوان مفهوم تئولوژی سیستماتیك را در كار متاله صاحب سنتی چون پل تیلیش كه همعصر بلوخ بود، سنجید)، تدارك یك تئولوژی ماركسیستی را به عهده میگیرد كه در هیات یك سنت غنی و ریشهدار در كار متالهانی چون یورگن مولتمان، ولفهارت پاننبرگ، یوهان باپتیست متز و هانس فون بالتازار به طور پیگیر و مستمر بازصورتبندی میشود. اگر ماركوزه تم انقلاب را به عنوان یك نیروی سیاسی و اجتماعی رادیكال متكثر در جنبشهای آلترناتیو جوانان و خردهفرهنگها پی میجوید، بلوخ لحن یوتوپیایی و مسیانیستی انقلاب را برمیگزیند و آن را با فلسفه موسیقی آلمانی همراه میكند تا تعالی انقلاب را در جان موسیقی كلاسیك حلول ببخشد: یوتوپیایی كه با نیروهای انقلابی درون موسیقی قابل شنیدن است. اگر كراكائر درمقام نخستین تئوریپرداز و فیلسوف سینما - در كنار رودلف آرنهایم و بلا بالاش- به فیلم كالچر اكسپرسیونیستی تشخص داد و سیاست و جامعه آلمان را به میانجی آن بررسید، بلوخ به چشم خودش و به تصریح مفسرش ایوان بولدیرف در كتاب «بلوخ و معاصرانش»، فیلسوف نسل اكسپرسیونیست آلمان بود و در جدلهایش با لوكاچ، دفاع قدرتمندی از میراث اكسپرسیونسیتی ارایه داد كه جزو كلاسیكهای نظریه ادبی ماركسیستی است.
شمایل یگانه و غریب
بلوخ در میان تمامی این فیلسوفان و نظریهپردازان، شمایل یگانه و غریبی است چراكه او را با شناسهها و خصیصههای متفاوت و گاه پارادوكسیكال شناساندهاند؛ وین هادسن - نخستین مفسر بلوخ به زبان انگلیسی- او را در شش مشخصه چنین نشانگذاری میكند: ١- متفكر و شاعری غیرسیستماتیك كه به واسطه سبك و آثار ادبی غریبش شناخته شده است؛ ٢- فیلسوف ماركسیست نوع بشر كه منظری ارادهگرایانه با تم انسانشناسانه را تعقیب میكند؛ ٣- فیلسوف ماركسیست یوتوپیا و امید و آینده؛ ٤- یك عارف ماركسیست؛ ٥- یك ماركسیست مسیانیست، یا بازیابی توماس مونتسر- متاله انقلابی همعصر لوتر-در آلمان وایمار و ٦- یك شلینگ ماركسیست، یك نو-رمانتیك نابهنگام، كه فرمی از متافیزیك هویتمحور را با روح جهان ماتریالیست در هم میآمیزد. اگر پارادوكسها و تناقضها را در این اوصاف نه به صورت مجزا و تافتههای جدابافته بلكه به شكل رشتهای از مشتركات در نظر آوریم با موضوعی غریبتر مواجه میشویم كه در پیكر آثار بلوخ بهشدت و به صراحت حضور یكه و بیشائبه خود را به رخ میكشد؛ این تم، تاسیس یك «متافیزیك ماركسیستی» به شیوهای است كه دیالكتیسینهای باستانی قرون وسطی از دانس اسكوتوس تا نیكولاس كوزایی مطمح نظر داشتند. متافیزیكی چنان عالمگیر كه بتواند چشم در چشم عهدین (عتیق و جدید) بدوزد. اگر بخواهیم به زبان فنیتر سخن بگوییم بلوخ در كار تدارك و تاسیس یك نظام عالمشناختی (كاسمولوژیك) ماركسیستی بود.
بلوخ در برابر هیدگر
به سخن فلسفی در جناح راست آلمان وایمار متنفذترین و چشمگیرترین نماینده، هیدگر بود كه او نیز در فكر خلق یك نظام متافیزیكی بود كه منش كاسمولوژیك و عالمگیر داشته باشد كه به نام هستیشناسی بنیادین بازش میشناسیم؛ پیتر دیلارد بر پیشانی كتاب «هیدگر و الحادیات فلسفی» كه به زعم من یك تفسیر خطشكن و رادیكال از نسبت هیدگر و تئولوژی و متافیزیك مدرسی قرون وسطی ارایه میدهد، متذكر میشود كه كتاب پیشگفته صراحتا به نفس فلسفه هیدگر و چالش او با متافیزیك سنتی خاصه مدرسیگری والا و به ویژه متون دانس اسكوتوس-كه هیدگر رساله دكترایش را به او اختصاص داده بود- میپردازد. دیلارد درست در نقطه مقابل متالهان هیدگری چون جان مك كواری و رودلف بولتمان و كارل رنر كه فلسفه هیدگر را با صبغه تئولوژیك میشناسانند، بر این باور است كه فلسفه هیدگر از بنیاد، با تئولوژی ناهمساز است. بدیلی كه دیلارد درمقام یك متاله در برابر الحادیات فلسفی هیدگر پیش مینهد یك خداشناسی نومدرسی است. در ادامه این استدلال، من این مفروض را پیش میكشم كه بلوخ بخش عظیمی از توان و قوه نظری و فلسفیاش را مصروف تولید نسخه یا سنخی تاریخمند از دل تئولوژی مدرسی قرون وسطی میكند كه با پروسه یا پویش امید گره خورده است، درحالی كه هیدگر برخلاف، به اضطراب و دلهره و نومیدی میپردازد. درست در این نقطه، چهره دوگانه یا ژانوسی اگزیستانسیالیسم كییركهگور نزد بلوخ و هیدگر پدیدار میشود؛ كییركهگوری كه در سنت ایدهآلیسم آلمانی درمقام آسیبشناس یا پاتولوژیست نومیدی و یأس، فیگور درخشنده و تاثیرگذاری به شمار میرود. امید بلوخ رویاروی ترس و دلهره هیدگر موضعی سلبی اتخاذ میكند. بلوخ در پاسخ به هیدگر- پروفسور هراس- كه دازاین را از بنیاد، ترس و نگرانی برمیشمرد و میتواند در كلیتی چون ترس فهمیده شود بلوخ ابراز میكند امید یا درستتر پویش امید ترس را مغروق و مقهور خویش میكند. اگر آدمی جانور بیماری است به سوی مرگ -كه هست- در آن سوتر و در وجه دیگر نیز نومیدی یك گناه نابخشودنی است و به تعبیر بلوخ، امید را نباید ناامید كرد، به تعبیری این كار امیدبخش امر منفی است.
زایش فیزیك
پس عملا طرح انقلابی بلوخ در درون سنت ماتریالیسم ماركسیستی به شكلی صریح و با لحنی غریب (كتاب مقدسی) كه تنه به عهدین میزند، بازنگری او از ماتریالیسم را در دو وجه باز مینماید: وجه نخست تاكید و تایید بلوخ بر میراث ایدهآلیستی در فلسفه ماركس است، كه پیشتر در نسبت و افتراق او از لوكاچ باز گفتیم و اشاره كردیم. وجه دوم كه بر بطن مدرسی نظام گشوده بلوخ انگشت تصدیق مینهد، بازنگری او از ماده و به تعبیر دقیقتر پیشنهادن فهمی نو از ماده است. تاریخ مطمح نظر بلوخ درباب ماده متصل به دو جریان عمده باستانی و ریشهدار در یونان قدیم و اندكی جلوتر قرون وسطاست، و بلوخ هردوی این جریانها را به دقت وارسی میكند و به نوعی تبارشناسی تاریخی ماده دست مییازد. جریان نخست از اتمیسم دموكریتوس نشات میگیرد و این سنت تا فیزیك در دوره رنسانس و نیز تا ماتریالیسم قرون هجدهم و نوزدهم ادامه مییابد. این نگره كه در علوم طبیعی بسامد بالایی دارد ماده را به مثابه چیزی مكانیستی درنظر میگیرد. این جریان در نسل بعدی متفكران و فیلسوفان قارهای به شیوهای متفاوت بهكار گرفته میشود. میشل سر فیلسوف فرانسوی اختصاصا كتابی درباب سنت دموكریتوسی فلسفه تحت عنوان «زایش فیزیك» نوشته كه در نوع خود كلاسیك به شمار میآید؛ سر فیلسوفی است كه میكوشد تاریخ خلاقهای از وجوه هرمتیك یا هرمسی تفكر علمی را با سبكی فشرده و متراكم و شاعرانه تولید كند.
بلوخ و آلتوسر
آلتوسر متاخر به شیوهای كاملا متمایز از دوره متقدم خود كه به صراحت و بهشدت جدلی است به دهلیزی از فكر فلسفی ورود مییابد كه درحكم نوعی بازنگری در ماتریالیسم نخستین اوست، گرچه پیوندهای گزیدهای- ولو نهان- با ماتریالیسم دوره متقدمش در دوره متاخرش دارد. اما عنصری كه در ماتریالیسم پسین آلتوسر كه خود «ماتریالیسم تصادفی»اش مینامد، حضور و هیبتش را به رخ میكشد، ارایه نسخهای هرمتیك یا هرمسی از ماتریالیسم باستانی دموكریتوس تا ماتریالیسم مدرن قرون هجدهم و نوزدهم است. این وجهی از ماركسیسم غیردیالكتیكی آلتوسر است كه باید به جد گرفته شود، چراكه آلتوسر چندان فرصت نیافت این ماتریالیسم بدیل خود را به شیوهای سیستماتیك بپردازد، گرچه به زعم من متون فشرده و سودایی و حتی مالیخولیایی دوره متاخر حیات نظری او بهصراحت كاراكتر و منشی رمانتیك به شیوه بنیامینی- به زعم تونی نگری- دارد كه دربرابر ماركسیسم اسپینوزایی نخستین او، ارتباط یكپارچه میان كلیت پیكره آثار و متون نظری وی را دشوارتر مینماید گرچه ردیابی همان پیوندهای گزیده در چنین كلیت شكنندهای میتواند طریقی نو در فلسفه آتی را رقم بزند. جریان دوم كه بلوخ «ارسطوگرایی جناح چپ» میخواندش به آینده باستانی فكر فلسفی ما رجعت میكند، به فهم ابن رشدیان لاتین از فرم و ماده (برضد سنت تومیستی به مثابه «ارسطوگرایی جناح راست») كه در صیرورت تاریخی و جریان طبیعی خود، منتج به آموزههای جوردانو برونو، فرانسیس بیكن و یاكوب بومه میشود كه البته این جریان دوم با حذف و خشونت درحق ابن رشدیان لاتین همراه بوده است. سرمنشا این جریان به ابنسینا بازمیگردد، سنتی عقلگرا كه از شرق به نمایندگی خود او به غرب تمدن اسلامی به نمایندگی ابن رشد منتقل میشود و بخش مهمی از فلسفه اروپایی-مدرسی قرون وسطا را ضمیمه خود میكند. استفان پانوسی با استناد به بلوخ در رسالهای درباب نسبت جهانبینی ایرانی و افلاطون، این سنت را دامنهدارتر درمییابد و فیگورهایی نظیر استرابون، اسكندر افرودیسی، كندی، فارابی، ژان پادوایی، پیتر آبانویی، دیوید دینانی و اسپینوزا را دربر میگیرد.
بلوخ و ابنسینا
نگارنده این سطور با درنظر گرفتن فهم بهراستی تاریخی، رادیكال و دقیق بلوخ از تاریخ فرم و ماده از ابنسینا تا فلسفه مدرسی وسطایی از یكسو و از چپهای ارسطویی به زعامت سیژه برابانی تا اسپینوزا از سوی دیگر، سر آن دارد تا جناحی دیگر از سنت سینوی را برحسب دو عنصر نورشناسی و فرشتهشناسی پی بجوید. به عبارت دقیقتر سنتی كه از ابنسینای مشرقی با رساله هرمسی «حی بن یقظان» و دو بازنوشته از نسخه سینوی آن به قلم ابنطفیل (كه بلوخ در رسالهاش «روح یوتوپیا» از او نام میبرد) و سهروردی آغاز میشود و در ادامه، متون اشراقی سهروردی -به تحقیق پل فنتن مورخ- نزد كابالیستهای اندلس یا همان اشراقیان یهود به سركردگی داوود بن یوشع به دقت خوانده شد. این سنت در عصر بلوخ با همعصر و دوست و همشاگردی وی فرانتس روزنتسوایگ در رساله بدعتگذارانه و اكنون كلاسیكشده او «كوكب رستگاری» به لحنی هزارهگرایانه و مسیانیستی دست مییابد كه طنین آن را فیالمثل در قطعات والتر بنیامین به وضوح و به صراحت میتوانیم بازیابیم. این سنت انقلابی حضور و هیبت خود را در دو جریان یا مكتب نظری در قرن بیستم به رخ میكشد: اولی مكتب فرانكفورت كه وارثان سنت چپهای هگلیاند و دومی مكتب و اوانوس كه همبسته با سنت تفسیری هگلیان راستاند. بلوخ به راستی دقیقا به شكلی قاطع و تخفیفناپذیر میانه این دو مكتب برجای ایستاده است. یگانگی و یكتایی بلوخ در این «میانه»، به معنای استقرار یا نفوذ او در ایدهآلیسم موجود در هگلیان راست و نقد رادیكال متافیزیك آنان از درون و تولید و خلق متافیزیكی ماتریالیستی (یا ماركسیستی) از دل همین هگلیانیسم راست است، كاری كه لوكاچ هرگز نكرد.
ارتباط پروبلماتیك
به نظرم میتوان به مدد و به میانجی بلوخ گفتوگویی پنهان میان دو مكتب معاصر برقرار كرد و بدیل نویافتهای از یك متافیزیك ارایه داد. این مهم با سه خوانش مرتبط با سه دوره از تاریخ فلسفه میسر میشود: خوانش اول مربوط به فلسفه اسلامی از ابن سینا در دو جهت یا جناح است كه جهت اول ما را به ابن رشدیان لاتین میرساند و جهت دوم از طریق و به وساطت سهروردی ما را به تركیب فربه و غنی اما كماندیشیده شده اشراقیان اندلس متصل میكند. خوانش دوم همبسته با منازعهای در دل قرون وسطای اروپای-مدرسی در قرن سیزدهم میلادی است كه میان سنت توماس اكوئینی، سردمدار راستهای ارسطویی از یك طرف، و سیژه برابانی فیلسوف و نظریهپرداز چپهای ارسطویی از طرف دیگر به وقوع پیوست. خوشبختانه بهنام اكبری كه مترجم متون فلسفه مدرسی قرون وسطایی است، رساله سنت توماس اكوئینی در رد ابن رشدیان لاتینی به رهبری سیژه را تحت عنوان «درباره وحدت عقل: در رد ابن رشدیان» به همت نشر حكمت با تحشیه و تفسیر و ترجمه، منتشر كرده است. خوانش سوم مرتبط با ایدهآلیسم آلمانی خاصه نسبت پیشگفته هگل و ماركس و جدلهای سیاسی و نظری بر سر نسبت و ربط آنهاست كه همچنان مسالهساز است. اما ذكر این نكته ضروری است كه بلوخ در بازشناسی و وارسی این ارتباط پروبلماتیك به فلسفه هنر و طبیعت شلینگ (كه هابرماس او را شلینگ ماركسیست نامیده است) كه مصرحا رمانتیكی است بذل توجهی ویژه دارد، خطی كه میتوانیم آن را در همین حوالی در ماركسیسم اوربانیستی-رمانتیستی هانری لوفور فرانسوی پی بگیریم. از سوی دیگر بلوخ به ادبیات و نقد و نظریه رمانتیسم آلمانی با شمایل بنیادگذاری چون گوته و متن كلاسیكش «فاوست» پیوسته رجوع میكند به نحوی كه میتوان از تم فاوستی در بطن «ماركسیسم گرم» و گیرای بلوخ _ و به تعبیر اندی مریفیلد ماركسیسم جادویی وی- سخن گفت، تمی كه لوكاچ نیز با او شریك و همراه است و به شیوه و طریق استدلال دیالكتیكی و به دقت، سیستماتیك و منتظم در رساله «گوته و روزگار او» ساخته و پرداخته است.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید