1396/10/18 ۰۸:۳۲
در این نوشتار این فرضیه دنبال میشود که پیوستگی و همبستگی معناداری میان پارهای از اصول و ارزشهای سیاسی در اندیشههای ایرانشهری و اندیشههای ایرانی پس از اسلام وجود دارد. نخستین اصل، پیوند دین و دولت است که از آغاز در ایران باستان مورد پذیرش بوده و بر رابطه میان این دو تأکید میشده است. دومین اصل به سلسله مراتب اجتماعی ربط پیدا میکند
اشاره: در این نوشتار این فرضیه دنبال میشود که پیوستگی و همبستگی معناداری میان پارهای از اصول و ارزشهای سیاسی در اندیشههای ایرانشهری و اندیشههای ایرانی پس از اسلام وجود دارد. نخستین اصل، پیوند دین و دولت است که از آغاز در ایران باستان مورد پذیرش بوده و بر رابطه میان این دو تأکید میشده است. دومین اصل به سلسله مراتب اجتماعی ربط پیدا میکند. اصل سوم خردورزی و خردگرایی در جامعه ایرانی و اسلامی است که باید دید در آثار و متون فرهنگی و تمدنی ایران و اسلام به چه اندازه به آن سفارش و تأکید شده است. چهارمین اصل، شأن دادگری در اندیشه ایرانشهری است. بررسی اندیشۀ کسانی چون ابنمقفع، خواجه نظامالملک و سهروردی که حلقۀ پیوند اسلاف به اخلاف بودهاند، از دیگر موضوعات مورد بحث در این نوشتار است و سرانجام گفتمان عرفانی از دیگر موضوعات مشترک میان دو فرهنگ پیش و پس از اسلام است که به اختصار به آن اشاره میشود. متن کامل این نوشتار در فصلنامه «اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی» به چاپ رسیده است.
درآمد
آدمی با اینکه تاریخ دامنهداری را پشت سر گذاشته است و خاطرات تلخ و شیرین بسیار در حافظه تاریخی خود دارد؛ پارهای از ارزشها و اصول را به گونهای پایدار حفظ کرده است و گذر زمان و دگرگونیهای بزرگ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و عقیدتی نه تنها آن ارزشها و اصول را دگرگون نکرده، که میتوان گفت بنیادشان را استوارتر کرده است؛ از آن جمله است اصولی مانند دادگری، خردورزی، ایمان، آزادی و حقوق طبیعی و کرامت بشری؛ اصولی جاودان که همیشه دور از دست و دستانسازی و افسونگری دولتمردان قرار داشته و حتی فراتر از ستیزهای عقیدتی بوده است و از اینروی از باد و باران و گذر زمان گزندی ندیده است. در این نوشتار کوشیدهایم اصولی چون ایمان و خردورزی و عدالت را در درازنای تاریخ ایران واکاویم و پیوستگی و همبستگی میان آنها را در ایران پیش و پس از اسلام خاطرنشان سازیم.
۱ـ پیوند دین و دولت
در شاهنامه، آرزویی که برای پادشاه شده این است: «نشست تو همواره با موبدان باشد.» (جنیدی، ۲۰۹:۱۳۸۹) در اندیشه ایرانشهری، خداشناسی و دینداری شالودۀ درستاندیشی است. خداشناسی محور همه فضایل باطنی و رفتار انسان ایرانی است و هر آنچه اهورایی نیست، اهریمنی است. (رستگار فسایی، ۳۸:۱۳۸۹) به فرمودۀ فردوسی:
هر آن چیز کان نز ره ایزدی است
همه راه اهریمنی و بدی است
شاید بتوان یکی از ارکان مهم ساختار سیاسی ایران باستان را که در متون ادبیِ برجا مانده از آن دوران بدان پرداخته شده، پیوند دین و سیاست یا به زبان امروزی، همبستگی دین و دولت دانست. در متون اوستایی، اشارات بسیار به این موضوع شده است؛ همچنان که فرّۀ ایزدی، نشانی است استوار از وجود رابطه ناگسستنی میان حاکمیت و دین. مغان یا همان موبدان که عهدهدار مراسم و اجرای حدود شرعی در آیین زرتشت بودند، توانستند با توجه به فره ایزدی شاهان، پای خود را به دربار باز کنند و از همان نخستین لحظه، سلطنتی مذهبی برپا دارند. (رضی، ۱۵۶:۱۳۷۰)
از دوران «ماد»ها، مغان نه تنها فرمانروایی و حکومتی دینی برپا کرده بودند، که دربار و دولت نیز یکسره در اختیارشان بود. البته با روی کار آمدن سلسله «هخامنشی»، قدرت آنان کاستی گرفت. در روزگار «ساسانی» شاهد حکومتی مذهبی در دربار هستیم. در آغاز این عصر، اردشیر بابکان را میبینیم که خود هم شاه بود، هم موبد و از همینرو میتوانست در کارهای دینی دخالت کند و در حوزه دین، رأی شاه حرف اول بود. روحانیون نیز در زمینه سیاسی و کشورداری صاحبنظر بودند و در کارهای کشوری دخالت میکردند. وندیداد ـ یکی از پنج بخش اوستا ـ سرشار از آگاهیها درباره شرایع و قوانین مدنی و شرعی است. (رضی، ۲۲:۱۳۸۹)
«موبدان عمده کار خود را متوجه حکومت دنیوی کرده بودند و با نفوذ و شبکهای نیرومند که در دوایر دولتی داشتند، به شکلی مستقیم در سرنوشت و احوال یکایک مردم دخالت میکردند. آگانیاس میگوید: دیگر همه مردم، الزاماً به قبول این، یعنی پذیرش قدرت مغان ملزم شدهاند و همه امور کشور به صوابدید و رایزنی آنان به نتیجه میرسد. در رأس این سازمان بزرگ و قدرتمند مغانه، موبد موبدان قرار داشت که با جدیت و خشونت و سختگیری، با هزاران مأمور زیردست، سازمان خود را اداره میکرد و عزل و نصب و تعیین حدود اختیاراتی که به کارگزاران وامیگذاشت، با او بود و برحسب ظاهر وی را شاه تعیین میکرد؛ اما هرگاه شاه گامی برخلاف منافع وخواستها و محدودیت این طایفه برمیداشت، موقعیت خودش را به خطر میانداخت! تربیت ولیعهد با نظر ویژه موبد موبدان بود، هرگاه سازمان مغان نمیخواست ولیعهد به سلطنت رسد، رای و نظرش صائب بود.» (رضی، ۱۳۸۵)
در شاهنامه نیز میتوان بهگونهای پیوند میان دین و سیاست را دید. اگر شاهنامه را به سه دوران اساطیری (افسانهای)، حماسی (پهلوانی) و تاریخی تقسیم کنیم، میتوان بهخوبی رابطه میان دین و دولت را در هر دوره بررسی کرد. «دوره اساطیری عهد کیومرث، هوشنگ، تهمورث، جمشید و ضحاک را در بر میگیرد. این دوره شاهد پیدایش حکومت و ایجاد تمدن است. انسان، نخستین حکومت خود را ایجاد میکند و برای نگهبانی از آن به جنگ با نیروهای اهریمنی میپردازد.» (صفا، ۲۱۱:۱۳۸۴)
دوران حماسی حدّ فاصل دورانهای اساطیری و تاریخی است، ولی سخت میتوان مرز مشخصی میان این دوران و دوران اساطیری کشید؛ زیرا این دوران از دل بخش اساطیری بیرون میآید و تنیدگی و پیوستگی بسیار با آن دارد. «در بخشهای نخست شاهنامه تا پادشاهی لهراسب، اشارهها و توصیفها در ارتباط میان پادشاهی و دین محدود است و تنها از برشمردن ویژگیهای شاه خوب مثل یزدانپرست بودن و ایزدشناس بودن و یا فره ایزدی شاهان سخن رفته است. اشاراتی که به پیوند دین و دولت در آغاز شاهنامه است، بیشتر ناظر بر خاستگاه الهی قدرت است؛ همچنان که در آغاز، شاهان تکرارکنندۀ اعمال ایزدان بر زمین بوده و سپس با آنان شخصیتی مشترک پیدا کردهاند و در مرحله بعد خود تجسم خدایان بر زمین شدهاند». (بهار، ۱۳۷۵)
اما در دوران تاریخی میبینیم که نهادهای سیاسی و اجتماعی و دینی با دوران حماسی و پهلوانی ناسازگارند. آیین زرتشتی در اواخر دوران حماسی از آنرو که پادشاهی ایران سستی گرفته بود و اختلافها در درون حاکمیت بسیار بود و نیز به آن احساس نیاز میشد، سر برآورد. در دوران تاریخی پیوند دین و سیاست افزایش یافت، به اندازهای که تعصبات دینی فراوان در این دوران میتوان دید که اوج تبلورش در داستان «نوشزاد» فرزند خسرو است که به کیش مادری خود (مسیحیت) گروید و سرانجام نیز جانش را بر سر این کار نهاد. (همان منبع) در سایۀ همبستگی استوار دین و دولت، و مسائل و مشکلات برآمده از چیرگی قدرت سیاسی بر حوزه آیین زرتشتی، شاهد سر برآوردن و گسترش دینها و آیینهایی چون مزدکی و مانوی هستیم که خواهان اصلاح اوضاع بودند و بهگونههایی کنار زده شدند.
میدانیم که یکی از منابع اصلی شاهنامه، «خداینامک» بوده است که در دوران ساسانی گردآوری شده است. پیوند دین و سیاست از دیدگاه این اثر نه تنها خطا نیست، که مثبت است. برای نمونه آنجا که در شاهنامه از زبان منوچهر گفته میشود:
همم دین و هـم فره ایـزدیست
همم بخت و نیکی و هم بخردیست
میتوان این دیدگاه را بهخوبی دریافت و از همینرو نیز جمشید تا زمانی که شهریاری را با دینداری همراه میکند، شاهی نیکو و دادگر است؛ اما به محض آنکه ادعای خدایی میکند، فره ایزدی از او گرفته میشود و به عبارت امروزین مشروعیت خود را از دست میدهد:
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلشْ اندر آید ز هر سو هراس
به جمشیدبر تیرهگون گشت روز
همی کاسـت زو فرّ گیتیفروز
ادعای خدایی کردن جمشید، نماد چیرگی کامل قدرت سیاسی بر دین است و همزمان، مایۀ اصلی تباهی سیاسی. در شاهنامه، نخستین پادشاهی که همبستگی دین و دولت را یکسره به کار میبندد، کیخسرو است. از روزگار گشتاسب به بعد نیز برداشت از دین نسبت به حکومت و جامعه دگرگونی بیشتری یافت. در آن دوران، دین برای شاه تنها جنبه ظاهری نداشت، بلکه او میبایست دین و اصول کشورداری را در هم آمیزد؛ چنانکه در این سخنان زرتشت به گشتاسب میبینیم:
جهانآفرین گفت بپذیر دین
نگه کن بر این آسـمان و زمین
ز گوینده بپذیر بهدین اوی
بیاموز از او راه و آیین اوی
دینسالاری در شاهنامه، از دوران گشتاسب به بعد بهویژه با پذیرش دین تازه افزایش مییابد. قدرت سیاسی در آن دوران تنها برآمده از دین نبود، بلکه دین از جانب حکومت به کار گرفته میشد، تا جایی که گفته شده زرتشت برای حکومت همچون رایزن بوده است. در سالهای پایانی فرمانروایی ساسانیان دینسالاری بیشتر شد و جدایی دین و سیاست ناممکن گردید. به گفته برنارد لوییس، ایرانشناس برجسته: «رویکرد ایرانیان به پادشاهی اساساً مذهبی بود، ساسانیان برخلاف پارتها نوعی تشکیلاتر دولتی بهوجود آوردند که به نوبه خود شاه را مقدس میشمرد و در حیات اجتماعی و سیاسی کشور نیز نقش داشت.» (لوئیس، ۱۸۰:۱۳۸۶)
۲ـ مراتب اجتماعی نمادی از دادگری:
از دیگر گفتمانهای حاکم در دوران باستان که نقش بنیادی نیز در سیاست و حکومت داشته، نظام مراتب اجتماعی بوده که آشکارا در همۀ نوشتهها از اوستا گرفته تا شاهنامه و دینکرد به آن اشاره شده است. از مفاهیم بنیادی دین در ایران باستان، «اشا» یا «اشه» یا نظم و راستی است. ایرانیان بر این باور بودند که آنچه بر کارها سلطه دارد، «اشا» یا اصل «نظم» است. بر پایه قواعد اشاست که خورشید هر روز سر برمیآورد، فصلها دگرگون میشوند، باران میآید، زایش روی میدهد و…. آنچه اشا را تهدید میکند، اصل ناسازگار با آن، یعنی بینظمی و دروغ و… است. مردمان میبایست مجدّانه بکوشند و همراه با ایزدان در برابر دروغ ایستادگی کنند (بویس، ۱۳۷۶) «این اصل در دیگر دینهای ایرانی مثل زرتشتی، مهری و مانوی نیز امتداد یافت. از اینروی متناسب با استعداد و توان هر کس، خویشکاریی بر عهده او نهاده شده بود و تعیین خویشکاری ردهها و مراتب اجتماعی انسانها را، پادشاهان مشخص میکردند» (بهار، همان منبع)
«بنا بر اوستا و شاهنامه، نخستین فرمانروایی که ردههای اجتماعی را از هم جدا میسازد، جمشید است که از سه گروه دینی، سپاهی و برزیگری نام برده است و در اوستا و زندهای پهلوی تبدیل به چهار گروه کاتوزیان، نیساریان، بسودی و اهتوخوشی میشوند که فردوسی از آنها نام میبرد» (ثاقبفر، ۱۳۷۷)
جامعه انسانی همچون پیکر واحدی شناخته میشد که دارای اندامهای جدا، اما به هم پیوسته است و برای آنکه جامعهای به کمال مطلوبش برسد، هر عضو باید وظایف خود را بهخوبی و در پیوند با دیگر اعضا انجام دهد. در این جامعۀ انداموار، فرمانروا نیز به منزلۀ سر برای کل بدن دانسته میشود: البته این سلسلهمراتب دگرگونیپذیر بود؛ بدینسان که اگر کسی شایستگی و استعدادی از خود نشان میداد که به کار جامعه آید، پایگاه اجتماعیاش تغییر مییافت؛ اما چنین چیزی کمتر رخ میداد و افراد در همان پایگاه اجتماعی خود میماندند. این وضع همچنان در دورانهای حماسی و پهلوانی نیز ادامه داشت.
در آغاز دوران تاریخی و پیدایش ساسانیان نیز نظام اجتماعی برپایۀ مرتبه افراد بود؛ اما از روزگار انوشیروان، این سلسله مراتب که بیشتر بر پایه تقسیم کار و وظایف بود، بهگونه نظام طبقاتی درآمد و هر طبقه و مرتبه به صورت کاستی بود و کسی حق نداشت و نمیتوانست از گروه یا طبقه خود انتقال یابد. درست است که در یک نظام کاستی، افراد محکوم به آنند که برای همیشه در همان طبقه باقی بمانند و این با «عدالت» و شایستهسالاری ناسازگار است، ولی چنین نظامی از یک آسیب بزرگتر جلوگیری میکرد و آن چندپیشگی و چندشغلی بودن بود. نهتنها کسی نمیتوانست به کاری فراطبقهای بپردازد، که میبایست در همان ردۀ خویش نیز تنها به یک کار بپردازد، نه بیشتر. تعدد شغل، یکی از مصادیق بیعدالتی بود که ای کاش در روزگار ما هم بدان توجه و چندپیشگی ممنوع میشد! در اشعار هومر به تلویح میتوان این اندیشه را دید که فرمانروایان بر روی زمین حکمکننده به عدالتی بر پایه دین و آداب و رسوم هستند. (فورکوش، ۲۲۰:۱۳۸۵)
این موضوع، برجستهتر و پررنگتر در آنتیگون ـ اثر سوفوکل ـ دیده میشود (اسلامی ندوشن، ۱۳۸۴) و سپس در نزد افلاطون و ارسطو قدر و ارج بیشتری پیدا میکند. (عنایت، ۱۳۵۱) دادگری در کیشهای شرقی و از جمله در دین زرتشتی جایگاهی ارجمند دارد. «داد» در متون باستانی دستکم به چهار معنا آمده است که یکی از آنها به مفهوم نظام و آیین، ارته یا ارثه یا اشا نام دارد. یکی از ابعاد «اَرتَه» این است که زندگی سیاسی باید هماهنگ با طبیعت و کیهان باشد؛ از اینروی در اندیشههای ایرانشهری، قلمرو جامعه و انسانها از قلمرو طبیعت و نظام کل کائنات جداشدنی نبوده است. در چنین ساختاری، جهان برخوردار از نظمی از پیش تعیین شده است که همگونی و عقلانیت لازم را هم دارد و از همینرو همه چیز در درون آن موزون، منظم و حتی مقدس است. (نصری، ۱۳۸۷) در شاهنامه ۱۷۰ بار از داد سخن به میان میآید (رنجبر، ۱۳۶۲) و فردوسی در بیشتر موارد آن را به پهنۀ سیاست میبرد؛ یعنی در رابطۀ میان مردمان و دولتمردان میبیند و بیدادگری شاهان را عامل سرپیچی میداند. به سخن دیگر، بیدادگریِ فرمانروایان مشروعیت آنان را از میان میبرد و مردم مجازند یا به عبارتی موظفند، بر آن بشورند. به سفارش فردوسی:
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید
یعنی نکتهای را که هواداران قرارداد اجتماعی (هابز، لاک و روسو) مطرح کردهاند که اگر فرمانروایان به پیمان خود وفادار نمانند، سرپیچی مردمان مجاز میشود، فردوسی پیش از آنان و روشنتر بیان کرده بوده است. حکیم توس سه عامل را موجب فروافتادن فرمانروایان میداند:
سرِ تخت شاهان بپیچد سه کار:
نخسین ز بیدادگر شهریار
دوم آنکه بیمایه را بر دهد
ز مرد هنرمند برتر نهد
سوم آنکه با گنج خویشی کند
بکوشد به دینار بیشی کند
(یعنی ستمگری: سفلهپروری و فزونخواهی)
در این میان، بیدادگری مهمترین عامل سرنگونی شاهان است و یکی از کارهایی که رستم در برابر اسفندیار بدان میبالد، این است که: «بسی شاه بیدادگر کشتهام». بیدادگری پتیارهای شوم و شومترین پتیاره است که از کردارهای ناپسند خودکامگان و ستمگران برمیخیزد. بیدادگری نه تنها اثر مستقیم بر فروپاشی دولت و حکومت دارد، که بنیاد طبیعت را به هم میریزد! گویی بیداد نبردی است با نظام طبیعی و زندگی عادی سازگار با طبیعت! به تعبیر فردوسی:
ز بیداد شهریار جهان
همه نیکویی باشد اندر نهان
نزاید بهنگام در دشت، گور
شود بچۀ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخجیر شیر
شود آب در چشمه خویش قیر
شود در جهان چشمۀ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی، مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سویی کاستی
عدالت، در زیستنِ همخوان با طبیعت بهدست میآید، زیرا به گفته بشیریه: طبیعت کمال فضیلتیافتگی هر امری است (قزلسفلی، ۶:۱۳۷۷)؛ هرچند آیزایا برلین با این گفته چندان موافق نیست. (برلین، ۱۳۸۸) توماس آکویناس میگوید: «هر فنی در زمینه خود باید از آنچه طبیعت انجام میدهد، تقلید کند و تنها به این شرط عقلایی است. حکمرانی شاه بر مملکتش باید تقلیدی باشد از فرمانروایی خداوند بر طبیعت یا حکومت نفس بر جسم (فولادوند، بدون تاریخ، ۹۵) داد در شاهنامه به منزله شیشۀ عمر قوم ایرانی است که اگر ترَک برداشت، زوال این قوم فرا رسیده است! (اسلامی ندوشن، ۱۳۷۳: پیش گفتار)
مایه اصلی بیدادگری چیست؟ پاسخ این است: «خودکامگی» که خود از تمرکز قدرت پدید میآید. قدرت در شاهنامه از دیگر پتیارههاست. بخش بزرگی از شاهنامه دربارۀ قدرت و فسادهای برآمده از آن است. در سدۀ شانزدهم نیز فرانسیس بیکن که خود چندی از ساغر سرشار قدرت نوشیده بود، اعلام کرد که قدرت حتی فرشتگان آسمان را فاسد میکند! (توماس، ۱۳۸۱) این گفته ما را به یاد مارتا فرید همرزم کاسترو میاندازد که نوشت: فیدل فره تحسینبرانگیزی داشت؛ اما از روزی که قدرت را به دست گرفت، تغییر کرد یا بهتر بگویم: قدرت، شخصیت حقیقی او را آشکار کرد. (رحیمی، ۳۶:۱۳۶۹) و لرد اکتون ـ دیپلمات انگلیسی در سدۀ هجدهم ـ جمله تاریخی و ماندگاری بر زبان آورد: قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق.
ادامه دارد...
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید