1395/4/29 ۰۸:۴۸
سقوط نهاوند در سال 21 هجری، چهارده قرن تاریخ پرحادثه و با شكوه ایران باستان را كه از هفت قرن قبل از میلاد تا هفت قرن بعد از آن كشیده بود پایان بخشید. این حادثه فقط سقوط دولتی با عظمت نبود، سقوط دستگاهی فاسد و تباه بود. زیرا در پایان كار ساسانیان از پریشانی و بیسرانجامی در همه كارها فساد و تباهی راه داشت. جور و استبداد خسروان، آسایش و امنیت مردم را عرضهی خطر میكرد و كژخویی و سست رأیی موبدان اختلاف دینی را میافزود. از یك سو سخنان مانی و مزدك در عقاید عامه رخنه میانداخت و از دیگر سوی، نفوذ دین ترسایان در غرب و پیشرفت آیین بودا در شرق قدرت آیین زرتشت را میكاست. روحانیان نیز چنان در اوهام و تقالید كهن فرو رفته بودند كه جز پروای آتشگاهها و عواید و فواید آن را نمیداشتند و از عهدهی دفاع آیین خویش هم برنمیآمدند.
چرا نهاوند سقوط كرد؟
18-1- سقوط نهاوند در سال 21 هجری، چهارده قرن تاریخ پرحادثه و با شكوه ایران باستان را كه از هفت قرن قبل از میلاد تا هفت قرن بعد از آن كشیده بود پایان بخشید. این حادثه فقط سقوط دولتی با عظمت نبود، سقوط دستگاهی فاسد و تباه بود. زیرا در پایان كار ساسانیان از پریشانی و بیسرانجامی در همه كارها فساد و تباهی راه داشت. جور و استبداد خسروان، آسایش و امنیت مردم را عرضهی خطر میكرد و كژخویی و سست رأیی موبدان اختلاف دینی را میافزود. از یك سو سخنان مانی و مزدك در عقاید عامه رخنه میانداخت و از دیگر سوی، نفوذ دین ترسایان در غرب و پیشرفت آیین بودا در شرق قدرت آیین زرتشت را میكاست. روحانیان نیز چنان در اوهام و تقالید كهن فرو رفته بودند كه جز پروای آتشگاهها و عواید و فواید آن را نمیداشتند و از عهدهی دفاع آیین خویش هم برنمیآمدند.
وحدت دینی در این روزگار تزلزلی تمام یافته بود و از فسادی كه در اخلاق موبدان بود، هوشمندان قوم از آیین زرتشت سرخورده بودند و آیین تازهای میجستند كه جنبهی اخلاقی و روحانی آن از دین زرتشت قویتر باشد و رسم و آیین طبقاتی كهن را نیز در هم فرو ریزد. نفوذی كه آیین ترسا در این ایام، در ایران یافته بود از همین جا بود. عبث نیست كه روزبه بن مرزبان، یا چنان كه بعدها خوانده شد، سلمان فارسی آیین ترسا گزید و باز خرسندی نیافت. ناچار در پی دینی تازه در شام و حجاز میرفت.
باری از این روی بود كه در این ایام زمینهی افكار از هر جهت برای پذیرفتن دینی تازه آماده بود و دولت نیز كه از آغاز عهد ساسانیان با دین توأم گشته بود، دیگر از ضعف و سستی نمیتوانست در برابر هیچ حملهای تاب بیاورد. و بدینگونه، دستگاه دین و دولت با آن هرج و مرج خونآلود و آن جور و بیداد شگفتانگیز كه در پایان عهد ساسانیان وجود داشت، دیگر چنان از هم گسیخته بود كه هیچ امكان دوام و بقاء نداشت. دستگاهی پریشان و كاری تباه بود كه نیروی همّت و ایمان ناچیزترین و كممایهترین قومی میتوانست آن را از هم بپاشد و یكسره نابود و تباه كند. بوزنطیه - یا چنان كه امروز میگویند: بیزانس - كه دشمن چندین سالهی ایران بود نیز از بس خود در آن روزها گرفتاری داشت نتوانست این فرصت را به غنیمت گیرد و عرب كه تا آن روزها هرگز خیال حمله به ایران را نیز در سر نمیپرورد جرئت این اقدام را یافت.
كسی به دفاع از ساسانیان رغبت نداشت!
18-2- بدین ترتیب، كاری كه دولت بزرگ روم با آیین قدیم ترسایی نتوانست در ایران از پیش ببرد، دولت خلیفهی عرب با آیین نورسیدهی اسلام از پیش برد و جایی خالی را كه آیین ترسایی نتوانسته بود پر كند، آیین مسلمانی پر كرد. بدین گونه بود كه اسلام بر مجوس پیروزی یافت. اما این حادثه هر چند در ظاهر، خلاف آمدِ عادت بود در معنی ضرورت داشت و اجتنابناپذیر مینمود. سالها بود كه خطر سقوط و فنا در كنار مرزها و پشت دروازههای دولت ساسانی میغرّید. مردم كه از جور فرمانروایان و فساد روحانیان به ستوه بودند آیین تازه را نویدی و بشارتی یافتند و از این رو بسا كه به پیشواز آن میشتافتند. چنان كه در كنار فرات، یك جا، گروهی از دهقانان جسر ساختند تا سپاه ابوعبیده به خاك ایران بتازد، و شهر شوشتر را یكی از بزرگان شهر به خیانت تسلیم عرب كرد و هرمزان حاكم آن، بر سر این خیانت به اسارت رفت. در ولایاتی مانند ری و قومس و اصفهان و جرجان و طبرستان، مردم جزیه را میپذیرفتند اما به جنگ آهنگ نداشتند و سببش آن بود كه از بس دولت ساسانیان دچار بیدادی و پریشانی بود كس به دفاع از آن علاقهای و رغبتی نداشت. از جمله آوردهاند كه مرزبان اصفهان فاذوسبان نام مردی بود با غیرت، چون دید كه مردم را به جنگ عرب رغبت نیست و او را تنها میگذارند، اصفهان را بگذاشت و با سی تن از تیراندازان خویش راه كرمان پیش گرفت تا به یزدگرد شهریار بپیوندد اما تازیان در پی او رفتند و بازش آوردند و سرانجام صلح افتاد، بر آنكه جزیه بپردازند و چون فاذوسبان به اصفهان بازآمد، مردم را سرزنش كرد كه مرا تنها گذاشتید و به یاری برنخاستید سزای شما همین است كه جزیه به عربان بدهید. حتی از سواران بعضی به طیب خاطر مسلمانی را پذیرفتند و به بنی تمیم پیوستند. چنان كه سیاه اسواری، با عدهای از یارانش كه همه از بزرگان سپاه یزدگرد بودند چون كرّ و فرّ تازیان بدیدند و از یزدگرد نومید شدند به آیین مسلمانی گرویدند و حتی در بسط و نشر اسلام نیز اهتمام كردند.
همین نومیدیها و ناخرسندیها بود كه عربان را در جنگ ساسانیان پیروزی داد و با سقوط نهاوند، عظمت و جلال خاندان كسری را یكسره در هم ریخت. این پیروزی، كه اعراب در نهاوند به دست آوردند امكان هرگونه مقاومت جدّی و مؤثّری را كه ممكن بود در برابر آنها روی دهد نیز از میان برد.
در واقع این فتح نهاوند، در آن روزگاران پیروزی بزرگی بود. پیروزی قطعی ایمان و عدالت بر ظلم و فساد بود. پیروزی نهایی سادگی و فداكاری بر خودخواهی و تجملپرستی بود. رفتار سادهی اعراب در جنگهای قادسیه و جلولاء، و پیروزی شگفتانگیزی كه بدان آسانی برای آنها دست داد و به نصرت آسمانی میمانست، جنگجویان ایران را در نبرد به تردید میانداخت و جای آن نیز بود. این اعراب كه جای خسروان و مرزبانان پرشكوه و جلال ساسانی را میگرفتند مردم ساده و بیپیرایهای بودند كه جز جبروت خدا را نمیدیدند. خلیفهی آنها كه در مدینه میزیست از آن همه تجمّل و تفنّن كه شاهان جهان را هست هیچ نداشت و مثل همهی مردم بود. آنها نیز كه از جانب او در شهرها و ولایتهای تسخیر شده به حكومت مینشستند و جای مرزبانان و كنارنگان پادشاهان ساسانی بودند زندگی سادهی فقرآلود زاهدانه یا سپاهیانه داشتند. سلمان فارسی كه بعدها از جانب عمر به حكومت مدائن رسید نان جوین میخورد و جامهی پشمین میداشت. در مرض موت میگریست كه از عقبهی آخرت جز سبكباران نگذرند و من با این همه اسباب دنیوی چگونه خواهم گذشت. از اسباب دنیوی نیز جز دواتی و لولئینی نداشت. این مایه سادگی سپاهیانه یا زاهدانه، البته شگفتانگیز بود و ناچار در دیدهی مردمی كه هزینهی تجمّل و شكوه امراء و بزرگان ساسانی را با عسرت و رنج و با پرداخت مالیاتها و سخرهها تأمین میكردند، اسلام را ارج و بهای فراوان میداد. در روزگاری كه مردم ایران خسروان خویش را تا درجهی خدایان میپرستیدند و با آنها از بیم و آزرم، رویاروی نمیشدند و اگر نیز به درگاه میرفتند پنام در روی میكشیدند، چنان كه در آتشگاهها رسم بود، عربان سادهدل وحشی طبع با خلیفهی پیغمبر خویش، كه امیر آنان بود، در نهایت سادگی سلوك میكردند. خلیفه با آنها در مسجد مینشست و رای میزد و آنها نیز بسا كه سخن وی را قطع میكردند و بر وی ایراد میگرفتند و این شیوهی رفتار و اطوار ساده، ناچار كسانی را كه از احوال و اوضاع حكومت خویش ستوه بودند بر آن میداشت كه عربان و آیین تازهی آنها را به دیدهی اعجاب و تحسین بنگرند.
باری سقوط نهاوند، كه نسبنامهی دولت ساسانیان را ورق بر ورق به طوفان فنا داد، بیدادی و تباهی شگفتانگیزی را كه در آخر عهد ساسانیان بر همهی شئون ملك رخنه كرده بود پایان بخشید و دیوار فروریختهی دولت ناپایداری را كه موریانهی فساد و بیداد آن را سست كرده بود و ضربههای كلنگ حوادث در اركان آن تزلزل افكنده بود عرصهی انهدام كرد.
مقاومتهای كوچك محلی كه از آن پس - پس از فتح نهاوند - در شهرها و دیههای ایران گاهگاه در برابر عربان روی داد البته بر مهاجمان گران تمام شد اما همهی این مقاومتها نتوانست «سواران نیزهگذار» را از ورود به كشور «شهریاران» و سرزمین «جنگی سواران» منع نماید.
مقاومتهای محلّی بر علیه تازیان
18-3- این مقاومتهای محلّی غالباً بیش از یك حمله دیوانهوار عصبانی نبود. پس از آن سقوط مهیب كه دستگاه حكومت و سازمان جامعهی ایرانی را در هم فرو ریخت، این اضطرابها و حركتها لازم بود تا بار دیگر احوال اجتماعی قوام یابد و تعادل خود را به دست آورد. ری پس از سقوط نهاوند به دست عربان افتاد. مردم چندین بار با فاتحان صلح كردند و پیمان بستند اما هر چند گاه كه امیر تغییر مییافت سر به شورش برمیآوردند. مدتها بعد، یعنی در زمان حكومت ابوموسی اشعری بر كوفه و اعمّال آن، بود كه وضع ری آرام و قرار یافت. ابوموسی وقتی به اصفهان رسید مسلمانی بر مردم عرضه كرد. نپذیرفتند، از آنها جزیه خواست قبول كردند و شب صلح افتاد اما چون روز فراز آمد غدر آشكار كردند و با مسلمانان به جنگ برخاستند تا ابوموسی با آنها جنگ كرد. و این خبر را در باب اهل قم نیز آوردهاند. در سالهای 28 و 30 هجری تازیان دو دفعه مجبور شدند استخر را فتح كنند. در دفعهی دوم مقاومت مردم چندان با رشادت و گستاخی مقرون بود كه فاتح عرب را از خشم و كینه دیوانه كرد. نوشتهاند كه چون عبداللّه بن عامر فاتح مزبور از پیمان شكستن مردم استخر آگاه شد و دانست كه مردم بر ضدّ عربان به شورش برخاستهاند و عامل وی را كشتهاند «سوگند خورد كه چندان بكشد از مردم استخر كه خون براند. به استخر آمد و به جنگ بستد...و خون همگان مباح گردانید و چندان كه میكشتند، خون نمیرفت تا آب گرم بر خون میریختند. پس برفت و عدد كشتگان كه نامبردار بودند چهل هزار كشته بود، بیرون از مجهولان» مقاومتهای مردم دلاور ایران با چنین قساوت و جنایتی در هم شكسته میشد امااین سختكشیها هرگز نمیتوانست اراده و روح آن عدهی معدودی را كه در راه دفاع از یار و دیار خویش، خون و عمر و زندگی خود را نثار میكردند، یكسره خفه و تباه كند. از این رو همه جا، هر جا كه ممكن بود ناراضیان در برابر فاتحان درایستادند. هر شهر كه یكبار اسلام آورده بود و تسلیم شده بود وقتی ناراضیان در آن شهر، دوباره مجال سركشی مییافتند در شكستن پیمانی كه با عربان بسته بود دیگر لحظهای تردید و درنگ نمیكرد. در تاریخ فتوح اسلام در ایران، مكرّر به اینگونه صحنهها میتوان برخورد. در سال سیام هجری مردم خراسان كه قبول اسلام كرده بودند مرتد شدند و عثمان خلیفهی مسلمانان عبداللّه بن عامر و سعید بن عاص را فرمان داد كه آنان را سركوبی نمایند و برای دوم بار عربان مجبور شدند گرگان و طبرستان و تمیشه را فتح كنند سیستان در روزگار خلافت عثمان فتح شد اما وقتی خبر قتل عثمان آنجا رسید، مردم گستاخ شدند و كسی را كه از جانب عربان بر آنجا حكومت میكرد از سیستان براندند. مرزبان آذربایجان كه در اردبیل مقرّ داشت با عربان سخت جنگید و پس از جنگهای خونین با حذیفهبنالیمان بر هشتصد هزار درم صلح كرد. اما وقتی عمر خلیفهی دوم، حذیفه را از آذربایجان باز خواند و دیگری را به جای او گماشت مردم آذربایجان بار دیگر بهانهای برای شورش و سركشی به دست آوردند....
این شورشها و مقاومتها برای بازگشت دولت ساسانیان نبود. برای آن بود كه مردم به عربان سر فرو نیاورند و جزیهی سنگین را كه بر آنها تحمیل میشد، نپذیرند. این پرخاشجویی با عرب نه فقط در كسانی كه در شهرهای ایران مانده بودند به شدّت وجود داشت در كسانی نیز كه به میان اعراب و در عراق و حجاز بودند مدتها باقی بود.
قتل عمر چگونه اتفاق افتاد؟
18-4- توطئه قتل عمر كه بعضی از ایرانیان ساكن مدینه در آن دستاندركار بودند گواه این دعوی است، ابولوءلوء فیروز كه دو سال بعد از فتح نهاوند، عمر بر دست او كشته شد از مردم نهاوند بود. نوشتهاند كه او قبل از اسلام به اسارت روم افتاده بود و سپس مسلمانان او را اسیر كرده بودند. اینكه او را رومی و حبشی و ترسا گفتهاند، نیز ظاهراً از همین جاست و محل تأمّل هم هست. به هر حال نوشتهاند كه وقتی اسیران نهاوند را به مدینه بردند ابولوءلوء فیروز، ایستاده بود و در اسیران مینگریست. كودكان خردسال را كه در بین این اسیران بودند دست بر سرهاشان میپسود و میگریست و میگفت عمر جگرم بخورد. نوشتهاند این فیروز، غلام مغیرهبن شعبه بود. بلعمی گوید كه «درودگری كردی و هر روز مغیره را دو درم دادی. روزی این فیروز سوی عمر آمد و او با مردی نشسته بود. گفت یا عمر مغیره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرمای تا كم كند. گفت چند است؟ گفت روزی دو درم. گفت چه كار دانی؟ گفت درودگری دانم و نقاشم و كندهگر، و آهنگری نیز توانم. پس عمر گفت چندین كار كه تو دانی، دو درم روزی نه بسیار بود. چنین شنیدم كه تو گویی من آسیا كنم بر باد كه گندم آس كند. گفت آری. عمر گفت مرا چنین آسیا باید كه سازی. فیروز گفت اگر زنده باشم سازم تو را یك آسیا كه همهی اهل مشرق و مغرب حدیث آن كنند. و خود برفت. عمر گفت این غلام مرا بكشتن بیم كرد. به ماه ذیالحجّه بود بامداد سفیده دم. عمر به نماز بامداد بیرون شد به مَزگِت و همه یاران پیغمبر صف كشیده بودند و این فیروز نیز پیش صف اندر نشسته و كاردی حبشی داشت. دسته به میان اندر، چنان كه تیغ هر دو روی بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حبشه چنان دارند. چون عمر پیش صف اندر آمد، فیروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ، بر بازو و شكم، و یك زخم از آن بزد به زیر ناف، از آن یك زخم شهید شد و فیروز از میان مردم بیرون جست...» در این توطئه قتل عمر چنان كه ار قرائن برمیآید ظاهراً هرمزان و چند تن از یاران پیغمبر دست داشتهاند. بلعمی میگوید كه چون «عثمان بن مَزگِت آمد و مردمان گرد آمدند، نخستین كاری كه كرد عبیداللّه بن عمر را بخواند و از همهی پسران عمر عبیداللّه مهتر بود. و آن هرمزان كه از اهواز آورده بودند پیش پدرش و مسلمان شده بود، همه با ترسایان نشستی و جهودان، و هنوز دلش پاك نبود و این فیروز كه عمر را شهید كرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامی بود از آن سعدبن ابی وقّاص، حنیف نام، و هر سه به یك جای نشستندی و ابوبكر را پسری بود نامش عبدالرّحمن، با عبیداللّه بن عمر دوست بود و این كارد كه عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و به سه روز پیش از آنكه عمر را بكشتند عبیداللّه با عبدالرّحمن نشسته بود. عبدالرّحمن گفت من امروز سلاحی دیدم بر میان ابولوءلوء بسته، عبیداللّه گفت به در هرمزان گذشتم او نشسته بود و فیروز ترسا، غلام مغیرهبن شعبه و این ترسا غلام سعدبن ابی وقّاص نیز بود و هر سه حدیث همیكردند و چون من بگذشتم برخاستند و آن كارد از كنار فیروز بیفتاد... پس آن روز كه فیروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بیرون جست و بگریخت مردی از بنیتمیم او را بگرفت و بكشت و آن كارد بیاورد. عبیداللّه آن كارد بگرفت و گفت من دانم كه فیروز این نه به تدبیر خویش كرد واللّه كه اگر امیرالمؤمنین بدین زخم وفات كند من خلقی را بكشم كه ایشان اندرین همداستان بودهاند. پس آن روز كه عمر وفات یافت، عبیداللّه چون از سر گور بازگشت به در هرمزان شد و او را بكشت و به در سعد شد و حنیفه را بكشت. سعد از سرای بیرون آمد و گفت غلام مرا چرا كشتی؟ عبیداللّه گفت بوی خون امیرالمؤمنین عمر از تو میآید تو نیز بكشتن نزدیكی. عبیداللّه موی داشت تا به كتف. پس چون سعد را بكشتن بیم كرد سعد بن ابی وقّاص فراز شد و مویش بگرفت و بر زمین زد و شمشیر از دست وی بستد و چاكران را فرمود تا او را به خانهای كردند تا خلیفه پدید آید كه قصاص كند. پس چون عثمان بنشست نخستین كاری كه كرد آن بود كه عبیداللّهعمر را بیرون آورد از خانهی سعد و یاران پیغمبر صلّیاللّه علیه و آله نشسته بودند، گفت چه بینید و او را چه باید كردن؟ علی گفت بباید كشتن به خون هرمزان كه هرمزان را بیگناه بكشت و این هرمزان مولای عبّاس بن عبدالمطّلب بود... و قرآن و احكام شریعت آموخته بود و همهی بنیهاشم را در خون او سخن بود پس چون علی عثمان را گفت عبیداللّه را بباید كشتن، عمروبن عاص گفت این مرد را پدر كشتند او را بكشی، دشمنان گویند خدای تعالی كشتن اندر میان یاران پیغمبر افكند و خدای، تو را از این خصومت دور كرده است كه این نه اندر سلطانی تو بود. عثمان گفت راست گفتی من این را عفو كردم ودیت هرمزان از خواستهی خویش بدهم و از عبیداللّه دست بازداشت».
ظاهراً بدینگونه، ایرانیان كینهی ضربتی را كه از دست عمر، در قادسی و جلولاء و نهاوند دیده بودند در مدینه از او بازستاندند و نیز در هر شهری كه مورد تجاوز و دستبرد عربان میگشت، ناراضیان تا آنجا كه ممكن بود، درمیایستادند و تا وقتی كه به كلّی از دفاع و مقاومت نومید نشده بودند در برابر این فاتحان كه بهرغم سادگی سپاهیانه رفتاری تند و خشن داشتند سر به تسلیم فرود نمیآوردند.
با این حال، وقتی آخرین پادشاه سرگردان بدفرجام ساسانی در مرو به دست یك آسیابان گمنام كشته شد و شاهزادگان و بزرگان ایران پراكنده و بینام و نشان گشتند، رفته رفته آخرین آبها نیز از آسیاب افتاد و مقاومتهای بینظم و غالباً بینقشه و بینتیجهای هم كه در بعضی شهرها از طرف ایرانیان در مقابل عربان میشد به تدریج از میان رفت. عربان بر اوضاع مسلّط گشتند. امّا هیچ چیز مضحكتر و شگفتانگیزتر و در عین حال ظالمانهتر از رفتار این فاتحان خشن و ساده دل نسبت به مغلوبان نبود.
رفتار فاتحان تازی - ایرانیان حساب عربان را از اسلام جدا كردند
18-5- داستانهایی كه در كتابها در این باب نقل كردهاند شگفتانگیز است و بسا كه مایهی حیرت و تأثّر میشود. نوشتهاند كه فاتحان سیستان، عبدالرّحمن بن سمره، سنّتی نهاد كه «راسو و جژ را نباید كشت» اما گویا سوسمارخواران گرسنه چشم از خوردن راسو و جژ نیز نمیتوانستند خودداری كنند. در فتح مدائن نیز عربان نمونههایی از سادگی و كودنی خویش، نشان دادند.
«گویند شخصی پارهای یاقوت یافت در غایت جودت و نفاست و آن را نمیشناخت، دیگری به او رسید كه قیمت او میدانست آن را از او به هزار درم بخرید. شخصی به حال او واقف گشت گفت آن یاقوت ارزان فروختی.
او گفت اگر بدانستمی كه بیش از هزار عددی هست دربهای آن طلبیدمی. دیگری را زر سرخ به دست آمد در میان لشكر ندا میكرد صفرا را به بیضاء كه میخرد؟ و گمان او آن بود كه نقره از زر بهتر است و همچنین جماعتی از ایشان انبانی پر از كافور یافتند پنداشتند كه نمك است قدری در دیگ ریختند طعم تلخ شد و اثر نمك پدید نیامد خواستند كه آن انبان را بریزند شخصی بدانست كه آن كافور است و از ایشان آن را به كرباس پارهای كه دو درم ارزیدی بخرید».
اما وحشی طبعی و تندخویی فاتحان وقتی بیشتر معلوم گشت كه زمام قدرت را به دست گرفتند. ضمن فرمانروایی و كارگزاری در بلاد مفتوح بود كه زبونی و ناتوانی و در عین حال بهانهجویی و درندهخویی عربان آشكار گشت. روایتهایی كه در این باب در كتابها نقل كردهاند، طمعورزی و تندخویی این فاتحان را در معامله با مغلوبان نشان میدهد. بسیاری از این داستانها شاید افسانههایی بیش نباشد اما در هر حال رفتار مسخرهآمیز و دیوانهوار قومی فاتح، اما عاری از تهذیب و تربیت را به خوبی بیان میكند. مینویسد: اعرابیی را بر ولایتی والی كردند جهودان را كه در آن ناحیه بودند گرد آورد و از آنها دربارهی مسیح پرسید. گفتند او را كشتیم و به دار زدیم. گفت آیا خونبهای او را نیز پرداختید؟ گفتند نه. گفت به خدا سوگند كه از اینجا بیرون نروید تا خونبهای او را بپردازید... ابوالعاج بر حوالی بصره والی بود مردی را از ترسایان نزد او آوردند پرسید نام تو چیست؟ مرد گفت «بنداد شهر بنداد» گفت سه نام داری و جزیهی یك تن میپردازی؟ پس فرمان داد تا به زور جزیهی سه تن از او بستاندند.
از اینگونه داستانها در كتابهای قدیم نمونههایی بسیار میتوان یافت. از همهی اینها به خوبی برمیآید كه عرب برای ادارهی كشوری كه گشوده بود تا چه اندازه عاجز بود...با این همه دیری برنیامد كه مقاومتهای محلّی نیز از میان رفت و عرب با همه ناتوانی و درماندگی كه داشت بر اوضاع مسلّط گشت و از آن پس، محرابها و منارهها، جای آتشكدهها و پرستشگاهها را گرفت. زبان پهلوی جای خود را به لغت تازی داد. گوشهایی كه به شنیدن زمزمههای مغانه و سرودهای خسروانی انس گرفته بودند، بانگ تكبیر و طنین صدای مؤذّن را با حیرت و تأثّر تمام شنیدند. كسانی كه مدّتها از ترانههایی طربانگیز باربد و نكیسا لذت برده بودند رفته رفته با بانگ حدّی و زنگ شتر مأنوس شدند. زندگی پرزرق و برق اما ساكن و آرام مردم، از غوغا و هیاهوی بسیار آكنده گشت. به جای باژ و برسم و كستی و هوم و زمزمه، نماز و غسل و روزه و زكوه و حج به عنوان شعائر دینی رواج یافت.
باری مردم ایران، جز آنان كه به شدّت تحت تأثیر تعالیم اسلام واقع گشته بودند نسبت به عربان با نظر كینه و نفرت مینگریستند اما در آن میان سپاهیان و جنگجویان، به این كینه، حس تحقیر و كوچكشماری را نیز افزوده بودند. این جماعت، عرب را پستترین مردم میشمردند. عبارت ذیل كه در كتابهای تازی از قول خسرو پرویز نقل شده است نمونهی فكر اسواران و جنگجویان ایرانی دربارهی تازیان محسوب تواند شد؛ خسرو میگوید: «اعراب را نه در كار دین هیچ خصلت نیكو یافتم و نه در كار دنیا. آنها را نه صاحب عزم و تدبیر دیدم و نه اهل قوّت و قدرت. آنگاه گواه فرومایگی و پستی همّت آنان همین بس، كه آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جای و مقام برابرند، فرزندان خود را از راه بینوایی و نیازمندی میكشند و یكدیگر را بر اثر گرسنگی و درماندگی میخورند از خوردنیها و پوشیدنیها و لذّتها و كامرانیهای این جهان یكسره بیبهرهاند. بهترین خوراكی كه منعمانشان میتوانند به دست آورد، گوشت شتر است كه بسیاری از درندگان آن را از بیم دچار شدن به بیماریها و به سبب ناگواری و سنگینی نمیخورند...» كسانی كه دربارهی اعراب بدین گونه فكر میكردند طبعاً نمیتوانستند زیر بار تسلّط آنها بروند. سلطهی عرب برای آنان هیچ گونه قابل تحمّل نبود. خاصّه كه استیلای عرب بدون غارت و انهدام و كشتار انجام نیافت.
در برابر سیل هجوم تازیان، شهرها و قلعههای بسیار ویران گشت. خاندانها و دودمانهای زیاد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج كردند و غنایم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ایرانی را در بازار مدینه فروختند و سبایا و اسرا خواندند. از پیشهوران و برزگران كه دین مسلمانی را نپذیرفتند باج و ساوگران به زور گرفتند و جزیه نام نهادند.
همهی این كارها را نیز عربان در سایهی شمشیر و تازیانه انجام میدادند. هرگز در برابر این كارها هیچ كس آشكارا یارای اعتراض نداشت. حدّ و رجم و قتل و حرق، تنها جوابی بود كه عرب، خاصّه در عهد امویان به هرگونه اعتراضی میداد.
بنیامیه نژادپرست بودند
18-6- حكومت بنیامیه برای آزادگان و بزرگزادگان ایران قابل تحمّل نبود زیرا بنیاد آن را بر كوچكشماری عجم و برتری عرب نهاده بودند. طبقات پایینتر نیز به سختی میتوانستند آن را تحمّل نمایند. زیرا آنها نه از خلیفه و عمّال او نواختی و آسایشی دیده بودند و نه تعصّبات دینی دیرینه را فراموش كرده بودند. عبث نیست كه هر جا شورشی و آشوبی بر ضدّ دستگاه بنیامیه رخ میداد، ایرانیها در آن دخالت داشتند.
خشونت و قساوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بیاندازه بود. بنیامیه كه عصبیت عربی را فراموش نكرده بودند، حكومت خود را بر اصل «سیادت عرب» نهاده بودند. عرب با خودپسندی كودكانهای كه در هر فاتحی هست مسلمانان دیگر را موالی یا بندگان خویش میخواند. تحقیر و ناسزایی كه در این نام ناروا وجود داشت، كافی بود كه همواره ایرانیان را نسبت به عرب بدخواه و كینهتوز نگهدارد. امّا قیود و حدود جابرانهای كه بر آنها تحمیل میشد این كینه و نفرت را موجّهتر میكرد. بیداد و فشار دستگاه حكومت سخت مایهی نگرانی و نارضایی مردم بود. نظام حكومت اشرافی بنیامیه، آزادگان و نژادگان ایران رامانند بندگان درم خرید از تمام حقوق و شئون مدنی و اجتماعی محروم میداشت و بدین گونه تحقیر و همه گونه جور و استبداد با نام موالی پیوسته بود. مولی نمیتوانست به هیچ كار آبرومند بپردازد. حقّ نداشت سلاح بسازد و بر اسب بنشیند. اگر یك مولای نژادهی ایرانی، دختری از بیابان نشینان بینام و نشان عرب را به زن میكرد، یك سخنچین فتنهانگیز كافی بود كه با تحریك و سعایت، طلاق و فراق را بر زن و تازیانه و زندان را بر مرد تحمیل نماید.
حكومت و قضاوت نیز همه جا مخصوص عرب بود و هیچ مولایی به این گونه مناصب و مقامات نمیرسید. حجّاج بن یوسف بر سعید بن جبیر كه از پارساترین و آگاهترین مسلمانان عصر خود بود منّت مینهاد كه او را با آنكه از موالی است چندی به قضاء كوفه گماشته است؛ نزد آنها اشتغال به مقامات و مناصب حكومت در خور موالی نبود؛ زیرا كه با اصل سیادت فطری نژاد عرب منافات داشت. اما این ترتیب نمیتوانست دوام داشته باشد. زیرا عرب برای كشورداری و جهانبانی به هیچ وجه ذوق و استعداد و تجربهی كافی نداشت.
موالی كه بودند؟
18-7- این عربان «نژاد برتر» كه میدان فكر و عمل او هرگز از جولانگاه «اسبان و شترانش» تجاوز نكرده بود، برای ادارهی كشورهای وسیعی كه به دستش افتاد نمیتوانست به كلّی از موالی صرفنظر نماید. ناچار دیر یا زود برتری «موالی» را اذعان نمود. عبث نیست كه یك خلیفهی خودخواده مغرور بلندپرواز اموی مجبور شد، این عبارت معروف را بگوید كه: «از این ایرانیها شگفت دارم، هزار سال حكومت كردند و ساعتی به ما محتاج نبودند، و ما صد سال حكومت كردیم و لحظهای از آنها بینیاز نشدیم». اما به رغم كسانی كه نمیتوانستند این موالی را در رأس كارهای حكومت ببینند، دیری نگذشت كه ایرانیان در قلمرو دین و علم جایگاه شایستهای برای خود به دست آوردند.
چنان كه در پایان دورهی اموی بیشتر فقها، بیشتر قضاه و حتی عدهی زیادی از عمّال از موالی بودند. موالی بر همهی شئون حكومت استیلا داشتند. بدین گونه هوش و نبوغ موالی به تدریج كارها را قبضه كرد. اما عرب بدون كشمكشهای شدید حاضر نشد به فزونی و برتری بندگان درم نخریدهی خویش، تسلیم شود. در این كشمكشها ایرانیان مجالی یافتند كه برتری معنوی و مادّی خود را بر فاتحان تحمیل نمایند. آنها نه فقط به رغم افسانهی «سیادت عرب» در زمینهی امور اداری بر فاتحان خود برتری یافتند بلكه در قلمرو جنگ و سیاست نیز تفوّق خود را اثبات كردند.
اما از همان بامداد اسلام، ایرانی، نفرت و كینهی شدید خود را نسبت به دشمنان و باجستانان خود آشكار نمود. نه فقط یك ایرانی، در سال 25 هجری عمربنخطّاب خلیفهی دوم را با خنجر از پا درآورد، بلكه از آن پس نیز هر فتنه و آشوبی كه در عالم اسلام رخ داد ایرانیها در آن عامل عمده بودند. نفرت از عرب و نارضایی از بدرفتاری و تعصّب نژادی بنیامیه آنها را وادار میكرد كه در نهضت ضدّ خلافت شركت نمایند. چنان كه بیست هزار تن از آنان كه به نام حمراء دیلم در كوفه میزیستند در سال 64 هجری دعوت مختار را كه بر ضدّ بنیامیه قیام نمود اجابت كردند.
فرصتی برای ایرانیان در قیام مختار
18-8- در قیام مختار، ایرانیان فرصت مناسبی جهت خروج بر بنیامیه و عربان یافتند. در آن زمان كوفه از مراكز عمدهی ایرانیان و شیعیان علی (ع) كه با بنیامیه عداوت سخت داشتند محسوب میشد. این شهر مركز خلافت علی (ع) بود و از این رو عدّهی بسیاری از پیروان و هواخواهان او در این شهر مسكن گزیده بودند. عدّهای از اساورهی ایرانی نیز از بازماندهی «جند شهنشاه» پس از شكست قادسیه در این شهر باقی بود. اینان دیلمیهایی بودند كه در سپاه ایران خدمت میكردند و بعد از جنگ قادسیه اسلام آورده بودند و در كوفه جای داشتند به علاوه كوفه در حدود حیره بنا شده بود و چنان كه معلوم است این دیار از قدیم تحت حمایت پادشاهان ساسانی بود. خاطرهی قصر خُوَرْنَقْ و ماجرای نعمان و منذر هنوز در دل ایرانیانی كه در حدود كوفه میزیستند گرم و زنده بود. از این رو كوفه برای ایجاد یك «كانون طغیان» بر ضدّ تازیان جای مناسبی به نظر میرسید.
چند سالی پس از فاجعهی كربلا، عدهای از شیعهی كوفه به ریاست سلیمان بن صرد خزاعی و مسیب بن نجبهالفزاری در جایی به نام «عینالورده» به خونخواهی حسینبنعلی (ع) برخاستند. و از تقصیری كه در یاری امام كرده بودند توبه كردند و خود را «توّابین» نام نهادند. اما كاری از پیش نبردند و به دست عبیداللّهبنزیاد پراكنده و تباه شدند.
در این میان مختاربنابیعبید ثقفی پدید آمد. «توبهكاران» را كه بر اثر شكست سابق پراكنده شده بودند، گرد آورد و دیگر بار به دعوی خونخواهی حسینبنعلی (ع) برخاست. در این مقصود نیز كامیاب شد. زیرا با زیركی و هوش كمنظیری توانست مردم ناراضی را نزد خود گرد آورد. اندكی بعد بسیاری از قاتلان امام حسین (ع) را كشت و كوفه را به دست كرد و تا حدود موصل را به حیطهی ضبط آورد. در اینجا بود كه عبیداللّهبن زیاد را شكست داد. عبیداللّه در طی جنگی كشته شد و سرش را به كوفه بردند و از كوفه به مدینه فرستادند.
بدینگونه، در سایهی دعوت به خاندان رسول، مختار قدرت و شوكت تمام یافت. اما در واقع نزد خاندان رسول، چندان مورد اعتماد نبود. علیبنحسین (ع) او را لعن كرد و رضا نداد كه به نام او دعوت كند. محمّد حنفیه هم از دعاوی او بیمناك و پشیمان گشت. اما از بیم آنكه تنها نماند و به دست ابن زبیر گرفتار نشود از طرد و لعن او، كه بدان مصمم گشته بود، خودداری كرد. باری كار مختار، در سایهی دعوت به خاندان رسول، و یاری موالی، به تدریج بالا گرفت و مال و مرد بسیار به هم رسانید. مردم بدو روی آوردند، و او هر كدام از آنها را به نوع خاصی دعوت میكرد. بعضی را به امامت محمّدبنحنفیه میخواند و نزد بعضی دعوی مینمود كه بر خود او فرشتهای فرود میآید و وحی میآورد. حتی نوشتهاند كه در نامهای به احنف نوشت كه «شنیدهام مرا دروغزن شمردید پیش از من همهی پیغمبران را دروغزن خواندهاند و من از آنها بهتر نیستم و اینگونه دعاوی موجب آن شد كه مسلمانان، از او روی برتابند و به ابنزبیر و دیگران روی آورند و حتی شیعیان نیز اندك اندك از گرد او پراكنده شوند.
مختار خود را از هواداران پیغمبر (ص) فرا مینمود. پدرش در جنگ با ایرانیان كشته شده بود. عمویش سعدبنمسعود كه تربیت وی را بر عهده داشت یك چند در دورهی خلافت علی (ع) به حكومت مدائن رسید و در هنگامی كه او در جنگ خوارج به یاری علی (ع) برخاست، مدائن چندی به دست مختار بود. با این همه، وقتی امام حسن (ع) از جنگ با معاویه انصراف یافت و نزد سعدبنمسعود آمد، مختار پیشنهاد كرد كه او را نزد معاویه بفرستند و به او تسلیم كنند این امر بهانهای شد كه شیعه پس از آن همواره مختار را بدان نكوهش كنند. در هر حال مقارن ایام خلافت بنیامیه، مختار بدان قوم علاقهای نشان نداد. در واقعهی مسلمبنعقیل كه به كوفه آمد تا مقدمهی خلافت را برای حسین بن علی (ع) آماده سازد، و سپس گرفتار و كشته شد، مختار بر خلاف بنیامیه برخاست و به زندان افتاد. در واقعهی كربلا نیز در بند بود. چون رهایی یافت به مكّه رفت و با ابن زبیر كه آهنگ خروج بر امویان داشت آشنا گشت. بعد از آن به طائف، زادگاه خویش رفت. یك سال بیش در آنجا نماند و باز به ابن زبیر پیوست. در واقعهی حصار مكّه كه به سال 64 روی داد نیز با او یاری كرد. اما چندی بعد، باز ابن زبیر را بگذاشت و به كوفه رفت و در صدد اجرای طرح تازهای افتاد. در آن هنگام كه رمضان سال 64 بود، شیعیان كوفه بر گرد سلیمان بن صُرَد خزاعی بودند. اما كار آنها پیشرفت نداشت و عبیداللّه زیاد آنها را مالشی سخت داده بود. مختار، چون نمیخواست فرمان رؤسای شیعه را گردن بنهد، دعوتی تازه آغاز نهاد و خود را فرستاده و نمایندهی محمّد بن حنفیه فرزند علی (ع) خواند. شیوایی بیان و زیبایی گفتار او، كه چون كاهنان قدیم سخن با سجع و استعاره میگفت، سبب نشر دعوی و بسط نفوذ او گشت. از این رو یك چند والی كوفه، كه از جانب ابن زبیر در آنجا بود وی را بازداشت. اما چون آزادی یافت در صدد برآمد با ابراهیم بن الاشتر كه از سران شیعه بود دوستی آغاز كند. ابراهیم نخست نپذیرفت اما مختار، نامهای بدو نمود كه گفتهاند مجعول بود، و در آن محمّد حنفیه وی را به یاری خوانده بود و مختار را امین و وزیر خویش یاد كرده بود. ابراهیم چون این نامه بخواند دعوت او را پذیرفت و به همكاری او رضا داد. بزرگان كوفه، كه در نهان به جانب ابن زبیر تمایل داشتند، در مقابل شور و شوق موالی و حمراء دیلم كه یاران و پیروان ابراهیم اشتر بودند، مقاومت را روی ندیدند و كار نهضت مختار بالا گرفت.
اندك اندك گذشته از كوفه، بلاد عراق و آذربایجان و ری و اصفهان و چند شهر دیگر نیز تحت فرمان او درآمد و هجده ماه از این بلاد خراج گرفت. بزرگان كوفه نیز رفته رفته از ناچاری، اكثر بدو پیوستند اما نه به او اعتماد كردند، و نه از اینكه موالی را بر كشیده بود وی را عفو نمودند. اما مختار كه قدرت و شوكت خود را مدیون یاری موالی بود به شكایت بزرگان كوفه التفات نكرد. یكبار نیز وقتی كه ابراهیم و سپاه او به دفع لشكریان شام رفته بودند بزرگان كوفه در صدد خروج بر مختار بر آمدند. اما مختار با آنها گرگآشتیای كرد و در نهان ابراهیم را خواست. چون ابراهیم باز آمد بزرگان كوفه همه به دست و پای بمردند و سر جای خویش نشستند. پس از آن مختار به عقوبت قاتلان امام حسین (ع) برآمد و كسانی را نیز كه از یاری كردن او خودداری كرده بودند بمالید. بفرمود تا سراهاشان را ویران كنند و آنها را بكشند و بر اندازند. مال و عطایی هم كه پیش از آن به آنها داده میشد بفرمود تا به موالی كه یاران وی بودند داده شود. همین امر سبب شد كه عربان دل از او بردارند و او را یله كنند و به دشمنانش روی آورند.
در واقع، مختار موالی را كه مخصوصاً در كوفه زیاد بودند زیاده از حدّ دلجویی كرد و آنها را كه در دورهی تسلّط عمّال بنیامیه، عرصهی جور و استخفاف بسیار واقع شده بودند هواخواه خویش گردانید. عمّال بنیامیه كه تعصّب عربی بسیار داشتند پیش از آن، نسبت به این موالی تحقیر و اهانت بسیار روا داشته بودند. آنها قبل از آن موالی را پیاده به جنگ میبردند و از غنایم نیز بدانها هرگز بهرهای نمیدادند. مختار موالی را بر مركب نشاند و از غنایم جنگ بهرهشان داد. از این رو آنها به یاری مختار برخاستند. چنان شد كه عدهی موالی در سپاه او چندین برابر عربان بود و از هشت هزار تن سپاهیان او كه در پایان جنگ تسلیم مصعب بن زبیر شدند، ده یك هم عرب نبود. گویند اردوی ابراهیم اشتر، چنان از این ایرانیان در آگنده بود كه وقتی یك سردار شامی برای مذاكرهی با ابراهیم به اردوی او میرفت از جایی كه داخل اردو گشت تا جایی كه نزد سردار اردو رسید یك كلمه عربی از زبان سپاهیان نشنید. وقتی ابراهیم اشتر را ملامت كردند، كه در پیش دلاوران حجاز و شام از این مشتی عجم چه ساخته است، وی با لحنی كه از اطمینان و رضایت مشحون بود گفت كه هیچ كس در نبرد شامیها از این قوم كه با من هستند آزمودهتر نیست. اینان فرزندان اسواران و مرزبانان فارسند و من خود نیز جنگ آزموده و معركه دیدهام. پیروزی هم با خداست، پس چه جای ترس است. باری آنچه موجب وحشت و نفرت اعراب از مختار گشته بود كثرت موالی در سپاه او بود.
طبق قول طبری، بزرگان كوفه انجمن كردند و از مختار بدگویی آغاز نمودند كه این مرد خود را امیر ما میخواند در حالی كه ما از او خشنود نیستیم. زیرا او موالی را با ما برابر كرده است و بر اسب و استر نشانده است. روزی ما را به آنها میدهد و از این رو بندگان ما سر از فرمان ما برتافتهاند و دارایی یتیمان و بیوهزنان را تاراج میكنند.
وقتی بزرگان عرب به مختار پیام فرستادند كه «ما را از بركشیدن موالی آزار رسانیدی، آنها را بر خلاف رسم بر چهارپایان نشاندی و از غنایم جنگی كه حق ماست به آنها نصیب دادی؟» مختار به آنها جواب داد كه «اگر من موالی را فروگذارم و غنایم جنگی را به شما واگذارم، آیا به یاری من با بنیامیه و ابن زبیر جنگ خواهید كرد و در این باب سوگند و پیمان توانید به جای آورد؟» اما آنها جواب منفی دادند و بدین جهت بود كه مختار سرانجام در مقابل ابن زبیر كه بزرگان كوفه و رجال عرب با او همداستان بودند مغلوب و مقتول شد. در باب مختار و نهضت او گونه گون سخنها گفتهاند و داوری در این باب نیز آسان نیست. بزرگان عرب از شیعه و سنی دربارهی او نظر خوبی نداشتهاند و اقدام او را در بر كشیدن موالی ناپسند و خلاف حمیت میشمردهاند و از این رو وی را به دروغزنی و حیلهگری و جاهطلبی و گزافهگویی متهم كردهاند. درست است كه رفتار او با بزرگان كوفه از دورویی خالی نبود و نیز در سوء استفاده از نام محمّد حنفیه قدری افراط كرد، اما هواداری او از موالی درس بزرگ پربهایی بود؛ هم برای موالی كه بعدها جرئت اقدام بر خلاف عربان را یافتند و هم برای عرب كه بیهوده شرف اسلام را منحصر به خویش میدیدند.
بدین گونه قیام مختار، برای ایرانیان بهانهی زورآزمایی با عرب و مجال انتقامجویی از بنیامیه بود. ولیكن عربان كه نمیتوانستند نهضت قوم ایرانی را تحمّل كنند سعی كردند در این ماجرا موالی را به تاراج مال یتیمان و بیوهزنان متهم كنند. اما در واقع این اتّهام ناروایی بود. این اعراب بودند كه مال یتیمان و بیوهزنان را تاراج مینمودند. سرداران عرب بودند كه موجبات سقوط دولت عربی بنیامیه را فراهم آوردند.
كار عمدهی آنها غزو و جهاد بود اما در این كار مقصود آنها پیشرفت دین نبود. این كار را فقط به منظور غارت و استفاده پیش گرفته بودند، بسیاری از سپاهیان و كارگزاران بر اثر طمعورزی رؤساء و امراء، فقیر گشته بودند. وقتی یك عامل به جای دیگر گماشته میشد، عامل معزول را مصادره میكرد و با اقسام عقوبتها و عذابها اموال او را باز میستاند بدین گونه بود كه در عهد امویان حجّاج عراق را و قتیبه بن مسلم خراسان را به آتش كشیدند. میزان مالیاتها و خراجها هر روز فزونی مییافت و بیداد و تعدّی مأموران در گرفتن اموال، هر روز آشكارتر میگشت. از قساوت و خشونت عمّال حجّاج داستانهای شگفتانگیز بسیار در تاریخها آوردهاند. حكایت ذیل نمونهای از آنهاست: مینویسند كه مردم اصفهان چند سالی نتوانستند خراج مقرّر را بپردازند. حجّاج، عربی بدوی را به ولایت آنجا برگماشت و از او خواست كه خراج اصفهان را وصول كند. اعرابی چون به اصفهان رفت چند كس را ضمان گرفت و ده ماه به آنها مهلت داد. چون در موعد مقرّر خراج را نپرداختند آنها را كه ضمان بودند بازداشت و مطالبهی خراج نمود آنها باز بهانه آوردند. اعرابی سوگند خورد كه اگر مال خراج را نیاورند آنان را گردن خواهد زد. یكی از آن ضمانهاپیش رفت بفرمود تا گردنش بزدند و بر آن نوشتند «فلان پسر فلان، وام خود را گزارد» پس فرمان داد تا آن سر را در بدرهای نهادند و بر آن مهر نهاد. دومی را نیز همچنین كرد. مردم را چاره نماند، بشكوهیدند و خراجی را كه بر عهده داشتند جمع كردند و ادا نمودند.
با چنین سختكشی و كینهكشی كه از جانب عمّال حجّاج نسبت به مردم روا میشد چارهای جز تسلیم محض یا قیام خونین نبود و چند بار مردم ناچار شدند سر به شورش بردارند. حجّاج چه كرد؟
18-9- دورهی حكومت خونآلود و وحشتانگیز حجّاج در عراق یكسره در فجایع و مظالم گذشت، داستانها و روایات هولناكی از دوران حكومت او نقل كردهاند كه مایهی نفرت و وحشت طبع آدمی است. گویند: «در زندان او چند هزار كس محبوس بودند و فرموده بود تا ایشان را آب آمیخته با نمك و آهك میدادند و به جای طعام سرگین آمیخته به گمیز خر» حكومت او در عراق بیست سال طول كشید. در این مدت كسانی كه او كشت جز آنان كه در جنگ با او كشته شدند، اگر بتوان قول مورّخان را باور كرد، بالغ بر یكصد و بیست هزار كس بود. نوشتهاند كه وقتی وفات یافت پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در زندان او بودند شاید این ارقام از اغراق و مبالغه خالی نباشد اما این اندازه هست كه دورهی حكومت او در عراق، برای همهی مردم، خاصّه برای موالی بدبختی بزرگی بوده است.
دربارهی حجّاج قصههای شگفتانگیز و هولناك بسیار آوردهاند. نوشتهاند كه وقتی از مادر زاد پستان به دهن نمیگرفت ناچار تا چهار روز خون جانوران در دهانش میریختند. با این افسانه خواستهاند از این كودكی كه مقدّر بود روزی فرمانروای جبّار عراق بشود، اژدهایی خونآشام بسازند. حقیقت آن است كه اوایل حال او درست معلوم نیست. گفتهاند كه در جوانی معلّم مكتب بود. در جنگی كه بین عبدالملك مروان با مصعب بن زبیر در عراق روی داد به خلیفه پیوست و با او به شام رفت سپس از دست او مأمور فتح مكّه شد و آن را حصار داد. از بالای كوه ابوقبیس با منجنیق بر مكّه سنگ بارید تا آن را بگشود و ابن زبیر را كه به حرم رفته بود، بگرفت و بكشت. پس از آن حكومت مكّه و مدینه و یمن و یمامه از جانب خلیفه بدو واگذار شد. دو سال بعد، او را به حكومت عراق فرستادند و عراق در آن هنگام از فتنهی خوارج دمی آسوده نبود. با این خوارج، ناراضیان و علیالخصوص موالی غالباً همراه بودند. كسانی كه هنوز در اسلام به چشم آشتی نمیدیدند، خیلی زود ممكن بود فریفتهی دعوی كسانی شوند كه خلیفه را ناحق میدانستند و مالیات دادن به او را در حقیقت به مثابهی حمایت و تقویت او میشمردند. حكومت حجّاج د رعراق با قساوتی بینظیر توأم بود و استیلای او بر مردم به منزلهی تازیانهی عقوبت و شكنجه بود. در ورود به بصره خطبهای خواند كه از قساوت و صلابت او حكایت میكرد. حجّاج با آنكه خوارج را مالش سخت داد، از بس بیداد میكرد خشم و نفرین مسلمانان همواره در پی او بود. وی سیاست خشن تعصّب نژادی بنیامیه را بر ضدّ موالی در دورهی حكومت خود با خشونت و قساوت بسیار دنبال میكرد. مینویسند وقتی به عامل خود در بصره نوشت كه نبطیها را از بصره تبعید كن زیرا آنها موجب فساد دین و دنیایند. عامل چنان كرد و پاسخ داد كه آنها را همه خارج كردم جز كسانی كه قرآن میخوانند یا فقه میآموزند. حجّاج به وی نوشت كه «چون این نامه را بخوانی پزشكان را نزد خود حاضر آور و خویشتن رابر آنها عرضه كن تا نیك بجویند و اگر در پیكرت یك رگ نبطی باشد قطع كنند». بدین گونه حجّاج سیاست نژادی بنی امیه را، در تحقیر موالی به سختی اجرا میكرد. همین امر موجب نارضایی شدید مردم از دستگاه حكومت او بود. نیز در ریختن خون و بخشیدن مال به قدری افراط و اسراف كرد كه عبدالملك خلیفهی اموی از شام بدو نامه نوشت و در این دو كار او را ملامت بسیار كرد. حكومت او برای كسب قدرت لازم میدید كه به سختی مخالفان را از میان بردارد و دوستان و هواداران خود را حمایت و تقویت كند. برای این مقصود لازم بود كه از ریختن خون خلق و از گرفتن مال آنها خودداری نكند و به همین جهت در جمع خراج و جزیه، تندخویی و سختكشی پیش گرفت.
جزیه مالیات سرانه و خراج مالیات ارضی بود كه ذِمّیها مادام كه مسلمان نشده بودند طبق قوانین خاصی میبایست بپردازد. چون رفته رفته میزان این مالیاتها بالا میرفت و قدرت پرداخت در مردم نقصان مییافت، ذمّیها برای آنكه از پرداخت این باجها آسوده شوند اسلام میآوردند و مزارع خویش را فرو میگذاشتند و به شهرها روی میآوردند و با این حال حجّاج همچنان جزیه و خراج را از آنها مطالبه میكرد. كارگزاران حجّاج به او نوشته بودند كه «مالیات رو به كاستی گذاشته است زیرا اهل ذمّه مسلمان و شهرنشین شدهاند» حجّاج برای آنكه «عواید بیتالمال اسلام» نقصان نپذیرد فرمان داد كه كسی را رها نكنند تا از ده به شهر كوچ نماید و نیز امر كرد كه از نو مسلمانان همچنان به زور جزیه را بستانند. روحانیان بصره از این رفتار او به ستوه آمدند و بر خواری اسلام گریستند. اما نه این چارهجوییهای حجّاج دولت اموی را از سقوط میرهانید و نه گریهی روحانیان خشم و نفرت موالی را فرو مینشانید. این فشار و شكنجه كه از جانب حجّاج و عمّال او بر موالی وارد میآمد آنان را به انتقامجویی برمیانگیخت.
در این هنگام فتنهی عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث كه بر ضدّ مظالم حجّاج قیام كرده بود رخ داد. موالی و نومسلمانان كه از جور و بیداد حجّاج به جان آمده بودند، بیرون میشدند و میگریستند و بانگ میكردند كه «یا محمّداه یا محمّداه» و نمیدانستند چه كنند و كجا بروند. ناچار به مخالفت حجّاج به ابن اشعث پیوستند و او را بر ضدّ حجّاج یاری كردند.
داستان قیام عبدالرّحمن چه بود؟
18-10- داستان خروج عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث را تاریخها به تفصیل نوشتهاند. عبدالرّحمن از اشراف قحطان بود و از جانب حجّاج در زابل امارت داشت و خواهر او را كه میمونه نام داشت حجّاج برای محمّد پسر خود به زنی گرفته بود وقتی حجّاج نامهای تند بدو نوشت: «كه مالها بستان از مردم، و سوی هند و سند تاختنها كن و سر عبداللّه عامر در وقت نزدیك من فرست، عبدالرّحمن كه داعیهی سروری داشت و بهانهی سركشی میجست نپذیرفت و برآشفت «پس نامهی حجّاج جواب كرد كه تاختن هند و سند كنم اما ناحق نستانم و خون ناحق نریزم». پس عبدالرّحمن با لشكر خود كه اهل عراق و دشمن حجّاج بودند همداستان شدند. حجّاج را خلع كرد و به قصد جنگ با او روانهی عراق گردید. در نزدیكی شوشتر حجّاج شكست خورد و به بصره گریخت و از آنجا به كوفه رفت. در نزدیكی دیرالجماجم طی صد روز، هشتاد نبرد بین آنها رخ داد. سرانجام عبدالرّحمن مغلوب گشت. سپاه او تباه شد و او خود به خراسان گریخت.
دربارهی فرجام كار این عبدالرّحمن نوشتهاند كه چون از حجّاج شكست، بگریخت و از راه بصره و فارس و كرمان به سیستان رفت و «مردمان او را به سیستان قبول كردند». اما مفضل بن مهلب و محمّد پسر حجّاج به تعقیب او برآمدند و او مجبور شد سیستان را فرو گذارد و به زابلستان به زینهار زنبیل رود. چون برفت خبر سوی حجّاج رسید و حجّاج عمّاره بن تمیم القیسی (یالخمی) را به رسولی فرستاد سوی زنبیل و بیامد با زنبیل خلوت كرد و عهدها فرستاده بود كه نیز اندر ولایت تو لشكر من نباید و از مال تو نخواهم و میان ما دوستی و صلح باشد بر آن جمله كه عبدالرّحمن اشعث را و فلانی را از یاران وی سوی من فرستی. پس عبدالرّحمن را زنبیل بند كرد و آن مرد را، و بندی بیاورد و یك حلقه بر پای عبدالرّحمن نهاده بود و یكی بر پای آن مرد، بر بام بودند. عبدالرّحمن گفت من حاقنم به كنار بام باید شدن هر دو به كنار بام شدند عبدالرّحمن خویشتن را از بام افكند هر دو بیفتادند و جان بدادند و نام یار عبدالرّحمن ابوالعنبر بود.
در این حادثه بیشتر كسانی كه به یاری ابن اشعث و به دشمنی حجّاج برخاستند فقها و جنگیان و موالی بصره و عراق بودند. حجّاج آنان را به سختی شكنجه داد. موالی را پراكنده كرد و هر كدام را به قوای خود فرستاد و بر دست هر یك نام قریهای كه او را بدانجا میفرستاد نقش داغ نهاد. حتی زاهدان و فقیهان نیز كه در این ماجرا بر ضدّ حجّاج برخاسته بودند عقوبت دیدند. سعید بن جبیر از آن جمله بود. وی از زاهدان و صالحان آن عصر محسوب میشد و به قدری مورد محبت و احترام مردم بود كه اگر چند عرب نبود، مردم بر خلاف رسوم پشت سرش نماز میخواندند. گویند وقتی او را دستگیر كردند و پیش حجّاج بردند از او پرسید: «وقتی تو به كوفه درآمدی با آنكه جز عربان كسی حق امامت نداشت، مگر من به تو اجازهی امامت ندادم؟ گفت: چرا، دادی. پرسید «مگر تو را قاضی نكردم با آنكه همهی اهل كوفه میگفتند جز عرب كسی شایستهی قضا نیست؟» گفت: چرا، كردی. سؤال كرد: «آیا من تو را در شمار همنشینان خویش كه همه از بزرگان عرب بودند در نیاوردم؟» گفت چرا، درآوردی. حجّاج گفت: «پس موجب عصیان تو نسبت به من چه بود؟» فرمان داد تا او را سر بریدند و بدینگونه بسیاری از كسانی را كه همراه ابن اشعث بر ضدّ او برخاسته بودند به سختی مكافات داد و در این كار چندان بیرحمی و تندخویی نشان داد كه خلیفهی اموی از دمشق صدای اعتراض برآورد. مخصوصاً موالی در این فاجعه زیان بسیار دیدند.
از جمله كسانی كه با ابن اشعث بر ضدّ حجّاج قیام كردند، فیروز نام از موالی بود. دلاوری و چالاكی او حجّاج را سخت نگران میداشت. حجّاج گفته بود، هر كه سر فیروز را نزد من آورد او را ده هزار درهم بدهم. فیروز نیز میگفت «هركس سر حجّاج را برای من آورد صد هزار درمش بدهم». سرانجام پس از شكست ابن اشعث، فیروز به خراسان گریخت و آنجا به دست ابن مهلب گرفتار شد. او را نزد حجّاج فرستادند و حجّاج او را به شكنجههای سخت بكشت.
این خونریزیها و بیدادگریها ایرانیان را بیشتر به طغیان و عصیان برمیانگیخت. آغاز قرن دوم هجری سقوط امویان را تسریع كرد. قیامها و شورشهایی كه علویان و خارجیان در اطراف و اكناف كشور پدید میآوردند، دولت خودكامه و ستمكار بنیامیه را در سراشیب انحطاط میافكند.
داستان قیامزیدبن علی چه بود؟
- از رسواییهای بزرگ امویان در این دوره، خشونت و قساوتی بود كه در فرونشاندن قیام زید بن علی بن حسین و پسرش یحیی نشان دادند. این زیدبن علی نخستین كسی بود از خاندان علی (ع) كه پس از واقعهی كربلا، بر ضدّ بنی امیه طغیان كرد و در صدد به دست آوردن خلافت افتاد. وی یك چند پنهانی به دعوت مشغول میبود و زمینهی شورش و خروج آماده میكرد. در این مدت بسا كه نهانگاه خویش را از بیم دشمنان عوض میكرد. گذشته از كوفه كه در آن زمینهی افكار را برای خویش آماده كرده بود چندی نیز به بصره رفت و در آنجا هم به جمع یاران و تهیهی همدستان پرداخت. با این همه وقتی نوبت اقدام فرا رسید والی كوفه، چنان پیش از او بسیج جنگ كرده بود كه یاران زید را یارای مقاومت نماند و از پیرامون او پراكنده شدند. دربارهی داستان خروج او نوشتهاند كه «زید پیوسته سودای خلافت در سر داشت و بنوامیه میدانستند. پس اتفاق افتاد كه هشام ] خلیقهی اموی [ زید را به ودیعتی از خالد بن عبداللّه القسری ] امیر سابق كوفه كه او را هشام باز داشته بود و مصادره كرده بود و یوسف بن عمر را به جایش فرستاده بود [ متهم كرد و نامه به او نوشت تا پیش یوسف بن عمر امیر كوفه رود، زید به كوفه رفت و یوسف از او آن حال پرسید، زید معترف نشد. یوسف او را سوگند داد و بازگردانید. زید از كوفه بیرون آمد و روی به مدینه نهاد. كوفیان پیش او آمدند و گفتند صد هزار مرد شمشیرزن داریم كه همه در خدمت تو جانسپاری كنند باز ایست تا با تو تبعیت كنیم و بنوامیه اینجا اندكاند و اگر از ما یك قبیله قصد ایشان كند همه را قهر تواند كرد تا به همه قبایل چه رسد. زید گفت من از غدر شما میترسم و میدانید كه با جدّ من حسین(ع) چه كردید ترك من گیرید كه مرا این كار در خور نیست. ایشان او را به خدای تعالی سوگند دادند، و به عهود و مواثیق مستحكم گردانیدند و مبالغهی بسیار نمودند. زید به كوفه آمد و شیعه فوج فوج بیعت میكردند تا پانزده هزار مرد از اهل كوفه بیعت كردند به غیر از اهل مداین و بصره و واسط و موصل و خراسان، چون كار تمام شد...آنگاه دعوت آشكار كرد و یوسف بن عمر كه از طرف بنو امیه امیر كوفه بود، لشكری جمع كرد و جنگی عظیم كردند و آخر لشكر زید متفرق شدند و او با اندك فوجی بماند و جنگی عظیم كرد ناگاه به تیری كه بر پیشانی او آمد كشته شد. یاران، او را دفن كردند و آب بر سر او براندند تا گور او پیدا نباشد و او را از خاك برنیارند. یوسف بن عمر در جستن كالبد او سعی نمود و بازیافت و فرمود تا صلبش كردند و مدتی مصلوب بود، بعد از آنش بسوختند و خاكستر او را در فرات ریختند». پس از به دار زدن، سرش را نیز به دمشق و سپس از آنجا به مكّه و مدینه بردند. یكی از جهات آنكه بنی امیه به آسانی توانستند یاران زید را مقهور و پراكنده سازند، آن بود كه در بین پیروان او وحدت كلمه نبود و حتی در آن میان از خوارج و كسانی كه هیچ قصد نصرت و یاری او را نداشتند بسیار كسان بودند. ضعف و مسامحهی مردم كوفه و دقّت و مواظبت جاسوسان و منهیان بنیامیه نیز از اموری بود كه سبب شكست زید و پیروزی امویان گشت.
داستان قیام یحیی بن زید چه بود؟
18-12- پس از زید پسرش یحیی در خراسان برخاست. اما او نیز مانند پدر كشته شد و با قتل او دست بنیامیه دیگر بار آلوده به خون یك بیگناه دیگر گشت. این یحیی، در همان روزهایی كه پدرش به یاری كوفیان با بنیامیه به ستیزه برخاست، در كوفه جان خود را در خطر دید. از این رو اندكی بعد از قتل پدر پنهانی از كوفه بگریخت و با چند تن از یاران خویش به خراسان رفت. در سرخس، خوارج كه با بنیامیه میانهای نداشتند در صدد برآمدند با او همدست شوند و سر به شورش برآورند. اما یاران یحیی او را از اتحاد با خوارج بازداشتند و او به بلخ رفت. در آنجا به تدارك كار خویش پرداخت و یاران بر وی گرد آمدند. یوسف بن عمر كه زید را كشته بود از یحیی بیم داشت چون دانست كار یحیی در خراسان بالا گرفته است به والی خراسان كه نصربن سیار بود نامه كرد تا یحیی را فرو گیرد. نصربن سیار از فرمانروای بلخ درخواست و او یحیی را فرو گرفت و نزد نصر فرستاد. نصر بن سیار، یحیی را در مرو به زندان كرد اما ولید بن یزید خلیفهی اموی كه به جای هشام خلافت یافته بود نامهای به نصر بن سیار نوشت و فرمان داد تا یحیی را آزار نرساند و رها كند. نصر او را رها كرد و بنواخت و نزد خلیفه روانه نمود اما به حكمرانان بلاد خراسان، از سرخس و طوس و ابرشهر ] كه نیشابور باشد [ دستور داد كه او را رها نكنند تا در خراسان بماند. چون یحیی به بیهق رسید از بیم گزند یوسف بن عمر، بهتر آن دید كه به عراق نرود و در خراسان بماند همانجا نیز بماند و دعوت آغاز كرد. صد و بیست كس با او بیعت كردند. با همین اندك مایه نفر آهنگ ابرشهر كرد و بر عمرو بن زراره كه فرمانروای آن شهر بود فائق آمد. پس از آن به هرات و جوزجانان رفت و در آنجا عدهای دیگر از مردم خراسان بدو پیوستند اما چندی بعد لشكری كه نصربن سیار به دفع او فرستاده بود با او تلاقی كرد. جنگی سخت و خونین روی داد. یحیی با یارانش كشته شدند (رمضان 125 هجری) سرش را به دمشق بردند و پیكرش را بر دروازهی جوزجانان آویختند. تا روزی كه یاران ابومسلم بر خراسان دست یافتند او همچنان بر دار بود. مرگ یحیی كه در هنگام قتل ظاهراً هجده سال بیش نداشت و رفتار اهانتآمیزی كه با كشتهی او كردند شیعیان خراسان را سخت متأثر كرد از این رو، ابومسلم صاحب دعوت، از این امر استفاده كردو كسانی را كه با او بیعت میكردند وعده میداد كه انتقام خون یحیی را از كشندگانش بازخواهد. در خقیقت چون یحیی مثل خون ایرج و سیاوش، بهانهی جنگها شد، و بسیاری از مردم خراسان را به كینتوزی واداشت و بر ضدّ بنیامیه همداستان ساخت چندان كه ابومسلم چون بر جوزجانان دست یافت، قاتلان یحیی را بكشت و پیكر یحیی را از دار فرود آورد و دفن كرد. مردم خراسان هفتاد روز بر یحیی سوگواری كردند و در آن سال چنان كه مسعودی نقل میكند، هیچ كودك در خراسان نزاد الاّ كه او را یحیی و یا زید نام كردند.
این مایه ستمكاری كه از بنیامیه و عمّال آنها صادر میشد خاطر مسلمانان خاصّه موالی را از آنها رنجور و رمیده میكرد. اما آنچه آنها را تا لب پرتگاه سقوط كشانید، تعصّب و اختلاف شدیدی بود كه بین یمانیها و مضریها از دیرباز درگرفته بود و در آخر روزگار بنیامیه ستیزههای خانوادگی را در بین قوم سبب گشته بود. دشمنی میان دو قبیله در تاریخ عرب سابقهی طولانی دارد اما بیخردی و خودكامگی ولیدبن یزید خلیفهی اموی، مقارن این ایام آن را تجدید كرد. خالد بن عبداللّه قسری كه یمانی بود در زمان یزید بن عبدالملك و برادرش هشام مدتی در عراق حكومت كرده بود. یوسف بن عمر ثقفی كه پس از او به حكومت عراق منصوب شد در صدد برآمد كه او را به حبس باز دارد و اموالش را با زجر و شكنجه بستاند اما هشام با آنكه دربارهی خالد بدگمان بود به زجر و نكال او رضا نداد. چون نوبت خلافت به ولید رسید، خالد را به یوسف سپرد و یوسف او را به كوفه برد و با شكنجه بكشت یمانیان گرد آمدند و آهنگ ولید كردند. ولید مضریها را به دفع آنان گماشت. در جنگی كه میان آنها رخ داد مضریها مغلوب شدند. یمانیها به دمشق درآمدند و محمّد بن خالد را كه ولید بازداشته بود آزاد كردند سپس یزید بن ولید پسر عم ولید را به جای او برداشتند و ولید را به خواری كشتند.
امویها چگونه سقوط كردند؟
18-13- بدین گونه كار خلافت، دستخوش هرج و مرج و عرصهی تعصّب و نزاع یمانیها و مضریها گشت. زیرا مضریها نیز چندی پس از مرگ یزید كه بیش از شش ماه خلافت نكرد مروان بن محمّد را به خلافت برداشتند و بار دیگر یمانیها را زبون كردند.
این هرج و مرج مایهی ضعف دولت بنیامیه گشت. خاصّه كه در خراسان مركز دعوت عبّاسیان نیز، بر اثر این نزاع و تعصّب، بنیامیه مجال سركوبی مخالفان خویش را نمییافتند. شیپور انقلاب طنین افكنده بود و دشمنان هر چند سال، در گوشهای از مملكت قیام میكردند. سقوط بنیامیه قطعی و حتمی بود.
خراسان مهد افسانههای پهلوانی ایران، كه از مركز حكومت عربی دورتر بود، بیش از هر جا برای قیام ایرانیان مناسب مینمود. به همین جهت وقتی قدرت بنیامیه رو به افول میرفت دعوت عبّاسیان در آنجا طرفداران بسیار یافت.
دعوت ابومسلم در آن سامان با شور و علاقهی خاصی تلقی گشت. كسانی كه از جور و تحقیر و بیداد عربان به ستوه آمده بودند، این نهضت را مژدهی رهایی خویش تلقی كردند. نصربن سیار كه در خراسان شاهد این احوال و اوضاع بود، در پایان نامهای كه به مروان آخرین خلیفهی اموی فرستاد، اضطراب و نگرانی خود را از توسعهی نهضت ابومسلم آشكارا بیان میكرد و از حیرت و خشم میگفت و مینوشت كه: «من درخشیدن پارههای آتش را در میان خاكستر معاینه میبینم و زودا كه پارههای آتش افروخته گردد. دو پاره چوب، آتش را برمیافروزد و همیشه سخن مقدمهی عمل قرار میگیرد. من از سر تعجب همواره میگویم كه كاش میدانستم بنیامیه بیدارند یا خواب؟» اما بنیامیه در خواب بودند: خواب غفلت و غروری كه همیشه دولتهای خودكامه و ستمكار را تا كنار پرتگاه سقوط میكشاند. قیام ابومسلم بود كه آنان را از این خواب خوش برانگیخت و بنیاد خلافت را یكسره برانداخت.
اسلام به راستی پیامی تازه بود
18-14- زبان تازی پیش از آن، زبان مردم نیمهوحشی محسوب میشد و لطف و ظرافتی نداشت. با این همه، وقتی بانگ قرآن و اذان در فضای ملك ایران پیچید، زبان پهلوی در برابر آن فرو ماند و به خاموشی گرایید. آنچه در این حادثه زبان ایرانیان را بند آورد، سادگی و عظمت «پیام تازه» بود. و این پیام تازه، قرآن بود كه سخنوران عرب را از اعجاز بیان و عمق معنی خویش به سكوت افكنده بود. پس چه عجب كه این پیام شگفتانگیز تازه، در ایران سخنوران را فرو بندد و خردها رابه حیرت اندازد. حقیقت این است كه از ایرانیان، آنها كه دین را به طیب خاطر خویش پذیرفته بودند شور و شوق بیحدّی كه در این دین مسلمانی تازه مییافتند، چنان آنها را محو و بیخود میساخت كه به شاعری و سخنگویی وقت خویش به تلف نمیآوردند. علیالخصوص كه این پیام آسمانی نیز، شعر و شاعری را ستوده نمیداشت و بسیاری از شاعران را در شمار گمراهان و زیانكاران میشناخت. آن كسان نیز، كه از دین عرب و از حكومت او دل خوش نبودند، چندان عهد و پیمان در «ذمّه» داشتند كه نمیتوانستند لب به سخن بگشایند و شكایتی با اعتراضی كنند. از این روست كه در طی دو قرن، سكوتی سخت ممتد و هراسانگیز بر سراسر تاریخ و زبان ایران سایه افكنده است و در تمام آن مدت جز فریادهای كوتاه و وحشتآلود اما بریده و بیدوام، از هیچ لبی بیرون نتراویده است و زبان فارسی كه در عهد خسروان از شیرینی و شیوایی سرشار بوده است در سراسر این دو قرن، چون زبان گنگان، ناشناس و بیاثر مانده است و مدتی دراز گذشته است تا ایرانی، قفل خموشی را شكسته است و لب به سخن گشوده است.
ایرانیان و زبان گمشده
18-15- آنچه از تأمل در تاریخ برمیآید این است، كه عربان هم از آغاز حال، شاید برای آنكه از آسیب زبان ایرانیان در امان بمانند، و ان را همواره چون حربهی تیزی در دست مغلوبان خویش نبیند، در صدد برآمدند زبانها و لهجههای رایج در ایران را، از میان ببرند. آخر این بیم هم بود كه همین زبانها خلقی را بر آنها بشوراند و ملك و حكومت آنان را در بلاد دورافتادهی ایران به خطر اندازد. به همین سبب هر جا كه در شهرهای ایران، به خط و زبان و كتاب و كتابخانه برخوردند با آنها سخت به مخالفت برخاستند. رفتاری كه تازیان در خوارزم با خط و زبان مردم كردند بدین دعوی حجّت است. نوشتهاند كه وقتی قتیبهبن مسلم، سردار حجّاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هر كس راكه خط خوارزمی مینوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بیدریغ درگذاشت و موبدان و هیربدان قوم را یك سر هلاك نمود و كتابهایشان همه بسوزانید و تباه كرد تا آنكه رفته رفته مردم امّی ماندند و از خط و كتاب بیبهره گشتند و اخبار آنها اكثر فراموش شد و از میان رفت. این واقعه نشان میدهد كه اعراب زبان و خط مردم ایران را به مثابهی حربهای تلقی میكردهاند كه اگر در دست مغلوبی باشد ممكن است بدان با غالب درآویزد و به ستیزه و پیكار برخیزد. از این رو شگفت نیست كه در همهی شهرها، برای از میان بردن زبان و خط و فرهنگ ایران به جدّ كوششی كرده باشند. شاید بهانهی دیگری كه عرب برای مبارزه با زبان و خط ایران داشت این نكته بود كه خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن میشمرد. در واقع، از ایرانیان، حتی آنها كه آیین مسلمانی پذیرفته بودند، زبان تازی را نمیآموختند و از این رو بسا كه نماز و قرآن را نیز نمیتوانستند به تازی بخوانند. نوشتهاند كه «مردمان بخارا به اول اسلام در نماز، قرآن به پارسی خواندندی و عربی نتوانستندی آموختن و چون وقت ركوع شدی مردی بود در پس ایشان بانگ زدی بكنیتان كنیت، و چون سجده خواستندی كردی بانگ كردی نگونیانگونی كنیت» با چنین علاقهای كه مردم، در ایران به زبان خویش داشتهاند شگفت نیست كه سرداران عرب، زبان ایران را تا اندازهای با دین و حكومت خویش معارض دیده باشند و در هر دیاری برای از میان بردن و محو كردن خط و زبان فارسی كوششی ورزیده باشند.
داستان كتابسوزی
18-17- ( روایت استاد زرین كوب از قضیه كتاب سوزان تازیان، حكایت از آن دارد كه عربان دست به این كار، آلودهاند؛ معالوصف استاد همایی كتابسوزی به دست مسلمانان را نمیپذیرد. نظر استاد همایی را در بخش فلسفه اسلامی مطالعه میفرمایید. به هر حال در اینجا نظرات استاد زرین كوب را با یكدیگر دنبال میكنیم): شك نیست كه در هجوم تازیان، بسیاری از كتابها و كتابخانههای ایران دستخوش آسیب فنا گشته است. این دعوی را از تاریخها میتوان حجّت آورد و قرائن بسیار نیز از خارج آن را تأیید میكند. با این همه بعضی از اهل تحقیق در این باب تردید دارند. این تردید چه لازم است؟ برای عرب كه جز كلام خدا هیچ سخن را قدر نمیدانست، كتابهایی كه از آن مجوس بود و البته نزد وی دست كم مایهی ضلال بود چه فایده داشت كه به حفظ آنها عنایت كند؟ در آیین مسلمانان آن روزگار، آشنایی به خط و كتابت بسیار نادر بود و پیداست كه چنین قومی تا چه حدّ میتوانست به كتاب و كتابخانه علاقه داشته باشد. تمام قراین و شواهد نشان میدهد كه عرب از كتابهایی نظیر آنچه امروز از ادب پهلوی باقی مانده است، فایدهای نمیبرده است. در این صورت جای شك نیست كه در آنگونه كتابها به دیدهی حرمت و تكریم نمیدیده است. از اینها گذشته، در دورهای كه دانش و هنر، به تقریب در انحصار موبدان و بزرگان بوده است، از میان رفتن این دو طبقه، ناچار دیگز موجبی برای بقای آثار و كتابهای آنها باقی نمیگذاشته است. مگر نه این بود كه در حملهی تازیان، موبدان بیش از هر طبقهی دیگر مقام و حیثیت خویش را از دست دادند و تار و مار و كشته و تباه گردیدند؟ با كشته شدن و پراكنده شدن این طبقه پیداست كه دیگر كتابها و علوم آنها نیز كه به درد تازیان هم نمیخورد موجبی برای بقا نداشت. نام بسیاری از كتابهای عهد ساسانی در كتابها مانده است كه نام و نشانی از آنها باقی نیست. حتی ترجمههای آنها نیز كه در اوایل عهد عبّاسی شده است از میان رفته است. پیداست كه محیط مسلمانی برای وجود و بقای چنین كتابها مناسب نبوده است و سبب نابودی آن كتابها نیز همین است.
باری از همهی قراین پیداست كه در حملهی عرب بسیاری از كتابهای ایرانیان، از میان رفته است. گفتهاند كه وقتی سعد بن ابی وقاص بر مدائن دست یافت در آنجا كتابهای بسیار دید. نامه به عمر بن خطاب نوشت و در باب این كتابها دستوری خواست. عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابها هست، سبب راهنمایی است خداوند برای ما قرآن فرستاده است كه از آنها راه نمایندهتر است و اگر در آن كتابها جز مایهی گمراهی نیست، خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از این سبب آن همه كتابها را در آب یا آتش افكندند. درست است كه این خبر در كتابهای كهنهی قرنهای اول اسلامی نیامده است و به همین جهت بعضی از محقّقان در صحّت آن دچار تردید گشتهاند، اما مشكل میتوان تصوّر كرد كه اعراب، با كتابهای مجوس، رفتاری بهتر از این كرده باشند.
به هر حال از وقتی حكومت ایران به دست تازیان افتاد زبان ایرانی نیز زبون تازیان گشت. دیگر نه در دستگاه فرمانروایان به كار میآمد و نه در كار دین، سودی میداشت. در نشر و ترویج آن نیز اهتمامی نمیرفت و ناچار هر روز از قدر و اهمیت آن میكاست. زبان پهلوی اندك اندك منحصر به موبدان و بهدینان گشت. كتابهایی نیز اگر نوشته میشد به همین زبان بود. اما از بس خط آن دشوار بود اندك اندك نوشتن آن منسوخ گشت. زبانهای سغدی و خوارزمی نیز در مقابل سختگیریهایی كه تازیان كردند رفته رفته متروك میگشت. این زبانها نه به دین تازی و زندگی تازه سازگار بودند و نه هیچ اثر تازهای بدانها پدید میآمد. از این روی بود، كه وقتی زبان تازی آواز برآورد زبانهای ایران یك چند دم دركشیدند. در حالی كه زبان تازی زبان دین و حكومت بود، پهلوی و دری و سغدی و خوارزمی جز در بین عامه باقی نماند. درست است كه در شهرها و روستاها مردم با خویشتن به این زبانها سخن میراندند اما این زبانها جز این چندان فایدهی دیگر نداشت. به همین سبب بود كه زبان ایران در آن دورههای سكوت و بینوایی تحت سلطهی زبان تازی درآمد و بدان آمیخته گشت و علیالخصوص اندك اندك لغتهایی از مقولهی دینی و اداری در زبان فارسی وارد گشت.
نقل دیوان از پارسی به عربی در روزگار حجّاج خونخوار
18-18- نقل دیوان از پارسی به تازی در روزگار حجّاج، نیز از اسباب عمدهی ضعف و شكست زبان ایران گشت. دیوان عراق تا روزگار حجّاج به خط و زبان فارسی بود، حساب خراج ملك و ترتیب خرج لشكریان را دبیران و حسابگران فرس نگاه میداشتند. در عهد حجّاج، تصدی این دیوان را زادان فرّخ داشت. حجّاج در كار خراج اهتمام بسیار ورزید و چون با موالی و نبطیها دشمن بود، در صدد بود كه كار دیوان را از دست آنها بازستاند. در دیوان زادان فرّخ، مردی بود از موالی تمیم، نامش صالح بن عبدالرّحمن كه به فارسی و تازی چیز مینوشت. و این صالح، در بصره زاده بود و پدرش از اسرای سیستان بود. در این میان حجّاج، صالح را بدید و بپسندید و او را بنواخت و به خویشتن نزدیك كرد. صالح شادمان گشت و چون یك چند بگذشت، روزی با زادان فرّخ سخن میراند. گفت بین من و امیر واسطه تو بودهای اكنون چنان بینم كه حجّاج را در حق من دوستی پدید آمده است و چنان پندارم كه روزی مرا بر تو در كارها پیش دارد و تو را از پایگاه خویش براندازد. زادان فرّخ گفت باكمدار. چه، حاجتی كه او به من دارد بیش از حاجتی است كه من به او دارم. و او به جز من كسی را نتواند یافت كه حساب دیوان وی را نگهدارد. صالح گفت اگر من بخواهم كه دیوان حساب را به تازی نقل كنم، توانم كرد. زادان فرّخ گفت اگر راست گویی چیزی نقل كن تا من ببینم. صالح چیزی از آن به تازی كرد. چون زادان فرّخ بدید به شگفت شد و دبیران را كه در دیوان بودند گفت خویشتن را كاری دیگر بجویید كه این كار تباه شد. پس از آن، از صالح خواست كه خویشتن را بیمارگونه سازد و دیگر به دیوان نیاید. صالح خویشتن را بیمار فرا نمود و یك چند به دیوان نیامد. حجّاج از او بپرسید گفتند بیمار است طبیب خویش را كه تیادوروس نام داشت به پرسیدنش فرستاد. تیادوروس در وی هیچ رنجوری ندید. چون زادان فرّخ از این قضیه آگاه گشت از خشم حجّاج بترسید. كس نزد صالح فرستاد و پیام داد كه به دیوان بازآید. صالح بیامد و همچنان به سر شغل خویش رفت. چون یك چند بگذشت فتنهی ابناشعث پدید آمد و در آن حادثه چنان اتفاق افتاد كه زادان فرّخ كشته شد. چون زادان فرّخ كشته آمد، حجّاج كار دیوان را به صالح داد و صالح بیامد و به جای زادان فرّخ شغل دبیری بر دست گرفت. مگر روزی در اثنای سخن، از آنچه بین او و زادان فرّخ رفته بود، چیزی گفت حجّاج بدو در پیچید و به جدّ درخواست تا دیوان را از پارسی به تازی نقل كند، صالح نیز بپذیرفت و بدین كار رأی كرد. زادان فرّخ را فرزندی بود، نامش مردانشاه، چون از قصد صالح آگاه شد بیامد و از او پرسید كه آیا بدین مهم عزم جزم كردهای؟ صالح گفت آری و این به انجام خواهم رسانید. مردانشاه گفت چون شمارها را به تازی نویسی دهویه و بیستویه را كه در فارسی هست چه خواهی نوشت؟ گفت عشر و نصف عشر نویسم. پرسید «وید» را چه نویسی؟ گفت به جای آن «ایضاً» نویسم. مردانشاه به خشم درشد و گفت خدای بیخ و بن تو از جهان براندازد كه بیخ و بن زبان فارسی را برافكندی و گویند كه دبیران ایرانی، صد هزار درم بدو دادند تا عجز بهانه كند و از نقل دیوان تازی درگذرد. صالح نپذیرفت و دیوان عراق را به تازی درآورد و از آن پس دیوان به تازی گشت و ایرانیان را كه تا آن زمان در دیوان قدری و شأنی داشتند، بیش قدر و مكانت نماند و زبان فارسی كه تا آن زمان در كار دیوان بدان حاجتمند بودند، از آن پس مورد حاجت نبود و روزبه روز روی در تنزّل آورد.
آغاز دوران سكوت در ایران (از نظر استاد زرین كوب)
18-19- در این خموشی و تاریكی وحشی و خونآلودی كه در این روزگاران، نزدیك دو قرن بر تاریخ ایران سایه افكنده است، بیهوده است كه محقق در پی یافتن برگههایی از شعر فارسی برآید. زیرا محیط آن زمانه، هیچ برای پروردن شاعری پارسیگوی مناسب نبود. آنچه عرب در آن دوره از شعر درك میكرد قصیدههایی بود كه عربان در ستایش و نكوهش بزرگان روزگار خویش میسرودند یا قطعههایی كه به نام رجز میگفتند و از شور و حماسهی جنگی آكنده بود. البته هیچ یك از این دو گونه شعر در چنان روزگاران در زبان پارسی مجال ظهور و سبب وجود نداشت. در آن روزگاران كه قوم ایرانی مغلوب تازیان گشته بود و جز نقش مرگ و شكست و فرار در پیش چشم نداشت، حماسهی جنگی نداشت تا رجز بسراید. نیز در چنان هنگامهای كه در شهرهای ایران عربان حكومت میكردند و خلیفه نیز كه در شام یا بغداد مینشست عرب بود، ناچار از ایرانیان كسی در صدد بر نمیآمد كه خلیفه یا عمّال او را به زبان فارسی بستاید. معانی دینی و اخلاقی نیز، نه در شعر آن روزگاران چندان معمول بود، و نه ایرانیان مسلمان اگر اندیشههایی از این گونه داشتند نقل آنها را به زبان فارسی سودمند میشمردند. ایرانیان نامسلمان نیز مجالی و فراغی برای اینگونه سخنان كمتر مییافتند. ستایش زن و شراب نیز كه مادهی غزل میتوانست باشد، تجاوزی به حرمت و حرم مسلمانان بود و هرگز مورد اغماض تازیان واقع نمیگشت. با این همه اگر سخنانی از این گونه، به وسیلهی زنادقه و آزاداندیشان آن روزگار گفته میشد، از انجمن بیرون نمیرفت و بین خود قوم میماند و انعكاسی نمییافت. شاید به همین سبب اگر چیزهایی از این گونه به پارسی و حتی تاری گفته میشد نمیماند و از میان میرفت. هجو و شكایت نیز كه از عمدهترین مایههای شعر است، در این دوره مجال ظهور نمییافت. هر اعتراضی و هر شكایتی كه در چنان روزگاری به زبان یكی از ایرانیان برمیآمد به شدّت خفه میشد. خلفا مكرر شاعران و گویندگانی را كه به زبان تازی از مخاخر ایران، و از تاریخ گذشتهی نیاكان خویش سخن یاد میكردند آزار و شكنجه میدادند.
از این گونه سخنان، اگر چیزی گفته میشد بسی نمیپایید و با آثار دیگر شعوبیان از میان میرفت و اگر صدایی به اعتراض و شكایت برمیخاست، انعكاس بسیار نمییافت و در خلال قرنها محو میگشت. در برابر مظالم و فجایعی كه عربان در شهرها و روستاها بر مردم روا میداشتند جای اعتراض نبود. هر كس در مقابل جفای تازیان نفس برمیآورد كافر و زندیق شمرده میشد و خونش هدر میگشت. شمشیر غازیان و تازیانهی حكام هرگونه صدای اعتراضی را خفه و خاموش میكرد.
اگر صدایی برمیآمد فریاد دردناك اما ضعیف شاعری بود كه بر ویرانی شهر و دیار خویش نوحه میكرد و مانند ابوالینبغی، یك امیرزادهی بدفرجام، اندوه و شكایت خود را بدین گونه میسرود:
سمرقند كندمند پذیرفت كی اوفكند
از شاش ته بهی همیشه ته خهی
یا نالهی جانسوز زرتشتی ایراندوستی بود كه در زیر فشار رنجها و شكنجهها آرزو میكرد كه یك دست خدایی از آستین غیب برآید و كشور را از چنگ تازیان برهاند و به انتظار ظهور این موعود غیبی به زبان پهلوی میسرود:
كی باشد كه پیكی آید از هندوستان كه آمد آن شاه بهرام از دودهی كیان كش پیل هست هزاز و بر سراسر هست پیلبانكه آراسته درفش دارد به آیین خسروان پیش لشكر برند با سپاه سرداران مردی گسیل باید كردن زیرك ترجمان كه رود و بگوید به هندوان كه ما چه دیدیم از دشت تازیان
با یك گروه دین خویش پراكندند و برفت شاهنشاهی ما به سبب ایشان
چون دیوان دین دارند چون سگ خورندنان بستاندند پادشاهی از خسروان
نه به هنر به مردی بلكه به افسوس و ریشخند بستدند به ستم از مردمان
زن و خواستهی شیرین، باغ و بوستان جزیه بر نهادند و پخش كردند بر سران
با اسلیك بخواستند ساوگران بنگر تا چه بدی در افكند این دروغ به گیهان كه نیست از آن بدتر چیزی به جهان...
آهنگ پارسی كجا رفت؟
18-20- بدین گونه زبان تازی، با پیام تازهای كه از بهشت آورده بود و با تیغ آهیختهای كه هر مخالفی را به دوزخ بیم میداد، زبان خسروان و موبدان و اندرزگران و خنیاگران كهن را در تنگنای خموشی افكند. با این همه اگر چند ترانههای خسروانی و آهنگهای مغانی در برابر آهنگ قرآن و بانگ اذان خاموشی گزید، لیكن نغمههای دلكش و شورانگیز پارسی اندك اندك بر حدیهای تازیان برتری یافت و موسیقی و آواز پارسی به اندك زمان فراخنای بیابانهای عرب را نیز در نوشت و فرو گرفت. هم از آغاز عهد بنی امیه در مكّه و مدینه و شام و عراق، بسا كنیزكان خواننده و بسا غلامان خنیاگر به آهنگهای فارسی ترنّم میكردند. در كتاب اغانی داستانهایی هست كه نشان میدهد تازیان تا چه حدّ شیفتهی آهنگهای دلپذیر پارسی بودهاند. دربارهی سعید بن مسجح كه یكی از قدیمیترین خنیاگران عرب در روزگار معاویه بود، آوردهاند كه آوازهای خویش را از روی آهنگهای ایرانی میساخت. از جمله نوشتهاند كه وی بر گروهی از ایرانیان كه در كعبه به كار گل مشغول بودند گذشت. آوازهایی را كه آنها در هنگام كار بدان ترنّم میكردند شنید و چیزهایی بدان شیوه به تازی ساخت كه نزد تازیان بس مطبوع و دلپذیر افتاد. همچنین روایت كردهاند كه این سعید بن مسجح نخست بندهای بود. روزی آوازی پرشور و دلپذیر خواند. خواجهاش چون آن آواز بشنید بپسندید و از او پرسید كه این آواز را از كجا آموختی؟ ابن مسجح پاسخ داد این آهنگی پارسی است كه من شنیدهام و آن را به تازی نقل كردهام خواجه را بسیار خوش آمد و او را آزاد كرد.او نیز در مكّه ماند و به خنیاگری پرداخت. داستانهای دیگر نیز از اینگونه در كتابها آوردهاند و از همهی آنها چنین برمیآید كه موسیقی و آواز پارسی، هم از آغاز كار، اعراب را سخت شیفتهی خویش داشته بود، البته ذوق به آهنگهای پارسی، ذوق به زبان پارسی را نیز در تازیان برمیانگیخت. اندك اندك در ترانهها و نغمههایی كه شاعران تازیگوی میسرودند الفاظ و تركیبات و حتی جملهها و مصرعهای پارسی تكرار میشد. در سخنان ابونواس، و در اشعاری كه برخی معاصران او سرودهاند از این الفاظ و مصرعهای فارسی بسیار هست. اینك یك نمونه كوتاه:
یا غاسلالطرجهار للخند ریسالعقار
یا نرجسی و بهاری بده مرا یك باری
این گونه اشعار، با وزنهای كوتاه و ساده، غالباً برای بزمهای طرب گفته میشده است و حكایت از رواج موسیقی و آواز و زبان فارسی در مجالس تازیان دارد و از اینگونه فارسیات، برمیآید كه زبان فارسی با نغمهها و آهنگهای شورانگیزی كه با آن همراه بوده است در مجالس اهل طرب قبول تمام داشته است.
از اینها گذشته، هیچ شك نیست كه سرودها و ترانههای فارسی، مانند دورههای پیشین همچنان رواج و رونق خود را داشت. اگر زبانهای پهلوی و سغدی و دری و خوارزمی در دستگاه دین و حكومت در برابر زبان تازی شكست خورده بود، نزد عامه هر كدام، همچنان رواج و رونق خود را داشت. در هر شهری عامهی مردم به همان زبان دیرین سخن میگفتند. ترانهها و سرودها و افسانهها و متلها همان بود كه در قدیم بود.
از این گونه ترانهها در تاریخها نمونههایی هست. نوشتهاند كه وقتی سعیدبن عثمان، از جانب معاویه فرمانروایی خراسان یافت و به آن سوی جیحون رفت و بخارا را بگشود، با خاتون بخارا كه كارهای شهر همه بر دست او بود صلح كرد و میان آنها دوستی پدید آمد و خاتون برین عرب شیفته گشت و مردم، به زبان بخارایی در این باره سرودها ساختند، نمونههایی از این سرودهایی كه در باب سعید و خاتون بخارا گفتهاند به دست نیست و جای دریغ است. اما یك دو نمونه از اینگونه سخنان باقی است و از آن جمله ترانهی یزیدبن مفرغ و حرارهی كودكان بلخ نقل كردنی است.
ترانهای در بصره
18-21- داستان یزید بن مفرغ و ترانهای كه او در هجو ابن زیاد گفته است، لطفی خاص دارد. نوشتهاند كه وقتی عبادبن زیاد، برادر عبیداللّه معروف، در روزگار خلافت یزید بن معاویه به حكومت سیستان منصوب گشت یزید بن مفرغ، كه شاعری نامدار بود نیز با او همراه گشت اما در سیستان عباد در نگهداشت او چندان نگوشید و بدو آنگونه كه لازم بود عنایت نكرد. یزید برنجید و او را آشكار و پنهان بنكوهید و ناسزا گفت. عباد او را به زندان كرد و یزید چون از زندان بگریخت، به عراق و شام رفت و هر جا میرسید پسران زیاد را مینكوهید و در نسب و شرف آنها طعن میكرد. عبیداللّه او را بگرفت و به زندان انداخت و با او سخت بدرفتاری آغاز نهاد. روزی فرمان داد تا نبیذ با گیاهی «شبرم» نام كه اسهال آورد بدو بنوشانیدند. تا در مستی و نزاری طبیعت او نیز روان شد پس از آن گربهای و خوكی و سگی با او در یك بند كشیدند و بدین حال او را در بصره، به كوی و برزن میگردانیدند و كودكان بصره در قفای او افتاده بودند و آنچه را از او همی رفت میدیدند و فریاد میزدند و به فارسی میگفتند ای شیست؟ - او نیز به فارسی میگفت:
آبست و نبیذست و عصارات زبیب است
و دنبه فربه و پی است وسمیه روسبیذست
وسمیه نام مادر زیاد است كه میگفتند در روزگار جاهلیت عرب از روسبیان بوده است. این ترانه، نمونهای است از آنچه در این دوره كودكان بصره، در چنین مواردی میخواندهاند و با آنكه خواننده و گوینده، خود عرب است ظاهراً طول اقامت در بلاد ایران، زبان فارسی به او آموخته است و به هر حال این چند كلمه نمونهای از آوازهاو ترانههای مردم بصره است، در دورهای كه هنوز فقط نزدیك چهل سال از سقوط مدائن میگذشت. و از این حیث در تاریخ زبان ایران اهمیت خاص دارد.
سرودی در بلخ
18-22- اما ترانهی كودكان بلخ، داستانی دیگر دارد. در سال 119 هجری، سردار عرب، اسدبن عبداللّهقسری ، از خراسان به جنگ ختلان رفت. اما كاری از پیش نبرد و پس از رنجهای بسیار كه دید، شكسته و ناكام بازگشت. چون در این بازگشت به بلخ رسید، مردمان بلخ در حق او سرودها گفتند، طعنهآمیز و تلخ، به فارسی كه كودكان شهر میخواندند و این از كهنه ترین سرودهای كودكان است كه در تاریخ ها آمده است. میخواندند:
از ختلان آمد یه برو تباه آمدیه
آباره باز آمد یه خشك و نزار آمدیه
از این پس، دیگر، تا پایان قرن دیگر، هیچ صدایی در این تیرگی و خموشی انعكاس نیافت و هیچ سرودی و زمزمه ای برنیامد كه آن سكوت سرد آهنین را بشكند. زبان عامه فارسی دری بود، و در نهان نیز، كتابهای دینی و كلامی به پهلوی نوشته میشد. اما به زبان دری آشكارا نه شاعری سرودی گفت و نه گویندهای كتابی كرد. باز نزدیك یك قرن انتظار لازم بود تا ذوق و قریحهی خاموش ایران، «زبان گمشدهی» خویش را بیابد و بدان نغمههای شیرین جاوید خود را آغاز كند.
نخستین رستاخیز؛ سیاه جامگان
18-23- خروج سیاهجامگان ابومسلم را میتوان آغاز رستاخیز شمرد. نهضت سیاهجامگان از خشم و نفرت نسبت به مروانیان و عربان مایه میگرفت. اگر شور و طنی و احساسات قومی و ملّی محرك این قوم نبود لامحاله نفرت از ستمكاران عرب در این نهضت و خروج، سببی قوی به شمار میآمد. و آل عبّاس، كه از اواخر دوران بنیامیه آرزوی خلافت در سر میپروردند، از این حس بدبینی و كینه توزی كه خراسانیان نسبت به عرب داشتند، استفاده كردند و آنها را بر ضدّ خلافت مروانیان برآغالیدند. از همین راه بود كه گویند: ابراهیم امام وقتی ابومسلم را به خراسان جهت نشر دعوت خویش فرستاد، بدو نوشت كه در خراسان اگر بتوانی، هر كسی را كه به تازی سخن میگوید بكش و از اعراب مضری كس بر جای مگذار. از این سخن پیداست كه محرك عمدهی این سیاهجامگان ابومسلم، دشمنی با ستمكاران عرب بوده است و ابراهیم امام و سایر آل عبّاس نیز از همین راه آنان را به یاری خویش واداشتهاند. اما اینكه در این نهضت داعیهی مذهبی، اثری قوی داشته باشد به نظر مشكل میآید. در هر حال، محقق است كه ابومسلم و یاران او، از نصرت و تأیید عبّاسیان، جز برانداختن مروان غرض دیگر نداشتهاند و مشكل به نظر میآید كه اگر ابومسلم كشته میشد و سیاهجامگان فرصت مییافتند، دولت و خلافت را بر بنیعبّاس باقی میگذاشتند.
هر چند هدف و غرض ابومسلم به درستی از تاریخها برنمیآید. و از این روی در باب او بین نویسندگان اخبار اختلاف است. بعضی سعی كردهاند او را شیعهی آل علی فرا نمایند. بیاعتنایی او را نسبت به منصور نیز، كه سرانجام موجب هلاكتش گشت، از همین رهگذر میدانند. اما آنچه از قراین برمیآید این پندار را به سختی رد میكند؛ رضایت و حتی اقدام او در قتل ابوسلمهی خلال كه به تشیع متهم بود، نیز تا اندازهی زیادی احتمال شیعی بودنش را ضعیف میكند. آیا ابومسلم تمایلات زرتشتی داشته است؟ در این باب جای اندیشه هست. با آنكه در تبار و نژاد او اختلاف كردهاند، با آنكه او را بعضی كُرد و بعضی عرب نوشتهاند، از خلال روایات خوب پیداست كه ایرانی بوده است. نامش را بهزادان و نام پدرش را ونداد هرمزد ضبط كردهاند. نسب نامهای كه برایش نوشتهاند، او را از نژاد شیدوش پسر گودرز یا رهام پسر گودرز معرفی میكند. بعضی نیز او را از فرزندان بزرگمهر بختگان شمردهاند. زندگی كودكی او در تاریكی پندارها و افسانهها فرو رفته است. افسانهها او را خانهزاد عیسیبن معقل عجلی شمردهاند و شاید تصور شیعی بودنش نیز از اولاد علی (ع) رسانیدهاند و این همه، قطعاً مجعول و ساختگی است. نكته اینجا است، كه علاقه به ایران و آیین قدیم ایران، به طوری از كردهها و گفتههای او برمیآید، كه هر نسبی و هر پنداری از اینگونه را سست و ضعیف جلوه میدهد. كوششی كه او در بر انداختن بهافرید و پیروان وی كرد به نظر میآید كه برای مجوسان بیش از مسلمانان سودمند بوده است، همدردی شگفتانگیزی كه در فاجعهی پسر سنباد، در نیشابور به زیان عربان نشان داد، از علاقهی او به آیین گبران حكایت دارد. شورشها و سركشیهایی را نیز كه كسانی چون سنباد و اسحاق ترك برای خونخواهی او بر پا كردند بعضی گواه این دانستهاند كه ابومسلم ظاهراًبه آیین مجوس تمایل و پیوندی داشته است.
آشفتگی اوضاع و اندیشه ابومسلم
18-24- در هر حال شك نیست كه ابومسلم ایرانی بوده است. شاید هم به آیین دیرین خویش علاقهای تمام میورزیده است. اما در سرزمین خویش، همه جا با بیداد و آزار مروانیان روبه رو بوده است. خراسان و عراق دیار نیاكان خود را میدیده است كه از بیداد و جفای تازیان عرضهی ویرانی و پریشانی گشته است. آشفتگی و شوریدگی روزگاری را كه در آن، مشتی فرومایه قدرت و شكوه خدایان یافته بودهاند به چشم خویش میدیده است و دریغ میخورده است. نومیدی و واماندگی مردم ایران را كه هر روز به بوی رهایی با هر حادثهجویی همراه میشدهاند و به آرزوی خویش نمیرسیدهاند، به دیدهی عبرت مینگریسته است و متأثر میشده است. حق آن است كه تاریخ روزگار او از پریشانیها و سرگشتگیها و نیز از دروغها و تزویرها آگنده بود. دنیای او دنیایی بود كه از آشوبها و دردها مشحون بود.
آرزوهای شریف مرده بود و آراء و عقاید، همه جا رنگ تزویر و ریا داشت. دین بهانهای بود كه زیان كسان از پی سود خویش بجویند. آن سادگی و آزادگی، كه اسلام هدیه آورده بود، در دولت مروانیان جای خود را به ستمكاری و جهانجویی داده بود. هر روز، در عراق و خراسان و دیگر جایها، فرقهی تازهای به وجود میآمد و دعوت تازهای آغاز میگشت. كیسانیها ظهور امام خود را كه در كوه رضوی زندهاش میپنداشتند، انتظار میكشیدند. خارجیها، با تیغ كشیده نه همان عمّال حكومت، كه مال و جان مسلمانان را نیز همواره تهدید میكردند. و مرجئه به پاس حرمت خلفا، قفل سكوت بر دهان مینهادند و به شیوهی شكاكان از هر گونه داوری در باب كردار و رفتار ستمكاران تن میزدند. دولت بنیامیه، به سبب غرضها و اختلافها كه پدید آمده بود، روی به افول داشت. همهی احزاب و همهی فرقهها نیز كه در این روزها پدید میآمدند و یا خود پدید آمده بودند، جز به دست آوردن خلافت اندیشهای نداشتند، خلافت مهمترین مسئلهای بود كه در آن روزگار همه جا زبانزد خاص و عام بود. شیعیان، آن را حقّ فرزندان علی میدانستند و خوارج معتقد بودند كه هر مسلمان پرهیزگاری میتواند به خلافت بنشیند. از این مسلمانان پرهیزگار نیز هر روزی عدهای در هر گوشه از كشور مسلمانی پدید میآمدند.
نهضت ابومسلم آغاز میشود
18-25- در چنین روزگاری بود، كه ابومسلم فرصت نهضت یافت. این ابومسلم كه بود؟ در باب او سخنها گونهگون آوردهاند. پیش از این نیز، در باب او اشارتی رفت. آنقدر هست كه در باب اصل و تبار او مورّخان اتفاق ندارند. زادگاه او را نیز اهل خبر هر یك به دگرگونه آوردهاند. بعضی مرو و بعضی اصفهان و بعضی هم، جایهای دیگر. به هر حال اعراب و عبّاسیان، ظاهراً در آن زمان وی را از موالی میشمردهاند. گفتهاند كه در كوفه با خاندان عجلی ارتباط داشت و گویا در همان جا بود كه با بعضی غلاه آشنا شد و از عقاید و دعاوی آنها آگهی یافت. دربارهی اوایل احوال او، در ابومسلم نامهها و تاریخها، چندان افسانه آوردهاند كه حقیقت را هیچ درنمیتوان یافت. در هر حال به قولی یك چند در كودكی و جوانی حرفهی زینسازان میآموخت و زین و ساز اسب میساخت. قولی دیگر هست كه روستایی بود و در خدمت خاندان عِجلی به سر میبرد و بسا كه با ستوران از دیهی به دیه دیگر میرفت. باری از آغاز زندگی او اطلاع بسیار در دست نیست. این قدر معلوم است كه در سال 124 هجری نُقَبای آل عبّاس كه از خراسان به كوفه آمده بودند و آهنگ مكّه داشتند او را در زندان دیدند. چون از زندان رهایی یافت، نزد ابراهیم امام، كه از بنیعبّاس بود و در این هنگام آرزوی خلافت میداشت رفت. ابراهیم امام، چون او را بدید و بیازمود، بپسندیدش و به خراسان فرستادش تا كار دعوت بنیعبّاس را، كه از یك چند باز در آنجا آغاز شده بود، بر دست گیرد و ابومسلم نیز راه خراسان پیش گرفت. نوشتهاند كه در این هنگام نوزده سال بیشتر نداشت.
مطابق روایات، وقتی به خراسان میرفت، در نیشابور با كاروانسرایی فرود آمد. پس به مهمّی بیرون شد. در آن میان شد. در آن میان جمعی از اوباش نیشابور، درازگوش او را دم بریدند. چون ابومسلم باز آمد، پرسید كه این محل را نام چیست؟ گفتند بویاباد. ابومسلم گفت اگر این بویاباد را گندآباد نكنم بومسلم نباشم. بعدها چون بر خراسان دست یافت همچنان كرد كه گفته بود... نیز آوردهاند كه در این سفر، ابومسلم روزی بر در خانهی یكی از دهقانان خراسان، فاذوسبان نام، رفت و پیام فرستاد كه خداوند این خانه را بگویید پیادهای آمده است و از تو شمشیری با هزار دینار چشم میدارد. فاذوسبان چون این پیام بشنید با زن خویش كه زنی هشیار و فرزانه بود، در این باب رأی زد. زن گفت این مرد به جایی قویدل نباشد چنین گستاخ تو را پیام ندهد. فاذوسبان او را شمشیری با هزار دینار بداد و بعدها چون ابومسلم بر خراسان دست یافت به جای آن دهقان نیكوییها كرد.
باری ابومسلم، در خراسان نخست دست سلیمان بن كثیر و یارانش را كه در امر دعوت، رقیب و مدّعی او بودند، كوتاه ساخت و سپس به نشر دعوت پرداخت. و این دعوت در خراسان پیشرفتی تمام داشت. بد رفتاریها و تبهكاریهای مروانیان، خراسان را بیش از هر جای دیگر برای قبول دعوت عبّاسیان آماده كرده بود. داعیانی كه از مدتها پیش از جانب امام عبّاسیان به خراسان گسیل شده بودند یا هیئت و جامهی بازرگانان در هر شهر و قریهای میگشتند و مردم را به بیعت وی میخواندند. سختگیریهای امراء و سرداران عرب، كه از جانب مروانیان، در خراسان فرمانروایی داشتند و داعیان عرب، كه از جانب مروانیان، در خراسان فرمانروایی داشتند و داعیان بنیعبّاس را به سختی دنبال و شكنجه میكردند نیز فایدهای نمیبخشید. در اندك زمان از مرو و بخارا و سمرقند و كش و نخشب و چغانیان و ختلان و مرورود و طالقان تا هرات و پوشنك و سیستان، همهی كسانی كه از جور و بیداد عاملان بنیامیه به ستوه آمده بودند، دعوت فرستادگان بنیعبّاس را به جان پذیرفتار گشته بودند و در این میان بود كه ابومسلم با آن روح گستاخ نستوه كینهجو به خراسان رسید و به نشر دعوت پرداخت.
در خراسان كار او پیشرفت زیاد یافت. در مدتی كوتاه همهی ناراضیان، همهی زجردیدگان، همهی فریبخوردگان، در زیر لوای او گرد آمدند، زیرا كه رفتار عاملان عرب، همه را از حكومت مروانیان به ستوه آورده بود. گذشته از آن در میان عربان نیز ستیزه و دورویی به شدّت در گرفته بود. در آن روزگاران، خراسان جزء بصره بود و والی آنجا بر این ولایت فرمان میراند. از اعرابی كه، هنگام فتح اسلام به این سرزمین آمده بودند، هر طایفه در شهری و دیاری دیگر سكونت داشت و بین این طوایف، از مردهریگ عهد جاهلی، تعصّب و اختلاف سختی بازمانده بود. چنان كه بنیتمیم كه از طوایف مضری بودند و از آغاز فتوح ایران به خراسان آمده بودند، همواره با ازدیها كه یمانی بودند و دیرتر آمده بودند در جنگ و ستیز بودند. مقارن این ایام این یمانیها و مضریها در هم افتاده بودند و خراسان در آتش نفاق و عناد آنها میسوخت. هر یك از این دو قبیله، وقتی به حكومت میرسید فقط افراد قبیلهی خود را مینواخت. مدتی كه مهلب بن ابی صفره و فرزندانش در خراسان حكومت میكردند یمانیها در اوج قدرت بودند. چون قتیبه بن مسلم و نصر بن سیار به حكومت رسیدند مضریهاتفوق یافتند. و این اختلاف بین اعراب یمانی و مضری همواره فزونی مییافت و حكومت به هر كدام میرسید دیگری را خوار و زبون میخواست. در شام و عراق و دیگر جایها نیز مقارن این اوقات، عصبیت و اختلاف دیرین عربان تجدید گشته بود و خلفای دمشق نیز دستخوش این احزاب و اختلافات بودند. در خراسان نصر بن سیار، كه خود وضع ثابتی نیز نداشت با مخالفتهای شدید رو به رو بود. وقتی، فتنهی بنیتمیم را كه به یاری حارث بن سریج برخاسته بودند، فرونشاند گرفتار فتنهی كرمانی شد. و این اختلاف چندان بكشید كه دیگر هیچ یك از عهدهی فرونشاندنش برنیامدند و ابومسلم فرصت نگهداشت و در روزگاری كه اعراب خراسان به هم درافتاده بودند و كس را پروای خلافت نبود، كار خروج خویش را ساز كرد. هنگامی كه حكومت اموی در خواب غفلت و غرور مست رؤیاهای طلایی خویش بود و اعراب خراسان سرگرم ستیزهها و دشمنیهای قبیلهای خود بودند، ابومسلم به دعوت برخاست. مقارن نهضت سیاهجامگان او، نصر بن سیار سعی كرد اعراب مضری و یمانی را آشتی دهد و اختلاف آنها را از میان بردارد. اما وقت گذشته بود. تدبیر و ذكاوت ابومسلم مانع از آن گشت كه بین اعراب توافقنظر حاصل آید و هنگامی كه عربان هنوز سرگرم جدال و نزاع بودند دعوت او به ثمر رسید.
ابومسلم نخست مردم خراسان را بیآنكه نام امام خاصی را ذكر كند، به یكی از بنیهاشم دعوت میكرد اینگونه دعوت را در آن زمان دعوت به رضا میخواندند. مردم بیعت میكردند كه با هر كس كه از بنیهاشم همگان بر او اتفاق كردند همداستان باشند. در این مورد نكتهی جالبی به نظر میرسد. مینویسد در نسبنامهی مجعولی كه ابومسلم برای خود ساخته بود خویشتن را از خاندان عبّاسی و از فرزندان سلیط بن عبداللّه میخواند. یكی از گناهانی كه منصور برای قتل ابومسلم بهانهی خویش كرد همین نسبنامه بود. این نسبنامه را ابومسلم برای چه ساخته بود؟ شاید برای آنكه اگر فرصتی به دست آید راه رسیدن به خلافت برای او مسدود نباشد. آیا نمیتوان تصور كرد كه سردار سیاهجامگان، در حالی كه نسب خود را به سلیط بن عبداللّه میرسانیده است با اینگونه دعوت نهانی، دعوت به رضا، برای پیشرفت كار خویش میكوشیده است؟ دور نیست كه ابومسلم برای انتقام از عرب و احیای حكومت ایران، بهتر آن میدیده است كه حكومت را به نام خلافت به دست آورد. به همین جهت بود كه منصور، خلیفهی زیرك و هوشیار عبّاسی، حتی قبل از آنكه به خلافت برسد، از این جاهطلبی ابومسلم نگران بود و همواره در هلاك او سعی مینمود.
یاری، ابومسلم در خراسان، به اندك وقتی توانست تمام ناراضیان را در زیر لوای خویش جمع آورد. نهضت ضدّ بنیامیه، كه از مدتها پیش در خراسان ریشهای گرفته بود با همت او همه جا نشر یافت. نوشتهاند كه در یك روز از شصت دیه، از دیههای حدود مرو، مردم به یاری او پیوستند و البته سعی و همت و تدبیر و جلادت او در نشر این دعوت تأثیر تمام داشت. مردم گروه گروه از هر سوی بدو روی میآوردند. از روزی كه در قریهی سفیدنج، از قرای مرو، درفش سیاه خویش برافراشت، تا هفت ماه بعد كه همهی ناراضیان بدو پیوستند، به تجهیز سپاه پرداخت. در این مدت مردم از همهی شهرها و روستاهای خراسان به یاری او برخاستند و بدو پیوستند. وقتی یاران ابومسلم در خراسان بسیج كار خویش میكردند عرب جز به ستیزهها و عصبیتهای دیرین خویش نمیاندیشید. در زمستان سال 129 هجری وی دعوت خویش آشكار كرد و تمام دشمنان بنیامیه بدو پیوستند. حتی یمانیها نیز، خلاف مضریان را، به یاری او برخاستند ولیكن بعدها، پس از آنكه نهضت سیاهجامگان قوّتی تمام گرفت آنها را به كناری نهادند. بیش از همه در این میان موالی به آن نهضت علاقه نشان دادند. در زمانی اندك، مردم از هرات و پوشنك و مرورود و طالقان و مرو و نیشابور و سرخس و بلخ و چغانیان و طخارستان و ختلان و كش و نخشب به سپاه او پیوستند.
« و ابومسلم یاران را بفرمود تا سیاه پوشیدند و نامه نوشت به شهرهای خراسان كه جامهی سیاه پوشید كه ما سیاه پوشیدیم و نزدیك زایل شدن مُلك بنیامیه است و مردمان نسا و باورد و مروالروذ و طالقان هه جامه سیاه كردند به فرمان ابومسلم. مدائنی گویدكه جامه از بهر آن سیاه پوشیدند كه در عزای زیدبن علی بودند و پسرش یحیی، و خبر درست اندرین آن است كه بنیامیه جامهی سبز پوشیدندی و رایت سبز داشتندی و ابومسلم خواست كه این رسم بگرداند. پس، به خانه اندر غلامی را بفرمود كه از هر رنگی جامه بپوشید و عمامه به سر اندر بست. پس آخر سیاه پوشید و عمامهی سیاه به سر بست بومسلم گفت هیچ رنگی به هیبتتر از سیاه نیست، پس مردمان را فرمود كه جامهها و علمها سیاه كردند». یاران ابومسلم با این زی و این جامه از هر سویی به گرد او فراز آمدند. و وی با این سیاهجامگان بود كه مرو را از دست عربان بازگرفت. سپاه او همه جامهی سیاه بر تن داشتند و چوبدستی سیاه به دست گرفته بودند كه كافركوب میگفتند و خرفسترگن مجوسان را، با نسبتی كه در دفع گزند عربان داشت، به خاطر میآورد. این سیاهجامگان بعضی اسب داشتند و بعضی دیگر بر خر نشسته بودند و بر خران خویش بانگ میزدند و مروان خطاب میكردند. آخر مروان بن محمّد كه خلیفه دمشق بود حمار لقب داشت.
بدین گونه ابومسلم، با سپاهی چنین، دلاور و گستاخ و دست از جان شسته، با پیروزی به مرو آمد و اعراب كه خود سرگرم ستیزههای بیفرجام خویش بودند با او برنیامدند. از آنجا سپاه او اندك اندك به همه جا پراكنده گشت و مروانیان را در همه جا دنبال كرد. سیاهجامگان ابومسلم ، سپس راه عراق را پیش گرفتند. سرانجام با وجود مقاومت مروانیان، كوفه تسلیم شد و به خلافت بر ابوالعباس سَفّاح، كه نخستین خلیفهی عبّاسی بود، سلام كرد.
واقعهی زاب چگونه روی داد؟
18-26- مروان خلیفه، آخرین نیروی خود را جمع میآورد. در زاب واقع در سرزمین موصل، سیاهجامگان با مروانیان درافتادند. جنگی هولناك رخ داد. مروان گریخت و بسیاری از سپاهیانش هلاك شدند. نوشتهاند كه در این جنگ صد هزار شمشیرزن در ركاب مروان بود. با این همه، در دفاع از جان و ملك خلیفه كوششی نمیكردند. پیداست كه با چنین سپاه از مروان چه كاری برمیآمد؟ فرار. اما در هنگام فرار نیز «موصلیان جسر بریدند تا مروان از آب نگذرد». معهذا، از آب گذشت و به دمشق و مصر رفت و آنجا كشته شد. باری واقعهی زاب كه منتهی به شكست مروان گشت، حكومت بنیامیه را در مشرق پایان داد و بدین گونه آوردگاه «زاب»در سال 132 هجری نه همان شاهد سقوط بنیامیه بود، كه نیز در پایان یك قرن، پیروزی ایرانیان را بر عرب معاینه دید.
در این جنگ و دیگر جنگهایی كه پیش از آن در عراق و شام روی داده بود، ابومسلم به تن خویش شركت نكرد. چون لازم میدید كه در این حوادث خراسان را از دست ندهد. هنگامی كه خلافت عبّاسی در شهر كوفه، بر روی خرابههای دولت اموی بنا میشد، ابومسلم سردار سیاهجامگان در خراسان بود. علاقه به سرزمین و شاید آیین نیاكان، وی را در خراسان نگه میداشت. قدرت و عظمت او در خراسان حدّ و اندازه نداشت. در مرو و سمرقند نمازخانهها و باروها ساخت و در بلاد مجاور تركستان و چین نیز پیشرفتها كرد. كه میداند كه در این مدّت چه اندیشهها در سر میپرورد و زمینهی چه كارهایی را فراهم میآورد؟ این قدر هست كه هم در شیعی بودنش جای شك هست و هم در سنّی بودنش. از داستان بهافرید، پیداست كه در حفظ آیین مجوس نیز، لااقل به قدر آیین مسلمانی، میكوشیده است.
ظهور به افرید
18-27- مقارن پایان دولت اموی كه خراسان، برای رهایی از یوغ اسارت عربان به یاری ابومسلم برخاسته بود به افرید پدید آمد. دربارهی او و آراء و عقایدی كه او تعلیم میكرد از مطالعهی تاریخها چندان اطلاعی نمیتوان به دست آورد.
نوشتهاند كه پسر ماه فروردین و از اهل زوزن بود. در آغاز كار چندی ناپدید شد. به چین رفت و هفت سال در آنجا ماند. چون از آنجا بازآمد از طرفه های آنجا جامه ای سبز رنگ با خود آورد كه چون پیچیده شدی از نرمی و نازكی در دست جای گرفتی. به افرید چون از چین بازگشت در قریهی سیرانود از روستای خواف نیشابور مسكن گرفت و دین تازه آورد. در آنجا هر شب بر بالایی برآمدی و چون روز شدی از آن فرود آمدی مگر مردی كشتكار كه در مزرعهی خویش كار میكرد او را بدید. به افرید برزگر را به آیین تازه ی خویش خواند و گفت كه من تاكنون در آسمان بوده ام و بهشت و دوزخ بر من عرضه كرده اند. خداوند بر من وحی فرستاد و این جامهی سبز در پوشانید و همین ساعت به زمین فرستاد. مرد، به دین او درآمد و گروهی بسیار پیرو او شدند.
این روایتی كه ابوریحان درباره ی آغاز كار او بیان میكند البته از ابهام و افسانه خالی نیست. با این همه بیش از این درباره ی او چیزی از نوشته های قدما نمیتوان به دست آورد. درباره ی عقاید و آرای او نیز اختلاف كرده اند. بعضی نوشته اند كه اسلام بر او عرضه كردند و پذیرفت لیكن چون كاهنی پیشه گرفته بود اسلام او پذیرفته نیامد اما از گفتهی ابوریحان چنین برمیآید كه به افرید، در پی آن بوده است كه آیین مجوس را اصلاح كند و شاید میخواسته است بین دین زرتشتی و آیین اسلام آشتی و سازشی پدید آورد.
از این رو آیین زرتشتی را تصدیق كرد لیكن در بسیاری از احكام با مجوس مخالفت كرد و برای پیروان خود كتابی به فارسی آورد و در آن احكام و شرایع خود را باز نمود. آنچه ابوریحان در باب شرایع و احكام او بیان میكند با آنكه شاید خالی از خلط و اشتباه نباشد جالب است. او نوشتهی وی برمیآید كه به افرید بدعتی در آیین مجوس پدید آورده است.
شاید علت اینكه نهضت او دیری نپایید نیز همین بود كه مسلمانان و مجوسان هر دو از قیام او خشمگین و ناراضی بودند. گویند كه چون ابومسلم به نیشابور آمد موبدان و هیربذان بر او گرد آمدند و شكایت آوردند كه به افرید اسلام و مجوسی هر دو را تباه كرده است. ابومسلم عبداللّهبن شعبه را به جنگ وی گسیل كرد تا او را در جبال بادغیس بگرفت و نزد وی برد. ابومسلم بفرمود تا او را بكشتند و هر كه از قوم او یافتند هلاك كردند.
بدین گونه پیروانش كه بازگشت او را انتظار داشتند نزد مسلمانان كافر و نزد مجوسان اهل بدعت شمرده میشدند و از این رو به سختی مورد آزار و تعقیب هر دو قوم قرار میگرفتند.
نویسندگان كتب ملل و نحل، به افریدیه را یكی از چهار فرقهی مجوس شمردهاند. و آن چهار فرقه را عبارت از: زروانیه - مسخیه - خرّمدینیه و بهافریدیه دانسته اند. به عقیدهی نویسندگان مزبور، با آنكه قول بهافریدیه از گفتار مجوسان اصلی پسندیدهتر است از آنها نمیتوان جزیه قبول كرد زیرا دین آنها بدعتی بوده است كه در دورهی اسلام پدید آمده است. قطعاً به همین جهت بود كه آیین او و خاطرهی او عمداً عرضهی فراموشی گشت.
ماجرای بهافرید نشان میدهد كه ابومسلم برای جلب زرتشتیان خراسان تا چه اندازه كوشش میكرده است. در داستان سنباد نیز میتوان مؤید دیگری برای این احتمال یافت. كینهتوزی نسبت به عرب و علاقه به آیین و نژاد ایرانی محرّك عمدهی وی بوده است. در هر حال آثار و نشانههایی كه از جاهطلبیهای او پدید میآمد، همواره مایهی بیم و وحشت عبّاسیان میبود.
منصور نگران ابومسلم
18-28- از هنگامی كه با سقوط مروان، خلافت بر عبّاسیان راست شد، ابوجعفر منصور (برادر سَفّاح)، همواره مراقب احوال و اطوار ابومسلم بود. ابومسلم نیز با غرور و آزادگی خاصی كه داشت به این برادر زیرك و موذی خلیفه اعتنایی نمیكرد. بدین گونه در میان این دو حریف، جدال نهانی سختی در گرفته بود.
منصور همیشه سَفّاح را به دشمنی ابومسلم و هلاك او تحریك میكرد. مینویسند كه وقتی سَفّاح برادر خود منصور را به خراسان نزد ابومسلم فرستاده بود تا او را به قتل ابوسلمهی خلال كه به دوستی علویان متهم بود راضی كند «ابومسلم، سلیمان بن كثیر را كه سر همهی داعیان بود و مردی به غایت بزرگ» برای سخن ناچیزی كه از او نقل كرده بودند، فرمان داد تا در حضور منصور بكشند و منصور از این گستاخی ابومسلم سخت برآشفت و برنجید «و سوی سَفّاح بازگشت و كینهی ابومسلم را اندر دل گرفت و گفت این مرد بدین دستگاه و فرمان اگر چنانك خواهد، این كار از ما بگرداند و دیگری را دهد و این باب سَفّاح را بگفت و آغالش همیكرد كه تا ابومسلم را نخوانی و نكشی كار تو استقامت نگیرد و سَفّاح دفع همیكرد».
مرگ سَفّاح در این میان بیم و وحشت منصور را افزود. پس از مرگ سَفّاح عمّ او عبداللّه بن علی به دعوی خلافت برخاست. جماعتی نیز در این دعوی از او حمایت كردند. و ابوجعفر سخت نگران شد. ناچار در این باب از ابومسلم چاره و مدد خواست. ابومسلم به جنگ با عبداللّه رضا نمیداد و بهانه میآورد كه كار عبداللّه در شام وقعی ندارد، از خراسان بیشتر باید نگران بود. با این بهانه ابومسلم میكوشید خود را از این اختلاف كنار بكشد و به خراسان برود. آیا در این مورد ابومسلم اندیشهی استقلال خراسان را داشته است؟ آیا او نیز مانند عبداللّهبن علی كه در شام مدّعی خلافت بود، میخواسته است در خراسان خلافت تازهای ایجاد كند و خود را از خاندان عبّاسیان معرفی نماید؟ ممكن است، اما مورّخان مینویسند كه او در این ماجرا فقط میخواسته است میدان را برای دو حریف خالی كند تا هر كدام غالب شدند به خلافت برسند.
لیكن از این كار نیز او را منع كردند و سرانجام ابومسلم مجبور شد به نفع منصور به جنگ عبداللّه برود. اما در این جنگ ابومسلم چندان خشونت و حرارت از خود نشان نداد. حتی وقتی عبداللّه شكست خورد و گریخت، بر خلاف انتظار منصور، ابومسلم او را دنبال نكرد. عبداللّه به بصره رفت و نزد برادر خود سلیمان بن علی كه والی آنجا بود پنهان گشت. منصور كسانی را فرستاد تا حساب غنیمتها و خزینههایی كه در این جنگ از عبداللّه به دست ابومسلم افتاده بود نگهدارند. وقتی این فرستادگان نزد ابومسلم رسیدند، سردار سیاهجامگان برآشفت و پرخاش كرد كه «من در خون مسلمانان امینم و در مال آنان امین نیستم؟» آنگاه به منصور ناسزا گفت و این خبر كه به منصور رسید بر خشم و كینهی او نسبت به ابومسلم افزود. بدین گونه، منصور از ابومسلم نگران بود. میترسید كه قدرت و شكوه او در خراسان، كار خلافت او را بیرونق كند. عربان نیز كه از ابومسلم كینه سخت داشتند در این میان منصور را نسبت به وی بدگمانتر میكردند. مینویسند كه منصور «روزی مسلم بن قتیبه را گفت: در كار ابومسلم چه بینی؟ پاسخ داد كه «لو كان فیهما آلهه إلاّ اللّه لفسدتا» منصور گفت بس كن این سخن را در گوش كسی گفتی كه آن را آویزهی گوش خویش خواهد ساخت».
فرجام غمانگیز ابومسلم
18-29- سرانجام، خشم و نگرانی منصور، چنان كه در تاریخها آوردهاند دام فریبی در پیش راه ابومسلم نهاد و او را به نیرنگ هلاك كرد. داستانی كه مورّخان دراین باب آوردهاند، حكایت از سادهدلی و خوشباوری این سردار دلیر گستاخ دارد. مینویسند كه منصور ابومسلم را به اصرار نزد خویش خواند، ابومسلم «چون به منصور رسید خدمت كرد. منصور او را اكرام كرد، آنگاه گفت بازگرد و امروز بیاسای تا فردا به هم رسیم. ابومسلم بازگشت و آن روز بیاسود. منصور روز دیگر چند كس را با سلاحهای مخفی در مرافق مقام خود بداشت و با ایشان قرار داد كه چون من دست بر هم زنم شما بیرون آیید و ابومسلم را بكشید. آنگاه به طلب او فرستاد چون ابومسلم در مجلس رفت، منصور گفت آن شمشیر كه در لشكر عبداللّه یافتی كجاست؟ ابومسلم شمشیری در دست داشت گفت این است. منصور شمشیر از دست او بستد و در زیر مصلی نهاد و با سخن آغاز كرد و به توبیخ و تقریع مشغول شد و یك یك گناه او میشمرد و ابومسلم عذر میخواست و هر یك را وجهی میگفت. در آخر گفت یا امیرالمؤمنین با مثل من این چنین سخنها نگویند با زحمتی كه جهت دولت شما كشیدهام. منصور در خشم شد و او را دشنام داد و گفت آنچه تو كردی اگر كنیز سیاه بودی همین توانستی كرد. ابومسلم گفت این سخنان را بگذار كه من جز از خدای از كس دیگر نترسم. منصور دستها بر هم زد. آن جماعت بیرون جستند و شمشیر در ابومسلم نهادند».
بدین گونه بود فرجام ابومسلم، فرجام مردی كه خلافت و حكومت عظیم بنیامیه را برانداخت، و قبل از آنكه بتواند دولتی و سلطنتی را كه خود آرزو داشت بنیاد نهد به غدر و خیانت كشته شد. در باب او آوردهاند كه: «مردی بود كوتاهبالا، گندمگون، زیبا و شیرین و پاكیزهروی، سیاهچشم، گشادهپیشانی، ریشی داشت نیكو و پرپشت و گیسوانی دراز، به تازی و فارسی سخن خوب میگفت، شیرین سخن بود، شعر بسیار یاد داشت، در كارها دانا بود، جز به وقت نمیخندید و روی ترش نمیكرد و از حال خویش نمیگردید». با دشمنان چنان سخت بود كه رحمت و شفقت را فراموش میكرد. بیش از صد هزار تن را، چنان كه خود گفته بود، به هلاكت رسانیده بود.
ابومسلم چه میخواست و چه خیالی در سر میپروراند؟ این را از روی منابع و اسناد موجود امروز به درستی نمیتوان دانست. ظاهراً بیم و نگرانی كه منصور از او داشته است پر بیجا نبوده است. در هر حال خروج او را آغاز رستاخیز ایران میتوان به شمار آورد. در حقیقت ابومسلم با برانداختن حكومت جبّار بنیامیه، رؤیای برتری نژاد عرب را از پیش چشمان خوابآلودهی تازیان محو كرد و برای جلوهی ذوق و هوش ایرانی در سازمان سیاسی و اجتماعی اسلام راههای تازه گشود. و بدین گونه اگر آرزوهای بلند ابومسلم همه برنیامد، قسمتی از آن جامهی عمل پوشید. آیا میتوان گفت كه شكست نهاوند را ایرانیان در واقعهی زاب جبران كردهاند؟ سؤال جالبی است در واقع با شكست مروان حمار در «زاب» بنیاد دولت ستمكار بنیامیه برافتاد و این خود از آرزوهای نهانی ابومسلم بود. دیری برنیامد كه در نزدیك خرابههای تیسفون، بغداد بنا شد و حلافت تازهای به دست ایرانیان به روی كار آمد كه در آن همه چیز یادآور دوران باشكوه طربانگیز ساسانی بود. اما آرزویی كه ابومسلم در این باره داشت ظاهراً از این برتر بود. در هر حال این خلفای بغداد، به قول دار مستتر ساسانیانی بودند كه خون تازی داشتند. و با این همه، این ساسانیان تازینژاد، در حالی كه خود رامقهور نیروی معنوی ایران و مدیون پایمردیهای ایرانیان میدانستند از این نیروی شگرف ناراضی بودند. از این رو برای رهایی خویش از این جاذبهی عظیم، هر زمان كه مجالی یافتند عبث كوششی كردند.
نیرنگ ناروایی كه ابوجعفر منصور، بدان وسیله ابومسلم صاحب دعوت را به قتل آورد، نموداری از این كوشش ناروا بود. كشته شدن ابوسلمهی خلال، وزیر آل محمّد، و برافتادن خاندان برمكیان نیز نمونههایی دیگر از این نقشهی خدعهآمیز به شمار میرود.
انتقام خون ابومسلم
18-30- باری ابومسلم طعمهی آز و كینهی عربان گشت اما خاطرهی او مانند یادگاری مقدّس همواره در دل ایرانیان باقی ماند، اندیشهی او، اندیشهی استقلال و آزادی ایرانیان، اندیشهی احیای رسوم و آیین كهن، پیروان و دوستان او را همچنان بر ضدّ تازیان برمیانگیخت.
به همین جهت نهضتها و قیامهایی كه پس از مرگ ابومسلم و برای خونخواهی او رخ داد صبغهی دینی نیز داشت: سنباد آهنگ ویران كردن كعبه داشت، استادسیس دعوی پیامبری میكرد و مقنّع دعوی خدایی.
همهی این نهضتها با هر شعاری كه بود هدف واحدی داشت: رهایی از این یوغ گران دردناكی كه همه گونه زبونی و پریشانی را بر ایرانیان تحمیل میكرد بزرگترین محركی بود كه این قوم ستمدیدهی فریبخوردهی كینهجوی را بر ضدّ ستمكاران فریبندهی خویش در پیرامون سرداران دلیر خود گرد میآورد.
مركز این قیامها و شورشها خراسان بود. زیرا خراسان پرورشگاه پهلوانان و مهد خاطرهها و افسانههای پهلوانی كهن بود و دلاوران آن هنوز روزگاران گذشته را از یاد نبرده بودند. در اكثر شورشها نیز خون ابومسلم بهانه بود. این سردار نامدار خراسانی نزد همهی مردم این دیار گرامی و پرستیدنی به نظر میآمد بسیاری از مسلمانان ایران او را یگانه امام واقعی خود میشمردند و مقامی شبیه به مهدویت و حتی الوهیت برای او قائل بودند. از این جهت بود كه وقتی او به قتل رسید یاران و داعیانش در اطراف شهرها پراكنده گشتند و مردم را به نام او دعوت میكردند.
چنان كه شخصی از آنها به نام اسحق ترك به ماوراءالنهر رفت و در آنجا مردم را به ابومسلم خواند و دعوی میكرد كه ابومسلم در كوههای ری پنهان است و چون هنگام ظهور فراز آید بیرون خواهد آمد.
دوستی و دلبستگی ایرانیان بدین سردار دلیر تا اندازهای بود كه مدتها پس از او «قومی از ایشان» او را زنده میپنداشتند و معتقد بودند كه از تكالیف هیچ چیز جز شناسایی امام كه ابومسلم است واجب نیست. این مایه مهر و علاقه، نیرویی بود كه همواره میتوانست دستگاه خلافت عبّاسیان را تهدید كند. از این رو بود كه جنبشهای شعوبی ایرانیان با خاطرهی این سردار رشید توأم گردیده بود.
راوندیان كه بودند؟ نهضت راوندیان در پی چه بود؟
18-31- شگفتتر از همهی این جنبشها نهضت راوندیان است كه در ظاهر از علاقهی به منصور دم میزدهاند اما در واقع مخصوصاً بعد از واقعهی ابومسلم قصد هلاك منصور داشتهاند. در حقیقت این جنبش كوششی بوده است برای آنكه منصور را غافلگیر كنند و همانگونه كه خود او ابومسلم را به خدعه و فریب هلاك كرده بود، آنها نیز او را به تدبیر و نیرنگ هلاك كنند. داستان این واقعه رادر تاریخها آوردهاند و بدین گونه است كه این جماعت از اهل خراسان بودند، و چنین فرا مینمودند كه منصور را خدای خویش میدانند، همه به شهر منصور كه در مجاورت كوفه بود و هاشمیه نام داشت آمدند و گرداگرد قصر او طواف میكردند و میگفتند این كوشك پروردگار ماست. منصور بزرگان ایشان را گرفت و محبوس كرد دیگران بریختند و از هر جانب جمع آمدند و زندان منصور را بشكستند و محبوسان را بیرون آوردند و روی به منصور نهادند. منصور بیرون آمد و با ایشان حرب كرد».
باری این راوندیان جماعتی بودند كه هر چند مقالات اهل تناسخ داشتند و در ظاهر به خاندان عبّاس علاقه میورزیدند، اما ابومسلم را نیز سخت دوستدار بودند. قتل ابومسلم با چندان خدمات ارزنده كه به دستگاه خلافت كرده بود مایهی وحشت و تأثر آنان بود. از این رو در مرگ او آراء و عقاید عجیب آوردند و حقیقت نظر و اصل دعاوی ایشان روشن نیست. از قراین برمیآید كه در صدد سست كردن بنیاد خلافت منصور برآمدهاند و میخواستهاند انتقام ابومسلم را از او بستانند.
سنباد كه بود؟ قیام او برای چه بود؟
18-32- اما از دوستان ابومسلم كه به خونخواهی او برخاستند از همه گرم روتر سنباد مجوس بود. سنباد كه بود؟ اگر آنچه مورّخان مسلمان،، كه در همه حال از تعصّب مسلمانی خالی نیستند، دربارهی او نوشتهاند درست باشد، در قیام او جز یك طغیان تند بر ضدّ خلیفهی تازی و جز یك حس انتقامجویی از آدمكشان عرب چیزی نمیتوان یافت. اما با امعاننظر در علل و نتایج حوادث، این نكته آشكار میگردد كه قیام او خیلی بزرگتر از آنچه در تاریخها نوشتهاند، بوده است. نفرت از جور و عصیان بر ضدّ جبّاران بیشتر از حس انتقام و كینهجویی روح این پهلوان را گرم میكرده است. نهضت خونآلود و گرم و سوزان او كه بیش از هفتاد روز طول نكشید، برای كسانی كه پس از او بر ضدّ ستمكاران تازی قیام كردند سرمشق زندهای بود.
در تاریخها، قبل از این حادثه ذكری از او نیست. نوشتهاند كه او آیین مجوس داشت و در یكی از قریههای نیشابور به نام آهن ساكن بود و در آنجا ثروت و مكنتی داشت. او را از یاران و پروردگان ابومسلم خواندهاند و دربارهی كیفیت آشنایی آنها افسانهها نوشتهاند. از جمله آوردهاند كه:
«چون ابراهیم امام، ابومسلم را به خراسان فرستاد از نیشابور میگذشت به خان سنباد فرود آمد ناگاه ابومسلم به مهمّی بیرون رفت و چهارپای خود را بر در محكم بسته بود چهارپای آواز كرد و در خان بكند چون ابومسلم بازگشت مردم خانش بگرفتند كه در خان را نیك كن و این غوغا به سنباد برسید چون در ابومسلم نگاه كرد و آن شكل را دید، دریافت كه او را شأنی خواهد بود. ایشان را زجر كرد و ابومسلم را به خانه برد و چند روز میهمان كرد. بعد از آن حال ابومسلم میپرسید، ابومسلم اظهار نمیكرد. سنباد گفت با من راست بگوی كه من راز تو نگاه دارم. ابومسلم شمهای بگفت سنباد گفت فراست اقتضای آن میكند كه تو این عالم به هم زنی و عرب را از بیخ براندازی و كم بوده است كه فراست من خطا شده باشد ابومسلم از آن شاد گشت و از پیش او برفت». همین روایت را كه ظاهراً از ابومسلم نامهها نقل شده است و خالی از افسانه نیست یكی دیگر از مورّخان بدینگونه نقل میكند كه: «سنباد از جمله آتشپرستان نیشابور بود و فیالجمله مكنتی داشت و در آن روز كه ابومسلم از پیش امام به مرو میرفت او را دید و آثار دولت و اقبال در ناصیهی او مشاهده كرد او را به خانه برد چندگاه شرایط ضیافت به جای آورد و از حال وی استفسار نمود ابومسلم در كتمان امر خود كوشید، سنباد گفت قصهی خود با من بگوی و من مردی رازدار و امینم افشای اسرار تو نخواهم كرد. ابومسلم شمهای از ما فیالضّمیر خود را در میان نهاد. سنباد گفت مرا از طریق فراست چنان به خاطر میرسد كه تو عالم را زیر و زبر كنی و بسیاری از اشراف عرب و اكابر عجم رابه قتل رسانی، و او از این مسرور و مستبشر گشت و سنباد را وداع نموده به نیشابور رفت».
نكتهی جالب توجه آن است كه این داستان، در منابع قدیم نیست و به نظر میرسد كه در منابع متأخر نیز از افسانهها و داستانهای ابومسلم نامههای فارسی وارد شده باشد. در هر حال این روایت نیز از همین منابع است كه میگویند: « اتفاق چنان افتاد كه سنباد را پسری كوچك بود و با یكی از پسران عربان به مكتب میرفت در محلهی بویآباد نیشابور و آن عربان چهارصد كس بودند. روزی پسر سنباد با پسر عربی جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست. اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد پیش پدر رفت پدرش گفت این را اظهار مكن و با آن پسر دوستی در پیوند. پسر عرب با پسر سنباد دوستی آغاز كرد و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسی نزدیك پدرش فرستاد كه پسرت اینجاست بیا و ببر. سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بریان نهاده و عضوی به جهت سنباد بر سر سفره نهاد چون از گوشت بخورد و سفره برداشتند عرب از سنباد پرسید كه طعم بریان چه بود؟ سنباد گفت خوب بود. عرب گفت گوشت پسر خود خوردی. سنباد از این معنی بیهوش شد. چون با خود آمد از خانهی عرب بیرون آمد و به پیش برادرش شد و این قصه با وی گفت و گفت این انتقام ما مگر آن مروزی تواند كشید كه این زمان خروج كرده است و روزی كه از اینجا میگذشت منش به انواع رعایت كردهام. پس هر دو برادر با هم پیش ابومسلم آمدند و این قصه با وی گفتند و ابومسلم به روایتی دیگر ذكر كردهاند - القصّه دو هزاز مرد همراه ایشان كرد و آن دو برادر را امیر لشكر گردانید و گفت هر عربی كه در آن دیه هست همه رابكشند و مردگان ایشان را در میان راه بیفكنند. ایشان بدان دیه رفتند و آن چهارصد عرب را به تمام بكشتند و بینداختند و همچنان میبود تا بوی گرفت و گندیده شد و ایشان باز پیش ابومسلم رفتند و از خواص ابومسلم بودند و سنباد با وجود گبری جامهی سیاه میپوشید و شمشیر حمایل میكرد و از عقب ابومسلم در معركهها و جنگها میرفت». شاید این روایت كه اعراب گوشت پسر سنباد را برای او بریان كرده باشند، افسانهای بیش نباشد اما در هر حال چنین افسانهای برای تحریك دشمنی و كینهجویی ایرانیان صلحجویی كه در شهرها و دیههای خود در كنار اعراب میزیستهاند بهانهی خوبی میتوانسته است باشد.
منابع قدیم، همه از سابقهی دوستی سنباد با ابومسلم یاد كردهاند. طبری و دیگران او را از پروردگان و بركشیدگان ابومسلم خواندهاند و خواجه نظامالملك در سیاستنامه نیز در این باب نوشته است: «رئیسی بود در نیشابور، گبر، سنباد نام و با ابومسلم حق صحبت قدیم داشت او را بركشیده بود و سپهسالاری داده...» و در همه حال از كتابها، به خوبی برمیآید كه سنباد قبل از آنكه به خونخواهی ابومسلم قیام كند سابقهی دوستی با او داشته است و حتی در روزهای آخر عمر ابومسلم، كه آن سردار نامی برای كشته شدن، نزد منصور میرفته است، سنباد را به نیابت خود برگماشته است و او را با خزانه و اموال به ری فرو داشته است از این رو شگفت نیست كه پس از قتل ابومسلم، وی با چنان شور و التهابی به خونخواهی وی برخاسته باشد. با این همه، انتقام ابومسلم در این نهضت بهانه بود و سنباد میكوشید با نشر مبادی و اصول غلاه و اهل تناسخ، خاطرهی دلاوران قدیم را در دل ایرانیان ستمكشیده و كینهجوی زنده نگهدارد و نفرت و دشمنی با تازیان را در مردم خراسان، تازهتر كند از این رو، با نشر پارهای عقاید تازه كوشید ایرانیان ناراضی را از هر فرقه و گروه كه بودند بر گرد خویش جمع آورد و در مبارزه با دستگاه خلافت همه را با خود همداستان كند. مینویسد كه سنباد «چون قوی حال گشت طلب خون ابومسلم كرد و دعوی چنان كرد كه رسول بومسلم است به مردمان عراق، كه بومسلم را نكشتهاند ولیكن قصد كرد منصور به كشتن او و نام مهین خدای تعالی بخواند كبوتری گشت سفید و از میان بپرید و او در حصاری است از مس كرده و با مهدی و مزدك نشسته است و اینك هر سه میآیند بیرون، مقدّم بومسلم خواهد بودن و مزدك وزیر است و هر كس آمد نامهی بومسلم به من آورد چون رافضیان نام مهدی و مزدكیان نام مزدك بشنیدند از رافضیان و خرّمدینان خلقی بسیار به وی گرد آمدند پس كار او بزرگ شد و به جایی رسید كه از سواره و پیاده كه با او بودند بیش از صدهزار مرد بودند. هر گاه با گبران خلوت كردی گفتی كه دولت عرب شد كه من در كتابی خواندهام از كتب ساسانیان و به من رسیده بود و من بازنگردم تا كعبه را ویران نكنم كه او را بدل آفتاب بر پای كردهاند ما همچنان قبلهی دل خویش آفتاب را كنیم چنان كه در قدیم بوده است و با خرّمدینان گفتی كه مزدك شیعی است و شما را میفرماید كه با شیعه دست یكی دارید و خون ابومسلم باز خواهید و با گبران گفتی با شیعیان و خرّمدینان، و هر سه گروه را آراسته میداشتی».
شاید این عقاید و سخنانی كه مؤلف سیاستنامه به سنباد نسبت میدهد از جعل و تعصّب خالی نباشد اما در هر حال به نظر میآید كه تعالیم و عقاید سنباد با عقاید و آرای فرقهی بومسلمیه و دستهای از راوندیه چندان تفاوت نداشته است. داستان قیام كوتاه ولی خونآلود او را طبری، مختصر نوشته است میگوید: «بیشتر یاران سنباد مردم كوهستانی بودند. ابوجعفر منصور، جهوربن مرار العجلی را با ده هزار كس به حرب آنها فرستاد. پس بین همدان و ری در طرف بیابان به هم رسیدند و جنگ كردند سنباد هزیمت شد و نزدیك شصت هزاز تن از یارانش در هزیمت كشته شدند و كودكان و زنانشان اسیر گشتند.
سرانجام سنباد بین طبرستان و كومش به قتل آمد و آنكه وی را كشت لونان طبری بود». منابع متأخر در این باب به تفصیل سخن گفتهاند. از جمله روایتی است كه میگوید: «...چون ابومسلم كشته شد سنباد گبران ری و طبرستان را به خونخواهی ابومسلم دعوت كرد همه در این باب با وی متّفق شدند و متوجه تسخیر قزوین گشتند. حاكم قزوین شبیخون آورد و گبران همه را گرفته مغلول و مقید گردانید و نزد ابوعبیده كه والی ری بود فرستاد. ابوعبیده بنابر آشنایی سابق كه با سنباد داشت دست از وی بازداشت و گفت تو را با امثال این مهمّات چكار؟ پس بعد از چند روز سنباد را گفت تو با جماعت خود، خوار ری را منزل خود كرده در آنجا میباش و چون سنباد در آن موضع قرار گرفت مردم آن ناحیه را با خود متّفق ساخت و به سر وی لشكر كشید و جمعی از لشكریان ابوعبیده نیز با وی متّفق بودند. ابوعبیده این معنی را دریافته از توهم آنكه مبادا وی را گرفته به دشمن سپارند، در شهر ری متحصّن شد و سنباد ری را محاصره نمود و بعد از چند روز فتح كرد. ابوعبیده را به قتل رسانید و اسباب ابومسلم را از اسلحه و امتعه كه در ری بود متصرف شد و شروع در لشكر گرفتن نمود. آنگاه به اندك وقت لشكر سنباد مجوسی به صد هزار رسید و از ری تا نیشابور را در تصرف درآورد. القصّه چون سنباد مجوسی استیلا یافت، به جماعتی مسلمانان كه همراه او میبودند گفت كه در آن حین كه ابوجعفر قصد كشتن ابومسلم كرد، وی مرغی سپید شد و پرید و اكنون در فلان قلعه مصاحب مهدی است و مرا فرستاده تا جهان را از منافقان پاك سازم و آن جماعت...فریفته شده كمر خدمت او در میان بستند اما چون خبر ظهور سنباد به سمع ابوجعفر رسید، جهوربن مرار را با لشكری سنگین در دفع او نامزد كرد. جهور به حوالی ساوه رسیده بود كه سنباد با صد هزار كس لشكری آراسته متوجه او گردید و زن و فرزند مسلمانان را اسیر ساخته بر شتران سوار كرد و پیش پیش لشكر خود ایشان را میداشت. القصّه چون تلاقی هر دو طایفه دست داد اسیران اهل اسلام فریاد برآوردند كه وامحمّدا كجایی كه مهم مسلمانان به آخر شد و مسلمانی به یكبارگی زوال پذیرفت. جهور چون فریاد و فغان اهل اسلام را دید بفرمود تا شتران ایشان را برمانند. پس شتران روی به سنباد نهادند و جمعی كثیر از اهل صفوف لشكر او را پریشان ساختند و سنباد ندانست كه حال چیست متوهّم شد و روی به گریز نهاد...». نوشتهاند كه در این نبرد از یاران سنباد چندان كشته شد كه تا سال سیصد هجری، آثار كشتگان در آن مكان باقی مانده بود.
بدین گونه بود كه با خشونت كمنظیری، نهضت سنباد را فرو نشاندند. سنباد نیز پس از این شكست به طبرستان گریخت و از سپهبد خورشید شاهزادهی طبرستان یاری و پناه جست. گویند، وی پسر عم خود، طوس نام را با هدایا و اسبان و آلات بسیار به استقبال سنباد فرستاد. چون طوس نزد سنباد رسید از اسب فرود آمد و سلام كرد. سنباد از اسب فرود نیامد و همچنان بر پشت اسب جواب سلام او داد. طوس به هم آمد و خشمگین گشت. سنباد را سرزنش كرد و گفت من پسر عموی سپهبدم و مرا به پاس احترام از جانب خویش پیش تو فرستاد چندین بیحرمتی شرط ادب نبود. سنباد در پاسخ سخنان درشت گفت. طوس بر اسب نشست و فرصت جست تا شمشیری بر گردن سنباد زد و او را هلاك كرد. آنگاه همهی مالها و خواستههایی كه با وی بود برگرفت و پیش سپهبد آورد. شاهزادهی طبرستان از این حادثه پشیمان و دردمند گشت و طوس را نفرین كرد و سپس سر سنباد را به وسیلهی حاجبی فیروزنام، نزد خلیفه فرستاد. بدین گونه بود كه روزگار سنباد به پایان رسید. قیام خونین و كوتاه او به زودی فرو نشست اما شعلهای كه او برافروخت به زودی آتش سوزانی گشت و زبانههای آن كاخ بیداد خلفا را قرنها فرو میسوخت.
استادسیس كه بود؟ چگونه قیام كرد؟
18-33- هنوز یاد نهضت كوتاه، اما هولناك و خونین سنباد در خاطر ایرانیان گرم و زنده بود كه استادسیس خروج كرد. البته قیام استادسیس با خونخواهی ابومسلم ارتباط نداشت و ظاهراً مثل قیام بهافرید برای تجدید و اصلاح آیین زرتشت بود.
قیام وی به سال 150 هجری در خراسان رخ داد و در اندك مدتی چنان كه طبری و ابن اثیر و دیگران نوشتهاند سیصدهزار مرد به یاری وی برخاستند و مینویسند «كه او نیای مأمون و پدر مراجل بود كه مادر مأمون است و پسرش غالب، خال مأمون همان كسی است كه به همدستی وی فضل بن سهل ذوالرّیاستین را كشت از زندگانی او نیز پیش از سال 150 كه خروج او است چیزی معلوم نیست فقط از بعضی سخنان مورّخان چنین برمیآید كه وی در خراسان امارت داشته است و ظاهراً از كارگزاران و فرمانروایان محتشم و با نفوذ آن سامان به شمار میرفته است. حتی وقتی نیز به گفتهی یعقوبی، از اینكه مهدی را به ولیعهدی خلیفه منصور بشناسد سر فرو پیچیده است.
از روایات، برمیآید كه قبل از حادثهی خروج نیز در میان مردم خراسان كه روزی در فرمان ابومسلم بودهاند، نفوذ وی بسیار بوده است و در اندك مدتی میتوانسته است سپاه بسیاری را بر ضدّ خلفا تجهیز نماید.
داستان جنگهای او را، بیشتر مورّخان از طبری گرفتهاند. وی در طی حوادث سال 150 در این باب چنین مینویسد: «از وقایع این سال، خروج استادسیس با مردم هرات و بادغیس و سیستان و شهرهای دیگر خراسان بود. گویند با وی نزدیك سیصد هزار مرد جنگجو بود و چون بر مردم خراسان دست یافتند به سوی مرورود رفتند. اجثم مرورودی را مردم مرورود بر آنان بیرون آمد. با وی جنگی سخت كردند. اجثم كشته شد و بسیاری از مردم مرورود هلاك شدند. عدهای از سرداران نیز هزیمت گشتند. منصور كه بدین هنگام در برذان مقیم بود خازم بن خزیمه را نزد مهدی ] كه ولایت خراسان داشت [ فرستاد. مهدی وی را به جنگ استادسیس نامزد كرد و سرداران با وی همراه نمود. گویند معاویهبن عبداللّه، وزیر مهدی كار خازم را خوارمایه میگرفت و در آن هنگام كه مهدی به نیشابور بود معاویه به خازم و دیگر سران نامهها میفرستاد و امر و نهی میكرد، خازم از لشكرگاه به نیشابور نزد مهدی رفت و خلوتی خواست تا سخن گوید. ابوعبداللّه نزد مهدی بود گفت از وی باك نیست سخنی كه داری باز نمای. خازم خاموش ماند و سخن نگفت تا ابوعبداللّه برخاست و برفت. چون خلوت دست داد از ار معاویهبن عبداللّه بدو شكایت برد و...اعلام كرد كه وی به حرب استادسیس نخواهد رفت جز آنگاه كه كار را یكسره به وی واگذارند و در گشودن لوای سردارانش مأذون دارند و آنان را به فرمانبرداری وی فرمان نویسند. مهدی بپذیرفت. خازم به لشكرگاه باز آمد و به رأی خویش كار كردن گرفت. لوای هر كه خواست بگشود و از آن هر كه خواست بر بست. از سپاهیان هر كه گریخته بود بازآورد و بر یاران خود در افزود اما آنان را در پس پشت سپاه جای داد و به واسطهی بیم و وحشتی كه از هزیمت در دلشان راه یافته بود، در پیش سپاه ننهاد. پس ساز جنگ كرد و خندقها بكند. هیثم بن شعبهبن ظهیر را بر میمنه و نهاربن حصین سغدی را بر میسره گماشت. بكاربن مسلم عقیلی را بر مقدمه و «اترار خدای» را كه از پادشاه زادگان خراسان بود بر ساقه بداشت. لوای وی با زبرقان و علم با غلامی از آن وی بسام نام بود پس با آنان خدعه آغاز كرد و از جایی به جایی و از خندقی به خندقی میرفت. آنگاه به موضعی رسید و آنجا فرود آمد و بر گرد سپاه خود خندقی كند، هر چه وی را دربایست بود با همه یاران خود اندرون خندق برد. خندق را چهار دروازه نهاد و بر هر كدام از آنها چهار هزار كس از یاران برگزیدهی خویش بداشت و به كار را كه صاحب مقدمه بود دو هزار تن افزون داد تا جملگی هجده هزار كس شدند، گروه دیگر كه یاران استادسیس بودند با كلندها و بیلها و زنبهها پیش آمدند تا خندق را بینبارند و بدان اندر آیند. به دروازهای كه به كار بر آن گماشته بود روی آوردند و آنجا در حمله چنان به سختی پای فشردند كه یاران بكار را چاره جز گریز نماند. بكار چون این بدید خود را فرود افكند و بر دروازهی خندق بایستاد و یاران را ندا داد كه ای فرومایگان میخواهید اینان از دروازهای كه به من سپردهاند بر مسلمانان چیره گردند. اندازهی پنجاه كس از پیوندان وی كه آنجا با وی بودند، فرود آمدند و از آن دروازه دفاع كردند تا قوم را از آن سوی براندند.
پس مردی سگزی كه از یاران استادسیس بود و او را حریش میگفتند و صاحب تدبیر آنان به شمار میرفت به سوی دروازهای كه خازم بر آن بود روی آورد خازم چون آن بدید كس پیش هیثم بن شعبه كه در میمنه بود فرستاد و پیام داد كه تو از دروازهی خویش بیرون آی و راه دیگری جز آنكه تو را به دروازهی بكار رساند در پیش گیر. اینان سرگرم جنگ و پیشروی هستند، چون برآمدی و از دیدگاه آنان دور گشتی آنگاه از پس پشتشان درآی. و در آن روزها سپاه وی، خود، رسیدن ابی عون و عمروبن سلم بن قتیبه را از طخارستان چشم میداشتند. خازم نزد بكار نیز كس فرستاد كه چون رایات هیثم را ببینید كه از پس پشت شما برآمد بانگ تكبیر برآورید و گویید اینك سپاه طخارستان فرا رسید. یاران هیثم چنین كردند و خازم بر حریش سكزی درآمد و شمشیر در یكدیگر نهادند.
در این هنگام رایات هیثم و یارانش را دیدند. در میان خود بانگ برآوردند كه اینكه مردم طخارستان فراز آمدند. چون یاران حریش را تنها بدیدند، یاران خازم به سختی بر آنها بتاختند مردان هیثم با نیزه و پیكان به پیشبازشان شتافتند و نهارین حصین و یارانش از سوی میسره و بكاربن مسلم با سپاه خود از جایگاه خویش بر آنان درافتادند و آنان را هزیمت كردند. پس شمشیر در آنها نهادند و بسیاری از آنان بر دست مسلمانان كشته شدند. نزدیك هفتاد هزار كس از آنان در این معركه تباه شد و چهارده هزار تن اسیر گردید. استادسیس با عدهی اندكی از یاران به كوهی پناه برد. آنگاه آن چهارده هزار اسیر را نزد خازم بردند بفرمود تا آنان را گردن بزدند و خود از آنجا بر اثر استادسیس برفت تا بدان كوه كه وی بدان پناه گرفته بود برسید. خازم استادسیس و اصحاب وی را حصار داد. تا وقتی كه به حكم ابی عون رضا دادند و فرود آمدند. چون به حكم ابی عون خرسند گشتند، وی بفرمودتا استادسیس را با فرزندانش بند كنند و دیگران را آزاد نمایند. آنان سی هزار كس بودند و خازم این، از حكم ابی عون مجری كرد و هر مردی را از آنان دو جامه در پوشید و نامهای به سوی مهدی نوشت كه خدایش نصرت داد و دشمنش تباه كرد. مهدی نیز این خبر را به امیرمؤمنان منصور نوشت. اما محمّد بن عمر چنین یاد كرده است كه بیرون آمدن استادسیس در سال 150 بود و در سال 151 بود كه گریخت» همین روایت را كه طبری در باب خدعه و نیرنگ خازم آورده است، پس از وی كسانی مانند ابن اثیر و ابن خلدون نیز بیكم و كاست نقل كردهاند. با این همه فرجام كار وی درست روشن نیست. از این عبارت طبری كه میگوید: «خازم به مهدی نامه نوشت كه خدایش پیروزی داد و دشمنش را هلاك گردانید». چنین برمیآید كه پس از گرفتاری، وی را كشته باشند اما مورخانی كه روایت را از طبری گرفتهاند، مانند خود او از كشته شدنش به تصریح چیزی نگفتهاند. گویا او را با فرزندان به بغداد فرستادند و در آنجا هلاك كردند.
روایات و اخبار پراكندهای كه در دیگر كتابهای تازی و فارسی آمده است بر آنچه از طبری و ابن اثیر نقل گردید چیز تازهای نمیافزاید. آنچه قطعی به نظر میرسد آن است كه نهضت استادسیس نیز مثل قیام سنباد جنبهی دینی و سیاسی هر دو داشت. اینكه نوشتهاند وی مدّعی نبوت بود و یارانش آشكارا كفر و فسق میورزیدند نشان میدهد كه در ظهور وی نیز عامل دین قویترین محرك بوده است. بعضی از محقّقان خواستهاند او را یكی از موعودهایی كه در سنن زرتشتی ظهور آنان را انتظار میبرند بشمارند میگویند كه او خود چنین دعویای داشته است و مردم نیز بدین نظر گرد او رفتهاند. در این نكته جای تردید است. در واقع وی در سرزمین سیستان، سرزمینی كه ظهور موعودهای مزدیسنان همه از آنجا خواهد بود یاران و هواخاهان بسیار داشت. در آنجا نیز مانند همه جا دعوت وی را با شور و شوق پاسخ دادند. همان سالی كه وی در خراسان قیام كرد، در بُست نیز ظاهراً به یاری وی «مردی برخاست...نام وی محمّدبن شدّاد و آرویه المجوسی با گروهی بزرگ بدو پیوستند و چون قوی شد قصد سیستان كرد». به علاوه، وی تقریباً در پایان هزارهای كه از ظهور پارتها میگذشت قیام كرده بود، با این همه بعید به نظر میآید كه ایرانیان آن زمان با وجود اوصاف و شروطی كه روایات و سنن زرتشتی دربارهی «موعود» دارند وی را به مثابهی موعودی به جای «هوشیدرماه» و «هوشدرماه» و «سوشیان» تلقی كرده باشند.
قیام در برابر ظلم؛ همه جا!
18-34- اما در هر حال نفرت و كینهای كه ایرانیان نسبت به عرب داشتند آنان را در هر جریانی كه رنگ شورش و عصیان بر ضدّ خلفا داشت وارد میكرد. نهضت استادسیس در میان سیل خون فرو نشست اما مقارن همین ایام نیز مردم طالقان و دماوند شوریدند. خلیفه، سرداری را به نام عمربن علاء برای سركوبیشان گسیل كرد. او شورشیان را سركوب كرد. شهرهای آنها را گشود. عدهی بسیاری از مردم دیلم در این ماجرا به اسارت رفتند. قبل از این تاریخ و بعد از آن نیز بارها مردم طبرستان در برابر فجایع و مظالم تازیان قیام كردند. در این نهضتها نه فقط نژاد عرب مردود بود بلكه دین مسلمانی نیز مورد خشم و كینه بود. یك مورخ و متكلم مسلمان میگوید: «ایرانیان بر اثر وسعت كشور و تسلّط بر همهی اقوام و ملل از حیث عظمت و قدرت به منزلتی بودند كه خود را آزادگان و دیگران را بندگان میخواندند، وقتی كه دولتشان به دست عربان سپری گشت چون عرب را پستترین مردم میشمردند كار برایشان سخت گشت و درد و اندوه آنها دوچندان كه میبایست گردید از این رو بارها سر برآوردند كه مگر با جنگ و ستیز خویشتن را رهایی بخشند».
بدین گونه بیشتر این شورشها ضدّ دینی داشت. در طبرستان به سال 141 یكبار سپهبد خورشید حكم كرد كه همهی اعراب را و حتی همه ایرانیانی را كه به اعراب گرایش یافتهاند، بكشند. شورش سختی بر ضدّ عرب روی داد كه عربان آن را با خشونت و قساوت فرونشاندند. اسپهبد خورشید نیز كه خود را مغلوب میدید زهر از نگین انگشتری برمكید و درگذشت. این همه قساوت و خشونتی كه اعراب در دفع شورشها نشان میدادند ایرانیان را از ادامهی پیكار باز نمیداشت. زجر و قتل و زندان و تبعید فقط ارادهی آنها را قویتر و عزمشان را راسختر میكرد. حتی خروج و قیامی كه تركان و تازیان بر ضدّ دستگاه خلافت میكردند مورد تشویق و حمایت ایرانیان قرار میگرفت. وقتی یوسف بن ابراهیم معروف به برم كه از موالی ثقیف بود در بخارا قیام كرد، در میان مردم خراسان یاران و همراهان بسیار یافت و سغد و فرغانه را نیز دچار شورش و آشوب نمود.
پیغمبر نقابدار كه بود؟
18-35- اما در بلاد ماوراءالنهر مهمترین حادثهای كه به كینخواهی ابومسلم پدید آمد واقعهی ظهور « مقنّع » بود. در واقع چند سال بعد از حادثهی استادسیس در خراسان، ماوراءالنهر شاهد قیام و شورش مقنّع گردید. این جهانجوی نقابدار مرو، دعویهای تازه و شگفتانگیز داشت. با این همه از ورای گرد و غبار افسانههایی كه زندگی او را فرو گرفته است نمیتوان سیمای واقعی او را طرح كرد. آنچه مورّخان و نویسندگان كتب ملل و نحل دربارهی او نوشتهاند قطعاً از تعصّب و غرض خالی نیست. مینویسند كه او «مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی كه آن را كازه خوانند و نام او هاشم بن حكیم بود و وی در اول گازرگری كردی و بعد از آن به علم آموختن مشغول شدی و از هر جنسی علم حاصل كرد و مشعبدی و علم نیرنجات و طلسمات بیاموخت و شعبده نیك دانستی و دعوی نبوت نیز میكرد و به غایت زیرك بود و كتابهای بسیار از علم پیشینیان خوانده بود و در جادوی به غایت استاد شده بود» این مهارت بینظیر او را در علوم حیل و نیرنجات، همه مورّخان ستودهاند. ماه نخشب كه معجزهی او خوانده شده است نمونهای از مهارت او به شمار میرود و در باب آن گفتهاند كه «به زمین نخشب از بلاد ماوراءالنهر چاهی بود. مقنّع به سِحْر، جسمی ساخت بر شكل ماهی چنان كه دیدند كه آن جسم از چاه برآمد و اندكی ارتفاع یافت و باز به چاه فرو رفت» این ماه نخشب، را شاعران ایران و عرب مكرر در سخنان خویش یاد كردهاند، اما كیفیت آن اكنون درست معلوم نیست. نوشتهاند كه چون مقفع این ماه را از چاه برآورد مردم را گمان افتاد كه این كار را به جادویی كرده است. اما این جادویی، در واقع عبارت از تمهید و استعمال بعضی قواعد ریاضی بود. آوردهاند، كه بعدها از ته آن چاه كه به نخشب بود كاسهی بزرگی پر از زیبق بیرون آوردهاند. باری، این هاشم بن حكیم چنان كه در تاریخها آوردهاند، در روزگار ابومسلم از جملهی یاران و سرهنگان او بود. عبث نیست كه چون دعوت خویش آشكار كرد خاطرهی این سردار سیاهجامگان خراسان در عقاید و آرای او چنان آشكارا انعكاس یافت. وی ابومسلم را از پیغمبر برتر شمرد و حتی او را به درجهی خدایی رسانید. نیز گویند كه او دعوی داشت كه روح ابومسلم نقل به وی كرده است و او خداست. دربارهی سبب شهرت او به «مقنّع» آوردهاند كه همواره نقابی از زر و یا از پرند سبز بر روی داشت تا روی او كس نتواند دید. یارانش را گمان بود كه این «مقنعه» را بر روی فروهشته است تا شعشعهی طلعت او دیدگان خلق را خیره نسازد اما دشمنانش میگفتند كه این نقاب را بدان روی از آن دارد كه تا زشتی و بدرویی خویش را فرو پوشاند و گفتهاند كه او مردی یك چشم و كژ زبان و بد روی و كوتاه قد بود و موی بر سر نداشت. مطابق قول ابوریحان وی «دعوی خدایی كرد و گفت برای آن به جسم در آمدم تا دیده شوم زیرا كه از این پیش كس نتوانسته بود مرا ببیند. پس، از جیحون بگذشت و به حوالی كش و نسف درآمد. با خاقان نوشت و خواند آغاز نهاد و او را به آیین خویش دعوت نمود. سپیدجامگان و تركان بر وی فراز آمدند و بر ایشان زن و خواستهی مردم مباح گردانید و هر كه را با وی مخالفت ورزید بكشت و هر چه مزدك آیین نهاده بود وی امضاء كرد و لشكریان مهدی خلیفه را بشكست و چهارده سال تمام استیلا داشت». در این مدت بسیاری از مردم سغد و بخارا و نخشب و كش آیین او را پذیرفتند و بر ضدّ خلیفه علم طغیان برافراشتند. نوشتهاند كه یاران او، چون به میدان جنگ میرفتند، در هنگام هول و فزع از او، چون خدایی یاری میطلبیدند و فریاد میكشیدند كه «ای هاشم ما را دریاب!» این سپیدجامگان مفنع كاروانها را میزدند، شهرها و دهات را غارت میكردند، ویرانیها و تباهیهای بسیار وارد میآوردند، زنان و فرزندان مردم را به اسارت میبردند، مسجدها را ویران مینمودند و مؤذّنان و نمازگزاران را طعمهی شمشیر خویش میكردند. نوشتهاند كه در آغاز كار چون خبر مقنّع به خراسان فاش شد، حمید بن قحطبه كه امیر خراسان بود، فرمود كه او را بند كنند. او بگریخت از دیه خویش و پنهان میبود. چندان كه او را معلوم شد كه به ولایت ماوراءالنهر خلقی عظیم به دین وی گرد آمدهاند و دین وی آشكارا كردند، قصد كرد از جیجون بگذرد امیر خراسان فرموده بود تا بر لب جیحون نگهبانان او را نگاه دارند و پیوسته صد سوار بر لب جیحون برمیآمدند و فرود میآمدند تا اگر بگذرد او را بگیرند. وی با سی و شش تن بر لب جیحون آمد و عَمَد ساخت و بگذشت و به ولایت كش رفت و آن ولایت او را مسلّم شد و خلق بر وی رغبت كردند بر كوه سام حصاری بود به غایت استوار و اندر وی آب روان و درختان و كشاورزان و حصاری دیگر از این استوارتر، آن را فرمود تا عمارت كردند و مال بسیار و نعمت بیشمار آنجا جمع كرد و نگاهبانان نشاند و سفیدجامگان بسیار شدند، باری كار مقنّع و سپیدجامگان وی اندك اندك چندان قوت گرفت كه پادشاه بخارا نیز، نامش بنیات بن طغشاده، مسلمانی بگذاشت و به آیین وی گرایید، تا دست سپیدجامگان دراز گشت و غلبه كردند و خلیفه سخت ستوه شد. آخر عربان از دلاوری و بیباكی این سپیدجامگان به ستوه آمدند. مقنّع و یاران او سالها در برابر سرداران عرب، كه خلیفه به جنگ ایشان میفرستاد در ایستادند. داستان این جنگها را در تاریخها میتوان خواند. بغداد سخت در كار اینها فرومانده بود و بسا كه خلیفه از بیم و بیداد این قوم به گریه درمیآمد. آخر كار خلیفه سپاه عظیم، به ماوراءالنهر بفرستاد و مقنّع را این سپاه خلیفه شهر بند كردند. سرانجام چون مقنّع، بر هلاك خود یقین كرد، خویشتن به تنور افكند تا از هم متلاشی شود و پیكر او به دست دشمنان نیفتد. اما فاتحان چون به قلعهی او دست یافتند او را در تنور جستند و سرش را بریدند و نزد مهدی خلیفه كه در آن ایام در حلب بود فرستادند.
دربارهی فرجام كار او، یكی از دهقانان كش داستانی شگفتانگیز گفته است كه در تاریخ بخارا از قول او بدین گونه نقل كردهاند، كه گفت «جدّه من از جملهی خاتونان بوده است كه مقنّع از بهر خویش گرفته بود و در حصار میداشت. وی گفت روزی مقنّع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خویش، و اندر شراب زهر كرد و هر زنی را یك قدح خاص فرمود و گفت چون من قدح خویش بخورم شما بباید كه جمله قدح خویش بخورید. پس همه خوردند و من نخوردم و در گریبان خود ریختم و وی ندانست. همه زنان بیفتادند و بمردند و من نیز خویشتن در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم و وی از حال من ندانست. پس مقنّع برخاست و نگاه كرد همهی زنان را مرده دید. نزدیك غلام خود رفت و شمشیر بزد و سر وی برداشت و فرموده بود تا سه روز باز، تنور تفتانیده بودند به نزدیك آن تنور رفت و جامه بیرون كرد و خویشتن را در تنور انداخت و دودی برآمد من به نزدیك آن تنور رفتم از او هیچ اثر ندیدم و هیچ كس در حصار زنده نبود و سبب خود را سوختن وی آن بود كه پیوسته گفتی كه چون بندگان من عاصی شوند من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرم و ایشان را قهر كنم وی خود را از آن جهت سوخت تا خلق گویند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد و دین او در جهان بماند، پس آن زن درِ حصار بگشاد...».
ظاهراً این روایت البته از رنگ افسانه خالی نیست اما این نكته را همه مورّخان آوردهاند، كه او پیش از آنكه عربان بر قلعهی وی دست بیابند خود را هلاك كرد و بدین گونه بود كه روزگار خدای نخشب یا پیغمبر نقابدار خراسان به پایان رسید و ماه نخشب كه یك چند در آسمان ماوراءالنهر پرتو افشاند، هر چند طلوع آن چندان به درازا نكشید، لیكن روزگاری كوتاه مایهی امید كسانی شد كه جور و بیداد و تحقیر تازیان، آنها را به عصیان و طغیان رهنمون گشته بود. نویسندهی كتاب حدودالعالم و بیرونی و مقدسی و مؤلف تاریخ بخارا، به وجود آنها در ماوراءالنهر اشارت كردهاند. عوفی نیز در اوایل قرن هفتم هجری میگوید: «و امروز در زمین ماوراءالنهر از متابعان او جمعی هستند كه دهقنت و كشاورزی میكنند ایشان را سپیدجامگان خوانند و كیش و اعتقاد خود، پنهان دارند و هیچ كس را بر آن اطلاع نیفتاده است كه حقیقت روش ایشان چیست؟» این سخن عوفی هنوز هم درست است و در واقع از آنچه در كتابها دربارهی این سپیدجامگان آمده است، حقیقت آیین و روش آنان را نمیتوان دریافت و از همین رو است كه نویسندگان كتب مقالات نیز در باب عقاید آنها اتفاق ندارند. بعضی آنها را از خرّمیان دانستهاند و بعضی از زنادقه. برخی آنها را به شیعه بستهاند و برخی به مزدكیان نسبت دادهاند. در سخنانی نیز كه به آنها نسبت كردهاند از همهی این ادیان و عقاید چیزی هست. دربارهی جامهی سپید، كه زی و شعار این طایفه بوده است گمان غالب آن است كه آن را به رغم عبّاسیان كه «سیاهجامگان» بودهاند، میپوشیدهاند. اما این جامهی سپید نزد برخی فرقهها، زی و لباس روحانیان بوده است و مانویان نیز جامهی سپید میداشتهاند. شك نیست كه در این روزگار مانویان در سغد و ماوراءالنهر بسیار بودهاند. بنابراین، شاید این جامهی سپید، در میان پیروان مقنّع از آن سبب متداول بوده است كه آیین از آیین مانی صبغهای داشته است یا دست كم شاید، بتوان گمان برد كه مقنّع نیز، برای پیشرفت مقاصدی كه داشته است، سازش و تألیف بین پارهای عقاید مانویان را كه در ماوراءالنهر بسیار بودهاند با عقاید مجوسان و خرّمدینان، وجههی همت داشته است و بنابراین، بیسبب نیست كه اهل مقالات او را و یارانش را به همهی این ادیان منسوب و متهم داشتهاند.
پانوشت
[ 1 ] - به روایت استاد زرین كوب. این نوشتار از كتاب دو قرن سكوت آقای زرین كوب نقل شد.
منبع: کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید