تاملی بر فرایند تولید علم و اندیشه / سید رضا وسمهگر
1395/1/21 ۰۸:۴۲
علم و اندیشه از سنخ فن هستند یا هنر؟ اموری تکنیکی هستند یا ذوقی و شاعرانه؟
با ذکر این تذکر ضروری که حوزهی بحث ما نه تأمل در موضوع بهمثابهی امری فلسفی و انتزاعی بلکه دقیقأ متمرکز بر مسائل جامعهی علمی ماست، به تحریر محل نزاع بپردازیم. فن بودن به چه معناست و در مقابل هنری بودن و شاعرانگی چه مختصاتی دارد؟ اعتقاد به هریک چه استلزاماتی با خود به همراه میآورد و چه دستاوردهای علمی و آکادمیکی را مقتضی میکند؟ توجه به یک نمونه احتمالاً بحث در باب این دوگانه را روشنتر خواهد ساخت
در جستوجوی اصالت
علم و اندیشه از سنخ فن هستند یا هنر؟ اموری تکنیکی هستند یا ذوقی و شاعرانه؟
با ذکر این تذکر ضروری که حوزهی بحث ما نه تأمل در موضوع بهمثابهی امری فلسفی و انتزاعی بلکه دقیقأ متمرکز بر مسائل جامعهی علمی ماست، به تحریر محل نزاع بپردازیم. فن بودن به چه معناست و در مقابل هنری بودن و شاعرانگی چه مختصاتی دارد؟ اعتقاد به هریک چه استلزاماتی با خود به همراه میآورد و چه دستاوردهای علمی و آکادمیکی را مقتضی میکند؟ توجه به یک نمونه احتمالاً بحث در باب این دوگانه را روشنتر خواهد ساخت:
هرساله در تمام کشورهای واجد فناوری تولید خودرو و در کمپانیهای عظیم خودروسازی، هزاران و میلیونها خودرو از انواع گوناگون به منظور تسخیر بازارهای جهانی تولید میشود. «تولید انبوه» به معنای ساخت تعدادی بسیار فراوان از یک کالا بر اساس یک الگوی یکسان برای ارضای بازارهای گسترده از خصوصیات اساسی عصر جهانی شدن اقتصاد و سیطرهی بازار آزاد است. متخصصان رشتههای گوناگون دستاندرکار با بهرهگیری از تجربیات پیشین و نیازهای بازار و با توجه به معیارهای گوناگون، الگویی خاص برای تولید انبوه یک خودروی جدید طراحی میکنند. این الگو پس از اخذ نمرهی قبولی و گواهی انطباق با نیازهای بازار هدف در کارخانههایی که برای «تولید انبوه» مدل مذکور اختصاص یافتهاند به شمارگان بسیار کپیبرداری شده و هزاران هزار خودرو «بدون کوچکترین تفاوتی با نمونهی اصلی» ساخته میشود و بهسوی بازارهای هدف روان میگردند. در این مرحله کارگران و تکنسینهایی در کارخانههای تولید انبوه خودرو، وظیفهی اجرای الگو را بر عهده دارند که کوچکترین دخالتی در خصوصیات محصول نهایی نخواهند داشت (اساساً اصل بر آن است که «خصوصیات» به معنای واقعی کلمه در کار نباشد). الگویی از پیش وجود دارد و کارگر و سرکارگر هرکه باشد و هر نژاد و اعتقاد و سلیقهای که داشته باشد، فراوردهی نهایی «درست منطبق بر الگوی اصیل» از کار درخواهد آمد.
خلاقیت انسانی یک بار و برای همیشه در هنگام طراحی الگوی اصیل دخالت داده شده و دیگر در فرایند تولید انبوه اثری از آن نخواهد بود، چراکه ما در اینجا به خودروهایی پرشمار و یکسان تحت یک برند و مدل برای عرضه به بازار هدف نیازمندیم و دخالت پیشداشتهها، اخلاقیات و اعتقادات افراد سازنده در تولید این خودروها دقیقاً به معنای از بین رفتن مفهوم «تولید انبوه» است و احتمالاً ورشکستگی کارخانه؛ و از اینجاست نیاز به «فناور» یا «تکنسین» تا با از بر کردن یک «فن» به معنای مجموعهای از دستورالعملها برای سروکار یافتن با مجموعهای یکسان از مواد و مصالح و به منظور تولید فراوردهی نهایی بر اساس الگوی از پیش تعیینشدهای کار تولید انبوه را در خدمت جامعهی مدرن در شئون متفاوت از تولید خودرو تا ساخت منازل سازمانی و با طراحی یکسان پیش برده و به ثمر رسانند.
اما در مقابل این فرایند تکنیکی و فنمحورانه، در دنیای خودروسازی ما با کمپانیهای اندکشمار اما مشهور در برخی از کشورهای صنعتی و صاحب فناوریهای عالی خودروسازی مواجهیم که به هیچ روی قصد «تولید انبوه» محصولات خود را ندارند. کمپانیهایی چون «فراری» ایتالیا خودروهای خود را نه به منظور ارضای بازارهای گستردهی هدف بلکه فقط و فقط در پاسخ به سفارش منحصربهفرد یک شخص یا نهاد خاص تولید میکنند. سفارشها با مطالبات مشخص به کمپانی ارسال شده و متخصصان مجرب و هنرمند برای هر سفارش «خودرویی منحصربهفرد» با ویژگیها و تواناییهای بیهمتا طراحی میکنند. در اینجا همهی مراحل برای اولین بار و احتمالاً آخرین بار اجرا میشوند؛ ازاینرو، نتیجهی کار و هر دخالتی که از سوی سازندگان در تولید آن خودرو صورت گیرد بهسان یک اثر تکرار نشدنی با خودروی مذکور همراه میشود و ازاینرو فراورده دارای هویتی منحصربهخود باقی میماند. در اینجا دیگر نیاز به تکنسین نیست تا دستورالعملی تکراری را به کرات از نو انجام دهد، بلکه وجود افرادی خلاق لازم است که درست بر روی همان الگو اصیل و تکرارنشدنی کار کنند. دستاندرکاران تولید این خودرو «عادت» به انجام کاری نمیکنند، بلکه هر بار و حتی برای بستن هر «پیچ»، در حال انجام یک کار نوین و منحصربهفرد هستند، چراکه آن «پیچ» مثلاً تنها پیچ باتری خودروی سفارشی x است؛ و این مشابه است به سرودن یک قطعه شعر یا خلق یک پردهی نقاشی که درست یک بار و برای همیشه در تجربهی خلاقانهی فرد هنرمند خلق میشوند.
یک هنرمند، شاعر یا نویسنده در خلق هر اثر خود بهنحوی خلاقانه، مُهر هویت خود را بر پیشانی اثرش نقش میزند. «بوف کور» صادق هدایت، تمام خصوصیات، تمام علایق و اعتقادات و پیشداشتههای نویسندهی خود را در لحظات خلق شدن اثر با خود به همراه دارد و ازاینرو امری است منحصربهفرد و تکرارنشدنی حتی به دست خود نویسنده. نویسنده از یک الگوی از پیش طراحیشده پیروی نمیکند و محصولی تکراری عرضه نمیکند؛ اثر او چه ضعیف و چه شاهکار، درهرحال منحصربهفرد و تکرارنشدنی و البته «اصیل» باقی میماند و این عنصر نبوغ و خلاقیت درست در مقابل «فن» و کار «فناورانه» میایستد. نبوغ و خلاقیت بهمثابهی عامل ممیز کار «هنری» و «شاعرانه» تماماً به یک نکته اشاره دارد: منحصربهفرد بودن امکانات و تواناییهای خالق انسانی در زمان و مکان خاص؛ به بیان دیگر، به «اصالت».
با بهرهگیری از مجموعه اصطلاحاتی دیگر میباید به انتزاعی بودن امر تکنیکی و فناورانه و انضمامی بودن امر هنری و شاعرانه اشاره کرد. خودروی پنج هزار و پانصد و سوم در کمپانی نمونهی اول به دلیل زمان و مکان خاص جریان داشتن فرایند تولیدش و یا تفاوت هویت کارگرانی که بر روی آن کار کردهاند با خودروی سه هزار و سیصدم یا بیست هزارم هیچ تفاوتی نخواهد داشت؛ هیچ مورد (خودروی) استثنایی و خاصی وجود ندارد. شرایط زمانی و مکانی و خالقان اثر هیچ تاثیری بر روی فراورده ندارند و این درست یعنی جدا کردن (انتزاع کردن) اثر از بستر زمانی و مکانی آن. اساس «تولید انبوه» بر «انتزاعی دیدن» فرایند تولید و فروکاستن هر فراورده (خودرو) به یک نمونه از الگوی اولیه استوار است و از اینجاست بیگانگی انسانِ سازنده با آنچه میسازد (در هنگام طرح مسئلهی اساسی این نوشتار بارها به این نکته باز خواهیم گشت).
اما «انضمامیت»، وجه ممیز امر هنری است. هر اثر هنری «اصیل» درست وابسته به زمان و مکان خلق اثر و تمام «خصوصیات» منحصربهفرد خالقش، خلق میشود و امتیاز و مقام آن در این انضمامی بودن آن است. یک تابلوی نقاشی اصیل یک بار و برای همیشه خلق میشود، کپیبرداری از آن حتی برای یک بار چه توسط دیگران و چه به دست خود هنرمند، دیگر در ساحت هنر «اصیل» دستهبندی نخواهد شد.
۲- حال که تا حدی دوگانهی مورد بحث در این نوشتار روشن شده است، میتوانیم به پرسش نخستین بازگردیم: «تفکر»، «تولید علم» و «تولید اندیشه» را در مواجهه با این دوگانه قرار داد و به بازشناسی امکانها بپردازیم. بار دیگر از خود بپرسیم: فرایند تولید علم و اندیشه در ساحت فن میباید به تصور آید یا در ساحت هنر؟ به این معنی که دست اندرکار اندیشه و علم (در اینجا معنای وسیع علم را در نظر داریم و نه آن را بهعنوان معادل science ) وظیفهای چون کارگران شاغل در کمپانی نمونهی اول (تولید انبوه برای بازارهای هدف) بر عهده دارد یا نقشی چون دستاندرکاران کمپانی نمونهی دوم (سازندهی خودروهای تک و منحصربهفرد)؟ آیا کار او اِعمال مداوم و مکرر معیارهای از پیش تعیینشده است یا طراحی هر بار از نوی معیارها برای هر کار جدید؟ و یا اینکه کار علمی و اندیشگی به هر دوی این نوع دستاندرکاران نیاز دارد و هریک بهنوبهی خود مورد نیازند و ارزشمند؟
امروزه میزان تولید علم و اندیشهی جوامع با میزان چاپ مقالات در نشریات بینالمللی سنجیده میشود، امکان صعود در مقاطع دانشگاهی با چاپ مقالاتی موسوم به مقالات «علمی-پژوهشی» فراهم میآید، تحرک در مراتب علمی برای اساتید با چاپ همین مقالات «علمی-پژوهشی» و تعداد آنها سنجیده میشود و... بیشک اهتمام و توجه به نوشتار و سعی در مدون و مکتوب کردن دستاوردهای نوین تفکر و مطالعهی علمی، امری پسندیده و ضروری برای افراد هر جامعه و تمدنی است. اما پرسش مهم آنکه اگر به دوگانهی طرحشدهی پیش از این معتقد باشیم، این تعداد فراوان نوشتار و مقاله را که هر روز در جامعهی ما نوشته و منتشر میشوند، میباید در کدام سوی این دوگانه طبقهبندی کرد؟ آیا میباید آنها را نوشتهها و مقالاتی «فنی» و «تکنیکی» دانست و یا «هنری» و «ذوقی»؟ اساساً فرایند شکلگیری این مقالات مشابه با کدام کمپانیهای بخش نخست است؟ اگر اکثریت و برایند را در نظر بگیریم، عنصر خلاقیت و منحصربهفرد بودن تا چه حد در این نوشتهها راه دارد؟ نویسندگان مقالات چاپشده در مجلات دانشگاهی و علمی-پژوهشی غالباً «تکنسین» و شاغلان به اِعمال الگو هستند و یا «هنرمند» دارای نبوغ؟ این پرسش مهم که در حوزهی علوم انسانی نوشتن مقاله با کدام خصوصیات دارای مطلوبیت و اقبال بیشتری در جامعهی دانشگاهی ماست؟
۳- فرض کنید محققی (که ازاینپس او را محقق «الف» میخوانیم) قصد تحقیق و ارائهی مقاله در باب «سازوکار فهم در منظومهی فکری هایدگر» را داشته باشد، مقالهای که واجد مشخصات پژوهش دانشگاهی محسوب شده و شایستهی چاپ در مجلههای علمی-پژوهشی شناخته شود. پس از انتخاب موضوع با معیارهای گوناگون، احتمالاً مرحلهی اول، شناسایی منابعی باشد که در باب هایدگر و به خصوص سازوکار «فهم» در تفکر او مطالبی داشته باشند. مطالعهی آن منابع و گزینش و یادداشت بخشهایی از متون که ربط مستقیم با موضوع مورد نظر محقق داشته باشد، مرحلهی بعد را تشکیل خواهد داد. البته یادداشت کردن دقیق نشانی منابع مورد استفاده از اهمیت فوقالعادهای برخوردار است، چراکه مقالاتی با منابع ارجاعی اندک و یا نشانی ناقص منابع (ضبط نشانی آنگونه که منطبق بر شیوهنامهی مجلهی مورد نظر نباشد) فاقد ارزش آکادمیک محسوب خواهد شد. ازاینرو، از یک سو محقق ما میباید به بیشترین منابع ممکن ارجاع دهد و فهرست پاورقیها و منابع خود را تا آنجا که امکان دارد مفصلتر سازد و از سوی دیگر حداکثر دقت را در ضبط صحیح نشانی مقاله یا کتاب مورد استفاده (تقدم و تأخر نام و فامیل نویسنده، نام کتاب، تاریخ انتشار و ...) داشته باشد.
محقق «الف» مطالبی زندگینامهای راجع به هایدگر و دوران فکری او، به تأسی از الگوی رایج، فراهم میآورد؛ حتیالامکان از کتب تاریخی در باب دوران معاصر او مطالبی جمعآوری میکند تا مبحثی را نیز در نوشتارش به دوران زندگی او اختصاص دهد، سپس فیشهایی راجع به معنای وجود انسانی و هستی در نزد هایدگر، معنای تفکر و اندیشیدن به هستی برای او، از متفاوتترین و متعددترین کتب مفسران و نویسندگان گوناگون فراهم میآورد. او برای غنای هرچه بیشتر نوشتهاش علاقه دارد تا نظرات بیشترین مفسران را در باب «فهم» در منظومهی فکری هایدگر فراهم آورد، حال یا با آگاهی از اختلاف میان زوایای دید و جهانبینیهای نویسندگان این تفسیرها، نام مفسران گوناگون را ذکر میکند و یا با این ذهنیت که تمام این نوشتهها بههرحال اطلاعاتی مفید به خواننده در باب هایدگر میدهند، از ذکر نام مفسرین و جهانبینی و نقطهی عزیمت خاص آنها میگذرد. بیشک چند نقلقول از فلاسفهی معاصر هایدگر همچون گادامر، ریکور، هابرماس و... در باب او و سازوکار «فهم» در نزد او و ارجاع به کتب آنها میتواند به غنیتر شدن نوشتار محقق «الف» کمک بسیاری کند.
اکنون مقدار فراوانی یادداشت اخذشده از شمار بسیاری منبع معتبر در اختیار محقق است و کار نهچندان مشکلی در پیش؛ او در این مرحله میباید مطالب را در همان طرحی که در ذهن داشته (مثلاً مقدمه، زندگینامهی هایدگر، اهمیت مسئلهی فهم در منظومهی فکری هایدگر، دیدگاه دیگران در باب تفسیر هایدگر از فهم، نتیجهگیری) جای دهد، یادداشتهای او چنان فراوان است که از یک سو برای هریک از بخشها تعداد فراوانی باقی میماند و از سوی دیگر موجب این دردسر نهچندان تلخ میشود که به ترتیب میباید از کدام یادداشتها بهره گرفته شود؛ اما آنچه به هیچ روی نباید فراموش شود ضبط دقیق تعداد فراوان ارجاعات در متن در حال تدوین است، چراکه یکی از ملاکهای اساسی نوشتار علمی، عاری بودن آن از بخشهای فاقد ارجاع محسوب میشود.
پس از این مرحله، میماند تطابق دادن نوشته با چارت مرسوم و لازمالاتباع مجلهی «علمی-پژوهشی» هدف؛ یعنی نگارش یک چکیده، ذکر چند کلیدواژه و البته نوشتن یک نتیجهگیری. نبود هریک از این بخشها میتواند نوشتهی محقق «الف» را با تمام ارجاعات شکیل و پرتعداد از چاپ شدن در یک مجلهی «علمی-پژوهشی» محروم کند. پس از انجام این مرحله، اکنون میتوانیم مطمئن باشیم که مقالهی مورد نظر ماهیتی «آکادمیک» و «علمی» به نحو کامل منطبق بر چارت مقالات «علمی-پژوهشی» در باب یک مسئلهی بسیار مهم و البته دهانپرکن، پر از واژهها و اصطلاحات ثقیل فلسفی و البته مزین به منابع فراوان و اصلی و احیاناً به زبانهای لاتین حاضر شده و بانک مقالات جامعهی علمی ما در حوزهی علوم انسانی و رشتهی فلسفه از وجود آنها بهرهمند میشود. بهاینترتیب، هم نهادهای سیاستگذار در حوزهی آموزش عالی به دلیل بالاتر رفتن «تعداد» مقالات علمی نگاشتهشده در یک مقطع کوتاه میتوانند از خود راضی باشند و هم نگارش یک مقالهی «علمی-پژوهشی» به رزومهی دانشگاهی شخص نویسنده افزوده شود.
شاید واضح باشد که طریقه و رویکرد بالا چنانچه در مواجهه با دوگانهی تشریحشده در ابتدای این نوشتار قرار گیرد، همسانی و تشابه بیشتری با کمپانی خودروسازی اول دارد. در اینجا نیز، چه روش تهیه و مراحل رسیدن به نوشتار نهایی و چه چارت و طرح ظاهری مقاله، در باب همهی موضوعات و مسائل یکسان است و به دلایلی که پس از این تشریح میشود امکان چندانی برای بروز خلاقیت نویسنده ایجاد نمیکند، درست بهسان کار کارگر کمپانی خودروسازی «الف»؛ ازاینرو، کار نویسندهی چنین مقالهای را میباید کاری فنی و تکنیکی و به همین خاطر غیرخلاقانه دانست چنین نوشتهای را میتوانیم «پژوهش» و عامل و فاعل آن را «پژوهشگر» بخوانیم.
۴- اما طریقه و رویکردی دیگر نیز برای سروکار یافتن با هر موضوع و مسئلهای و در اینجا همان موضوع فوقالذکر یعنی «سازوکار فهم در منظومهی فکری هایدگر» را میتوان بازشناخت؛ هرچند که به دلیل عادت مألوف و معمول در جامعهی آکادمیک و علمی ما تصور چنین طریقی مشکل آید، اما نظر به تمام آثار دورانساز در رشتههای گوناگون در تاریخ اندیشهی جهان، امکان تصور این طریق را آسانتر میسازد. در اینجا موضوع یکی است، اما محقق (که ازاینپس او را محقق «ب» میخوانیم) به شیوههای کاملاً متفاوت به سراغ آن میرود. اولین تفاوت در آن است که کار او نه با یک «موضوع» که با یک «مسئله»، یعنی یک دغدغه، یک نگرانی و دلمشغولی آغاز میشود. برخلاف رویکرد نخست که در آن نقطهی عزیمت جایی در بیرون از وجود محقق است (مثلاً نیاز به رزومهی پربارتر، یا لزوم ارائهی یک مقاله در کنفرانسی، محفلی، کلاسی و ...) اینجا نقطهی آغاز درست در دلنگرانی بلندمدت محقق در باب مسئلهای جای دارد که دلمشغولی مداوم با آن، سرانجام جرئت دل به دریا زدن و قلم به دست گرفتن را به او داده است. او از مدتها پیش بیآنکه بداند قرار است بعدها در این باب بنویسید، در تنهاترین و خلوتترین لحظاتش دور از منفعتطلبیهای روزمره، مسئلهای را بارها و بارها سبک و سنگین کرده و به طرق گوناگون به استقبالش رفته تا آنکه در یک آن فروغی در دلش روشنی گرفته است: فروغ لذتبخش یافتن رویکردی خلاقانه و نوین برای صورتبندی دوبارهی مسئله و رسیدن به نتایجی مفیدتر؛ و درست این درخشش موجب شده سرانجام به کار توانفرسا، نفسگیر و درعینحال پر از شور و جذبهی نوشتن دست ببرد.
محقق «ب» با متون و منابعی که در باب هایدگر و یا تفسیر متفکران دیگر از سازوکار «فهم» سخن راندهاند، از مدتها پیش آشناست؛ او با این نوشتهها زندگی کرده و خوشه خوشه معرفت از آنها اندوخته است. او مدتها پیش از آنکه تصمیمی برای نوشتن در این باب گرفته باشد، در کنار بسیار فراوان یادداشتهایی با موضوعات دیگر، تفسیرهای بدیع خود و دیگران را در باب «فهم» در نزد هایدگر یادداشت کرده یا به ذهن سپرده است. چنانچه نکاتی در سیر زندگانی یا مراحل فکری هایدگر وجود دارد که امکان پرتو افشاندن بر مسئلهی «فهم» در نزد او داشته باشد، محقق «ب» از آنها بهره میگیرد و در نوشته میآورد. اما مهمترین مسئله برای او و آنچه او را متقاعد به نوشتن کرده، نه جمعآوری همهی تفاسیر و یا ارائهی معلومات عمومی مفید، بلکه شرح آن صورتبندی نوینی است که حال در ذهن دارد و معتقد است این بار میتواند مسئله را به گونهای متفاوت و سودمندتر توضیح دهد، صورتبندی نوینی که در وجود او شور و شوق ایجاد کرده و حال احساس میکند در خواننده همچنین اثر خواهد کرد. او البته به کتب و منابعی که مفید میداند رجوع میکند و نکات مفید و یا به بیان بهتر «ابزار» کارش را اخذ میکند؛ اما اینها برای او فقط و فقط در حکم «ابزار» و «یاریدهندگان» باقی میمانند و نه اساس کار، اساس کار برای او فقط و فقط یک چیز است: بینش نوینی که او با خود به مسئله آورده است.
۵- در اینجا به یک تفاوت مهم دیگر میان کار محقق «الف» و «ب» میباید اشاره کرد و آن باز به بیرونبنیاد بودن کار محقق «الف» و درونبنیاد بودن کار محقق «ب» مرتبط است؛ هر دو از «ضرورتها» تبعیت میکنند، اما محقق «الف» از ضرورتهای بیرونی (نیاز به تعداد ارجاعات فراوان، نیاز به ارجاع به منابع داشتن، نیاز به ضبط ارجاعات به یک شیوهی خاص، ضرورت تبعیت از شیوهنامهای صلب و سخت برای تنظیم بخشهای نوشتار و...) تبعیت میکند و اما محقق «ب» به هیچ ضرورتی جز آنچه مسئله و رویکرد خاص او به مسئله بر او تحمیل میکنند تن نمیدهد؛ اگر مسئله و رویکردش بهرهگیری از ۱۰۰ منبع فارسی و لاتین را استلزام کنند، او با جان و دل تن به این کار میدهد و اگر مسئله چنین نخواهد، او بدون ترس و بیم از «علمی» شمرده نشدن و «آکادمیک» انگاشته نشدن، نوشتهاش را بدون حتی یک ارجاع به پایان میرساند. خلاصه آنکه هیچ مرجع لازمالاتباع و مقدسی را بیرون از مسئلهای که با آن سروکار پیدا کرده و روشی که برای نزدیک شدن به آن مسئله برگزیده نمیشناسد، ملاک فقط و فقط موفقیت در آشنا ساختن خواننده با رویکرد نوینی است که او با خود به مسئله آورده است.
از اینجاست که کار محقق «ب» یک مرحلهی اضافی و بسیار وقتگیر نسب به کار محقق دیگر اقتضا میکند. محقق «الف» از آنجا که روش (چه به معنای پیشفرضهای هستیشناختی و معرفتشناختی خود در قبال موضوع و چه در معنای شیوهی عینیتر نگارش و ارائهی نتایج) را همیشه یکسان میبیند و اعتقاد دارد که ما همهی انسانها و همهی محققین یک روش برای رسیدن به حقیقت امور در اختیار داریم و حال آنچه میماند اینکه با آن روش تمام موضوعات و مسائل را روشن سازیم، دیگر در بند آن نیست که به مفروضات بنیادینش برای مراجعه با موضوع مورد مطالعهی خود بیندیشد و تأملات روششناختی داشته باشد. اما در مقابل، این مرحله یعنی تعیین راهبرد برای مواجهه با مسئلهای که هر دم او را مشغول داشته، اساسیترین و وقتگیرترین مرحله و البته جزئی اساسی از نوآوری نهایی محقق «ب» به شمار میآید.
فراوردهی نهایی محقق «ب» شاکلهای از پیش تعیینشده و قابل پیشبینی ندارد و تنها چیزی که در باب آن میتوان گفت آنکه ماحصل تأملات او دربارهی مسئلهی مورد نظرش و بیان زاویهی دید خاص اوست (حال یا همراه با بیان نقطه نظرات دیگران و یا بدون آن، یا با نیاز به بیان نکات زندگینامهای یا بدون آن و...). این عدم تعین که مؤکد در ذات کار محقق «ب» است یک نتیجهی واضح و قابل پیشبینی دارد، اینکه به احتمال فراوان نوشتهی او مقالهای «علمی» و «آکادمیک» و البته «پژوهشی» محسوب نخواهد شد. ازاینرو، بنا بر تمام نشانههای بالا، کار محقق «ب» را میتوان نزدیک به کار دستاندرکاران کمپانی خودروسازی «ب» و امری «هنرمندانه» و «خلاقانه» دانست؛ و آن نوشتهای را که بدین نحو نگاشته شود، میتوان در تقابل با نوشتهی «پژوهشی»، نوشتهای «اصیل» خواند.
سوژه تحقیق و خلاقیت علمی
- بیش از آنکه به مختصات و نتایج هریک از دو رویکرد بالا نظر بیفکنیم، ذکر چند نکته ضروری است:
- نخست آنکه «پژوهشی» یا «اصیل» بودن کار هیچ ارتباطی با موضوع و مسئلهاش ندارد، با فلسفیترین، انتزاعیترین و نظریترین مسئله و موضوع میتوان «پژوهشی» برخورد کرد (درست بهسان رفتار محقق «الف» با مسئلهی «سازوکار فهم در منظومهی فکری هایدگر») و از سوی دیگر به انضمامیترین و غیرنظریترین مسئله نیز میتوان اندیشهورزانه رویارو شد و نوشتاری «اصیل» به جای گذاشت (بهعنوان نمونه، همچون رویارویی مارک بلوخ، مورخ فرانسوی با موضوعی چون «زندگی روستایی در مناطق مدیترانهای در سدهی شانزدهم»).
- نکتهی دوم آنکه «پژوهشی» یا «اصیل» بودن یک اثر، مقاله و نوشته را به هیچ روی بدون مطالعهی دقیق آن و با ارجاع ساده و سریع به تعداد و تنوع منابع و ارجاعات آن نمیتوان تعیین کرد. از توضیحات بالا چنین نباید استنباط شود که تعداد فراوان منابع و ارجاعات مکرر ضرورتاً نشاندهندهی پژوهشی و غیرخلاقانه بودن نوشتار است و بالعکس نداشتن منابع و ارجاع به متون دیگر نشانهی «اصیل» بودن آن؛ اساساً چنین معیاری گمراهکننده است، تنها معیار مفید در این باب، حضور داشتن یا نداشتن نویسنده بهعنوان سوژهی تحقیق در واژه به واژهی نوشتار است، حال اگر ضرورتی از سوی مسئلهی مورد بحث احساس شود، شاید نویسنده ناچار باشد بدون تولید متن از خود، ارجاع پشت ارجاع بیاورد، اما بااینوجود هنوز هم نتوان رأی به «پژوهش» بودن آن داد، چراکه ملاک برای قضاوت، احساس ضرورت درونی (مبتنی بر مسئله و روش) است و البته احساس حضور داشتن نویسنده در لحظه لحظهی نوشته؛ گو اینکه تمام نوشته از آن دیگران باشد. بیشک نوشتهی «پژوهشی» (بنا بر تعریف) از تعداد منابع و ارجاعات بالایی برخوردار خواهد بود، اما تعداد بالای منابع و ارجاعات ضرورتاً حکم بر «پژوهشی» بودن اثر نمیدهد.
- سوم آنکه «پژوهشی» یا «اصیل» بودن، خصیصهای ثابت و همیشگی نیست؛ نمیتوان فردی را برای همیشه و از پیش، «پژوهشگر» یا «اندیشهورز» دانست، ممکن است که یک فرد معین در یک کتاب در قامت یک «پژوهشگر» ظاهر شود و در مقالهای دیگر در فاصلهی زمانی اندک در کسوت یک «اندیشهورز»، حتی فراتر از آن امکان دارد که در یک نوشتهی معین، دو بخش یکی «پژوهشی» و دیگری «اصیل» در کنار هم واقع شوند. نزدیک شدن و دور شدن نویسنده به/از میزانها و ملاکهای هریک از دو سنخ، «پژوهشی» یا «اصیل» بودن هر قسمت از نوشتهی او را تعیین میکند؛ این امر از «شناور بودن» این تقسیمبندی خبر میدهد.
- این دوگانهانگاری نیز بهسان همهی همتایانش ناگزیر بر دو سر تندروانه و مطلق طیف مفروض انگاشته شده، از «پژوهشیترین» تا «اصیلترین» نوشتارها تأکید میکند. اما واضح است که اکثر نوشتهها احتمالاً میباید در نقاطی با فاصله از این دو سرِ مورد تأکید بر روی این طیف قرار داشته باشند.
- اما در تعارض با نکتهی اخیر به نظر میرسد در جامعهی علمی ما به خصوص در حوزهی بحث ما (علوم انسانی) شمار مقالاتی که درست در نهاییترین سرِ «پژوهشی» این طیف قرار میگیرد بهنحوی شگفتآور برتری کمّی دارند. تعداد مقالات «اصیل» در برخی رشتهها در مقاطع زمانی طولانی از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکند. دردناک آنکه شرایط برای رقابت این دو طریق چندان عادلانه مهیا نشده است. هنگامی که یک فرد با کمترین اطلاعی از موضوع و کوچکترین احساسِ دغدغهای در وجود خود میتواند مقالهای در باب این مسئلهی مورد نظر بنویسد و تمامی ویژگیهای مقالهی «علمی-پژوهشی» را نیز دارا باشد و مورد پذیرش مجلات آکادمیک و بلندمرتبه قرار گیرد و از سوی دیگر، نوشتهی «اصیل» محققی دیگر فقط و فقط به دلیل رعایت نکردن اصول القاشده از بیرون و خارج از مسئله، «علمی» و «آکادمیک» محسوب نمیشود. کاملاً واضح است که اقتضای ساختاری چنین سیستمی چه خواهد بود.
اما ذکر مختصر برخی از مختصات و پیامدهای الگو شدن هریک از این دو طریق شاید اندکی ما را به فکر چارهجویی وادارد:
- بیشک مهمترین عامل ممیز میان این دو شیوه، همانگونه که پیش از این اشاره شد، میزان پدیداری و حضور نویسنده و محقق بهعنوان سوژهی تحقیق در نوشتار نهایی است. در نوشتهی «پژوهشی» از آنجا که کار نه با یک دغدغهی درونی و دلمشغولی «اصیل»، بلکه از ضرورتی بیرونی نشئت میگیرد، از همان آغاز «منِ» سوژهی تحقیق به کار راه پیدا نمیکند. در جریان تحقیق نیز عدم حضور خلاقیتها و نوآوریهای منحصربهفرد و خاص نویسندهی کار را در بهترین حالت به محلی برای جمعآوری و ارائهی معلوماتی مفید مبدل میکند که ممکن بود به دست هرکس دیگر نیز به همین صورت ارائه شوند و این درست یعنی عدم حضور سوژهی تحقیق. اما ذکر این نکتهی اساسی ضروری است که ارائهی معلومات مفید و منطبق بر واقعیت، درست امتیاز بزرگ نوشتار «پژوهشی» است، چراکه درهرحال موجبات رضایت خوانندهی خود را فراهم میآورد.
اما عدم حضور سوژه ارتباط چندانی با سطح و کیفیت کار ندارد. امکان آن وجود دارد که میزان معلوماتی که یک نوشتهی «پژوهشی» برای خوانندهی خود دارد از یک تحلیل خلاقانه و مبتنی بر حضور سوژه، اما ضعیف از همان موضوع سودمندتر و قابل قبولتر باشد؛ اما آنچه که موجب میشود همان تحلیل و صورتبندی ضعیف و احتمالاً به طور مطلق نادرست و کوتهبینانه، برچسب «اصیل» به خود بگیرد، گذشتن همهی واژهها و مفاهیم و جملات آن از صافی ذهن نویسنده است و از اینجاست که مُهر سوژهی تحقیق بر واژه به واژهی نوشتار نهایی درج میشود و کار در نهایت کاری «اصیل» و متعلق به نویسنده میماند (حتی چنانچه بسیار ضعیف و غیرقابل قبول باشد). در باب چنین نوشتار «اصیلی» دیگر نمیتوان گفت: چنانچه هرکس دیگر (با سطح کیفی مشابه) نیز در این باب مینوشت احتمالاً نتیجه تفاوت چندانی نداشت.
- توضیحات بالا این پرسش را به ذهن متبادر میسازد که چرا در هنگام تألیف مقالات «علمی-پژوهشی» همیشه تأکید اکید بر آن میشود که مؤلفین از به کار بردن ضمیر اولشخص (من یا حتی ما) در نوشته و در هنگام بیان دیدگاهها مطلقاً خودداری کنند و حتیالمقدور از ضمایر مجهول بهره گیرند؟ غالباً این امر را به سطح یک داوری نازل اخلاقی کاهش میدهند، بدین بیان که نویسنده نباید از ضمیر «من» بهره گیرد، چراکه احتمالاً این امر حمل بر خودستایی و خودبزرگبینی خواهد شد. اما چنین توجیهاتی غفلت از بنیان معرفتشناختی این تأکید و اصرار را موجب میشود. نوشتار «پژوهشی» اساساً فراوردهای پوزیتیویستی است و یا به بیان دقیقتر، روش مطلوب تحقیق و ارائهی نتایج تحقیق بر اساس معرفتشناسی پوزیتیویستی است؛ در این جهانبینی، حقیقت، مطلق، خارج از ذهن انسان و همه زمانی و همه مکانی است. چنانچه روش صحیح یک بار و برای همیشه رأس کار قرار گیرد، سنت، پیشداشتهها و پیشفرضهای انسانها و جوامع خاص (در زمان- مکانهای متفاوت) هیچ تأثیری در فهم آنها از حقیقت نخواهد داشت؛ ازاینرو، تنها میماند مبادرت به این روش صحیح (امر پژوهش) و بهرهبرداری از این حقیقت. حقیقت جایی بیرون از ذهن انسان اما به طور کامل در دسترس اوست. زمانمندی و مکانمندی محقق و متفکر به رسمیت شناخته نشده و تأثیرگذار در امکان وصول به حقیقت انگاشته نمیشود و به طریق اولی در نتیجهی پژوهش.
ازاینرو، آنکه با پیروی از روش پوزیتیویستی به پژوهش مبادرت میکند، بدون توجه به هویت، سنت، ملیت و پیشفرضهایش فقط و فقط یک پژوهشگر است، چه x نام داشته باشد و چه y، چه ایرانی باشد چه چینی، چه در قرن هفتم هجری زندگی کند و چه در قرن چهاردهم، پس از آنکه وارد فرایند پژوهش میشود، پیش از آغاز کار به تأسی از تأکیدات پوزیتیویستی مبنی بر کنار گذاشتن پیشفرضهایش، «منِ» خود را در قربانگاه پژوهش قربانی کرده است و بنابراین «منی» ندارد که در پژوهش از آن صحبت کند. اما آنکه پوزیتیویستی نمیاندیشد، حقیقت را چنین مطلق و چنین در دسترس انسان با اینهمه محدودیتهایش نمیانگارد، او مغرورانه تلاش ناقص و ناکافی خود را پردهبرداری از حقیقت نمیپندارد، او آگاه است که زمینه و زمانهاش، سنتی که در آن زیسته و پیشفرضهایی که چون عینکی بر چشمانش قرار گرفته به نحو غیرقابل اجتنابی او را در دستیابی به تمام وجوه حقیقت مسئلهای که مورد تحقیق قرار داده، محدود و محدودتر میکند؛ این فروتنی معرفتشناختی موجب میشود که در جای جای نوشتهاش از ضمیر «من» برای بیان تفسیرها و نتایجی که بدانها معتقد شده، برگیرد و آنها را به خود و منظری که از آنجا به مسئله نگریسته، محدود سازد.
با این توضیحات به نظر میرسد که از میان رفتن سوژهی تحقیق در نوشتههای «پژوهش» اولاً، امری معرفتشناختی است و نه اخلاقی که ناآگاهانه و در عین بیخبری از ریشههای عمیقش به کرات مورد تبلیغ و تکرار قرار میگیرد؛ ثانیاً چنانچه این بحث نتایج اخلاقی نیز داشته باشد گزافهگویی و خودبزرگبینی خصلتی شایستهی آنکس است که تفسیرها و نتایج ارائهشده در نوشتار خود با ترس و لرز فراوان با بهرهگیری از ضمیر «من» از محدود بودن «تفسیری» که ارائه شده به نظرگاه خود خبر میدهد.
- از میان رفتن سوژهی تحقیق در نوشتار «پژوهشی» یک پیامد بسیار بزرگ دارد: امتناع بروز خلاقیت در باب مسئلهی مورد نظر. مهمترین ویژگی و خصوصیت نوشتار «اصیل» را میتوان «از آنخودسازی مسئله» دانست. برخلاف رویکرد «پژوهشی» که در آن همیشه از ابتدا تا انتهای کار، فاصلهای میان محقق و موضوع پژوهش حفظ میشود، در کار «اصیل» سوژه، مسئلهی تحقیق را مال خود کرده و با آن یکی میشود و از این یکی شدن، نطفهی نوشتار منعقد میشود. در اینجا محقق حرف دارد، آن هم حرف تازه، او با صورتبندی نوین واقعیتها، افقی نو میگشاید، او سعی دارد لذت و وجدی را که خود با این صورتبندی نوین تجربه کرده است با مخاطب و خواننده در میان گذارد تا او را نیز به سرحد لذت و وجد برساند؛ ازاینرو، در همهی مراحل دلنگران است، دلنگران خلاقانه نبودن سخن خود، دلنگران همراه نشدن خواننده با او و دلنگران راضی نشدن مخاطب از تبیینی که او ارائه داده است؛ او با خواننده سخن میگوید، مرحله به مرحله به او گزارش میدهد که اکنون در چه موقفی هستیم و منزل بعدی کجاست.
نتیجهی چنین شرایطی آنکه احتمالاً در پایان، خواننده احساس خواهد کرد که افق نوینی در برابرش گشوده شده و از منظری متفاوت میتواند به مسئله بنگرد و این درست یعنی تولید معرفت نوین. اما در مقابل، «پژوهشگر» (در معنای دادهشده به آن در این نوشتار) با توجه به فاصلهای که همیشه با مسئلهی خود حفظ کرده، خلاقیتی را به یادداشتهای فراوان اما بیارتباط خود تزریق نمیکند و درست به همین دلیل در بهترین صورت به ارائهی معلوماتی مفید برای خواننده اکتفا خواهد کرد.
- یکی از مختصات کار «پژوهشی» عدم پرسش از مفروضات هستیشناختی و معرفتشناختی و فقدان پرسش از روش مطلوب محقق برای مواجه با مسئله است. کار «پژوهش» درست به خاطر ماهیت تکنیکی و تقلیدی نمیتواند به هر مسئله بهسان امری منحصربهفرد بنگرد، او شابلونی در اختیار دارد و با آن به سراغ همهی مسائل میرود، درست بهسان کارگران کارخانهی خودروسازی «الف» که در باب همهی خودروها یک کار ثابت و روتین را انجام میدادند. البته این به معنای فارغ بودن «پژوهشگر» از مفروضات هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی نیست؛ اساساً انسان به حکم انسان بودنش امکان رهایی از چنین مفروضاتی را ندارد، اما مسئله در اینجا خودآگاهی از این مفروضات و بیان آنهاست.
در کار «پژوهشی» فرض بر این است که روش و مفروضات محقق یک بار و همیشه، پیش از او اندیشیده شده و روش مناسب برای رسیدن به حقیقت کشف شده و حال کاری که میماند کنار نهادن پیشفرضها و اِعمال آن روش بر «تعداد» هرچه بیشتری از موضوعات است و چه تأکیدی که در زمانهی تسلط «پژوهش» و «پژوهشگری» به کمیّت و تعداد میشود؛ برای نمونه، اِعمال روش پوزیتیویستی را بر مسائل و موضوعات تاریخی در نظر بیاورید؛ «پژوهشگر» معتقد است که روش رسیدن به حقیقت در باب امور تاریخی در اختیار ماست و آن همانا «پژوهش» است، حال میباید چراغ پژوهش را به گسترهی تاریک و فراخ گذشتهی انسانی برده و نقطه به نقطهی آن را روشن ساخت؛ و از اینجاست پدید آمدن «پژوهشگران» زحمتکش و پرارج که در سراسر عمر را به حمل این چراغ به گوشه گوشهی این گسترهی پهناور صرف میکنند. اما آنچه میباید مورد تأکید قرار گیرد یکسان بودن این چراغ حملشده در کل نقاط تاریک این گسترهی وسیع است. «پژوهشگر» با همان مفروضات و با همان روشی به سراغ امری ذهنی و ناملموس، مثلاً «معرفت مطلوب در اندیشه و شعر سنایی غزنوی» میرود که در باب مسئلهای کاملاً ملموس و عینی چون «بررسی میزان تلفات حملهی مغول در نیشابور»؛ و اینچنین است که پرسش از روش مناسب برای مواجهه با مسئله محلی از اعراب در «پژوهش» نمییابد و یا اگر بدان اشارهای شود، با ذکر عباراتی کوتاه، کلیشهای و مطلقاً فاقد معنا همچون «روش تحلیلی-تاریخی»، «روش کتابخانهای» و... از زحمت اندیشه در باب آن خود را خلاص میسازد. اما در طرف مقابل، بخش اعظم و اساسی کار یک محقق اندیشهورز به تعیین روش مناسب برای مواجهه با مسئلهی مورد نظر بهمثابهی مسئلهای منحصربهفرد و بازشناسی مفروضات خودی اختصاص مییابد؛ و درست از اینجا امکان افقگشاییهای لذتبخش و شورانگیز و صورتبندیهای نوین فراهم میآید.
- بار دیگر به مفروض مورخ پوزیتیویست در بند پیشین بیندیشید: گذشتهی انسانی گسترهای وسیع و تاریک است و رسالت «پژوهشگر» آنکه چراغ «پژوهش» را به دست گرفته و با خود به «نقطه نقطه» این گستره ببرد و آن را روشن سازد؛ در باب «شکل کلاه قزلباشان» کار نشده پس «پژوهشگر» چراغ «پژوهش» را به دست گرفته و به سراغ آن میرود؛ در باب «جنگ تیمور گورکانی و سلطان ایلدرم بایزید» و «مالیات تمغا در عصر ایلخانی و شیوهی اخذ آن» همینطور و هزاران موضوع دیگر. اما ویژگی ممیز تمام این موضوعات، «جزئی بودن» به معنای محدود بودن گسترهی زمانی و مکانی آنهاست و چقدر این موضع و جریان حاکم، صریح و واضح به بیان میآید هنگامی که این معیار یعنی «جزئی بودن» و «محدود بودن» بهعنوان یکی از شروط اساسی پذیرش یک نوشتار بهعنوان مقالهی «علمی»، «آکادمیک» و «پژوهشی» مطرح میشود. بدون هیچ تردیدی از یک سو محدود بودن موضوع، فواید بسیار دارد و از سوی دیگر «پژوهش جزئی» و با تمرکز فراوان بر روی موضوعاتی از جنس موضوعات فوقالذکر، امری ضروری و غیرقابل چشمپوشی است.
اما زمانی که برخورد با نوشتاری که از این اصول تخطی کرده، حالتی سرکوبگرانه به خود میگیرد، آنگاه دیگر بحث از سطح یک ترجیح روششناختی صرف بالاتر میرود. بیشک انکاری بر اهمیت جایگزینناپذیر «پژوهش جزئینگر» وجود ندارد، اما به نظر میرسد «غیرعلمی» یا «غیرآکادمیک» خواندن هر مقالهی انتزاعیتر (به معنای فراروی از زمانمندی و مکانمندی محدودکننده به منظور دیدن خصایص اساسی یک دورهی گستردهتر) و با موضوع و گسترهی زمانی وسیعتر از همزیستی لازم و ضروری این دو نوع فعالیت فکری جلوگیری میکند. نگاهی گذرا به عنوان و موضوع نوشتار انداختن و تکفیر آن با چماق «غیرعلمی» بودن و «غیرآکادمیک» بودن، فقط و فقط به جرم روش متفاوت در کنار بسیار پیامد ویرانگر دیگر یک نتیجهی مستقیم به بار خواهد آورد: از میان رفتن امکان اندیشهی تمدنمحور.
چنین رویکردی به هنگام حاکم شدن در جامعهی علمی به امتناع هرگونه کار نظری و انتزاعی و تلاشها در جهت فهم عمیقتر خصلتهای اساسی دورانها و فرایندهای تاریخی منجر میشود؛ اما یکی از ویرانگرانهترین پیامدهای آن از بین بردن زمینهی کار «اصیل» در حوزههای تمدنی، خصلتیابی تمدن معاصر جوامع با عنایت به تاریخ معاصر آنها و البته و صدالبته ریشهیابی اعتقادات، باروها یا مشکلات و معضلات کنونی یک تمدن در پرتو تاریخ و گذشتهی آن است. مسائل تمدنی حوزهی موضوعی بسیار گستردهای دارند و تن به معیارهای رایج آکادمیک نمیدهند، به نحو واضح، سیطره و حاکمیت بیچونوچرای روششناسی «پژوهشمحور» امکان نگاشتن آثاری مشابه با نوشتارهای تمدنمحور نیچه، ارتگا یی گاست، اشپنگلر، هایدگر و... را به نحو تام و تمام در فضای دانشگاهی ممتنع میسازد.
- سیطرهی «پژوهشگرایی»، امکان پرداختن به موضوعات محافظهکارانهتر از مسائل تمدنی را نیز در فضای آکادمیک ممتنع میسازد، اما توده به این مسائل بههرحال و در هر فضایی دیگر مورد توجه قرار نخواهد گرفت و نتایج این تأملات قلمی خواهد شد: فضا و حال و هوایی دیگر، یعنی حوزهی روشنفکری. امروزه دوگانهی آشتیناپذیر دانشگاهی (آکادمیک) / روشنفکری، دوگانهای طبیعی، همیشگی و غیرقابل اجتناب به نظر میرسد. کار آکادمیک با خشک بودن، جزئی بودن، محدود بودن به چارچوبهای لازمالاتباع و منحصربهفرد در موضوعات غیرجذاب و البته بیفایده برای جامعهی امروز و بیارتباط با مسائل آن شناخته میشود؛ و در مقابل کار و نوشتهی روشنفکرانه با اختصاصاتی چون جذابتر، متفکرانهتر و کاملاً مرتبط بودن موضوعاتش با مسائل روز جامعه، عدم چارچوببندی خشک و از پیش تعیینشده، کمّی بودن و در نتیجه دقیق نبودن تحقیقات و غیرقابل استناد بودن این نوشتهها معرفی میشوند. کمتر امکان کاری در حد وسط این دو به وجود میآید.
شما یا باید به چارچوبهای خشک شیوهنامهی نگارش مقالات «علمی-پژوهشی» در آکادمی پایبند باشید و در نتیجه از بسیاری دغدغهها و مسائل اساسی اندیشه و زندگیتان بگذرید و یا از فضای دانشگاهی دور شده و برای نوشتن در باب مسائلی که مهمتر و اساسیتر میپندارید به حوزهی غیردقیقتر و احتمالاً ژورنالیستی روشنفکری پناه ببرید. به بیان خلاصهتر، شما یا باید برای خودتان و دیگران بیفایده باشید و یا غیردقیق و ژورنالیست (البته در معنای منفی آن).
***
اما حال تصور کنید که نوشتار «پژوهش» تنها مصداق «علمی» بودن و «آکادمیک» بودن نباشد و برای حضور و پیشرفت در مدارج دانشگاهی ضرورتی برای نوشتن چنین مقالاتی برای تمام افراد نباشد و نوشتار «اصیل» (با مختصات بیانشده در این نوشته) با چماق «غیرعملی» بودن تکفیر نشود، آنگاه دیگر هیچ دلیلی باقی نمیماند که ما از میان التفات به موضوعات اساسی و بااهمیت از یک سو و دقیق بودن و روشمند بودن ناچار باشیم، فقط یکی را برگزینیم. آنگاه است که راه برای نگاشته شدن آثار قدر اول در حوزههای تمدنی و گستردهتر به قلم «روشنفکران دانشگاهی» یا «دانشگاهیان روشنفکر» گشوده خواهد شد و مجلههای «عملی» و «آکادمیک» چنین دور و بیگانه از فضای عمومی اهل مطالعهی جامعه و در نتیجه مغفول باقی نمیمانند؛ اتفاقی که اکنون متأسفانه اما بهحق رخ داده است.
این نوشته درد دلی از سر دلسوزی بود در باب وجهی از اوضاع نابسامان اندیشهورزی و تولید معرفت در این سرزمین. دردی که در اینجا از آن سخن گفته شد اگر واقعیت داشته باشد، امتناعی خواهد بود بر سر راه تولید اندیشهی بدیع و افقگشایی در حوزههای گوناگون معرفت بشری در جامعهی علمی ما. آسان است تصور اینکه سیطرهی «پژوهشمحوری» در حوزهای چون «فلسفه» چه پیامدهای ویرانگر میتواند داشته باشد. پرورش تعداد فراوانی «پژوهشگر» در تاریخ فلسفه (که بهحق نیز در جای خود مورد نیازند) و عادت دادن آنها به دوری و فرار از تفکر «اصیل» و مستقل، از پیامدهای سیطرهی رویکرد «پژوهشی» بر محیطهای آکادمیک ماست. اما نظری بسیار سطحی به فرم و محتوای همان آثار دورانسازی که «پژوهشگر» امروز فلسفه در باب آنها به «پژوهش» میپردازد، اهمیت ایجاد امکان اندیشهورزی مستقل و «اصیل» درست در فضای دانشگاهی را به ما یادآوری خواهد کرد.
در پایان ذکر نکتهای در باب نمونههای آغازین میتواند حسن ختامی مناسب باشد: حتی در کارخانهی خودروسازی «الف» که کار به تولید مکرر بر اساس الگویی از پیش تعیینشده محدود بود نیز کار خلاقانه و «انقلابی» با اصطلاحات کوهنی برای کلید خوردن الگویی نوین و دورهای جدید از کپیبرداری و «علم رسمی» ضروری است.
منبع: فرهنگ امروز
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.