1394/4/6 ۰۹:۲۱
حکیم توس در کتاب گرانسنگ و جاودانه خود شاهنامه با بیان حماسهها و رخدادهای تاریخی ایرانیان به شرح زندگانی بزرگانی از فرزانگان ایرانزمین پرداخته است.
آنچنان سیمای اهورایی برخی از آنان را به نظم آورده که بهراستی شکوهی از فرزانگی خردمندان و افتخاری برای ایرانیان و دوستداران فرهنگ و تمدن ایران است.
این چهرههای اهورایی گاه در سیمای پادشاهانی فرزانه و خردمند و زمانی در سیمای پهلوانانی زورمند و دادگر است. به باور ایرانیان شاهان ایرانی دارای (۷ فرّه ایزدی) بودهاند و به یاری این فرّه ایزدی به پادشاهی برگزیده شدهاند و با دشمنان ایران و ایرانی و اهریمن فریبکار به نبرد و ستیز جاودانه برخاستهاند.
سیمای این فرزانگان خردمند به گونهای از نور و تقدس در هم میتند گهگاه سیمای آنان به مانند سیمای پیامبران الهی به تصویر آمده است، رفتار و کردار آنان، سخن و اندیشه آنان، آنگونه در راستای خرد، دانایی، داد و دادگری و دانش و فرهنگ و پهلوانی و زورمندی است که این کردارها و رفتارها جز از برگزیدگان خداوند قابل تصور نخواهد بود.
«فر» یا «فرّه» نور، نیرو، توان، اندیشه، شکوه اهورایی و خداوندی است که از سوی او به بندگان برگزیده بخشیده شده است. این فرّه، ویژه شاهان نبوده بلکه با این فرّْه ایزدی پهلوانانی از ایرانزمین زاده و زندگانی کردهاند. این فرّه شامل سرزمین ایرانشهر نیز گشته و از ایرانزمین به عنوان سرزمینی مقدس از سوی خداوند و اهورامزدا یاد شده است.
کتاب «دینکرد» از کتابهای دینی زرتشتیان میباشد. در کتاب پنجم دینکرد و در فصل ۴ درباره برگزیدگی و برتری تخمه ایرانیان آمده است: «… در هنگام تقسیم نژاد مردمان از میان فرزندان «سیامک» خوبخردی و نیکخویی و پیمانداری و سپاسگزاری و آزرم و امیدواری و بخشندگی و راستی و آزدگی و دوست داشتن نیکان و دیگر هنرما، خویشکاری بیشتر در فرواک جایگزین شد و به نواحی دیگر هم رفت.۱ در کتاب دینی زرتشتیان «فرواک» فرزند سیامک است که در شاهنامه از آن گفت و گو نیامده است.
درباره آن که «فرّ» یا «فرّه» چیست، گفتهها فراوان است۲٫ این واژه گاه به معنای شکوه و بزرگی و گاه از آن به عنوان فروغی نیرومند، آفریده اهورمزدا آمده است. این فر زمانی «فره ایزدی» گاهی فرّه و گاه فره کیانی و گهگاه فرّه آریایی یا فرّه ایرانی و نیز فرّه موبدی و پیامبری است.۳
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فرّ و تخت و کلاه
با همراهی این فرّ است که فریدون در مرغزار از شیر «گاور برمایه» میآشامد و میبالد و به سه سالگی میرسد.
سه سالش همی داد ز آن گاو شیر
هشیوار بیدار زنهار گیر
این فرّه که با اوست توان پیروزی بر ضحاک را به او میدهد، پادشاهی دنیا را به او میبخشد و داد و دادگری بر ایرانیان حاکم میشود و نمونه داد و دادگری میگردد.
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
آنگاه که فریدون پس از چیرگی و پیروزی بر ضحاک به کیفر گناهان، بیدادها و خونهای ناروایی که ریخته شده است و جوانان ناکامی که به قتل رسیدهاند، میخواهد ضحاک را بکشد سروش ایزدی (فرشته) بر فریدون آشکار میشود و او را از کشتن باز میدارد و فرمان ایزد را که به بند کشیدن ضحاک است به فریدون میرساند و ضحاک با ستایش خداوند، ضحاک را در کوه دماوند به بند میکشد.
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو، پی بر زمین بر نهاد
بیامد فریدون به کردار باد
بر آن گرزه گاو سر، دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت: کاو را نیامد زیان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ۴
این فرّه ایزدی با بعض این فرزانگان خردمند ایرانی تا پایان حیات ادامه مییابد و با آنان همیشگی و جاودانه میگردد، اما فرد یا افراد دیگر نیز به گونه دیگر نه به گفته پیر خردمند توس به علت گمراه گشتن آنان از سوی اهریمن و گمان آن که خود به خدایی رسیدهاند و مردمان بندگان آنانند، بندگی خود را نزد ایزد به نسیان و فراموشی سپرده و این فرّه از آنان دور میگردد.
جمشید فرزند طهمورث از بزرگان و شاهان ایرانشهر در شاهنامه است با شکوه فرّه ایزدی به پادشاهی برگزیده شده است.
منم گفت با فرّه ایزدی
هم شهریاری و هم موبدی
با یاری این فرّه به دانش ساختن آلات و ادوات جنگ و جنگاوری هم چون تیغ، سپر و برگستوان را فرا میگیرد، بافتن و رشتن را آموخته و به مردمان میآموزد. کاخهای بلند را ساخته و با کشتی کشور به کشور میرود «ز کشور به کشور گرفتی شتاب» میرایی و بیماری از سرزمین ایرانزمین رخت میبندد، داد و دادگری و آسایش و رامش و کامکاری حاکم میگردد اما در فرجامین کار، خود را خداوند میپندارد و گمان میبرد که خورد وخوراک و زندگی مردمان از اوست. با سرافرازی بیخردانه میگوید:
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
با فریب اهریمن و خودستایی و ناسپاسی و گردنکشی در برابر اهورمزدا و خداوند فرّه از او جدا و دور میشود:
چو این گفته شد فرّ یزدان از اوی
بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همی کاست آن فرّ گیتی فروز
«منی» چون به پیوست با کردکار
شکست اندر آورد و برگشت کار
با «منی» گفتن و جدایی فرّه ایزدی از جمشید، مرگ، بیماری، بیداد، تلخکامی، غم، ناتوانی، جنگ و خونریزی دچار ایرانیان میشود به شومی دور گشتن این فرّه از جمشید، ضحاک آمده، خونریزی، قتل، کشتار، خشکسالی و بیداد بار و بر آن است که در شاهنامه آمده که خود داستان دیگریست. گویی مردمان نیز در این خودستایی و ناسپاسی همتا و شریکند پس کیفر میبینند.
این فرّه همراه پهلوانان زورمند خردپیشه ایران زمین نیز بوده است «پرورش» «زال» بالیدن او نزد سیمرغ به همراه جوجکان سیمرغ و یاری او به زال و فریادرسی سیمرغ در جنگ رستم و اسفندیار، برون آوردن تیرهای نشسته بر تن رستم از سوی سیمرغ و سرانجام راهنمایی سیمرغ بر چگونگی نبرد و کشتن اسفندیار بدون فرّه ایزدی گمانپذیر نیست.
آن دم که رودابه همسر زال به علت سنگینی نوزادی که در شکم دارد با مرگ دست و پنجه میافکند و سیندخت مادر رودابه مرگ دختر خویش را به چشم میبیند با لابه و نیایش زال «سیمرغ» است که فریادرس میشود. شکافتن پهلوی رودابه را به موبدان میآموزد تا رستمزاده شود تا پهلوان با فرّ و اهورایی دیگر شاهنامه باشد.
به بالین رودابه شد زال زر
پُر از آب رخسار و خسته جگر
همان پَرّ سیمرغ آمد به یاد
بخندید و سیمرغ را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وز آن پَرّ سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چنین گفت با زال کین غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین برماهرو
یکی نره شیر آید و نامجو
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینا دل پر فسون
نخستین بمی ماه را راست کُن
ز دل بیم و اندیشه را بست کُن
بکافد تهیگاه سرو سهی
نباشد مر او را ز درد آگهی
گیاهی که گویمت با شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بدو مال از آن پس یکی پَرّ من
خجسته بود سایه فر من
رستم دستان به گمان فردوسی توسی از پهلوانان خردمند و فرهمند شاهنامه است. او در میان همه پهلوانان توانمند شاهنامه یگانه و بیهمتاست. در گذر زندگی پهلوانی رستم با جنگاوری او ایران زمین در جنگها پیروز و نام او پهلوانان را به ترس و وحشت میافکند نیم نگاهی به جنگهای ایرانیان با تورانیان این باور را استوار میسازد. شاهنامه بدون رستم دیگر شاهنامه نیست گویی شاهنامه با رستم دستانزاده میشود و با مرگ او پایان میپذیرد ۵
شکوه و خردمندی و دلاوری از رستم است که پس از گذر هزارهها ملای روم همراهی او را آرزومند است و در طلب رستم فرهمند و همراه جاودانهای است تا دل گرفتگی و رنجیدگی صاحب کتاب مثنوی را به آرامش برساند.
زین رهروان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست۶
سیاوش شاهزادهای است همراه با فره ایزدی، نمادی از رستم دیدهای تاریخی قهرمانان ایرانی، بزرگواری است که سیمای او مظلومانه، مرگ او را نیز به عنوان چهرهای شهید در راه داد و دادگری و فرّه ایزدی است. زیبایی او، تن و بالای شکوهمند سیاوش، سودابه همسر کاوس شاه را دیوانه وار شیدای او مینماید به یاری فرّ ایزدی در مقابل این خواهش گناه کارانه سودابه میایستد، برای آن که گمان بد پدر را از خود دور سازد سرافرازانه از میان کوهی از آتش میگذرد.
برای گریز از فریبکاری سودابه گمان به پدر فرماندهی سپاه ایران را با نبرد با تورانیان میپذیرد. پس از پیمان صلح و آشتی ایران و توران فرمان پدر را بر پیمان شکنی برنمیتابد به توران میرود آن جا هم اسیر نیرنگها و حسادتها میگردد، آنگاه که مرگ خویش را نزدیک میبیند به فرنگیس همسر خود سفارش میکند که کودکی را که در بطن دارد پس از زادن کیخسرو نام دهد. اسب خویش را میخواند به او فرمان میدهد که از تورانیان بگریزد تا وقتی که کیخسرو او را بیابد آنگاه به فرمان کیخسرو آید.
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پُر زخون دل و دیده گشت
سوی آخُر تازی اسبان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین یاد را
خروشان سرش را به ببر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
بگوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار و افعی به چوب
از آخُر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
بیگناهان بسیار به خاک و خون درگذر زمان تاریخ ایران بر زمین غلطیدهاند پیشبرد و آنان بنا به فرهنگ ایران باستان و شاهنامه فردوسی سیاوش است.
با کشته شدن سیاوش و ریختن خون او از طشت زرین گیاهی برمیآید و میبالد که هنوز درمان بیماری است،نشانگر جاودانگی بیگناهان، خون به ناحق ریخته سیاووش فرهمند است.
نمایانگر ستم و بیداد ستمکاران است که از راه اهورایی سر پیچیده راه اهریمن را برگزیدهاند. هم زمان با کشته شدن سیاوش، گویی روزگار هم درخشم میآید و بر این بیداد با فرزانهای که همراه و همزاد فرّ ایزدی بوده است، میآشوبد. آسمان در غم سیاوش سیاه میپوشد و روی خورشید و ماه پوشیده میشود:
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدیگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
برای جاودانگی این خون مظلوم زمانه، آنگاه که طشت خونین میغلتد، گیاهی سر میآورد که هنوز و هنوز است، به گمان دردمندان، شفای درد آنان است. این سرسبزی گیاه همچنان ادامه یافته و این مظلومترین شاهزاده ایرانی در هالهای از نور و روشنایی در پیچیده که جز به همراه یاوری فرّه ایزدی او ممکن نیست.
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
برابر اندر آمد درختی ز گُرد
نگاریده بر برگها چهر او
همی بوی مشک آمد از مهر او
بَدی مه نشان بهاران بُدی
پرستشگه سوگواران بدی
فرزانه بزرگوار توس در کتاب شاهنامه خویش گمان دارد که گیتی هم چون سیاووش را نزاده است.
بگیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
در پس چندین قرن از آفرینش شاهنامه فردوسی جاودانگی نام سیاوش همین بس که حافظ شیراز از خون به ناحق ریخته سیاوش مینالد و در شکوه است.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد
دارنده فرّه ایزدی به همیاری فرّه، توانا بر انجام کارهایی است که از مردمان عادی امکانپذیر نبوده و با انجام این کارها که همراه با نیایش و ستایش خداوندی است مردمان آگاه بر وجود برتر از خویش میگردند. سپاهیان و لشکریان و پهلوانان و دلاوران جان بر کف حاضر به فداکاری و جانفشانی میگردند چون بر این باورند که با این فرّه همه نیکیها و نیکوکاریها و داد و دانش در شخص برگزیده اهورایی گرد آمده است بر او دوستدار میگردند. کیخسرو فرزند سیاوش نوه کاوس است از سوی مادر نیز نوه افراسیاب شاه توران است به گفته فردوسی او هم پادشاهی فرهمند و خردمند و آرمانی و هم پیامبری آسمانی است.
زادن او، پرورش او به همراه مادر خویش فرنگیس نزد گرسیوز، بالیدن و جنگاوری او نشانی از فرّه دارد. گودرز پهلوان پیر ایرانی سیاوش را در خواب میبیند از او میخواهد کیخسرو را بیابد و به ایران شهر آورد. گودرز خواب خود را برای فرزند برومند و دلاور خود «گیو» که او هم در شمار پهلوانان هوشمند ایرانی است در میان میگذارد.
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پُر آب
بر آن ابر باران خجسته سروش
به گودرز گفتی که بگشای گوش
چو خواهی که یابی ز تنگی رها
وزین نامور ترک نر اژدها
به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسرو است
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
با این خواب، گودرز رهایی ایرانیان را از دست افراسیاب فریبکار از طریق کیخسرو میداند:
چو از خواب گودرز بیدار شد
نیایش کنان پیش دادار شد
پُر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وز آن خواب چندی سخنها براند
گیو رهسپار توران زمین است. پس از هفت سال سرانجام کیخسرو را میبیند.
یکی چشمهای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دلاآرام پور
ز بالای او فره ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
گیو نزد کیخسرو میرود با توجه به آن چه که سیاوش با فرنگیس به راز گفته که پهلوانی ایرانی به نام گیو او را در مییابد و به همراهی او به ایران زمین خواهد آمد. گیو را میشناسد. پهلوان ایرانی میخواهد تا نشانه فره ایزدی خویش را به او بنماید.
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فرّ بزرگی چه داری نشان
با دیدن نشانه سیاهی که بر پیکر شاه است گیو او را نماز میبرد و خداوند را ستایش میکند و فرنگیس میخواهد تا زین و لگام شبرنگ بهزاد را بر داشته و به سوی مرغزاری که اسب سیاوش در آنجاست رود و زین و لگام را به آن بنماید.
نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
همی داشت در آبخور پای خویش
از آن جا که بُد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت
ببوئید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
برو بال ببود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
کیخسرو سوار بر اسب به همراه مادر و گیو پهلوان به سوی ایران زمین روی مینهد از جنگها و نبردها با لشکریان افراسیاب که از چگونگی آمدن گیو و رفتن شاه و فرنگیس آگاه میشوند به جیحون میرسند.
بهاران است و رود جیحون پرآب و ممکن نیست که بدون کشتی از رود خروشان گذر کردن
فرود آمد از باره راه جوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم تویی
نماینده رأی و راهم تویی
درست و پستی مر فر تست
روان و خرد سایه پرتست
به آب اندرون دل فزایم تویی
به خشکی همان رهنمایم تویی
کیخسرو سر به خاک مینهد و از خداوند یاری میجوید و میگوید که همه خیر من تویی مرا بر گذر از رود تا یاور باش.
به آب اندر افکند خسرو سپاه
چون کشتی همی راند تا بارگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون وزان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهان جوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
کیخسرو به ایران میآید کاوس او را میپذیرد و بزرگ میدارد گفتگو از آن است که پادشاه ایران زمین پس از کاووس کیست.
همگی بر شایستگی کیخسرو بر پادشاهی میگویند اما طوس پهلوان دیگر ایرانی فریبرز فرزند کاوس را برتر گمان میبرد. کاوس راه چاره را آن میبیند که هر کدام از این دو تن که بتوانند بهمن دژ را که جایگاه جادوی دیوان است بگشایند، شاه ایران زمین او خواهد بود.
طوس و فریبرز رهسپار گشایش دژ میگردند، در دژ را نیافته و پس از یک هفته باز میگردند. اکنون نوبت کیخسرو است به همراهی گیو سپهدار ایرانی به نزدیک بهمن دژ میرسد.
بار دیگر فرّه ایزدی او چاره کار است. نامهای به نام یزدان نوشته و از گیو میخواهد تا با نامه نزدیک دیوار دژ شده و آن را به همراه نیزه به دژ افکند.
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پُر از آفرین جان یزدان پرست
چون نامه به دیوار دژ بر نهاد
به نام جهان جوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دلش یاد کرد
پس آن چرمه تیز رو باد کرد
شد آن نامه نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بر دمید
تو گفتی که رعد است وقت بهار
خروش آمد از دشت و از کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
پادشاهی کیخسرو به گفته شاهنامه شصت سال است که در گذر این دوران به داد و دادگری میکوشد انتقام پدر مظلوم خود را از فراسیاب میگیرد. همة پهلوانان ایرانی در خدمت اویند؛ از زال، رستم تا گیو و توس و بیژن و گستهم.
سرانجام وظیفة خود را پایان یافته میبیند و میخواهد از پادشاهی دست شوید و فرمان دیگر ایزد را به جای آورد. بزرگان ایران زمین انجمن گرفته تا شاه را از این کار باز دارند او لهراسب را بهجای خویش بهعنوان پادشاه پیشنهاد میکند. فرجام کار خود را خود میداند. به اول ایوان شاهی میگوید.
ز پردة بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا
کزین خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همس زاه یاز آمدن
شاه عزم رفتن میکند یلان و پهلوانان همراه اویند میخواهد تا باز گردند، گذشتن از ریگزار کار هر کسی نیست.
بر این ریگ بر نگدرد هر کسی
مگر فرّه و بُرز دارد بسی
از میان پهلوانان زال، رستم و گودرز گفتار پادشاه را پذیرا شده و باز میگردند اما:
نگشتند زو باز، چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
بره بر یکی چشمه آمد پدید
جهان جوی کیخسرو آن جا رسید
بدان آب چشمه فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم بر زدند
کیخسرو روزگاری جدایی را که فرا رسیده است به همراهان میگوید و با آن بدرود میگوید چون در این سفر بیبازگشت به فرمان خداوند تنهای تنهاست. میگوید با سر زدن خورشید دیگر مرا در خواب نمیبینید، میخواهد تا بازگردند چون با رفتن او باد سخت خواهد وزید، ابر سیاه آسمان را خواهد پوشاند، بسیار برف میبارد که توان راه ایران یافتن را با همراهان دشوار میکند. بر آن چشمه تن و بدن را میشوید تا پاک باشد این راه راه پاکان است. خداوند را سپاس و ستایش میکند کار خویش را پایان یافته میبیند.
چو از کوه خورشید سربرکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره باز گشتند چون بیشهان
همه تنگ دل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته
خروشان بدان چشمه باز آمدند
پُر از غم دل و با گداز آمدند
همراهان بازمانده از رهرو خود بر آن چشمه فرود میآیند از آن چه که رخ داده میگویند و میگریند که چگونه میشود آدمی زنده پیش یزدان شود، آیا باز گفتن این حقیقت خردمندان را نخواهد آشفت و به سخره نمیگیرند؟
خردمند از این کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
به مردی و بخشش به داد و هنر
به دیدار بالا و فر و گهر
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آن گه بر آمد یکی باد و ابر
هواز گشت بر سان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان بر کشید
نبد نیزه نامداران پدید
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدان جای چون ماندند
همراهان نیز میبایست جاودانه بمانند. خسرو جاودانه تا زمانی که فرمان باز آمدن آید و پهلوانان همراه او با مرگی خود خواسته در راه خسروی اهورایی و شاید پیامبری آسمانی.بیجا نخواهد بود که فردوسی توسی با گفتن داستان سیاوش و کیخسرو، فریدون و جمشید باور به فره ایزدی این فرزانگان داشته گمان دارد که دست یابی به پادشاهی جز از طریق فّره ایزدی قابل گمان نیست.
معتقد است که این فّره زمانی هم چون پرنده و زمان دیگر بمانند آهو نمایانگر میشود. در داستان اردوان آخرین پادشاه اشکانی و اردشیر بنیانگذار پادشاهی ساسانی فّره ایزدی بمانند عُزم (آهو) همراه اردشیر میگردد. آن گاه که فره به نزد اردشیر میرسد کار خویش را تمام شده میپندارد.
بپرسید زیشان که شبگیر هور
شنیدی شما نعل ستور
یکی گفت زیشان و اندر گذشت
دو تن بر دوباره درآمد به دشت
بدم سواران یکی غرم پاک
چو اسبی همی بر پراکند خاک
به دستور گفت آن زمان اردوان
که این غُرم باری چرا شد روان
چنین داد پاسخ که این فر اوست
به شاهی و نیک اختری پر اوست
گرین عزم دریابد او را متاز
که این کار گردد بما بر دراز
با شنیدن آن که عزم سرانجام «براسب اردشیر و پس» او نشسته است. اردوان کار خویش را پایان یافته میبیند چون این فّره اردشیر است که همراه او گشته است. در باور توده مردم نیز بسیار سخن از همای سعادت، پخت، اقبال آمده است که چه بسا اشاراتی به همان فرّ یا فرّه باشد.
پینوشت:
۱ـ کتاب پنجم دینکرد، ترجمه ژاله آموزگار دکتر احمد تفصیلی، چاپ دوم، نشر معین، ۱۳۸۸
۲و۳ـ کتاب زبان، فرهنگ، ارسطوره دکتر ژاله آموزگار، چاپ سوم، انتشارات معین، ۱۳۹۰
۴ـ منبع تحقیق و اشعار شاهنامه فردوسی مشهور به شاهنامه چاپ مسکو
۵ـ مقاله در سوک رستم، انوشیروان منشی زاده، روزنامه اطلاعات، ۳ر۳ر۱۳۹۳
۶ـ غزل شماره ۶۵، گزیده غزلیات شمس، دکتر شفیعی کد کنی، چاپ ۱۳۵۲
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید