پژوهشی كوتاه درباره «داد» در شاهنامه / انوشیروان منشی‌زاده

1393/2/20 ۱۰:۳۶

پژوهشی كوتاه درباره «داد» در شاهنامه / انوشیروان منشی‌زاده

«داد» در تقابل با «بیداد» است. آمدن «داد» رفتن «بیداد» را درپی دارد، این تقابل هم چون تقابل روز و شب، نیكی و بدی، شادی و غم،‌ مرگ و زندگی است؛ گویی تا زمانه زمانه است «داد» و «بیداد» در ستیز با یكدیگرند. به هر كجا كه «داد» خانه بنیان كند، «بیداد» را گزیری جز گریز نیست. آبادی آن، ویرانی دیگریست. «داد» چشمه‌ها را پُرآب، رودخانه‌ها را خروشان،‌ دشت‌ها را سبز، دل‌ها را شاد، «بیداد» رودها را خشكان، جنگل‌ها و دشت‌ها را تباه،‌ ابرها را نازا و دل را غمین می‌دارد.

 

 

«داد» در تقابل با «بیداد» است. آمدن «داد» رفتن «بیداد» را درپی دارد، این تقابل هم چون تقابل روز و شب، نیكی و بدی، شادی و غم،‌ مرگ و زندگی است؛ گویی تا زمانه زمانه است «داد» و «بیداد» در ستیز با یكدیگرند. به هر كجا كه «داد» خانه بنیان كند، «بیداد» را گزیری جز گریز نیست. آبادی آن، ویرانی دیگریست. «داد» چشمه‌ها را پُرآب، رودخانه‌ها را خروشان،‌ دشت‌ها را سبز، دل‌ها را شاد، «بیداد» رودها را خشكان، جنگل‌ها و دشت‌ها را تباه،‌ ابرها را نازا و دل را غمین می‌دارد.

بزد گردن غم به شمشیر داد

نیاید همی بر دل از مرگ داد

زمین گشت پُر سبزه و آب و نم

بیاراست گیتی چو باغ ارم

اما «بیداد» و ستم‌گری سرانجامی جز تباهی، رنج و اندوه ندارد، دل‌ها هم چون سنگ می‌شود، خردمندان گریزان و در گوشه‌اند.

به پستان‌ها در شود شیر خشك

نبوید به نافه درون نیز مشك

زنا و ریا آشكارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگریزد از بی‌خرد

حكیم طوس در كتاب گران‌سنگ شاهنامه همواره درباره «داد» سخن‌ها رانده است، بی‌گمان آنان كه باور دارند كه شاهنامه جز زندگی شاهان، جنگ‌ها، پیروزی‌ها، افسانه‌ها و اساطیر بهرة‌ دیگری ندارد و به راستی به خطا رفته‌اند و از حكمت حكیم طوس بهره‌ نبرده و توشه‌ای نیندوخته‌اند، به گمان فردوسی آنان كه «داد» را پیشه كرده‌اند به مقام فرشتگان رسیده و آنان كه بر بیدادند، راهشان اهریمنی است. آنگاه كه كاوه و فریدون بر ضحاك بیدادگر شوریده‌اند و كاوه چرم آهنگری را به نشانه داد و شورش بر بیداد، ‌پرچم و درفش می‌سازند و به همراه فریدون كاخ ستم ضحاك را ویران می‌نماید و ضحاك ستمكاره را به بند می‌كشد و در البرزكوه به زندان می‌افكند، این پیروزی فریدون جز از راه داد و دهش نبوده و این داد است كه فریدون را به مقام فرشتگان رسانیده است.

فریدون فرخ فرشته نبود

به مشك و زعنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نیكویی

تو داد و دهش كن فریدون تویی

هركس كه به «داد» و دهش برخیزد فریدون است و آن كه به «بیداد» دست یازده ضحاك است. فریدون است كه فرشته است و ضحاك اهریمن است. سیاوش فرزند كاوس شاه از این گونه ستم‌دیدگان است، آن‌گاه سودابه همسر شاه،‌ بر سیاوش دل می‌بندد و هوس، هوش و خرد او را می‌رباید و سیاوش دست ردّ بر خواهش نفسانی سودابه زده و آغوش او را به خود نمی‌گیرد و چون گُل از شرم «رخسار» او می‌شود و اشك از چهره سرازیر می‌گردد،‌ زمانه ستمی دیگر رقم می‌زند.

رخان سیاوش چو گُل شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

چنین گفت با دل كه از كار دیو

مرا دور داراد كیهان خدیو

نه من با پدر بی‌وفایی كنم

نه با اهرمن آشنایی كنم

سودابه سیاوش را به گناه ناكرده می‌آلاید و شاه بر فرزند بدخیال گشته و خشم می‌گیرد و راه‌ چاره آن است كه سیاوش خود بر آتش بگذرد تا اگر بیداد كرده باشد، در آتش بسوزد و اگر بر «داد» است، آتش بر وی حرام گشته و گلشن شود. گذشتن او از آتش گواه داد اوست و بیدادی كه بر وی رفته است.

رفتن سیاوش به جنگ با تورانیان و افراسیاب،‌ گریز و فرار سیاوش از این بیداد است كه سرانجامی شوم برای او و همة‌ ایرانیان در پی دارد. بستن پیمان صلح بین او و افراسیاب و فرمان كاوس شاه بر شكستن پیمان، سیاوش پیمان‌شكنی را بیداد می‌داند و چاره‌ای در پیش ندارد كه به نزد افراسیاب رفته و راه بیداد نپوید.

بریدن سر سیاوش پس از چندی به فرمان افراسیاب،‌ رسمی خلاف جوانمردی و مهمان‌نوازی است و آن گاه غلتیدن طشت خون سیاوش بر زمین و روییدن گیاهی ـ كه هنوز به «پرسیاوشان» زبان‌زد است ـ از خون سیاوش،‌ پاداش نیكویی و داد سیاوش و نشانه‌ای از دادگران و در عین حال ستم و بیداد بیدادگران است.

گیاهی برآمد همان گه ز خون

بدان جاكه آن طشت شد سرنگون

گیا را دهم من كنونت نشان

كه خوانی همی خون اسیاوشان

«داد» در این جا به گمان فردوسی پاكدامنی، جوانمردی و استواری بر پیمان و «بیداد» هوسناكی، خواهش نفسانی،‌ پیمان‌شكستن و مهمان‌كشی است. خداوند كه آفریننده و جهان‌دار است، خود خرد مطلق كه نه خود داد است.

به نام خداوند جان و خرد

در پندار و بینش فردوسی در شاهنامه، جان بی‌خرد «بیداد» است و جان خردمند «داد» است و دانایی از خرد برمی‌خیزد و سرچشمه از آن دارد و نادانی،‌ ناتوانی و زبونی از بیداد و بی‌خردی است. آن كس كه خردمند و تواناست بر داد است و آن كس كه نادان و بی‌خرد است، بر بیداد است. خون بی‌گناهان ریختن، به آزار زیردستان پرداختن همگی «بیداد» است و شومی آْن دامن بیدادگر را خواهد گرفت. به یاری بی‌گناهان شتافتن تسلی‌خاطر زیردستان و یاوری آنان و نجات بی‌گناهان خود «داد» است.

زخون ریختن دست باید كشید

سر بی‌گناهان نباید برید

نیاید جهان آفرین را پسند

كه جویند بر بی‌گناهان گزند

فردوسی در شاهنامه، همواره به عشق به دیده احترام و تقدّس نگریسته است. عشقی كه با پاكدامنی همراه بوده و از هوس و ناپاكی و آلودگی‌ها به دور باشد. عشق زال و رودابه، رستم و تهمینه،‌ بیژن و منیژه، این گونه است و عشق ناپاك سودابه به سیاوش از گونه دیگر بیدادهاست. این هوس گناه‌آلود و شیدایی اهریمنی سودابه چه رنج‌ها بر سیاوش نیاورد و سرانجام چه خون‌ها به كین‌خواهی مرگ سیاوش بر زمین نریخت. عشق پاك «داد» است و عشق ناپاك«بیداد».

در داستان ضحاك، می‌بینیم كه اهریمن بر شانه‌های ضحاك بوسه می‌زند و از جای بوسه ماری سر بر می‌آورد و ضحاك در رنج می‌شود و آرامش و خوراك ماردوش‌های ضحاك می‌شود، اما در كنج این كاخ بیدادگران و فرومایگان،‌ دو تن كه وظیفة‌ پخت غذا را برعهده دارند و در این بیداد شریك‌اند، برای نجات آن جوانان چاره‌ای می‌اندیشند كه هر روز یكی از جوانان را نجات داده و مغز گوسفندی را با مغز جوان دیگر بیامیزند تا خوراك مارهای شانه ضحاك گردند.

در كنج این كاخ ستم، در خیل ستمكاران و فرومایگان، باز هم می‌توان به داد كوشید و خردمندانه از بیداد گریز داشت و این خود پند زمانه و نكته‌ای دیگر از داستان ضحاك است. آنجا كه گشتاسب از راه بیداد فرزندش اسفندیار روئین تن كه خواهان تاج و تخت شاهی اوست، شرط شاهی را آن می‌داند كه اسفندیار، ‌رستم را بند بر دست و پای به كاخ شاهی آورد و از یك سو خود می‌داند كه این راه،‌ راه مرگ اسفندیار است، به «بیداد» دست جسته است.

از آن سوی وقتی اسفندیار به نزدیكی زابلستان می‌رسد و پیام گشتاسب را به او می‌رساند رستمی كه همواره بر داد بوده است و آزادی و آزادگی را برتر از آن می‌داند كه بند بر دست و پای جهان پهلوان گذارده و او را نزدیك گشتاسب برند. رستم است كه زمانه او را بر سر دو راهی قرار می‌دهد. سرانجام این بیداد گشتاسب چه خواهد بود؟ و چگونه از نیك‌نامی خود بگذرد و بدنامی را به خود راه دهد؟ با اسفندیار سخن می‌گوید، اندرز می‌دهد، ‌او را از این پیشنهاد زنهار می‌دهد و او را می ‌ستاید. بزرگی و رویین تنی او را به یاد می‌آورد و آگاه است كه هر كس كشنده اسفندیار باشد، سرانجام شومی دارد.

دل رستم از غم پر اندیشه شد

جهان پیش او چون یكی بیشه شد

كه گر من دهم دست بند ورا

و گر سرفرازم گزند ورا

دو كار است هر دو به نفرین بد

گزاینده رسمی نو و آیین بد

رستم چگونه می‌تواند پس از عمری آزادی و آزادگی و نبرد با پلیدان، فرومایگان، پلشتان و جنگ‌ها با دیو و اهریمن، اكنون خود را اسیر و زنجیر بر دست و پای بیند و خود و خانواده زال دستان را شرمسار نماید؟ به راستی این دو راهی كدام یك راه «داد» و كدامین،‌ راه «بیداد» است؟ چگونه یكی را بر دیگری برتری دهد؟ رستم كه زمانه او را اسیر خود ساخته، از یك سوی نفرین ابدی آن كه شهریار جوان را كشته است و از سوی دیگر بدنامی و حقارت آن كه دست و پای بسته به نزد گشتاسب رود، در برابر خود می‌بیند.

ندیدست كس بند بر پای من

نه بگرفت پیل ژیان جان من

ز من هر چه خواهی تو فرمان كنم

به دیدار تو رامش جان كنم

مگر بند، كز بند عاری بود

شكستی بود، زشت كاری بود

نبیند مرا زنده با بند كس

كه روشن روانم، نیست و بس

كه گوید برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

رستم انتخاب خود را كرده است. آن انتخاب، آزادگی‌، سرافرازی و نیك نامی است. هر چند كه فرجام آن شوم باشد. چه كند كه شهریار جوان روئین تن راه بیداد را گزیده است. باز هم می‌باید در آخرین لحظات این نبرد سرنوشت «داد» را بیازماید. آیا این بیداد نیست كه برای هوس شاهی بیدادگر و بی‌خرد،‌ مردم بیگناه ار هر دو سپاه اسیر مرگ گردند؟ پس «داد» ایجاب می‌كند كه این یل زمانه به اسفندیار روئین تن بگوید كه بیائید از خون ریختن سپاهیان دست بشوئیم و خود به نبرد و جنگ تن به تن بپردازیم. به راستی منش و كنش پهلوان ایران زمین داد است، نه بیداد.

مبادا چنین هرگز آیین من

سزا نیست این كار در دین من

كه ایرانیان را به كشتن دهیم

خود اندر جهان تاج بر سر نهیم

با نبرد تن به تن و آن كه لابه و خواهش رستم كارگر نمی‌افتد. رستم در برابر این بیداد چرخ بازیگر و قبول سرافرازی و آزادگی دل و جان به نبرد كسی می‌دهد كه مهربانانه او را دوست دارد، آرزو می‌كرد كه زمانه هیچ گاه دست به این بازی نمی‌زد، خرد و بزرگی رستم، یل زمان آن است كه باز هم از این‌دو بیداد آن را بر می‌گزیند كه آزادی و آزادگی وی را تحقیر ننماید. سرانجام با تیرگز كه بر چشم اسفندیار می‌افكند، او را به خاك و خون می‌كشد و خود نیز از این بیداد زمانه جامه بر تن می‌درد كه چرا زمانه با نام و نشان او این گونه‌بازی كرده است و او را پس از این همه داد، جوانمردی و دلیری، به سوی این بیداد رانده است. به راستی این بیداد زمانه چیست؟

بدانست رستم كه لابه بكار

نیاید همی پیش اسفندیار

كمان را به زه كرد و آن تیزگر

كه پیكانش را داده بُد آب رز

رستم سر به آسمان می‌آورد و می‌گوید: ای دادار پاك و ای فزاینده دانش و فرّ، آگاهی كه چگونه خواسته‌ام از بیداد اسفندیار بپرهیزم، ولی او «بیداد» را بر «داد» برتری داده است.

تو دانی كه بیداد كوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

از حكایت فریدون و ضحاك، از داستان رستم و اسفندیار، از داستان كاوس و سیاوش و افراسیاب، فردوسی باورمند آن است كه سرانجام زندگی و گذشت زمانه روزگار جز نیكی و داد و دادگری نیست.

آنان كه نیك بودند و رفتند نام نیم از خود گذاردند و آنان كه به بیداد كوشیدند، به بدنامی زمانه دچار شدند.

بسا روزگارا كه بر كوه و دشت

گذشت است و بسیار خواهد گذشت

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به كوشش همه دست نیكی بریم

نباشد همی نیك و بد پایدار

همان به كه نیكی بود یادگار

همان گنج و دینار و كاخ بلند

نخواهد بُدن مرترا سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار

سخن را چنین خوار مایه مدار

پس از كین خواهی، كشتن و كشته شدن از هر دو سپاه ایران و توران، فروكش كردن آتش كینه‌های سرداران هر دو سپاه و نبردهای دلیرانه سپاهیان ایران به سرداری رستم،‌ طوس و گیو همگی به خون خواهی سیاوش، سرانجام كار، كیخسرو بر آن می‌اندیشد كه فرجام این همه كشتار، كینه جویی و خون ریختن بی‌گناهان و گناهكاران چیست؟ مگر نه آن كه فرجام جز مرگ چیز دیگری نمی‌تواند باشد و زمانه هنری جز مرگ ندارد. در زمانی كه كشور آسوده و آرامش یافته است و شراره خشم و كین فرو نشسته، در همین زمان كیخسرو كه به نیمه عمر رسیده است، می‌اندیشد كه:‌

تبه گردد این روی و رنگ و رخان

بپوسد به خاك اندرون استخوان

هنر كم شود ناسپاسی به جای

روان تیره ماند به دیگر سرای

مگر نه آن كه چه زیبا رویان در دل خاك خفته‌اند؟ مگرنه آن است كه در این تیره خاك تفاوتی بین شاه و گدا نیست و مرگ همه را در كام خود كشیده و سرانجامی جز مرگ نیست؟ پس چاره كار كدام است و خرد و داد چه می‌گوید؟ با گذشتن این اندیشه‌ها و به یاد آوردن فرجام كار، چاره آن است كه هفته‌ها در كاخ تنهایی می‌گزیند و با جهان آفرین و یزدان پاك در نیایش باشد. سرداران و سپاهیان گمان دارند كه كیخسرو خود را از دست داده و تباهی روزگار و سختی‌های آن هوش را از وی ربوده است، ولی او راه «داد» را یافته و آن، ترك تاج و تخت، وزیر و سپاه و لشكر و خانمان است و این را بشارت جهان آفرین و داد زمانه می‌داند. همه را و همه چیز را ترك می‌كند و می‌گوید كجا شد سیاوش، كجا شد افراسیاب مادرم دخت او مگر نه آن كه در خاك بالین و خشت دارند؟

كجا خواهرانم جهاندار جم

كجا نامداران با باد و دم

كجا مادرم دخت افراسیاب

كه بگذشت از آن سوی جیحون به آب

كجا دختر تور، ماه آفرید

كه چون او كس اندر زمانه ندید

همه خاك دارند بالین و خشت

ندانم به دوزخ دراند، ار بهشت

كیخسرو آگاهانه و خردمندانه دست از همه چیز شسته و به اتفاق پنج تن از پهلوانان و یلان، طوس، گیو، فریبرز، بیژن و گستهم در زیر برف و مه ناگهانی گم می‌شوند. در این‌جا حكیم طوس عبرت زمانه را در زندگی خود دید و نیش بیداد و ستم را بر جسم و جان خود حس كرده است، می‌آموزد كه چه بزرگ است كیخسرویی كه در توانایی مرگ را در خاطر می‌آورد و فرجام كار را با چشم خرد می‌بیند و استوار و خردمندانه از همه چیز دست می‌شوید و به راستی گذشتن از همه داشته‌ها و بود و نبودها به گونه‌ای داد نیست و پیامی است به بیدادگران كه این همه جاه و جلال و خدم و حشم برای چه و برای كیست؟ دادگر خردمند آن است كه در توانایی بگذارد و برود. چه آن كه زمانه خواه ناخواه همه چیز را در كام می‌كشد، چه بر داد باشد و چه بیداد.

فردوسی در شاهنامه از همه این شاهان بر این باور است كه كیخسرو مقامی بالاتر و والاتر از همه دارد و او را فردی فرهمند، دادگر و ستایشگر داد می‌داند. فردوسی ستاینده داد، دلیری، جوانمردی، آزادگی و میهن دوستی است و این خصایل نیك را منحصر به ایرانیان نمی‌داند و بر این باور است كه هر كس دادگر، خردمند و دلیر باشد، بر داد است. هر چند كه از ایرانیان نباشد. ستایش پیران از این جمله است:

این ستاینده خرد و خردمندان، آبادانی گیتی را جز از راه خرد نمی‌داند. توانایی جز از طریق خرد میسر نیست و هر آن كس كه خردمند است، توانا و بر «داد» است. حكومت متعلق به خردمندان، به هر جا كه خردمندان حاكم باشند، زمانه به آنان به نیكویی رفتار كرده و مردم در آرامش‌اند. انوشیروان را به داد می‌ستایند، هرچند بر این عقیده است كه كشتن نزدیكان و به زندان افكندن بوذرجمهر «بیداد» بوده است.

پرسش انوشیروان از بوذرجمهر درباره آن كه هنر بهتر است یا گوهر و نژاد و جواب دادن بوذرجمهر بر آن كه هنر برتر است. چه آن كه هنر در راستای «داد» است و همواره پاك‌نژادان بر «داد» نبوده‌اند و فروان‌اند آنان كه پاك‌نژاداند، اما بیدادگرند و اشاره هرمز فرزند انوشیروان از این رهگذر است:

ز دانا بپرسید پس دادگر

كه فرهنگ بهتر بود یا گهر

چنین داد پاسخ بدو رهنمون

كه فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بی هنر زار و خوار است و سست

به فرهنگ باشد روان تندرست

خردمند دانا و تواناست و این خرد، دانایی و توانایی وی را به «داد» رهنمون است و بی‌خردی كه همراه با ناتوانی است، سرانجام جز «بیداد» ندارد و این بی خردی و بی‌دانشی حتی زمانه را نیز رنجور می‌سازد و كوه، دشت و بیابان از این بی‌خردی در نالش و شكوه است (ز نادان بنالد دل سنگ و كوه) بی‌خردی، دروغ را نیز در پی داشته، چه آن كه خردمند جز به راه راستی، درستی و داد نرفته است.

ستون خرد داد و بخشایش است

فردوسی باور دارد كه پندار و اندیشه داد خود «داد» است و اندیشه به بد و پندار گناه‌آلود خود «بیداد» است و همین اندیشه بیداد چه بسا زندگی، آرامش و آسایش دیگران را تباه كند و نیز به همین‌گونه جای گرفتن پندار و اندیشه داد، دادگری را در بیرون از اندیشه در پی داشته است.داستان بهرام‌گور و زن روستایی از این شمار است. زمانی كه اندیشه بهرام به بیداد، درشتی و ستم برود، شیر در پستان گاو روستایی می خشكد و زن روستایی آن را نشانه آن می‌داند كه در ذهن و اندیشه بهرام بیداد نشسته است.

ستمكاره شد شهریار جهان

دلش دوش پیچان شد اندر جهان

با تغییر پندار بهرام گور از بیداد به داد، از پستان گاو زن روستایی شیر سرازیر می‌شود و زن جهان آفرین را بر این تغییر سپاس می‌گوید:

ز پستان گاوش برآرید شیر

زن میزبان گفت كای دستگیر

تو، بیداد را كرده‌ای دادگر

وگرنه نبودی ورا این هنر

در این جاست كه شاه جوان خود را نفرین می‌كند و از جهان آفرین و كردگار بزرگ می‌خواهد كه هرگاه كه بیداد كند و بیدادگری نماید، خداوند جان و خرد تخت شاهی را از او گرفته و دور نماید:

اگر تاب گیرد دل من ز داد

از این پس مرا تخت شاهی مباد

آنان كه خردمند و دادگرند و همواره در گیتی كامروا و زندگانی به كام آنان است، به گمان فردوسی آن نیز خطاست. در سرتاسر زمانه فراوان بوده‌اند خردمندانی كه در نهایت سختی و تنگدستی زندگی را گذرانده‌اند و آنان كه بی‌خردند و به گفته فردوسی فرق بین دست چپ و راست را نمی‌دانند با كّر و فّر و دستگاه‌اند و این از بازی‌های شگفت‌ زمانه است و آیا زمانه نیز راه بیداد را برگزیده است و زمانه هم در چنبره بیداد گرفتار است.

یكی مرد بینی كه با دستگاه

رسیده كلاهش به ابر سیاه

چو او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونی نداند ز كاست

یك از گردش آسمان بلند

ستاره بگوید كه چون است و چند

فلك رهنمایش به سختی بود

همه بهر او شوربختی بود

پس راه چاره چیست؟ رهایی از این رنج و عذاب چرخ بیدادگر چگونه است. فردوسی می‌گوید حال كه خردمند نیز اسیر این چنبره زندگی است و جهانی كه سر به سر فسانه و افسون است، چه نیكوست كه از آدمی جز به «داد»، و نام نیكو و نیك باقی نماند:

جهان سر به سر چون فسانه است و بس

نماند بد و نیك بر هیچ كس

غم و غصه خردمند و اهل دانش و فضل بر دست ستمكاره روزگار و زمانه بیهوده است و افسوس بر داشته و نداشته به خطاست. گیتی جز فسانه، خواب و خیالی نیست. پس دل دادن و دل بستن بر خواب و فسانه و ستم بر خود است:

و دیگر كه گیتی فسانه است و باد

چو خوابی كه بیننده دارد به یاد

چو بیدادگر در نبیند به چشم

اگر نیكویی دید و گر درد و خشم

و سخن فرجامین آن كه مرگ كه برای همه آغوش باز كرده و در كمین همه است، آیا خود «داد» است یا «بیداد» اگر داد است، پس بیداد چیست و آیا بانگ و فریاد بر داد رواست؟ مرگ كه سرانجام همه آنان است كه در این جهان گذران چند صباحی گذرانده‌اند و این تندباد كه یك بار از گوشه‌ای بر می‌آید و حتی نارسیده ترنج را به خاك می‌افكند، آیا جز بیداد چیز دیگری نمی‌تواند باشد؟

اگر تندبادی برآید ز كنج

به خاك افكند نارسیده ترنج

ستمكاره خوانیمش یا دادگر

هنرمند دانیمش از بی هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

از این راز، جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

چنان دان كه داد است و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست

 

پی نوشت‌ و منابع:‌

1 ـ مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار ـ شاهرخ مسكوب

2 ـ نگاهی به شاهنامه ـ پروفسور فضل‌الله رضا

3 ـ تن پهلوان و روان خردمند ـ شاهرخ مسكوب

4 ـ فردوسی و هویت شناسی ایرانی ـ منصور رستگار فسایی

5 ـ حماسه داد ـ ف.م. حواسیر

روزنامه اطلاعات

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: