شاهنامه و دو بانوی ستمدیده در داستان سیاوش / انوشیروان منشی زاده - بخش دوم و پایانی

1393/10/20 ۰۸:۰۹

شاهنامه و دو بانوی ستمدیده در داستان سیاوش / انوشیروان منشی زاده - بخش دوم و پایانی

بی‌ آزار بردش به سوی ختن خروشان همه درگه و انجمن چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت بدان تا از او شاه گردد جدا پس آنگه بسازم یکی کیمیا

 

 

بی‌ آزار بردش به سوی ختن

خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت

که این خوب رخ را بباید نهفت

بدان تا از او شاه گردد جدا

پس آنگه بسازم یکی کیمیا

تو بر پیش این خوب رخ زینهار

بباش و بدارش پرستاروار

بر این نیز بگذشت یک چند روز

گران شد فرنگیس گیتی فروز

کیخسرو زاده می‌شود. پیران از بیم کشته‌شدن کیخسرو، او را به چوپانان می‌سپرد. سرانجام می‌بالد و با خوابی که «گیو» پهلوان دیگر ایران‌زمین دیده است، به جست و جوی فرنگیس و کیخسرو می‌شتابد.

آنان را می‌بیند و به ایران‌زمین می‌آورد که همة آنها خود داستانی دیگر است. کاوس خردمندانه کیخسرو را برتخت شاهی می‌نشاند. فریبرز برادر سیاوش، فرزند دیگر کاوس، بر «فرنگیس» دل می‌بندد و از رستم می‌خواهد تا به خواستگاری او رود.

فریبرز گفت ای یل تاج‌ بخش

خداوند خفتان و کوپال و رخش

یکی آرزو دارم اندر نهان

نیارم به کس گفتن اندر جهان

مگر برتو ای پهلوان زمین

که بادا ز یزدان تو را آفرین

سیاوخش را برادر منم

ز یک تخم و بنیاد و گوهر منم

زنی کز سیاوش بماندست باز

مرا زیبد ای گُرد گردن فراز

سزد گر بگویی تو این را به شاه

برین بر نهی بر سر من کلاه

رستم این خردمند جاودانة ایرانیان، خواهش فریبرز را پذیرفته و به نزد کیخسرو رفته و درخواست فریبرز را بیان می‌کند.

یل پیل تن شد بر شهریار

بدو گفت کی‌ خسرو نامدار

یکی حاجتی دارم اکنون به شاه

کز آن برتر آرم سر از چرخ و ماه

فریبرز کاوس از آزادگان

چو او کس نباشد زشه زادگان

یکی آرزو دارد از شهریار

که جای برادر کند خواستار

رستم آرزوی فریبرز را به شاه گفته، کیخسرو می‌گوید که در گفتار او جز نیکی و خرد و داد نیست ولی باید این خواستاری را با مادر خود (فرنگیس) بگوید تا او چه خواهد.

نیاید ز گفتار تو حربهی

که بادی همه ساله با فرّهی

بگویم ورا گر ز من بشنود

همان پندها کز خرد بگرود

به مادر چنین گفت پس شهریار

که ای در جهان از پدر یادگار

ز خسرو چو بشنید مادر سخن

به یاد آمدش روزگار کهن

اشک از دیدگان فرنگیس بر گونه‌های رنج کشیده فرو غلتید. دوباره اندوه و ستم‌های رفته شده بر سیاوش، خود و فرزند را به یاد آورد، اما سخن رستم‌دستان به گونه دیگری‌ست.

وزان پس‌گو پیلتن پهلوان

چنین گفت کای بانوی بانوان

سر بانوانی و زیبای تاج

سزاوار اورنگی و تخت و عاج

فراوان ستودش گو پیلتن

بدو گفت کای نازش انجمن

اگر بشنوی پند و اندرز من

تو دانی که نشکیبد از شیوه زن

که مرد از برای زنانند و زن

فزون‌تر ز مردش بود خواستن

چگویی پسندیده آید تو را

به جفتی فریبرز شاید تو را

همان به که گفتار من بشنوی

به گفت من و رأی شه بگروی

غم فرنگیس تمامی ندارد. یا درد، دردناک‌تر از درد است. شرم و نجابت او نمی‌گذارد جز سیاوخش جفت دیگری داشته باشد. دریغا از سیاوش! از سوی دیگر باز هم خود را به یزدان و زمان و زمانه می‌سپارد و سخن جهان پهلوان را می‌پذیرد.

شه بانوانی تا زمانی دراز

غمی بود و پاسخ نمی‌داد باز

همی زد به لب هر زمان سرد باد

ز شرم پسر پاسخ او را نداد

وزان پس چنین گفت کای پیل ‌تن

سرافرازی و مهتر انجمن

به ایران اگر چه چتو مرد نیست

به جای سیاوخش در خورد نیست

دریغا سیاوخش را چنان

به توران بکشتند مردم‌کشان

چو خواهم که خواهنده‌ام پور زال

ز بهر فریبرز خواهد وصال

ولیکن ز گفتارت ای پهلوان

گره بست گویی مرا بر زبان

چه فرماید اکنون شه ‌نامور

به فرمان او بست باید کمر

بر آن رام شد مادر شهریار

برافروخت رخ چون گل نوبهار

سرانجام فرنگیس به پیوند با فریبرز رضایت می‌دهد و رستم جهان پهلوان ایران، خردمند ایران‌زمین موبد را فرا می‌خواند و فرنگیس به همسری فریبرز درآمده و داستان پراندوه و غصه فرنگیس به پایان می‌رسد.

میان بست رستم بدان کار تنگ

بر این بر نیامد فراوان درنگ

بخواندند موبد بدان کار پیش

نبشتند خطی به آیین خویش

نیاسود از آن پهلوان سپاه

که تا کرد مر ماه را جفت شاه

وزان پس فریبرز داماد گشت

ز کیخسرو و رستم آزاد گشت

همان پایه و جاه بفراختش

یکی خلعت و تاج نو ساختش

جریره، بانوی ستمدیده دیگر

در همان آغازین داستان «فرود» فردوسی به بی‌خردی و سرانجام نابخردی اشاره دارد که فرجام آن کشته‌شدن «فرود» و «جریره» است.

چو این داستان سر به سر بشنوی

بــــبینی ســــرمایه بدخـــوی

با زادن فرود، دیگر در شاهنامه گفت و گویی از جریره نیست. تا زمان آمدن سپاهیان ایران‌زمین به «کلات» جریره که او نیز از هراس افراسیاب و گرسیوز در امان نبوده است چه می‌کرده، سخنی نیست. پیران و همسرش گلشهر بر پرستاری فرنگیس در ختن پرداخته‌اند. با پادشاهی کیخسرو و کینه‌ای که در دل شاه نسبت به افراسیاب و گرسیوز لانه کرده است، سپاهی عظیم برای نبرد و انتقام از افراسیاب و تورانیان راه توران در پیش می‌گیرد.

فرماندهی سپاه به «توس» سپهبد بی‌خرد ایرانیان سپرده شده است. کیخسرو سفارش می‌کند که سپاه و پهلوانان ایران‌زمین از راهی که به کلات قلعه‌ای که فرود و مادرش «جریره» در آنجا با پرستاران و سربازان تورانی زندگی می‌کنند، نزدیک نشوند.

گذر زی کلات ایچگونه مکن

کز آن ره روی خام گردد سخن

روان سیاوش چو خورشید باد

بدان گینش جای امید باد

پسر هستش از دخت پیران یکی

که پیدا نبود از پدر اندکی

برادر به من نیز ماننده بود

جوان بود و هم سال و فرخنده بود

کنون در کلات است و با مادر است

جهان جوی و با فرّ و با لشکر است

نداند کسی را از ایران به نام

از آن‌ سو نباید کشید لگام

سپه دارد و نامداران جنگ

یکی کوه با راه دشخوار و تنگ

همو مرد جنگ است و گرد و سوار

به گوهر بزرگ و به تن نامدار

به راه بیابان بباید شدن

نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس توس با شهریار

که از رأی تو نگذرد روزگار

به راهی روم که تو فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو، جز بهی

سپاهیان راه توران را برای نبرد و انتقام از افراسیاب و گرسیوز در پیش گرفته‌اند.

به راهی می‌رسند که از یک سو به بیابان خشک و بی‌آب و علف و از سوی دیگر به کلات که منزلگاه «فرود» و مادر اوست تا رسیدن توس سپاه برجای مانده تا با رسیدن او فرمان از هر یک از این دو سو داده شود.

از آن روی منزل به منزل سپاه

همی رفت و پیش اندر آمد دو راه

ز یک سو بیابان بی‌آب و نم

کلات از دگر سو و راه خُرّم

کدامین پسند آیدش زین دو راه

به فرمان رود گر به رأی سپاه

توس به گودرز سپهبد دیگر ایرانیان می‌گوید تا با توجه به سختی راه نخستین به راه دگر که گذر از کلات است، سپاهیان راه در پیش گیرند.

چو آمد به سرکشان توس، نرم

سخن گفت از آن راه بی‌آب و گرم

و دانیم روزی به سختی فراز

به آب و به آسایش آید نیاز

همان به که سوی کلات خرم

برانیم و بر دل نرانیم غم

گودرز که از سفارش شاه و نرفتن به سوی کلات آگاه است، توس را به یاد می‌آورد، گفته شاه را تا شاید اندیشه او برگردد.

بدو گفت گودرز پرمایه شاه

ترا پیشرو کرد پیش سپاه

بر آن ره که گفت او سپه را بران

نیاید که آید کسی را زیان

توس که گرفتار بی‌خردی است و در میان پهلوانان به تندی و نابخردی آوازه است،‌ گودرز را از این هراس راستین باز می‌دارد و سرانجام هر دو سپهدار ایرانیان هم داستان می‌گردند که راه گذر از کلات را سپاه در پیش گیرد. نادانی و نا بخردی و بیداد نخستین آغاز می‌شود. گام نخست بیداد برداشته می‌شود و فرمان شاه نادیده و هیچ انگاشته می‌شود. «فرود» از نزدیک‌شدن لشکریان ایران آگاه می‌گردد. به نزد مادر خود «جریره» رفته، راه چاره‌ای می‌جوید که چه باید کرد.

جریره زنی بود مام فرود

ز بهر سیاوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت که: ای مام روشن روان

«جریره» که از سیاوش در ابتدای زناشویی دور گشته، به چشم دیده است که پدرش پیران همسری دیگر برای شویش برگزیده که دخت شاه توران است در غربت و تنهایی فرزند را زاده است و تنهای و تنهاست و از بیداد زمانه خسته و ناخشنود است. غم جانکاه کشته شدن سیاوش دل و جان او را رنجه ساخته و به راستی بانوی ستم دیده توران است،‌ شاد می‌گردد که سپاه ایران که در پی پادشاهی کیخسرو به توران نزدیک شده فرجام رهایی او باشد. دوران اندوه و غم و بیداد زمانه سپری شود. این خواسته و حق اوست،‌ چه میزان می‌توان باز نابخردی روزگاران و بیداد زمانه را بر دوش کشید. شاید پایانی باشد بر این رنج و اندوه و گریزی از بازی زمانه، غافل آن که بازی زمانه گونه دیگری است.

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس

به پیش سپه در سرافراز توس

چه گویی؟ چه باید؟ کنون ساختن

نباید که آرد یکی تاختن

جریره بدو گفت کای رزم ساز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

به ایران برادرت شاه نو است

جهاندار و بیدار کیخسرو است

ترا نیک دارد به نام و گهر

ز هم خون و از مهره یک پدر

جریره فرزند خویش را امید می‌دهد که رهایی او و همة آنان با آمدن سپاه ایرانیان نزدیک است.

می‌خواهد از تخوار که کهتر و مهتر پهلوانان ایران زمین را می‌شناسد، نشان پهلوانان را بخواهد تا بیداد دیگری نرود و نادانی دیگر سر نزند. ایرانیان از بالای کوه جایگاه فرود را دیده‌اند. توس آشفته و خشمگین که این دو دلاور چه کسان‌اند تا اگر از تورانیان‌اند،‌ دستگیر و کشته شوند. بهرام گودرز می‌باید بر این شناسایی رود. بهرام به آن دو نزدیک می‌شود و بانک بر می‌دارد که کیستید؟

چو بهرام بر شد به بالای تیغ

بغرید بر سان غرنده میع

چه مردی؟ بدو گفت بر کوهسار

نبینی همی لشکر بی‌شمار

فرودش چنین پاسخ آورد باز

که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گو ای جهان دیده مرد

میارای لب را به گفتار سرد

بهرام می‌خواهد که فرود خود را معرفی سازد. او می‌خواهد تا نشانه‌ای که از سیاوش در بدن دارد، نشان دهد. فرزند خال بر بازو را نشان می‌دهد و بهرام می‌داند که او فرزند سیاوش است.

بدو گفت بهرام که ای نیک بخت

تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو؟ ای شهریار جوان

که جاوید بادی بروشن روان

بدو گفت که آری فرودم درست

از آن سرو افکنده، شاخی برست

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر، یکی خال بود

که زان گونه پیکر به پرگار چین

نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد قباد

ز تخم سیاوش دارد نژاد

بهرام از اسب پیاده شد و بر فرود نماز می‌آوردو از کینه‌‌ای که از افراسیاب دارد می‌گوید. آرزوی خود را با نبرد با افراسیاب و گرفتن انتقام پدر می‌گوید: بهرام باور دارد که آنچه را که شنیده به توس خواهد گفت و سپهدار خواهد شنید.

چنین داد پاسخ ستمکاره توس

که من دارم این لشکر و بوق و کوس

تو را گفتم او را به نزد من آر

سخن هیچ گونه مکن خواستار

که او شهریار است پس من کی‌ام

بر این کو، گوید ز بهر چه‌‌ام

یکی نامور خواهم و نام جوی

کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد به خنجر ز تن

به پیش من‌ آرند بر انجمن

بدو گفت که ای پهلوان

مکن هیچ بر خیره، تیره روان

بترس از خداوند خورشید و ماه

دلت را به شرم آور از روی شاه

که پیوند اویست و همزاد اوی

سواریست نام‌آور و جنگ جوی

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

نبُد پند بهرام یل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند

بتازند نزدیک کوه بلند

خودسری، نافرمانی، کینه‌جویی و تندخویی، همگی بار نابخردی است. همه اینها در دل و جان سپهبد توس جای گرفته است، سخن هیچ فرزانه‌ای را شنوا نیست، بیداد ریشه در جان او دارد، بیدادی که هیچ اندرزی و سخنی نمی‌تواند او را از آن دور سازد باید با این بی‌خردی خود را زشت نام سازد تا زمان زمانه است، این زشت نامی با او باشد.

پهلوان ایرانی با فرود به نبرد بر می‌خیزد. توانایی و دلاوری فرود پهلوان ایرانی را به خاک و خون می‌کشد. باز هم خبر شوم این رزم بی‌سرانجام خرد سپهبد ایران را به تاریکی می‌برد. گویی همگی پهلوانان ایران باید در این ستم شریک گردند.

همه آنها به نبرد با شاهزاده فرود بر می‌‌خیزند. ریو، زرسب، توس، گودرز، گیو، بیژن و رهام، همه و همه باید به جنگ با فرود روند تا این گناه همه آنان را در برگیرد. نافرمانی و کین‌جویی همه را در بر گرفته است.

جریره در خواب می‌بیند آنچه از بیداد ایرانیان بر آنان خواهد رفت. آتشی را می‌بیند که دژ و قلعه را فرا گرفته و آن را می‌سوزاند، با هر چه در آن است. به فرود جوان می‌گوید فرودی که اسیر زمانه بوده است، پدر را ندیده و پدر ناکامش را در جوانی کشته‌اند. می‌داند که سرنوشت پدر در انتظار اوست، اما این بار ایرانیان و پهلوانان آن در بیدادند و نابخردی.

به مادر چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شده‌ست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نسپری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

به دست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بیژن آمد دمان

بکوشم نمی‌رم مگر عزم دار

نخواهم از ایرانیان زینها

بی‌خردی فرجامین آغاز می‌شود. فرود دلاور نمی‌تواند برخلاف رسم پهلوانان و فره‌شاهی خود را به ایرانیان بسپارد. بیژن و رهام،‌ بر او می‌تازند. شمشیر نادانی رهام بر کتف فرود می‌آید، دستش از شانه به پایین می‌افتد. با دست بی‌بازو به سوی دژ رهسپار می‌شود تا بار دیگر مادر خود جریره را ببیند و از ستم‌ها به او بگوید. بر آنچه بر او رفته،‌ جز جریره،‌ چه کسی توان شنیدن این بی‌خردی و بیداد رفته بر فرزند را دارد؟ جریره‌گویی سرشتش با اندوه و غم است. یک بار از ستم تورانیان بر شویش سیاوش می‌نالد و می‌گرید و این بار از بیداد ایرانیان. او اسیر این بیدادهاست؛ از خویش و بیگانه. آیا پایانی بر این بیداد قابل تصور است؟

فرود جوان ترگ بیژن بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلیر

فرود آمد از دوش، دستش به زیر

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسب و همی زد خروش

به دژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور، شیر جنگی،‌ فرود

جریره فرزند ناکام را می‌بیند که اهریمنان و دیوان آن را چنین به رنج افکنده‌اند. می‌بیند که زمان جدایی است. می‌اندیشد که با این غم چه چاره سازد. تن و پیکر او نمی‌تواند بار سوگ را بر دوش کشد. مویه می‌کند و شکوه‌ها دارد از بیدادها که بر او رفته است.

بشد با پرستندگان، ‌مادرش

گرفتند پوشیدگان در برش

همه غالیه موی و مشکین کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مویه، همه حصن دود

چنین گفت چون لب ز هم برگفت

که این مویه کردن نباشد شگفت

کنون اندر آیند ایرانیان

به تاراج دژپاک بسته میان

پرستندگان را اسیران کنند

دژ و باره و کوه ویران کنند

دل هر که بر من بسوزد همی

زجانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن

تن خویش را بر زمین بر، زدن

فرود برخلاف پنداشت نخست درمی‌یابد که چگونه ایرانیان و سپهبدان او بر او که فرزند سیاوش و برادر پاشده کیخسرو است، این گونه بیداد و ناجوانمردی می‌نمایند. پس با دیگران چه خواهند کرد. آرزو دارد هیچ یک از بانوان دژ به دست این نابخردان گرفتار نگردند. می‌خواهد تا خود را از باره قلعه به زیر افکنند،‌مرگ بر اسیری و گرفتاری به دست بیداد جویان نابخردان ارج دارد.

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش به تیمار و درد

جریره دیگر تنهای تنهاست. او نیز راه گریز از این بیداد را مرگ می‌بیند. بانوان بر بالای دژ رفته، خود را به پایین افکندند. جریره گنج‌ها و دژ را به آتش می کشد، اسبان را پی می‌کند، شکم آنها را می‌درد و سرانجام بر بالین فرزند ناکام می آید. رخ را بر روی فرزند می‌نهد و با خنجری که به همراه دارد شکم خویش را می‌درد. می خواهد همراه فرزند باشد و این چنین می‌شود.

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه، خویش را بر زمین بر زدند

جریره، یکی آتشی برفروخت

همه گنج‌ها را به آتش بسوخت

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

در خانه تازی اسبان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پی

همی ریخت از دیده خوناب و خوی

بیامد به بالین فرخ فرود

یکی دشنه با او، چو آب کبود

دو رخ را بر روی پسر بر نهاد

شکم بر درید، از برش، جان بداد

نادانی بر دانایی جیره می‌شود. بیداد پیروز است. اهریمن شاد است بر آنچه رفته است زشت نامان مانده‌اند با کوهی از گناه. بی‌گناهان رفته‌‌اند و در بیدادها گم شده‌اند. بار دیگر تاریکی بر روشنایی تاخته است.

نور اسیر ظلمت است تا آن زمان که خورشید خرد و دانایی و داد، طلوعی دیگر داشته باشد.آیا بامدادی در راه خواهد بود؟ اگر نباشد، پس این بیدادشدگان تاریخ چه کنند؟ آیا این خون‌ها جوششی خواهند داشت؟ ستیز بی‌فرجام خرد و بی‌خردی، هیچگاه گسسته نمی‌شود. ادامه دارد تا آنگاه که اهریمن و بیداد در پنجه اهواریی و داد و دانایی گرفتار آید و در هم پیچد.

روشنایی بر تاریکی چیره گردد و نور گیتی را فرا گیرد. داد گسترده شود و شادی جای اندوه نشیند. گناهی نباشد تا بی‌گناهی در خون غلتد. در هیچ کاخی و در هیچ بندی ستمدیده‌ای به بند کشیده نشود.

جز در شاهنامه‌ها و داستان‌ها از نابخردی و بیداد کلامی نرود و جز از داد نگویند. آن روز، روز فرزانگان است. روز خردمندان ودادورزان است. آن روز، روز خرد است و روز دانایی است. روز چیرگی فرجامین خرد. روز مرگ ونیستی ناپاکان و بیدادگران و روز آزادگان است. و خورشید را سلامی دوباره باید.

 

پی‌نوشت:

۱ـ شاهنامه مشهور به چاپ مسکو، دکتر فریدون جنیدی، از منابع بوده‌اند.

۲ـ مقاله داد در شاهنامه فردوسی، نگارنده، چاپ در روزنامه اطلاعات، مورخه ۱۸ر۲ر۱۳۹۳

۳ـ کتب فرزانگانی هم چون شاهرخ مسکوب، دکتر محمدجعفر محجوب، دکتر اسلامی ندوشن و دکتر خالقی مطلق بسیار مورد استفاده نویسنده بوده است.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: