1396/8/15 ۰۷:۳۵
زمانی که من در فرانسه بودم (۵۰ تا ۵۵ مسیحی) تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در این کشور درس میخواندند، بهخصوص در پاریس٫ فرانسه برای دانشجویان خارجی آسانترین و پذیراترین کشور بود، و از این رو یک جامعه بینالمللی محصل را در خود گرد آورده بود
زمانی که من در فرانسه بودم (۵۰ تا ۵۵ مسیحی) تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در این کشور درس میخواندند، بهخصوص در پاریس٫ فرانسه برای دانشجویان خارجی آسانترین و پذیراترین کشور بود، و از این رو یک جامعه بینالمللی محصل را در خود گرد آورده بود. از زیر بار جنگ بیرون آمده بود و به قدر کافی گشایش در خود داشت، بیآنکه چندان گرانی باشد. تسهیلات زیاد برای دانشجویان قائل میشدند. در زمینه علوم انسانی تقسیمبندی دو نوع دیپلم به دولتی و دانشگاهی، کار را برای خارجیها آسانتر میکرد. فرانسه از لحاظ فرهنگی اعتبار خود را داشت و بعد از امریکا و انگلستان، مهمترین کشور شناخته میشد. دانشجویان ایرانی از لحاظ سیاسی به سه گروه عمده تقسیم میشدند: کسانی که خارج از گروهبندی بودند به سیاست کار نداشتند، درسشان را میخواندند و در مجامع دانشگاهی خیلی کم دیده میشدند. چون حکومت ملی مصدق بر سر کار آمده بود، گروه دوم ملیگرای بودند، طرفدار مصدق و نهضت ملیشدن نفت. گروه سوم چپ بودند، در جهت گرایش حزب توده، و این عده از همه فعالتر بودند. حزب توده در ایران نضج گرفته بود و تبلیغ وسیع برون مرزی داشت. در فرانسه نیز حزب کمونیست، بعد از ایتالیا، مهمترین حزب کمونیست اروپا حساب میشد. سندیکای کارگری نیرومند «س.ژ.ت» (C.G.T) از آن پشتیبانی داشت. روزنامه «اومانیته»۱ بسیار بانفوذ بود و عدهای از روشنفکران شناخته شده، از نوع سارتر و سیمون دوبووار، جانب چپ را داشتند. نیروی تبلیغی کمونیستها به حدی بود که هر کس با آنها مخالفت علنی میکرد، کوبیده میشد، برچسب خیانت یا لااقل ارتجاعی و کودنی میخورد، و مجموع اینها جوان را گرایش میداد به جانب چپ. کسانی از این دانشجویان نیز پنهانی با جناح سلطنتطلب رابطه داشتند، جایزه یا کمک خرج میگرفتند؛ ولی به ظاهر چپنمایی میکردند.
جلسات دانشجویی گاه به گاه تشکیل میشد و همواره بحث و مجادله در میان ملیون و تودهایها بود. یک عده عجزه نیز بودند که بیآنکه اعتقاد داشته باشند، برای آنکه از قافله روشنفکری عقب نمانده باشند، خود را با تودهایها موافق نشان میدادند. من روی هم رفته کم به این جلسات دانشجویی که میدان برای خودنمایی ناطقان بود، میرفتم. گاه سر میزدم و خاموش میایستادم. چند تنی از دو جبهه میداندار بودند و نطقهای غلاظ و شداد میکردند.
در این زمان دو موضوع پیش آمد که بحثهای داغی برانگیخت و منفعت صنفی را با سیاست درآمیخت: یکی مربوط به ارز بود. توضیح آنکه چون دولت مصدق به علت مبارزه با انگلیسها با کمبود ارز روبرو بود، کمیسیونی ترتیب داد که به بررسی مکنت دانشجویان خارج از کشور بپردازد، و آنان که تمکن شخصی داشتند، فروش ارز به آنان قطع گردد. البته کسانی که واجد چنین تمکنی شناخته نمیشدند، ارزشان ادامه مییافت. کسانی که فروش ارز به آنها در معرض متوقف شدن بود، هیاهو راه میانداختند و دشنامهایی که حزب توده باب کرده بود، نسبت به دولت بر زبان میآوردند، و گاه در سفارت جمع میشدند و نطق خطابه جریان داشت. سلسله جنبان، تودهایها بودند که از این جریان شخصی، بهرهوری سیاسی میکردند.
موضوع دوم، مربوط به مدرک تحصیلی بود. چون در فرانسه دو نوع دیپلم دکتری برای خارجیان جریان داشت، یکی دانشگاهی و دیگری دولتی، در تهران حرف بر سر تصمیمی بود که دیپلم دانشگاهی را به عنوان دکتری نشناسند. این موضوع نیز کسانی را که در این امر ذینفع بودند، به تکاپو انداخت. قرار شد که نامههایی در این باره به دولت نوشته شود و حتی نمایندگانی برای مذاکره به تهران روانه گردند. سرانجام دولت نیز نظر خود را تعدیل کرد، بدین معنی که دکتری دانشگاههای فرانسه به همان صورت شناخته بمانند، منتها تصریح کلمه «دانشگاهی» گردد.
تفاوت میان دانشگاهی و دولتی آن بود که اولی دورهاش کوتاهتر بود و رسالهاش را میشد با اختصار بیشتری برگزار کرد؛ ولی واقعیت این است که این موضوع نیز میتوانست استثناهایی داشته باشد. بودند کسانی در میان دکترهای دانشگاهی که بعدها افراد کارآمدی شدند. در مقابل، بعضی از دارندگان دکتری دولتی دیپلم را گرفتند و گذاردند توی بغل و تا آخر عمر با همان سر کردند، بیآنکه قلم روی کاغذ بگذارند و یا شاخصیت علمیای از خود بروز دهند. این دیپلم را وسیله و پلهای قرار دادند برای راهیافتن به دانشگاه و مقامات دولتی، ولی در دانشگاه هم همان تقریر جزوه صد صفحهای که ترجمه بود، از جانب آنان ادامه یافت. البته نباید ناگفته گذارد که بودند کسانی در میان دارندگان دکتری دانشگاهی که مایه آبروریزی بودند؛ معلوم نبود که این یکی دو سال در فرانسه چه کرده و چه آموخته بودند. حتی چند کلمه فرانسه نمیتوانستند حرف بزنند، نوشتن که هیچ. از تمدن غرب و فرهنگ کشور مقیم هم بوئی نبرده بودند. حق داشتند کسانی که آنها را «دکترهای قالیچهای» میخواندند. معنیاش این بود که قالیچهای به استاد خود داده و از او نمرۀ قبولی گرفتهاند!
من نمیخواهم استادان فرانسوی را تا این حد فرود آورم. این، حدس بدگمانانهای بیش نبود. آنچه درست بود، این بود که به طور کلی دولت فرانسه و دانشگاههای فرانسه نظر مساعد و تساهلآمیز نسبت به خارجیها داشتند و میخواستند از این طریق فرهنگ خود را در جهان ساری سازند، و در مقابل هجوم زبان انگلیسی و فرهنگ انگلوساکسون، جای پائی برای خود نگاه دارند. از این رو این یک سیاست و مشی شده بود که حتیالمقدور به یک حداقل توقع از دانشجوی خارجی اکتفا گردد. این روش موجب گشت که دوغ و دوشاب در کنار هم نهاده شوند، و بهحق بدنامیای برای مدرک تحصیلی فرانسه ایجاد گردد.
به هر حال، چه در مورد ارز و چه در مورد ارزشگذاری مدرک، بهانه به دست تودهایها داده شد که به سود سیاست خود به تحریک بپردازند.
راجع به اصل موضوع، دولت مصدق حق داشت که بخواهد وضع را روشن کند. دکتری دانشگاهی، قدرش را در حد خود قرار دهد و ارز کمیاب دولتی را به افراد ثروتمند ارزانی ندارد. اجلاسهای دانشجوئی بر سر هم سبکسرانه و بیمایه بود. سردمداران و گردانندگان غالبا کسانی بودند که میخواستند خودی نشان دهند و امتیازهائی برای آیندۀ خود بگیرند. صمیمیت و فکر نوعی در آن خیلی کم مشاهده میشد. این موضوع گرچه در آن زمان در حد احساس بود، بعد به اثبات رسید. پس از آنکه چند سالی گذشت و همگی به ایران بازگشتند، نشان داده شد که کسانی که سنگ چپ و خلق و طبقۀ زحمتکش و آزادی به سینه میزدند، یک یک خود را به حکومت کودتائی فروختند و حتی یک مسابقۀ جهنمی در کسب مقام و پول درگرفت! ملیگرایان نیز گرچه قدری بهتر بودند، در میان آنان هم بودند کسانی که «چون بهار بدیدند، توبه بشکستند»!
من که ناظر نطقهای آتشین در جهت مردمخواهی و نوعپرستی بودم و سالها بعد، پشتکردن آنها به مردم را دیدم، حق داشتم که از این روشنفکرنمائی دنیادارانه نومید شوم. از این رو هرگز با هیچ گروه دمسازی نداشتم و خود را آلودۀ مرام خاصی نکردم. همیشه یک گرایش چپ در من بود؛ ولی چپی که با ذات ایران و عمق فرهنگش همراه باشد، نه آنکه در جهت تخریب آن حرکت کند. طی پنجاه سال اخیر، بدبختی بزرگی که بر سر این کشور آمد، آن بود که «روشنفکری» و فرنگیمآبی، و به طور کلی آشنایی با دانش غرب، تنها یک راه را به شناسایی گذارد، و آن سوار شدن بر دوش ملت ایران، و کسب تعین باشد. استثناهای اندک را البته از نظر دور نمیدارم. آنچه در دوران تحصیلم دیدم، چه در دبیرستان البرز، چه در دانشکدۀ حقوق و چه در پاریس، مرا به این نتیجه رساند که: در ایران دهان ادعا چه گشاد بوده است، شخصیتها چه لرزان، و پشت کردن به مردم چه آسان!
یک علت عمده این بود که اکثر این فرنگرفتهها و مدرکدارها نسبت به فرهنگ کشور خود بیگانه بودند، به ایران اعتماد نداشتند، رویشان به جانب غرب بود، خودباخته بودند، مانند چوبپارهای بر آب، و خارج از گروه و طبقۀ خود، مردم ایران را جانداران دوپائی میدانستند که بیش از آن شایستگی ندارند که به بخور و نمیری قانع باشند.
کسانی که در دورۀ رضاشاهی به عنوان محصل اعزامی به اروپا رفته بودند، خیلی بهتر بودند. در میان نسل روشنفکرنمای بعد از شهریور ۲۰ و بهخصوص نسل مسندنشین بعد از ۲۸ مرداد، کسانی بودند که چنان بدنامیای برای این کشور مظلوم کهنسال ایجاد کردند، که به این آسانیها از تاریخش زدوده نخواهد شد، و ایران را به یک «برهوت فکر و شخصیت» نزدیک نمودند که تا سالها تاوانش باید پرداخت گردد.
روش اندیشیدن
هر ملت برای خود تکیه کلام و روش اندیشیدنی دارد. فرانسویها نیز البته چنین بودند و دانشجویان ایرانی، با چند سال اقامت در آنجا تحت تأثیر قرار میگرفتند. تأثیرپذیری اگر با سبکسری همراه باشد، البته سطحیها را میگیرد و آنان گمان میبرند که از این طریق، کل تمدن محل را کسب کرده، و به صورت یک فرنگی تمام عیار درآمدهاند! یکی از آن موارد که میخواهم انگشت رویش بگذارم، شانه بالا انداختن در برابر مسائل و خود را بیاعتنا نشان دادن ـ ولو فاجعهای باشد ـ که فرانسویها در اصطلاح خود آن را Je m’en foutisme مینامند، و تا حدی یک روش زندگی هم شده بود.
کاربردن بعضی اصطلاحات که فقط در دهان اهل کشور و اهل زبان میتواند جا بیفتد، تصنعی به خارجی میبخشد که ابتذال آن از نظر پنهان نمیماند. تطابق با محیطی که شخص به صورت چند سال گذرا در آن زندگی میکند، ظرافتی میطلبد. در غربت، باید هم خود بود و هم قدری دیگر بود، و این «خود بودن و دیگر بودن» خود هنری است.
بعضی از دانشجویان ایرانی عجله داشتند که فرانسویمآب شوند و پس از آنکه به ایران برگشتند و صاحب مقام و یا موقعیتی شدند، پرورش این خصلت را برای خود افتخاری دانستند که نام آن cynisme2 است که در بازگشت به ریشۀ یونانی آن میشود «کلبیگری»، و آن این است که شخص رودرواسی و محابا را از خود دور نگاه دارد؛ هوشمندی و برد را در آن بداند که کار خود را از پیش ببرد، به هر قیمت که شده و در درجۀ نهائیاش زیر پا نهادن هر نوع «پرنسیپ». فرانسوی در میان بعضی صفات خوبی که داشت، شاید قدری بیشتر از سایر اروپائیان از این خصیصۀ «سینیسم» بهرهمند بود، و این دسته از ایرانیان، اقتباس آن را جزو نشانههای تجدد و تمدن شناختند.
درجۀ فرهنگ
واقعیتی که شخص من طی سه سال و نیم اقامت در فرانسه دستگیرم شد، این بود که فرانسوی را به درجۀ فرهنگ او باید به قضاوت گذارد. افراد بافرهنگ آن از ظرافت، ادب، اندازهشناسی و حفظ جانب آزادی بهرهمندند، ولی از طبقۀ کمفرهنگ انتظار چندانی نباید داشت. بعضی صفات در میان غربیان مشترک بوده است، ازجمله آنچه در برخورد با شرقی و در روش استعماری به کار افتاده، و هماکنون نیز خمیرمایۀ استثمار را تشکیل میدهد، و آن این است که شرقی یک درجه پایینتر از غربی است؛ زیرا به صنعت و علم جدید دسترسی نیافته، و موازین تمدن غرب را نیاموخته؛ جامعهای آزاد نیست، و چون مردمش را زور تبعیت میکنند، پس قابل احترام نیستند.
درنتیجه، در امر اقتصاد، مواد خام او را باید ارزان خرید، از کارگر کمبهای او استفاده کرد، در متن سیاست جهانی راهش نداد، و در روابط بینالملل به همان ادب ظاهری اکتفا نمود، بیآنکه به او اجازه داده شود که از مرز خود پا بیرون نهد.
فرانسوی البته در دویست سال اخیر درخشندگی داشته، و نقش قابل توجهی در شکوفاندن تمدن غرب ایفا نموده، ولی مصون از بعضی تناقضها نبوده، و بعضی صفات خوب یا بد را در کنار هم نهاده. در قرن بیستم که تنزلی اخلاقی در غرب حادث شد، بهخصوص بعد از دو جنگ بزرگ جهانی، نشانههایی از این تنزل در فرانسه نیز به چشم خورد. بهخصوص شکست در جنگ دوم و اشغال خاک آن از جانب آلمانها، تکان روحی به این کشور داد.
دوگل در ترمیم آن کوشید و اندکی آب رفته را به جوی بازگرداند، ولی فرانسوی به همان اندازه که قدرتپسند است، ضد قدرت نیز هست، و از افراد نیرومند بیم دارد؛ از این رو دوگل چندان باب طبعش نبود. بعد از جنگ، وضع به گونهای شد که عبارتی در دهان آیزنهاور رئیس جمهور آمریکا نهاد که به فرانسویها خیلی برخورد و آن این بود: «تارهای اخلاقی فرانسویها از هم گسیخته شده است.» در سالهایی که من در آنجا بودم، احساس میشد که نوعی حالت گذرا، وقتپرستی، دمدمیگری، تنگحوصلگی و خودبینی، در کار جریان یافتن است. افزایش توقعها و در مقابل، تنگ شدن دایرۀ زندگی، البته یک ملت را تنگ خلق و کوتهبین میکند. ولی در هر حال، تا زمانی که عدهای نخبه، در شئون مختلف، در میان ملتی یافت شوند، نمیشود گفت که آن ملت رو به تحلیل رفتن نهاده، و در فرانسه، در همۀ زمینهها، هنوز نخبگانی بودند که کشور خود را بر سرپا نگاه دارند.
فرانسوی با سایر ملتهای اروپا قدری تفاوت دارد. استعمال زیاد گوشت و شراب، تیزی اعصاب او را موجب شده است. سرشکستگی فرانسه را در شکست از آلمان، یک چیز ترمیم کرد و آن مقاومت قهرمانانهای است که عدهای از مردم آن در مقابل آلمانها بروز دادند، هرچند که در مقابل، عدهای هم با آنان همکاری نشان داده بودند.
نهضت مقاومت تاریخچۀ افتخارآمیزی دارد که در آن همه نوع افرادی بودند، از چپ تا راست و از مذهبی تا بی دین، شعر معروف آراگون ناظر به این معناست، با این شروع: «آن یکی که به خدا اعتقاد داشت و آن یکی که نداشت؛ یعنی هر دو در برابر اشغال آلمان ایستادند، تا حد دادن جان.»
همان زمان سقوط دین بین فو صورت گرفت و به شکست کامل فرانسه در هند و چین انجامید. استقلال مراکش، تونس و الجزایر، که یکی پس از دیگری پیش آمد، با زد و خورد و کشمکش زیاد همراه بود. فرانسه به آسانی دست بردار نبود. دربارۀ شقاوت فرانسویها در الجزایرـ که آن را «الجزایرِ فرانسه» میخواندندـ داستانها گفته میشد. هنوز تا این اواخر چالههای جسدهای دستهجمعی کشف میگشت. فرانسویهای مقیم الجزایر که آنان را «پاسیاهان» (Pieds noirs) میخواندند، در پافشاری در حفظ موقع خود تا بدان حد جلو رفتند که میخواستند «دوگل» را ترور کنند.
در تمام دوران میان ۵۰ و ۵۵ میلادی که من در فرانسه بودم، اعتبار فرانسه به علت بیثباتی دولتها و کشمکشهای حزبی و پارلمانی پائین آمده بود و این کشمکشها غالبا بر سر مسائل درجه دو بود. وضع اقتصاد خوب نبود و فرانک فرانسه در اعتبار متوسّط به سر میبرد. برای مثال بگویم در انگلیس که بودم، فرانک فرانسه را بهزحمت برای تعویض قبول میکردند. آنچه محکم و پابرجا بود و اعتبار و شهرت جهانی فرانسه را نگاه میداشت، دستگاه دیوانی، مطبوعات و کتاب، فرهنگ، تئاتر و فیلم و اشتهار پاریس به عنوان عروس شهرهای جهان بود؛ البته اینها را هم باید اضافه کرد: طبخ، عطر، سلیقه و مُد… فرانسه در کشف لذائذ و هیجانها ـ از سبکترین تا سنگینترینش ـ پیشگامی از خود نشان داده بود.
آمدن دوگل دوران تازهای را در فرانسه پایه نهاد. به هرج و مرج و تزلزلی که در امور سیاسی و اجتماعی دیده میشد، خاتمه داده شد و ثبات سیاسی بر افزایش بنیه اقتصادی نیز افزود. فرانسه، بعد از آلمان دومین کشور مهمّ اروپا شناخته شد.
آنچه پایه حکومت استعماری فرانسه را لرزاند واقعه «دینبینفو»(Dien Bein phu) بود. پایگاه اصلی سپاه فرانسه در هندوچین که از جانب ویتکنگها محاصره شد و پس از چندی تسلیم گردید و عده زیادی از فرانسویان به اسارت درآمدند(مه ۱۹۵۴). از آن پس فرانسه ناچار شد که هندوچین را ترک گوید و آن را به امریکائیها بسپارد که آنان نیز پس از یک جنگ خونین همان کردند که فرانسویها کرده بودند، یعنی دست برداشتن از ویتنام.
سه محور غرب
اجتماع غرب بر سه محور میچرخد: پول، قانون و آزادی فردی. پول تنها شاخص ملموسی است که بتواند اعتبار انسانی شما را حفظ کند؛ اگر نداشته باشید، از انسانیّت فرو میافتید! برای مثال: چون به یک رستوران یا هتل میروید، ارزش شما به آن شناخته میشود که چگونه دست توی جیب ببرید: یا نگاه تحقیرآمیز است، یا تعظیم و احترام. پول البته همیشه کارگشا بوده است و سعدی، با تجربهای که داشت، میگفت: «منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست»!
نحوه دریافت پول در میان ملتها فرق میکند و همان نیز تا حدی شاخص تمدن شناخته میشود. در جاهایی نوع گرفتن آن با ادب همراه است و چون داشتید بر انسان بودن شما مُهر تأیید میخورد، مانند سوئیس٫ در جاهایی، در هر حال، انسانیّت مطرح نیست؛ زیرا کسی مجال فکر کردن به آن را ندارد و این جاها پول بلاگردان جان قرار میگیرد، شما میدهید برای آنکه از جان خود مایه نگذارید. فرانسه از این حیث در ردیف متمدنها بود و شما با دادن یک انعام خوب، شخصیّت انسانی خود را تسجیل میکردید.
بهترین افراد فرانسوی در میان طبقه متوسط بافرهنگش دیده میشدند. طبقه پائین، بیادب و کمحوصله؛ طبقه بالا و ثروتمند، از خودراضی و متفرغن. متوسطها از نوع معلم، اداری، درس خواندههایی که شغل متعارفی داشتند، میتوانستند مردم خوشایندی باشند. ما با آنها خوب حرفمان میگرفت، بیشتر از انگلیسی و آلمانی. فرهنگ و خصلت ما به فرانسوی نزدیکتر بود و اصولا باید بگویم با اقوام مدیترانهای.
این را هم باید گفت که ساکنان پایتخت، ملاک چندانی برای قضاوت درباره یک ملت نیستند؛ باید در شهرستانها هم زندگی کرد و دید.
بعد از یک جنگ، پیروزی غرور میآورد و شکست، عقده! فرانسوی هر دو این حالت را آزمود، ولی زود توانست کمر راست کند و به روی خود نیاورد که اشغال تحقیرآمیز آلمانها را تحمل کرده است. با این حال، در مقابل رستاخیز برقآسای آلمان و تحرّک انضباط مردمش، نمیتوانست از احساس نوعی کمبود خودداری ورزد.
پینوشتها:
۱- Humanite (بشریت)
۲ـ Cynisme در فارسی کلبیگری، بیچشم و روئی.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید