1402/9/7 ۰۸:۱۰
کسانی که در کشور ما به عنوان روشنفکر دینی شهرت دارند، هیچ یک حتی آنها که در کارهای سیاسی و حکومتی وارد شدند، نه علاقهای به سیاست نشان دادند و نه در بحث و نظر به سیاست رو کردند. بعضی از آنها هم که از سیاست چیزی گفتند، از حد مخالفت و موافقت با حکومتها و دفاع از بعضی ایدئولوژیها و اظهار نظرهای کلی سیاسی ـ اخلاقی تجاوز نمیکرد.
سستی اقوال فلسفهنما
آنچه به شخص من مربوط میشود، این است که در نوشتههایم تا حدودی بیبنیادی ایدئولوژیهای شایع و رایج و سستی اقوال فلسفهنما را نشان دادهام و میدانم که این گناه بزرگی بوده است و بزرگیاش چندان است که مجال نمیدهد کسی بپرسد قضیه چه بوده و گناه چگونه روی داده است! چیزی که میگویند، این است که اگر حکومت تندی و خشونت به خرج میدهد و کارها را به نااهلان میسپارد، اینها نه برآمده از خوی اشخاص مقتضای انحطاط سیاست، بلکه فراگرفته از تعلیمات بعضی اشخاص پیرو فاشیسم و استبداد است که به حکومت القا میشود. اگر چنین است، این خشونت زبانی شما را کی و چگونه به شما تعلیم کرده است؟ شما این رسم ناسزاگویی و بیباکی در بهتان را از کدام آموزگار آموختهاید؟
یکی از نقص های چیزی که به نام «روشنفکری دینی» خوانده میشود، بیبهرگی و عاری بودنش از بعضی صفات لازمۀ روشنفکری است. روشنفکر هم تعلق خاطر به سیاست دارد و هم باید از فهم سیاسی و فلسفی برخوردار باشد. کسانی که در کشور ما به عنوان روشنفکر دینی شهرت دارند، هیچ یک حتی آنها که در کارهای سیاسی و حکومتی وارد شدند، نه علاقهای به سیاست نشان دادند و نه در بحث و نظر به سیاست رو کردند. بعضی از آنها هم که از سیاست چیزی گفتند، از حد مخالفت و موافقت با حکومتها و دفاع از بعضی ایدئولوژیها و اظهار نظرهای کلی سیاسی ـ اخلاقی تجاوز نمیکرد. به رویکرد اخلاقی علمی آنها باید احترام کرد؛ اما کسی که یک مقاله در تحلیل و بیان وضع سیاست جهان و کشور ننوشته، با سیاست و در نتیجه با روشنفکری چه نسبت میتواند داشته باشد؟
در توجیه وجود روشنفکری دینی گفتهاند که وظیفهاش نشان دادن امکان سازگاری حکومت دینی با دمکراسی است. در این صورت مخصوصاً باید توجه کرد که وظیفه روشنفکر دینی، پیروی از یک اصل ایدئولوژیک اعلام شده است. این پیروی مشکل نیست و با گنجاندن چند عبارت ناسازگار در یک بیانیه، تمام میشود؛ ولی همین مقدار هم نمیتواند بدون درک و فهم سیاست صورت گیرد. کسی که کار حکومت در زمان کنونی را نمیشناسد، چگونه بگوید که حکومت دینی میتواند یا نمیتواند دمکراتیک باشد و مگر روشنفکری در کشور ما راهی به جمع و سازش دادن میان دین و دمکراسی برد؟
اما من در سی سال اخیر که ایدئولوگ نظام خوانده میشدم، همۀ همّ خود را مصروف درک و بیان شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی علمی کشور کردم. صدها صفحه در باب «سیاست علم» و «امکانهای پیشرفت و توسعه» و «شرایط اثربخش بودن پژوهش» نوشتم؛ «وضع آموزش و پرورش و دانشگاه» را در حدی که میتوانستم، گزارش کردم. از مشکلات علوم انسانی و وضع آن گفتم و بر نارساییها و ناتوانیها در کار مدیریت و بوروکراسی انگشت نهادم؛ از «شرایط روشنفکری» و «درک سیاست» پرسیدم و درباره «وضع اخلاق و شرایط علم و عمل» تحقیق کردم و خلاصه اینکه کوشیدم تا وضع تاریخی کشور و شرایط اصلاح امور را دریابم و البته همواره مواظب بودم که ببینم کارهایی که میکنم، بر چه اساسی است و تا چه اندازه به راهنمایی خرد صورت میگیرد. سی سال وضع کشور را نقد کردم تا بگویم در کار مدرسه و دانشگاه و مدیریت علم و مشکل مهاجرت دانشمندان چه گرفتاریها داریم. به شرح اوضاع روشنفکری و نزاعهای سیاسی پرداختم تا دریابم و بفهمانم که چرا چرخ سیاست و مدیریت و توسعه کشور میلنگد و چرا اهل سیاست حرفی ندارند که بزنند و طرحی پیش نمیآورند و روشنفکران زبان نقدشان کند و گاهی خاموش شده است. با طرح این مقدمات، میخواستم بگویم که برای ورود در صحنه عمل و اقدام درست و مناسب سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و اداری چه شرایط روحی و عقلی و مادی لازم است. آن گفتهها و نوشتهها اکنون به حدود 20هزار صفحه رسیده است.
گفتگوهای تنهایی
میدانم که خواندن نوشتههای من آسان نیست. خوانندگان کتابها برای این کتاب میخوانند که از آن چیزی بیاموزند یا از خواندنش لذت ببرند. من برای یاد دادن چیزی به خوانندگان نمینویسم. نوشتههایم گفتگوهایی با خود در تنهایی است یا بهتر بگویم، از خواننده دعوت میکنم که با من در فکر کردن شریک شود و خوانندگان معمولاً حوصله این کار را ندارند. پس اگر عدد خوانندگان من زیاد نیست، یک وجهش هم دشوارخوان بودنش باشد. نمیدانم، شاید فردا بیشتر خوانده شود. اکنون کسانی که نوشتهها بیشتر خطاب به آنها و راجع به کار و بارشان است، اگر فرصتی برای کتاب خواندن داشته باشند، نوشته مرا نمیخوانند. گروه دانشمندان هم بیشتر کتابهای تخصصی خودشان را میخوانند. روشنفکرمآبان هم چگونه نوشته کسی را که از چهل سال پیش تصمیم گرفتهاند که او فاشیست باشد، بخوانند؟ به نظر آنان مهم نیست که او چه نوشته است و چه مینویسد، هر چه بگوید و بنویسد، او فاشیست است و مهم اینکه در زمان انقلاب با اینکه چهل و پنج ساله و استاد دانشگاه بوده است، «پرورده رژیم سفلهپرور» است!
تنها این گروه نیست که اشخاص را با نام و برچسبی مینامد و سپس با نظر به آن برچسب، درباره آنان حکم میکند. بسیاری از گروههای موجود متر و ملاکشان برای سنجش درستی آرا و نظرها، ایدئولوژیهای سطحی است. این وضع خوبی نیست؛ ولی درک و خرد آدمی برای همیشه نابود نمیشود و امکان دارد فردا کسانی در پی درک وضع زمانه و تذکر به آن برآیند، آنها نوشتههای مرا بهتر میفهمند. امیدوارم این فردا چندان دور نباشد و پیش از اینکه غفلت امروز خسرانها و بلاهای بزرگ بارآورد، فرا رسد.
آیا کارم بیهوده بوده است؟
اگر شاعر میتوانست بگوید جنگجویی بوده است که نجنگیده اما شکست خورده است، من میگویم از نوجوانی تا اکنون که بسیار سالخورده شدهام، جنگیدهام و در مدت طولانی هفتاد سال، کمتر احساس شکست کردهام؛ اما در یکی دو سال اخیر احساس میکنم که شکست خوردهام! این شکست را از وقتی آزمودم که دیدم حتی صمیمیترین و صادقترین فرزندان این کشور روحیهای پیدا کردهاند که فکر میکنند به فکر نیازی نیست، بلکه عمل باید کرد! پس من که هزاران صفحه در باب وضع تفکر و فرهنگ و علم و آموزش و مدیریت و اخلاق در کشور نوشتهام، از خود میپرسم: آیا کارم بیهوده بوده است؟ و به عنوان یک استاد دانشگاه چه کار دیگری میتوانستم و میبایست بکنم؟
من میتوانستم مسائل خود را به صورت طرح پژوهشی درآورم و یا افزودن مثالها و موارد و مصداقها و جداول آماری، نوشتهها را به گزارش طرحهای پژوهشی مبدل کنم و با استفاده از مزایای قانونی آنها، کارنامه علم خود را نیز غنی سازم. و مگر نه اینکه غایت علم و دانشگاه پرکردن کارنامه دانشگاه و دانشگاهیان است؟ اگر من در راه این مقصد قرار میگرفتم، کارم حداقل دو نتیجه داشت: یکی سودی که از آن عاید میشد؛ و دیگر افزودن هرچند اندک به رقم پژوهشهایی بود که افزایش روزافزون آنها غایت و مقصد اصلی سیاست علم کشور است! در این صورت در جنگی وارد نشده و شکست هم نخورده بودم.
در اینجا بیمناسبت نیست که بگویم جنگ صرفاً جنگ میان افراد و اشخاص نیست؛ کشورها و جهانها هم با هم جنگ دارند. این تعبیر «جنگ تمدنها» که بعد از انتشار کتاب هانتینگتون در دهانها افتاده است، صورتی از بازخوانی خاطره تسلط بر جهانهای قدیم از طریق شرقشناسی و به مدد سیاستهای استعماری است و نکته قابل تأمل این که تجدید این خاطره، جلوهای نیز در ناخودآگاه اقوام جهانهای قدیم داشته است. در نیم قرن اخیر بعضی فرهنگها در برابر تجدد غربی قرار گرفته و بر اثر این تقابل، حوادث مهمی روی داده است؛ چنانکه بیشتر جنگهای زمان ما همین جنگ تمدنهاست و این جنگی است که به نظر نمیرسد پیروز داشته باشد؛ زیرا که جنگ قدرت نیست، بلکه در عین ضعف و بر اثر ضعف روی داده است. در چنین جنگی هیچ یک از دو طرف یا اطراف جنگ پیروز نمیشوند. در جنگ تمدنها معضلات فرهنگی و قومی قدیمی، جای مسائل اجتماعی و سیاسی و تاریخی کنونی را میگیرد و عمل و اقدام سیاسی با مراسم و تشریفات و آرزوپروری و فرصتطلبی اشتباه میشود و در این زمان است که نه فقط شاعر نجنگیده شکست میخورد، بلکه همه، چه آنها که میجنگند و چه آنها که نمیجنگند، از پیش شکست خوردهاند.
وقتی کسانی که از دانایی و توانایی بیبهرهاند، خود را مأمور و مسئول کارهای بزرگ میدانند و داعیه دانایی و تدبیر و حل همه مسائل دارند و با اینکه از کارهایشان نتیجهای به دست نمیآید، باز هم بر داعیههای خود اصرار دارند و احیاناً آثار زیانبار عمل خود را دستاوردهای بزرگ میخوانند، پیداست که کارها از مدار خود خارج شده است.
در این زمان هیچ کس نمیداند که چه میکند و چه باید بکند. البته لازم نیست همه مردم بدانند که چه میکنند و چه باید بکنند؛ زیرا بسیار کارها هست که طبق رسم و قاعده و مطابق مواردی معین و مقبول انجام میشود؛ اما درک مسائل و رفع مشکلهای زمان، مطلب دیگری است و صاحبان خرد و تدبیر از عهدۀ آن برمیآیند. در هر زمانی اینها باید باشند که نیازها و امکانها را بشناسند و بدانند که چگونه آنها را میتوان برآورده و محقق کرد. اقدامات بیهوده و اتخاذ تصمیمهای بلهوسانه از عهده هر کس برمیآید، منتهی همه در جایگاهی نیستند که تصمیم بگیرند. مصیبت وقتی است که تصمیمگیران و کسانی که در مقام تصمیمگیری قرار دارند، در زمره جاهلان باشند و بلهوسانه و از روی نادانی و خودرأیی و خودکامگی یا به حکم نیستانگاری تصمیم بگیرند. یکی از حرفهای مشهور و مقبول این است که: زمانه رو به کمال انسان و عدل و آزادی پیش میرود. این سخن اگر به عنوان آرزو یا امید آخرالزمانی ادا شود، جایی دارد؛ اما اگر تکرار اصل مشهور پیشرفت دوران منورالفکری باشد، باید در آن تأمل کرد.
هفتاد سال در راه فلسفه کوشیدن و به جایی نرسیدن!
به دهههای بعد از جنگ جهانی دوم نظری بیندازیم؛ آیا از آن زمان تا کنون، نظام سیاست جهان بهبود یافته و سیاستمداران و مصلحان بزرگی پیدا شده و کار جهان را به صلاح آوردهاند؟ آیا برنامههایی که برای از میان بردن فقر و گرسنگی در آسیا و آفریقا و امریکای جنوبی شده، به نتیجه رسیده است؟ آیا مردمان در هر جای جهان که هستند، شرایط زیست بهتری در قیاس با سابق دارند؟ و این شرایط همچنان رو به بهبود است؟ آیا مردمان در هوای سالمتری نفس میکشند؟ و پیشبینی میکنیم که مشکل بزرگ آب در سراسر جهان حل شو؟ یا آلودگی هوا کاهش یابد؟ و گرم شدن زمین متوقف شود؟ مردمان آرزوی عدالت و آزادی دارند و گاهی برای رسیدن به آن، مجاهده کردهاند و میکنند؛ اما در کجای جهان آزادی بیشتر شده است؟ آیا در اروپای غربی که مهد سیاست جدید و آزادی سیاسی بوده است، آزادی وضعی بهتر از قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دارد؟ آیا آزادی در امریکای امروز از صد سال پیش بیشتر شده است؟
ممکن است بگویید وضع رنگینپوستها و زنان در امریکا و اروپای غربی بهتر شده و آنها میتوانند به مقامهای عالی سیاسی برسند. درست است، تفاوتها آن هم نه فقط در امریکا و اروپای غربی، بلکه در همه جهان کاهش یافته است؛ ولی از میان رفتن یا کم شدن تفاوتها، ربطی به پیشرفت و تکامل ندارد، بلکه اقتضای حکومت تکنیک است که در جهت یکسان شدن امور در سراسر جهان و همسان شدن مردمان پیش میرود. یکسان شدن از یک جهت پسندیده است؛ اما باید به مسیر و مقصدی که این یکسان شدن دارد، توجه کرد. اگر مقصد این باشد که همه از حیث حقوق و آسایش یکسان شوند، باید در راه آن سعی کرد؛ اما ممکن است یکسان شدن در جهت همسان شدن فکرها و پیروی همگان از مشهورات و آرای عمومی و مشارکت یکسان در مصرف کالاها و پدید آمدن و ملاک قرار گرفتن آدم متوسط باشد که در این صورت، یکسان شدن در جهت خلاف آزادی و درک و خرد است. صد سال پیش کسی فستفود نمیخورد، امروز در همه جهان مردمان فست فود میخورند. پیروی از رسمهایی مثل خوردن فست فود، کمال نیست، بلکه پیروی از رسم زمان است. پس نزدیک شدن مردمان از حیث درک و فهم و یکسان شدن گفتار و رفتار در جهان کنونی را با «عدل» اشتباه نباید کرد. مردم در برخورداری از حقوق و بهرهمندی از نان و آب سالم و هوای پاک از حیث فهم و خرد و توانایی و دخالت در اداره امور و استقلال رأی و... یکسان نشدهاند، بلکه در عادات و ظواهر زندگی و در خوردن و پوشیدن و مصرف از شیوههای زندگی امریکایی و اروپایی تقلید میکنند.
امیدی ندارم
کاش کسانی که بدون درک و تأمل این سخن را تکرار میکنند که: «به زودی ظلم از میان خواهد رفت و عدل و آزادی فرا خواهد رسید»، معنی حرف خود را روشن میکردند. اگر منظورشان بیان اعتقاد به منجی آخرالزمان است، حرفشان یک معنی دارد؛ اما اگر میگویند زمانه رو به آزادی و عدل دارد و هر روز از روز پیش به آن نزدیکتر میشود، باید نشان دهند که در آسیا و آفریقا و امریکای لاتین و در کجای دنیا مردم در قیاس با پنجاه یا صدسال پیش، به آزادی و رفاه و عدل رسیده و آزادتر، مرفهتر، شادتر، امیدوارتر و داناتر شدهاند. لااقل من نشانهای از بهبود در صد سال اخیر نمیبینم و امید به پدید آمدن جهان صلح و آسایش ندارم. البته عیبی ندارد که با آرزوپروری، خیال خود را راحت کنیم و از ترس و اضطراب و هیجان روبگردانیم. روانشناس حق دارد که به اشخاص دلداری بدهد و آنها را امیدوار سازد؛ اما وقتی بحث از آینده جهان و انسان است، آرزو را باید رها کرد و از حجاب غفلت بیرون آمد.
اکنون سراسر جهان پر از جنگ و تفرقه و اختلاف است؛ همه هم از عدالت و آزادی و انسان و حتی حقیقت میگویند؛ ولی نه عدالتی پدید میآید و نه از آزادی نشانی هست و نه انسان در جای خویش قرار دارد. جهانی که همه چیزش باید با تکنیک تحت نظم آید، ناگزیر باید از بسیار چیزها و از جمله از فکر و تدبیر چشم بپوشد. این جهان کمکم از یاد میبرد که خدایی داشته و از آن کم و بیش پیروی میکرده و رفع و حل مشکلها و مسائل را از او میطلبیده است. وقتی همه حقیقت و قدرت در یک جا و در یک کانون جمع میشود، مردمان نه فقط از قدرت بیبهره میشوند، بلکه به آن احساس نیاز هم نمیکنند. دنیای کنونی ادعای برتری نسبت به همه جهانهای سابق دارد و مخصوصاً خود را در علم و قدرت تصرف با آنها قابل قیاس نمیداند و در این دعوی بیحق نیست؛ زیرا علم و تکنولوژی جدید عظمت غیر قابل انکار دارد؛ اما لازمه و نتیجه وابستگی همه چیز و همه کس به قدرت تکنیک و نظام اطلاعاتی آن، بینیازی از تأمل و تعقل است و چه بسا که این بینیازی، به فرسودگی و از کار افتادگی خرد بینجامد. نشانهها در همه کشورها اعم از توسعهیافته و توسعهنیافته حاکی از آن است که پیشرفت علم و تکنولوژی تناسبی با خرد و درک زمان ندارد، بلکه این نسبت قطع شده و احیاناً به صورت معکوس درآمده است.
در جهان کنونی دیگر سیاستمدار بزرگ وجود ندارد؛ از حکمت هم کمتر سراغ داریم؛ سخنها درست فهمیده نمیشود و به سخن سنجیده و برآمده از فکر و تحقیق، بهندرت اعتنا میکنند. حرفهای مشهور مقبولیت بیشتر دارد و این یک امر طبیعی است؛ اما اینکه باسوادها و درسخواندههای قوم حرف مشهور را بر سخن تفکر ترجیح دهند، نشانه بد و نومیدکنندۀ غلبه بیفکری بر فکر و تحقیق است. گویی سواد و خرد دیگر با هم نسبتی ندارند. در جامعه کنونی ما نیز نه فقط سخنها بهدرستی فهمیده نمیشود، بلکه کمتر به سخن اعتنا میشود. آنچه مهم است، اعتراضهای شخصی و گروهی است. مردمان گروه گروه شده و در برابر هم قرار گرفتهاند. سخن خوب در نظر وابستگان به هر گروه، همان است که آن گروه میگوید و سخن گروه مقابل یا دشمن هر چه باشد، بد و خلاف حقیقت و اخلاق است. ملاک ها معلوم است: هر چه ما میگوییم، درست است و هر چه از زبان کسی که ما او را نمیپسندیم بیرون میآید، نادرست و نارواست! و این نه از روی آگاهی و قصد است، بلکه فهم ضعیف و علیل بیشتر با چنین وضعی تناسب و مناسبت دارد.
فهم در نسبت مردمان با جهان انسانیشان و در تفاهم با دیگری، قوام مییابد و مردمی که دچار تفرقه و دشمنی و بیاعتمادی به یکدیگرند، از فهم دورند و دورتر میشوند. پس فهم یک امر صرفاً روانشناسی نیست، بلکه امری مربوط به وضع تاریخی زندگی مردمان است. مشهور و مقبول این است که میزان فهم، منطق است و اگر منطق را منطق صوری ارسطویی بدانیم، معنی سخن این میشود که همه مردم همیشه در همه جا فهم یکسان دارند؛ ولی منطق صوری ارسطویی با همه عظمت و اهمیتی که دارد، منطق مفاهیم و صور انتزاعی است. از آنجا که فیلسوفان یونانی و اسلامی و مسیحی قرون وسطی بیشترشان به وجود کلی در ذهن قائل بودند، منطق صوری میتوانست کارساز مابعدالطبیعۀ قدیم باشد؛ اما جهان کنونی جهان معانی و مفاهیم کلی نیست و معانی و مفاهیمی که این جهان را راه میبرد، بیشتر ریاضی تکنیکی است نه منطقی صوری. در این جهان اطلاعات بسیار وجود دارد، اما این اطلاعات حول معانی و مفاهیم خاصی وحدت نمییابد.
ما امروز هر چه اطلاعات داشته باشیم، در مورد مفاهیمی مثل سعادت، عدل، انسان، روح یا روان، نفس، طبیعت و حتی علم توافق نداریم و به این جهت بحث و استدلال و تفاهم مشکل شده است. بیوجه نیست که به جای بحث و استدلال، از دیالوگ (همداستانی و همسخنی) میگویند. دیالوگ کارگشای زبانی میتواند باشد که در آن منطق دیگر کارگشایی چندانی ندارد؛ یعنی با زمانی تعلق دارد که در آن فهمها متفاوت است. علم و تکنولوژی کنونی که جانشین علم منطقی قدیم شدهاست، علم تحکمی و غیر بحثی است و به آزادی مجال نمیدهد. البته منطق هم مجال آزادی نیست و سخن آزاد اگر در حدود امکانهای تاریخی جایی داشته باشد، در دیالوگ میتواند ظاهر شود. اصلاً طرح دیالوگ با قبول اختلاف در فهمها صورت گرفته است؛ زیرا اگر ملاکی معین برای حکم در باب احکام و قضایا بود، بر طبق آن ملاک حکم میشد؛ اما چون چنین ملاکی وجود ندارد، ناگزیر باید از طریق همداستانی و همزبانی وارد شد؛ ولی همزبانی و همداستانی هم مقصد نزدیک و آسان زبان نیست.
با نظر به چنین وضعی است که من به جای استدلال، طرح پرسش را برگزیدهام و البته میدانم که این روش هم در جایی که جانها گوش ندارد و سخنها کمتر به گوش جان شنیده میشود، به جایی نمیرسد. ما عادت داریم امور و اشیا را دارای طبیعت معین و ثابت فرض کنیم. تجربه شصت سالهام میگوید که ما با جهانی که در آن به سر میبریم، بیگانهایم و امور و شئون آن را نمیشناسیم و مخصوصاً تاریخی بودن این امور و شئون را درنمییابیم. ما به درستی درک نمیکنیم که دمکراسی و سوسیالیسم و روشنفکری امور تاریخیاند، نه مفاهیم ثابت که در هر زمان و هر جا مصادیقی داشته باشند و تحقق آنها امکان داشته باشد. تحویل و تبدیل امور تاریخی به مفاهیم انتزاعی یا ماهیات ثابت، راه نظر را میبندد و فهم و درک زمان را منتفی میکند.
مثالی بیاورم: من مقالهای در باب «سنت و تجدد» نوشتهام و در نوشته خود دو وجه از هریک از آنها را در نظر داشتهام. یک بار سنت را امری یافتهام که از پشت سر ما و از بالای سرمان میآید و در راه با ما همراه و مددکار میشود؛ بار دیگر سنت را به معنی عادات و رسوم باقی مانده از گذشته دانستهام. هر یک از این دو وجهه و جلوه سنت ممکن است در برابر دو وجه از تجدد قرار گیرند. در هریک از این مواجههها، نسبتهایی تازه و امکانهای متفاوت پدید میآید. یک سنت با تجدد جمع میشود و یکی دیگر آن را قلب میکند یا در برابر سنت قلب میشود. پس در این باب، حکم واحد نمیتوان کرد.
کسی که معتقد است سنت جلو پیشرفت را گرفته است، وقتی نوشته مرا میخواند، ملامتم میکند که: چرا گفتهام سنت نمیتواند جلو تجدد را بگیرد؟ من سخن خود را با نظر به آمدن مدرنیته و رفتن قرون وسطی و به طور کلی در وضعی گفتهام که عادات و آداب و رسوم در برابر عزم قوی تجدد پا پس میکشد؛ ولی مدعی شاید نظر به وضع سیاسی و اجتماعی خاصی داشته باشد که در آن عزم رو کردن به تجدد، قوت و اثر چشمگیری ندارد، پس میگوید سنت راه تجدد را بسته است. شاید تا حدی هم حق داشته باشد؛ اما اگر اندیشه تجدد قوت داشت، سنت را به مددکاری میگرفت و راهش را با آن میپیمود. یکی دیگر هم ممکن است به این اعتبار که سکولاریته را لازمه متجددبودن و متجددشدن دانستهام ،بگوید اعتقادات دینی و سنن تاریخی را مانع راه تجدد میدانم. این هر دو برداشت وقتی قضایا با هم خلط میشوند و سنت و تجدد معنای روشن ندارد، میتواند بیوجه و نادرست باشد. اصلاً سنت و سنتی به معنایی که در این اواخر به کار میرود، امری مربوط به تجدد است و در نسبت با آن مطرح میشود. در این تقابل، بیشتر باید فکر کرد و کاش از عهده این فکر کردن برمیآمدیم.
میبینید من در راه دیالوگ چندان کامیاب نبودهام؛ ولی هر چه هست، به راه خود رفته و به کار خود مشغول بودهام. اگر شکست خوردهام، امر عجیبی نیست. از هفتاد سال پیش به کار معلمی مشغول شدهام و تا چند سال پیش به این شغل اشتغال داشتم. شغل من با دلبستگیهایم تناسب داشت. فلسفه درس میدادم و صمیمانه میخواستم بدانم که: چه بودهایم؟ و چه کردهایم؟ و به کجا رسیدهایم؟ و چه میکنیم؟ و به کجا میرویم؟ (که این آخری پرسش وحشتآوری است). این پرسشها را معمولاً دوست نمیدارند و به آنها نمیاندیشند و حتی شاید در فهم عادی بیمعنی و بیوجه جلوه کنند و فهمیدهترین اشخاص از طرح این پرسشها کم و بیش دریابند که ما برخلاف آنچه میپنداریم و داعیه داریم، یکسره خوب و خوبی نبودهایم و به همه و حتی به خود خوبی نکردهایم و در موضع و مقام خوب و مناسبی هم قرار نداریم و راه خوبی پیش پایمان گشوده نیست. آیا این احساس و ادراک، دردناک نیست؟
راه تاریخ
ما هزار درد زندگی هر روزی داریم و طبیعی به نظر میرسد که از درد جان بیخبر بمانیم! پرسش فلسفه با درد پیش میآید و ممکن است درد را از جانی به جان و جانهای دیگر سرایت دهد. این درد را همه نمیخواهند. هیچ جامعهای درد و دگرگونی نمیخواهد؛ ولی آدمی با درد و تفکر که با هم ملازمه دارند، آدمی شده است و اگر این درد نباشد، زندگی سامان نمییابد. ما اکنون در وضعی نیستیم که به تفکر بنیانگذار امید داشته باشیم؛ اما به تفکر به معنی تأمل و تحقیق در وضع خود و نسبتمان به جهان نیاز بی چون و چرا داریم. اکنون سراسر روی زمین یک جهان شده است و به یک سو میرود؛ ما هم به این جهان وابستهایم و به هر جا برود، ناگزیر در پی آن میرویم؛ به این جهت باید بیندیشیم که جهان کنونی به کجا میرود و سرانجام کارش چیست؟ فلسفه باید خطر بزرگ گرفتاری در دام توهم برخورداری از قدرت اراده به هر کار و رسیدن به هر مقصود را تذکر دهد.
ما به عنوان افراد بشر در زندگی هر روزی و در هنگامی که بر سر انتخابهای جزئی میان اشیا و امور هر روزی قرار میگیریم، اختیار داریم؛ ولی این اختیار را با اختیار راه تاریخ اشتباه نکنیم. «راه تاریخ» در آنجا با آزادی گشوده میشود و بهتدریج تعین مییابد که انصراف از آن و تغییر دادنش، از عهده هیچکس و هیچ قومی برنمیآید، مگر اینکه باز انقلابی در جان و روح و تفکر آدمی پدید آید و با آن بنیادی نو گذاشته شود. در شرایط کنونی به نظر نمیرسد که جانها و روانها آمادۀ چنین تحولی باشند. در این وضع کشورهایی که قدرت علمی تکنیکی برتر دارند، دخالتشان در کار جهان بیشتر است هرچند که قدرت دولت ها و حکومتها در آن کشورها نیز دیگر چندان زیاد نیست. پس این که هر کشوری بتواند جهان را هر طور که میخواهد، دگرگون کند و بسازد و صورت بخشد، توهمی بیش نیست و چه بسا که توهم خطرناکی باشد. فلسفه راه شناخت تواناییها و امکان هاست. کاش از آن بهرهای داشتیم و اگر داشتیم،شاید ما را از رفتن در بیراههها و راههای خطرناک باز میداشت.
آیا هفتاد سال در راه فلسفه کوشیدن و به جایی نرسیدن و شاهد غلبه نادانی بر دانایی بودن، شکست نیست؟ به نظر میرسد که من شکست خوردهام!
بخش سوم مقاله را اینجا بخوانید.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید