1395/12/4 ۰۷:۴۶
میدانیم که داستان زندگی مولانا چه پیچ و خمهایی دربر داشته. خودش در «فیه مافیه» میگوید که هیچ کاری در خانوادة ما ننگتر از شاعری نبود، ولی من به شاعری افتادم چون مردم آن را دوست داشتند و میبایست با زبان شعر با آنها حرف بزنم.
زهی عشق، زهی عشق که ماراست خدایا
(مولوی)
میدانیم که داستان زندگی مولانا چه پیچ و خمهایی دربر داشته. خودش در «فیه مافیه» میگوید که هیچ کاری در خانوادة ما ننگتر از شاعری نبود، ولی من به شاعری افتادم چون مردم آن را دوست داشتند و میبایست با زبان شعر با آنها حرف بزنم. خانواده ی او البته همگی اهل علم و شرع بودند. پدرش مرد دین بود، با شعر کار چندانی نداشت. فقط مولانا این قاعده را درهم شکست. در هر صورت تا ۳۸ سالگی شعر نمیگفت. پس از آنکه شمس را دید و او وارد زندگیاش شد، این غزلیات شورانگیز و بینظیر را سرود، به تعداد زیاد. طی شانزده سال، کار مولانا سرودن این غزلیات بود، همراه با سماع و بعد مثنوی را شروع کرد که دوران دوم عمر او، یعنی ده سال آخر را در برگرفت.
نمیدانیم چگونه باید از این جنگل بزرگ راه به در بریم. نمیدانیم از کجا باید شروع کنیم و چه میتوانیم بگوییم. غزلیات مولانا را میتوان یک «دریای طلب» خواند؛ یعنی یک نوع طلبی که درست روشن نیست چیست. باید اسم آن را «طلب سرچشمة زندگی» گذارد، همراه با یک ترکیببندی عجیب که نزدیک میشود به شعر «سوررئالیسم» اروپایی، که شش قرن بعد، اول در فرانسه، و بعد در جاهای دیگر رواج یافت. روش خاصی است در بیان مقصود که وجدان ناآگاه را ترجمانی میکند. ترکیب بیان و کاربرد معانی به کلی متفاوتاند با آنچه در سنت شاعران ایران و یا دنیا معمول بوده است.
مولانا این سبک را ایجاد کرد که حاکی از کوشش مداومی است برای کنده شدن از روی زمین و عروج به سوی بالا و حرکت کردن است. حرکتی است به طور مداوم در تمام الفاظ و معانی که همراه با هم دنبال میشوند. مثل این است که مولانا به دنبال گمشدهای است، گمشدهای که میخواهد پیدایش کند و نمیتواند. تلاشی مداوم دارد، در قالب کلمات شوریده، کلماتی که یک نوع هجر بزرگ و تلاش بزرگ در خود نهان دارند. این گمشده چه کسی است؟
به نظر من، شخص خود مولوی است، یعنی جستجویی برای پیداکردن «من» خود. «من» گمشده که میتوان نام آن را «من بشریت» گذارد، برای آنکه شامل حال همة بشریت است. همه هم سرنوشت هستیم. دنبال این «من جهانی»، یا بهتر بگویم «من کائناتی» که تمام دنیای آفریده شده را در برمیگیرد. وقتی به انسان میرسد، چون انسان موجود صاحب شعور و آگاه است. این «من» در آنجا مطرح میشود؛ بنابراین او سخنگوی دیگران هم هست. مشکل در اینجاست: در تفاوت میان آنچه «تن» نامیده میشود و آن پهناوری «روح»، و فاصلهای که میان این دو هست. مشکل از اینجا آغاز میشود. روان انسان نمیخواهد در قالب تنگ تن بگنجد و میخواهد که رها شود، پرواز کند و عرصة پهناوری به دست آورد، و چون نمیتواند، کشمکشی ایجاد میشود. این گمشدگی از اینجا ناشی میشود، یعنی رسیدن به جایی که روان بتواند جای خود را پیدا کند، آرام بگیرد. نه در این قالب کوچک تن. این از لحاظ فلسفی و فکری؛ اما از لحاظ عملی در زندگی عادی، واقعیت آن است که آرزوها و توقعات انسان خیلی بیشتر و برتر از امکانات اوست. انسان به آنچه بخواهد، نمیتواند برسد. فقط در یک دایرة خیلی محدود و بسته میتواند به آرزوهای خود دست یابد. بنابراین تفاوتی بزرگ میان خواستههای انسانی و آنچه امکانات طبیعی و اجتماعی به او اجازه میدهند، وجود دارد. گودال بزرگی میان خواستها و امکانهاست که این ناآرامی را ایجاد میکند.
چرا ایران؟
مورد دیگر این است که چرا در چنین زمانی، در قرن هفتم هجری و چرا در چنین کشوری، یعنی در سرزمینی چون ایران، چنین علامتی بتواند نشان داده شود. (بلخ، سرزمین خانوادگی مولانا جزو ایران بوده، و آسیای صغیر نیز در قلمرو فرهنگی ایران قرار داشته). البته سراپای شعر ایران در دوران بعد از اسلام، منهای چهار قرن اول که کنار بگذاریم، از قرن پنجم به بعد وارد این کشمکش بزرگ میشود و نمود آن در ادبیات و «شعر عرفانی» است. قله و بالاترین نقطة آن میرسد به مولانا، با این شعرهای شیدائی که بخصوص در میان غزلیات او دیده میشود. حالا چرا اینطور است؟
تصور میکنم که اصولاً تاریخ ایران یک چنین سازندهای است. نباید از تاریخ و اقلیم و حوادثی که گذشته، جدا شد. اوج این موضوع در تاریخ ایران میرسد به زمان مولوی که با حملة مغول مقدار زیادی تشدید میشود. البته قبل از آن هم بوده، در زمان سلجوقیان و غزنویها، ولی حملة مغول قضیه را به اوج میرساند. ما سه شاعر بزرگ ایران را متعلق به دورة مغول و بعد از مغول داریم که مولوی و سعدی و حافظ باشند و معنیدار است؛ یعنی فکر ایرانی رسیده به آن منزلگاه آخر و در اینجاست که دارد واپسین تجلیها و نمود دردهای درونی خود را بیرون میریزد. نبوغ ایرانی رسیده به آن حدی که واکنش نشان میدهد به تاریخ و دوران خود. مجال نیست که وارد جزئیات تاریخ شویم، ولی با تأمل در تاریخ و عرفان ایران، جواب شنیده میشود.
عامل دیگر «مسئلة اقلیم» است. شاید کمی دور از ذهن به نظر بیاید، ولی یک سرزمین تقریباً کمباران، پرآفتاب و سوزان، خواه و ناخواه تأثیر خود را در این ترکیب فکر مردم خود میگذارد. این اقلیم، نوعی حالت عطشان در مردم خود ایجاد کرده که با موضوع بیارتباط نیست. خشکی، پرآفتابی و سوزندگی محیط، یک بُعد تشنه داده به زندگی جسمانی کشور، و این آفتاب و مهتاب رخشانی که هست، فکر را به بالا حرکت داده، در طلب کمک از بالا، که مقداری هم این بالاجویی، بارانجویی میشود. وقتی سرها و نگاهها برای آب به طرف بالاست، برای آن است که بتواند این سرزمین از جانب آسمان قدری سیراب شود. همة این عوامل ربطهایی با هم دارند که کمتر یا بیشتر تأثیرگذار میشوند.
در هر صورت، ما غزلیات مولوی را یک پدیدة خاص میدانیم، در حدی که میتواند نموداری از انفجار درونی یک قوم به حساب آید. میتوان به این شعر، «شعر خودرو» گفت. شعرهای مولانا، تنها یک آویختگی بیرونی به قافیه و وزن دارد، زیرا شعر در آن زمان نمیخواسته جز این باشد. حتماً میبایست که وزن و قافیهای داشته باشد، و گرنه سراپا جوشش معانی است به طور خودرو، بدون آنکه اندیشة منسجم بشری درآوردن آن مداخلة چندانی داشته باشد.
شمس
اشاره کردیم که غزلگویی مولانا از هنگام آشنایی او با شمس آغاز شد و این غزلها خطاب به اوست. زیاد از «شمس» شنیدهایم و میدانیم که موجود مخصوصی است. هنوز تاآنجا که من بدانم، موضوع شمس در پژوهشها حل نشده و کسی درست نتوانسته است با اطمینان روشن کند که او چگونه کسی بوده، و این عشق فوقالعاده سوزان و طولانی و عجیب، که میشود گفت بین یک انسان با انسان دیگر، آن هم مرد با مرد، بیسابقه است، چه علت و معنائی داشته است؟ من سعی میکنم در حد توان اشاره کنم که این عشق چه چیزی بوده است.
ظاهر قضیه خیلی غیرعادی به نظر میآید و تقریباً در دنیا مورد دیگری نمیشناسیم که کسی این همه حالت سرسپردگی و بیتابی نسبت به یک فرد ابراز داشته باشد. وقتی شمس به مولانا رسید، مولانا حدود ۳۸ سال داشت. شمس ۶۰ ساله بود. افسانههای زیادی راجع به این نخستین دیدار است، و آب و تابهای زیادی به این افسانهها داده شده است.
در کتابهایی که راجع به مولوی نوشته شده، در «مناقبالعارفین» و «رسالة سپهسالار» و منظومهای که پسر مولانا راجع به پدرش دارد، مطالب داستانمانندی آورده شده است که مثلا در کوچهای این دو به هم برخوردهاند. مولانا سوار بوده و شمس از راه رسیده بوده و در کاروانسرایی منزل داشته. شمس با او آغاز سخن میکند، و مولانا جواب میدهد و ربودة جاذبة کلام او میشود و چه و چه… به این موضوع پر و بال خیالی دادهاند تا آن را جذابتر کنند؛ ولی چه بسا که برخورد آنها حالت عادیتری داشته است.
آنچه مسلم است، شمس از راه میرسد، وارد شهر قونیه میشود، بعد با مولوی آشنا میشود و این آشنایی سرچشمة یک سرسپردگی عجیب و عمیق میگردد. این مرد فقیر و ناآرام که هرچندگاه در محلی سکنی میگرفته و بعد از آنجا میرفته، تندزبان، رک، تندخو، چطور شد که این پیشامد را پیش آورد؟
چند چیز را باید در نظر گرفت: یکی اینکه مولوی آماده شده بود تا تغییر مشی و تغییر جهتی در زندگی خود پدید آورد. این کار بیسابقه نیست. بین عرفای ایران با اطلاعاتی که ما داریم نظیر آن دیده شده؛ مثل سنائی، عطار، ناصرخسرو، ابراهیم ادهم که میگویند پادشاه بود و به سرش زد و یکباره همه چیز را کنار گذاشت؛ تقریباً مثل بودا و شد یک درویش پاکباخته و تمامعیار. منظور این است که این جهشهای ناگهانی در زندگی برای اینکه انسان از یک مسیر به مسیر دیگری در زندگی بیفتد، سابقه دارد و قبلاً هم بوده است. علتش هم مقداری ناآرامی و بغض تاریخی است که نوع خاصی از اشخاص، از یک روش عادی زندگی خسته میشدند و برای تغییر آن یک تصمیم آنی میگرفتند. اگر جنبههای افسانهای راکنار بگذاریم، میتوان تا حدی به این واقعیت رسید که هرکدام از کسانی را که اسم بردیم، یک تصمیم ناگهانی وضع زندگیشان را به کلی درهم ریخت.
آنها به گونهای بودند که تحولشان قابل قبولتر بنماید؛ اما تغییر حال مولوی خیلی عجیب و خروشان است، یعنی عواقب آن، تمام عمر او را به دنبال خود میکشاند و میبرد. مولوی آمادگی داشت برای یک تغییر حال. خانوادة او خانوادهای بودند اهل علم. پدری داشت که مقالاتی بسیار شیرین و آبدار از او باقی مانده. وی در هرحال در بلخ عالم دین بوده و کل خانواده، محافظهکار بودهاند و در این محیط کاملاً مذهبی به سر میبردند. پدر او قطب شهر بوده، با لقب «سلطانالعلما»؛ یعنی رئیس کل علمای بلخ که عدة این علما هم زیاد بودهاند. مولانا تا زمانی که پدرش زنده بود، هیچ تغییری در وضع خود نداد، چون فوقالعاده تحت تأثیر او بود. بعد آمد قونیه در آسیای صغیر، که محیط خیلی بازتری بود و در عین حال محل برخورد عقاید و مذاهب مختلف بود.
دو دستة عمده در این شهر در مقابل هم بودند: یکی جناح علمای دین که قوی هم بودند و دیگری عارفمسلکها و درویشها. عده اینها هم زیاد بود و قوی بودند. مولانا تا زمان حیات پدر بینابین زندگی کرده بود، یعنی جهتگیری خاصی به آن معنا نداشت. از جناح تشرعی نبریده بود، ولی روحش به طرف عرفان بود، بهخصوص که بعد از مرگ پدر برای چند سالی برهانالدین ترمذی که شاگرد پدرش بود، استاد او شد. ترمذی از بلخ آمد و او را برای ورود به عرفان آماده کرد. او این آمادگی را از جانب استاد خود پیدا کرده بود و مهیا بود که کسی بیاید و کار را یکسره کند و بهاصطلاح بیش از این طبل زیر گلیم نزند. او در آستانة این آمادگی قرار داشت که شمس از راه رسید و پیمانهاش را لبریز کرد. میشود گفت شمس بهانه شد برای آنکه او آنچه میخواست بشود، بشود. البته این را هم باید گفت که پدرش با همة مرجع دینی بودن، زمینة عرفانی داشت و دیدگاهی فراتر از قالبهای معمول شرعی عرضه میکرد.
دومین موضوع این بود که خانوادة مولوی و شخص او آدمهای افراطی بودند! آدمهایی بودند که زمینههای احساساتی و برافروخته داشتند. وقتی جهتی را میگرفتند، تا حد نهایی جلو میرفتند. پدرش اینطور نشان داد. پسر دوم مولوی ـ علاءالدین ـ نیز اعمالش حاکی از این افراطگرایی است؛ خود او بیشتر از همه. بنابراین غیرطبیعی نبود که ناگهان گُر بگیرد. حد و اندازه نمیشناخت. اگر چیزی را دوست میداشت تا نهایت پیش میرفت و اگر از چیزی بدش میآمد، باز هم تا نهایت جلو میرفت. این بود که این آمادگی روحی، با این طبیعت خاصی که او از لحاظ وراثتی داشت، همراه شد و باعث گشت که او در این معرکه بیفتد.
ماجرایی که میان او و شمس پیش آمد، طوری بود که در گروه اطراف مولانا اختلاف شدید پیش آورد، زیرا دیدند که توجه مولانا از آنها منفک شده و چسبیده به این پیرمرد غریب که از راه رسیده و تمام زندگی آنها را برهم زده است. شاید اندکی هم علت اقتصادی داشت؛ چون آن هدایایی که به مولوی میرسید و تقسیم میکرد بین اطرافیانش که درویشهای فقیری بودند، مقداری مختل شده بود. شاید شمس مداخله میکرد به اینکه به چه کسی چه چیزی داده شود یا داده نشود. پس اختلاف بسیار شدید ایجاد شد و مخالفت با شمس آغاز گردید، به طوری که او را بعد از دو سالی که در آنجا بود، فراری دادند. او رفت، رفتنی که یکدفعه مولوی را منفجر کرد و غزلیات از این زمان شروع شد. در فراق شمس٫ شم گم شد. دیگر از او ردی پیدا نکردند تا مرحلة دوم، که او را یافتند. دوباره برگشت، اما این بار که رفت، ناپدید شد و معلوم نشد که واقعاً آیا او را کشتند یا خودش، خود را گم کرد.
آتشفشان خاموش
این جدایی باعث شد که سیل غزلیات در فراق شمس شروع شود که چون در تعدادی از این غزلها اسم «شمس» در آخر میآید، این تصور مدتها ایجاد شده بود که غزلها را او گفته. بهطوری که دیوان، به «دیوان شمس» معروف گشت و هنوز هم جابهجا همین گفته میشود. بعد مرحوم فروزانفر آن را «دیوان کبیر» نامید، در مقابل «مثنوی شریف». این بهانه وسیلهای شد برای آنکه مولوی بتواند آتشفشان درون خودش را بیرون دهد.
بعضی از این شعرها با تخلص شمس میآید و بعضی با کلمة «خموش» که باز این تصور را پیش آورد که تخلص مولوی «خموش» بوده که این هم درست نیست. من فکر میکنم چنین مینماید که کاربرد کلمة خموش برای آن است که مولوی از بس خروش درونی برای گفتن داشته است، کلمات برایش کافی نبوده. همیشه خودش تکرار میکند که این قافیه و وزن و کلمات برای گفتن کافی نیست و آنگاه که سر میخورد و نمیتواند آن چیزی را که میخواهد پیدا کند تا درون خودش را در قالب کلمه بریزد، میگوید «خموش»، یعنی بگذریم، خاموش شویم، دیگر از اینجا جلوتر نرویم، خود را خلاص کنیم از دست کلمه. با تکرار این معنا، این تصور پیش آمده که مولوی مخالف وزن و قافیه بوده و نوپردازها این را به نفع خودشان گواهی گرفتهاند، در آن بیت معروف: «مفتعلن مفتعلن، کشت مرا کشت مرا…»
در حالی که منظورش این نبوده که شعر نباید وزن و قافیه داشته باشد، بلکه از آن جلوتر میرفته و میگفته که به طور کلی این قالببندی شعر مرا کشت؛ زیرا نمیتوانم این اندیشه پهناور و این جوشش درونی را بیرون بریزم. اینها جا و ظرفیت ندارند برای گفتن آن. تخلص «خموش» به این منظور است؛ یعنی میرسد به پای دیوار کلمه و آن جلویش را میگیرد و نمیگذارد از آن پیشتر، یعنی به نامنتهای اندیشه برود.
این عشق سوزان و سرسپردگی را ما میتوانیم بدینگونه توجیه کنیم که او آنچه میخواست بگوید، شمس الهامگر و ترجمانش شد، یعنی درهم شکستن دیوار و محدودیتها و رسیدن به آخرین مرحله. شمس آمد و غوغا به راه انداخت. با آن رکگویی و خوی بسیار آتشینش، حرفهایی بر زبان آورد که مولوی تشنه شنیدنش بود. چه بسا خودش تا آن زمان نخواسته بود بنا به موقعیت اجتماعی و خانوادگی، آن حرفها را بر زبان، یا حتی در ذهن آورد، ولی پیرمرد تبریزی سخنگوی او شد و به او آویخت و او نتوانست از او بگذرد. شمس یک بازوی دفاعی در مقابل او شد، فردی شد که همه چیز را از زبان او بشنود. گفته شود همه چیزهایی که خودش قادر به گفتنشان نبود.
تأثیری که شمس در مولوی گذاشت، بیشتر به این علت بود که آنچه در اندیشه خروشان او بود، بر زبان آورد. همان مسلک و مسیر فکری که حسین منصور حلاج پایهگذارش شده بود و آنها همگی جزو پیروان آن خط اندیشه بودند که داستانش معروف است و سرانجام نیز به آن شکل فجیع در بغداد به کشتنش داد…
مولوی در مثنوی هم شمس را رها نکرد، چندین جا از او حرف میزند. آنگونه حرف میزند که به نظر میرسد کمتر بشری، راجع به بشری دیگر، اینطور با شیفتگی و شیدایی صحبت کرده باشد، در حالی که سالها بود که شمس ناپدید شده بوده. البته یک حسن اتفاق برای ادبیات فارسی و فکر ایرانی آن شد که شمس زود رفت. اگر مانده بود و با مولوی زندگی کرده بود، این غزلیات چه بسا که به وجود نمیآمد. دیگر موجبی پیدا نمیشد برای گفتن آنها. بنابراین شمس با سرنوشتی که پیدا کرد، خدمتی به تفکر جهانی کرد که توانست این منبع عظیم شور و شوق را در لابهلای به کلمات به بیرون بتراواند.
معشوق آسمانی
اما باز هم قضیه برای ما توجیهپذیر نیست. شمس با همه خصوصیاتی که داشت و مقدماتی که برای کار فراهم شده بود و وضع تاریخی و اجتماعی ایران آن را به مرحله زایندگی رسانده بود و عوامل دیگر، باز هم میرسیم به جایی که بگوییم این غزلیات خطاب به کیست؟ غزلیاتی که اینقدر حالت والهگی به خود میِگیرند، حالتی که ناشی از ربودگی به جانب یک معشوق زیبا نیست، بلکه حالت عاشقانه نسبت به پیرمردی است که جز جنبه معنوی، هیچ جاذبه دیگری از او ساطع نمیشده. بنابراین ناگزیر باید به یک عشق روحانی بسیار بزرگ برسیم.
بدنه غزل با توصیفاتی که در آن هست، تقسیم میشود بین عشقی که کاملاً صفت طبیعی جسمانی در خود دارد، و عشق بزرگی که سراپا روحانی است، و سرانجام به یک معشوق بزرگ همگانی کائناتی سر میزند. بنابراین در برابر غزلها با حالت پیچیده سهگانهای روبرو میشویم.
این معشوق چه کسی است؟ نمیتواند یک معشوق جسمانی باشد .برای اینکه معشوق جسمانی نمیتواند ظرفیت پذیرش چنین شور و شوقی را داشته باشد، یک بشر به سوی بشر دیگر تا این پایه نمیتواند جلو برود. البته برای ما ناآشنا نیست مبالغهها که شعرای ما نسبت به معشوق دارند که در سعدی و حافظ و دیگران هم نمونههایش دیده میشود. معذلک این سؤال در مورد مولوی هست که چون غزلیاتش حالتی خیلی بیشتر و برافروختهتر از دیگران دارند، از خود بپرسیم که معشوق کیست؟
ادامه دارد
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید