امیر و گوهر
مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی
یکشنبه 24 آذر 1398
https://cgie.org.ir/fa/article/238444/امیر-و-گوهر
دوشنبه 13 اسفند 1403
چاپ شده
1
اَمیر و گوهَر، از داستانهای عاشقانۀ محلی ایران و رایج در مازندران که دربارۀ عشق امیر پازواری به گوهر است (دربارۀ اشعاری که به امیر پازواری منسوب است، نک : ه د، امیری). بنا به روایتهای مشهور این منظومه، امیر فرزند دهقانی است که از جوانی در جالیز اربابی به نام حاجی صالحبیک کار میکند. ارباب دختری به نام گوهر دارد. امیر دلباختۀ گوهر میشود و هر روز به یاد و برای دیدار او به جالیز میرود. گوهر نیز گوشۀ چشمی به امیر دارد و هر روز به بهانهای به جالیز میآید تا امیر را ببیند. روزی امیر سواری نقابدار میبیند. سوار از امیر میخواهد از باغ برایش خربزهای بیاورد. امیر پاسخ میدهد که هنوز خربزهها نرسیدهاند. سوار اصرار میکند و امیر برای اثبات درستی سخنش او را به جالیز میبرد. امیر در کمال تعجب میبیند که تمام خربزهها رسیده و جالیز بسیار پرمحصول شده است. سوار از او میخواهد خربزهای را بچیند. امیر نیز چنان میکند. سپس سوار دو قاچ خربزه را به امیر میدهد. امیر یک قاچ را خود میخورد و قاچ دیگر را برای گوهر میگذارد. چون امیر خربزه را میخورد، ناگاه حالش دگرگون و زبانش به شعر گشوده میشود. گوهر هم وقتی از خربزه میخورد، طبع شعر پیدا میکند و به شعر با امیر گفتوگو میکند. پس از این کرامت، امیر درمییابد سوارْ کسی نیست جز حضرت علی (ع) و به پابوس او میرود. چند لحظۀ بعد سوار ناپدید میشود. از آن پس امیر به اسرار لدنی و دانشهای بشری دست مییابد و به عالم عرفان روی میآورد و از عشق مجازی با گوهر به عشق حقیقی میرسد (نصری، 3 / 453). گیتی شُکری پایان روایت را چنین نقل میکند: «بعد از آنکه امیر درمییابد که آن سوار علی (ع) بوده، به دنبال سوار روانه میشود. سوار را در حال عبور از رودخانهای میبیند که به جای آب، آتش در آن روان است. سوار او را از عبور در آن رودخانه باز میدارد. امیر از رودخانۀ آتش میگذرد و به پابوسیِ سوار مشرّف میگردد و درِ معرفت به رویش گشوده میشود و چون نام یار و معشوقش گوهر بوده است، معشوق حقیقی خویش را نیز به این نام میخواند» (ص 232). این داستان چنان شهرتی داشته که میرجعفربیک بینشِ کشمیری (سدۀ 11 ق / 17 م) (دربارۀ بینش، نک : دبا، 13 / 461) روایتی از آن را در هندوستان شنیده و در مثنوی رشتۀ گوهر به نظم کشیده است. همین مسئله قدمت داستان را به قرن 11 ق میکشاند. این منظومه که به تقلید از هفت گنبد نظامی است، با این بیت آغاز میشود: نتوان یافت در خزینۀ شاه / رشتۀ گوهری چو بسم الله. نسخهای از این منظومه در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا به شمارۀ 705 نگهداری میشود (منزوی، 4 / 2838).میرکاظمی روایت شفاهی دیگری از داستان را با نام کَلامیر و گوهر از قصههای مردم مازندران و ترکمنصحرا میآورد که ارتباط چندانی با روایت امیر و گوهر ندارد (ص 208). خلاصۀ آن چنین است: جوانی چوپان و کچل به نام امیر، مشهور به کلامیر، عاشق دختری به نام گوهر میشود. کلامیر و گوهر عاشق هم هستند. روزی کسی به کلامیر خبر میدهد که ارباب با دختری همنام گوهر عروسی کرده است. کلامیر فردای آن روز، همینکه چشمش به گوهر، زن تازۀ ارباب میافتد، در هجو بزرگی دماغ و دهان زن ارباب شعری میخواند. ارباب پس از شنیدن شعر میپرسد: گوهر تو چطور است؟ کلامیر گوهر خود را تک میداند. ارباب در او طمع میکند و میگوید او را به زنی میگیرم. کلامیر جواب میدهد: گوهر من هرگز گول تو را نمیخورد. ارباب میگوید: با ثروت و مالم او را راضی میکنم. کلامیر به سبب اطمینانی که به گوهر دارد، به ارباب میگوید: اگر جامهام را خونی و پارهپاره کنی و برای گوهر ببری و به دروغ بگویی امیرت را گرگ بیابان دریده است، باز هم حاضر نیست زنت شود. ارباب با تطمیع پیرزنی، جامۀ خونینی به او میدهد تا شیونکنان به خانۀ گوهر برود و فریاد بزند که پس از 30 سال برادرزادهام، کلامیر، را پیدا کردم، ولی از بخت بد گرگ پارهپارهاش کرده است. پیرزن چنین میکند و جامۀ خونین پارهپاره را نشان میدهد. گوهر با دیدن جامۀ خونین بیهوش میشود. پیرزن یک هفته در خانۀ گوهر میماند. روزی به گوهر میگوید: دیشب برادرزادهام را به خواب دیدم، به من گفت برای اینکه از گوهر راضی باشم باید لباس سیاهش را درآورد و به خانۀ شوهر برود. گوهر برای رضای روح کلامیر لباس سیاهش را درمیآورد. پیرزن به ارباب خبر میدهد که برای گوهر خواستگار بفرستد. ارباب از گوهر خواستگاری میکند و او هم قبول میکند و با ارباب عروسی میکند. به کلامیر خبر میدهند که گوهرت را برای ارباب عروس کردهاند. او تعجب میکند و سر و پای برهنه راه آبادی را پیش میگیرد. در راه به کاروان عروس برمیخورد و شروع میکند به شعر خواندن و شکوه کردن. گوهر میفهمد که امیر زنده است، با خواندن شعری از اسب پیاده میشود و دست در گردن کلامیر میاندازد و هر دو، همنفس هم جان میدهند.
دبا؛ شکری، گیتی، در شناخت مازندران، تهران، 1377 ش؛ منزوی، خطی؛ میرکاظمی، حسین، افسانههای دیار همیشه بهار، تهران، 1374 ش؛ نصری اشرفی، جهانگیر، نمایش و موسیقی در ایران، تهران، 1383 ش.
حسن ذوالفقاری
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید