1399/10/24 ۰۹:۲۵
استاد دکتر میرجلالالدین کزّازی، سخنور، ادیب برجسته و شاهنامهشناس پرشور روزگار ماست. در این پرسش و پاسخ که با همراهی دوست گرامی آقای غلامرضا دادخواه انجام گرفته، دکتر کزازی به اجمال در باب آیین پهلوانی و جوانمردی و شیوة عیاری در شاهنامه مطالبی بیان کردهاست که در چند شماره پیوسته میخوانیم.
اشاره: استاد دکتر میرجلالالدین کزّازی، سخنور، ادیب برجسته و شاهنامهشناس پرشور روزگار ماست. در این پرسش و پاسخ که با همراهی دوست گرامی آقای غلامرضا دادخواه انجام گرفته، دکتر کزازی به اجمال در باب آیین پهلوانی و جوانمردی و شیوة عیاری در شاهنامه مطالبی بیان کردهاست که در چند شماره پیوسته میخوانیم.
***
برای استاد دانشورمان آرزوی سلامت و بهروزی و استمرار خدمات به فرهنگ ایرانزمین را از درگاه یزدان پاک آرزومندیم.
آیا ممکن است نام شاهنامه، به قیاسِ واژگانی همچون شاهکار و شاهراه و شاهبیت و حتی شاهنشین، برگزیده و پذیرفته شده باشد؟ به هر حال به بهترین بیت، یا بهترین کار و بهترین اتاق میگفتهاند شاهبیت و شاهکار و شاهنشین. این هم بهترین اثر ادبی و نامه و کارنامة تبار و فرهنگ ما بوده است. ضمن اینکه به یک معنا شاهنامه براساس توالی سلسلهها و پادشاهیها بنیاد و سروده شده است.
این گزارش پذیرفتنی است؛ اگر آن را گزارشی پندارینه و شاعرانه بشماریم. اما بدانسان که به کوتاهی گفته شد، این نام بر پایة آن هنجار و پیشینة فرهنگی و تاریخی بر این نامة ورجاوند نهاده شده است. شاهنامه، شاهِ نامههاست، اما نامة شاهان نیست. درست است که در شاهنامه، بخشبندی بر پایة پادشاهان است و روزگار فرمانروایی آنان؛ اما این بخشبندی هم، ستانده از آبشخورهای فردوسی است و بر پایة همان پیشینه و هنجار در شاهنامه پدید آمده است.
در خداینامة پهلوی هم، بخشهای گوناگون، بر پایة فرمانرواییِ پادشاهان سامان داده شدهاند. یکی از ویژگیهای بنیادین و بسیار ارزشمند فردوسی در شاهنامه آن است که استاد به هیچ روی بر خود روا نمیداشته است که داستانِ ایران را به دلخواه، دیگرگون بسازد. فردوسی سخت به آبشخورهای خود پایبند بوده است. از دید من، هیچ چهرهای، هیچ رخدادی ـ هر چند کنارین و بیفروغ ـ در شاهنامه نیست که آفریدة پندار فردوسی باشد. از همین روست که شاهنامه، یکی از سرچشمههای اسطورهها و تاریخ و فرهنگ ایران است. متنی برساخته و پندارینه نیست که تراویدههای ذهن و اندیشة آفرینندة خویش را بر ما آشکار کند. اما این نکته را هم باید بگویم که این ویژگی نه تنها، هرگز، از ارزشِ کارِ فردوسی و سترگیِ شاهنامه نمیکاهد، بلکه بارها بر آن میافزاید. استاد، در ساختار و پیکرة بنیادینِ داستانها، سخت به آبشخورهای خویش پایبند است. اما آنجا که چونان سخنور، داستان را بازمیگوید، در آن بخش و بهرة ادبی و زیباشناختی و هنریِ شاهنامه، سخنوریست بیهمانند. استادی است بیچند و چون. اما هرگز روا نمیدارد که ساختار و پیکرة داستانها را، حتی اندک، دگرگون بسازد.
جوانمردان و گروههای فتوتی در ایران، سوای آنچه که شما دربارة پهلوانان فرمودید و منش پهلوانی را لازمة ظهور و بقای فرّه ایزدی در شاهان حتی قلمداد کردید، گویا گروههای اجتماعی گسترده و با سابقهای طولانی بودهاند که پیشینة آنها به دوران ماقبل اسلام در ایران بازمیگردد؛ گروههایی نظیر آزادان و عیاران. این واژه را هم غالب محققان از کلمة «یار» به معنای رفیق و دوست و همراه گرفتهاند و «ای یار» تعریب به «عیار» شده است. نظر شما دربارة این ریشهها چیست؟
بر پایة آنچه گفته شد، بر ما روشن میشود که پایهها و ریشههای آیینِ جوانمردی و پهلوانی، به ایران کهن بازمیگردد. اگر چنین نبود، چنان بازتابی در شاهنامه نمییافت و شاهنامه، نامة پهلوانان و جوانمردان نمیشد. اما چون ـ به دریغِ بسیار ـ در این زمینه هم میبایدمان گفت که آبشخورهای نژاده و کهن، در زمینة تاریخِ ایران بسیار اندکند، ما نمیتوانیم به روشنی، سرگذشت پهلوانان و جوانمردان را در ایرانِ باستان نشان بدهیم و پی بگیریم. به ناچار، بر پایة یادگارها و نشانهها و ماندههای آنان در روزگارِ سپسین است که میباید به شناختی از آیینِ جوانمردی و پهلوانی در روزگارانِ کهن برسیم.
این آیین، در ایرانِ پس از اسلام هم بسیار دیرین و کهن است. هم دیرین، و هم نیرومند و کارساز و اثرگذار. این دو ویژگی، به بسندگی، بر ما آشکار میدارند که ریشه و پیشینة این آیین میباید در ایران بسیار دیرنده و کهن باشد. وگرنه در سدههای نخستینِ هجری، چنان کارکرد و توانی نمیتوانست داشت. در آن سدهها، زمینه و ساختارِ فرهنگی و اجتماعی در ایران به گونهای بود که آیین جوانمردی و پهلوانی، سویْمندیِ سیاسی هم مییافت. ما به پارهای از خیزشهای پردامنه در تاریخِ ایرانِ نو، بازمیخوریم که جوانمردان و پهلوانان آنها را پایه ریختهاند و در گستردهاند. یک نمونة آشنا، خیزش جوانمردی ایرانی است از سرزمین پهلوانان، سیستان، که به حمزة آذرک نام برآورده است؛۱ چون بسیار در کار چُست و چالاک بوده است. حمزة آذرک برچیرگی تازیان، خلیفگان بغداد، بر ایران برمیشورد. میتوان گفت که بدین سان، زمینه فراهم میشود برای سر برآوردن یکی دیگر از رادان و جوانمردان و آزادزادگان بزرگ و نامدار ایران زمین، آن رویگرزادة آزادة سیستانی؛ یعقوب لیث. یعقوب، مردی بود که از میان جوانمردان و پهلوانان برخاست. داستان نبردهای او با کارگزاران خلیفة بغداد، روشنتر از آن است که نیازی به بازگفت داشته باشد. اما کار شگرف و شیرین و شگفت دیگر یعقوب، که نام او را در تاریخ و فرهنگ ایران، جاودانه گردانیده، آن است که او پایة سخن پارسی را ریخت و نهاد. هنگامی که سخنوران او را به زبان تازی میستودند،گفت: سخنی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟۲ اگر ما امروز به زبان شورانگیز و دلاویز پارسی سخن میگوییم؛ اگر آن شاهکارهای شگفتیانگیز در این زبان پدید آمدهاند، به گونهای، در گرو آزادمنشی و ایراندوستی یعقوب لیث است.
اندکی این سوتر، ما همچنان به خیزشی بسیار بزرگ برمیخوریم که پهلوانان و جوانمردان و درویشان آن را پایه ریختهاند؛ خیزش سربداران سبزوار که بر فرمانروایان ددمنش و بدکنش مغول، آن خونریزان بیپرهیز، شوریدند و کوشیدند که بر چیرگی آنان پایان بنهند.
از جوانمردی و فتوت – یا به گفتة شما: پهلوانی – در شاهنامه نمونههایی بیاورید.
شایسته میدانم بر یکی از هنجارها و رفتارهای جوانمردی و پهلوانی، نمونهوار، انگشت برنهم که در شاهنامه نیز بازتاب یافته است؛ رفتاری که تا چندی پیش میان کسانی که به آیین جوانمردی و پهلوانی دلبسته و پایبند بودند، هنوز روایی داشت؛ هرچند در روزگاران بسیار پسین، این آیین با نارواییهایی نیز آمیخته شده بود. به سخن دیگر، جوانمردان و پهلوانان دروغین هم به میان پهلوانان و پیروان راستین این آیین، راه جسته بودند. اما به هر روی، آن رفتار و آن هنجار، حتی در میانة این کسان هم دیده میشد و آن، «مهر نان و نمک» است. اگر جوانمردی، پهلوانی، بر خوان کسی مینشست و نان و نمک او را میخورد، سر در گرو او مینهاد. از آن پس، آن میزبان، به گونهای بر وی چیرگی داشت و مهمان هرگز روا نمیدانست که کمترین گزندی به آن کس برساند، چه برسد به اینکه او را بیازارد یا خون وی را بریزد.
یک نمود برجستة این هنجار را در داستان رستم و اسفندیار میبینیم. هنگامی که پشوتن، برادر اسفندیار، او را اندرز میگوید که با رستم مهربان باشد، فراخوان او را بپذیرد، به سیستان برود و بر خوان وی بنشیند، اسفندیار از آن تن درمیزند. انگیزه و برهان او در این تن در زدن، مهر نان و نمک است. او میگوید که اگر من بر خوان رستم بنشینم، کشتن او بر من ناروا خواهد شد و نمیتوانم بر او تیغ درکشم. اگر چنین کنم، از آیین پهلوانی به دور ماندهام:
به پاسخ چنین گفت اسفندیار
کهای در جهان از گوان یادگار
گر اکنون بیایم سوی خوان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
فرامش کنم مهر نان و نمک
به پاکی نژاد اندر، آریم شک
وگر سر بپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
تو را آرزو گر چنین آمده ست
یک امروز با می پساییم دست
چه داند که فردا چه خواهد بُدَن
برین داستانها نباید زدن۳
آشکارا میبینیم که پروای اسفندیار، از نشستن بر خوان رستم، مهر نان و نمک است و در پی آن فرمانبری از گشتاسب شاه؛ حتی میگوید که اگر مهر نان و نمک را فرو بگذارد، که بایستة آیین پهلوانی است، چنان کاری پلشت و تباه انجام داده که در پاکی نژاد وی به گمان خواهند افتاد و خواهند اندیشید که مبادا او، از بستر گناه برآمده است.
نمونه دیگر در شاهنامه، آنجاست که بهرام۴، پور دلاور گودرز و برادرگیو پهلوان آزادمنش، که سخت پایبند آیین جوانمردی است، در نبردی تازیانة خود را در آوردگاه دشمن، فرو میافکند و گم میکند. بهرام بر آن سر میافتد که تازیانه را بیابد و بیاورد. هرچه پدر او گودرز، به وی اندرز میدهد که چنین مکن زیرا بیم آن میرود که جان خویش را بر سر این تازیانه بنهی! بهرام نمیپذیرد. شبهنگام به آوردگاه میرود. طلایهداران سپاه توران او را میبینند. بر وی میتازند. هنگامی که بهرام، بسیار تن از سپاهیان تورانی را در خاک و خون فرو میغلطاند، به گونهای که آنان، ستوهیده و درمانده، از پیران۵ یاری میجویند، پیران به بالین بهرام میآید که خسته و خونین بر خاک افتاده است. برای اینکه او را آرام بدارد و دل او را بجوید، از مهر نان و نمک یاد میکند. زیرا بهرام، پهلوانی است که همراه زنگة شاوُران۶، در رکاب سیاوش به توران زمین میرود. در آنجا بر خوان پیران ویسه نشسته بودند. پیران به او میگوید:
نه تو با سیاوش به توران بُدی
همانا به پرخاش و سوران بُدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
به هر روی، آیین نان و نمک، در شمار رفتارها و هنجارهای پهلوانی بوده است. نمونهای دیگر، نغز و روشن و آشکار از این آیین را در شاهکار عطار، پیر هژیر نیشابور میبینیم که داستان مرغان است. عطار در آغاز منطقالطیر، هنگامی که با خداوند راز میگوید، مهر نان و نمک را فرایاد کردگار میآورد و میگوید من بارها، شبان روزان، بر خوان تو نشستهام. بر تو مهر نان و نمک دارم. تو پهلوان پهلوانانی. راد رادانی. به پاس این مهر و این حق، بر من مگیر، از گناه من بگذر. سپس، داستانی را چاشنی سخن خودمیگرداند.
داستان عیاری که مردی را دستبسته به سرای خود میبرد تا هر زمان توانست، سر از تن او بیفشاند. اما بانوی آن عیار، در آن هنگام، خوراکی به آن دلخسته میدهد. عیار که میبیند آن مرد بر خوان او نشسته و نان و نمک او را خورده، دست از وی بازمیدارد و میگوید چون که نان و نمک مرا خوردهای، حتی میتوانی و حق آن داری که جان مرا بستانی. من چگونه میتوانم خون تو را بریزم.
خورد عیاری بدان دلخسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد، زند بر گردنش
پارهای نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دلخسته را در دست نان
گفت «این نانت که داد ای هیچکس؟»
گفت «این نان را عیالت داد و بس»
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت «بر ما شد تو را کشتن حرام
زان که هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارة ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ؟»۷
در فرجام این سخن، شایسته میدانم که بیتی از خواجة بزرگ شیراز را که در آن بیت هم رندانه از مهر نان و نمک سخن رفته است یاد کنم تا فرجامی فرخنده باشد در این گفت و شنود. خواجه در آغازینة غزلی میگوید:
ای دل ریش مرا، با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم، اللهُ معک
خواجه میگوید که من بارها از لب شیرین و نمکین تو،ای یار، بوسه برچیدهام و بر خوان این لب نشستهام. پس بر تو مهر نان و نمک دارم. اکنون که به سفر میروم، این مهر و این حق را نگهدار که خدای همواره با توباد.
**
پینوشتها:
۱- حمزة آذرک، پسر آذرک شاری، معروف به حمزه بن عبدالله خارجی، از قیامکنندگان علیه خلافت عباسی بود که در اواخر سدة دوم هجری، در سیستان خروج کرد و نسب خود را به زوتهماسب میرساند. او گرایشات ملی داشت و مردم را از دادن خراج به عباسیان منع میکرد. حمزه جنگهای بسیاری با هارونالرشید کرد و مردم او را دوست میداشتند زیرا به مروت و فتوت با آنان میکوشید. حمزه در عهد حکومت مأمون، به سال ۲۱۳هجری قمری درگذشت. شرح احوال او دکتر ذبیحالله صفا در جلد یکم تاریخ ادبیات ایران و کتاب دلیران جانباز آوردهاست. همچنین رجوع کنید به لغتنامه دهخدا، ذیل مدخل حمزة آذرک.
۲- اشاره به ماجرای محمد ابن وصیف (سده سوم هجری) که دبیر رسایل یعقوب بود. در تاریخ سیستان آمده: «پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی … و بدان روزگار نامه پارسی نبود. پس یعقوب گفت: چیزی که من اندر نیابم، چرا بایدگفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی … او گفت و پیش از او کسی نگفته بو د…» بنگرید به تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعرای بهار، انتشارات معین، چاپ آوا، ۱۳۸۱٫
۳- این ابیات و بیتهای دیگر، برگرفته از شاهنامة تصحیح و توضیح شدة استاد کزازی به نام «نامة باستان» هستند که در جلد ششم، ابیات ۳۷۹۷ به بعد میتوان ملاحظه کرد. همان، انتشارات سمت، چاپ اول ۱۳۸۴٫
۴- بهرام از فرزندان گودرز کشواد است که در دربار کاووس شاه بود… پس از آنکه سیاوش را اندیشه بر رفتن توران قرار گرفت، سپاه خویش را به بهرام سپرد تا به توس بسپارد. در این باره بنگرید به: فرهنگ نامهای شاهنامه،دکتر منصور رستگار، پژوهشگاه علوم انسانی،چاپ اول ۱۳۶۷، جلد اول.
۵- پیران پسر ویسه، سپهدار افراسیاب است که به خرد و رفتار نیک در داستانهای شاهنامه معروف است. او فرنگیس را برای سیاوش به زنی گرفت و در دوره کیخسرو، به دست گودرز کشته شد. کیخسرو از مرگش غمین شد. بنگرید به فرهنگ نامهای شاهنامه، همان.
۶- زنگه پسر شاوران، از پهلوانان ایرانی شاهنامه در داستان سیاوش. هنگامی که در جنگ با تورانیان ، رستم به ایران بازگشت، او به همراه بهرام، دیگر پهلوان ایرانی، از مشاوران و دوستان سیاوش بودند. در فرهنگ معین نوشته شده: «زنگه یا زنده پسر شاور(شاپور) پهلوان ایرانی معاصر کیکاووس و کیخسرو.» از دلاوریهای زنگه میتوان به کشتن آخواست تورانی در جنگ دوازده رخ اشاره کرد.
۷- این حکایت در منطقالطیر، تصحیح استاد شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ پنجم ۱۳۸۷، ص ۲۴۳ آمده است.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید