1396/8/21 ۰۷:۴۴
حافظ در اشعارش به خصوصیات و برجستگیهایی در کلام اشاره میکند و خود را بدین ویژگیها میستاید: روانیسخن: حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
حافظ در اشعارش به خصوصیات و برجستگیهایی در کلام اشاره میکند و خود را بدین ویژگیها میستاید:
روانیسخن:
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
*
حافظ، از مشرب قسمت، گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
حافظ، از آب زندگی، شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا، نسخه شربتم بخوان
طربناکی:
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت:
غلام حافظ خوشلهجه خوشآوازم
غزلسرایی ناهید صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
مطرب! از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
گر از این دست زند مطرب مجلس، ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
شیرینی سخن:
بدین شعر ترِ شیرین، ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
شفا ز گفته شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانه توست
نکتهدانی بذلهگو چون حافظ شیرینسخن
بخششآموزی جمالافروز، چون حاجیقوام
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست، بچین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
سخن اندر دهان دوست شکّر
ولیکن گفته حافظ از آن بهْ
حافظ! چه طرفه شاخهنباتیست کلک تو
کهش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است
نغزی و ظرافت کلام:
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلّاب شهر صرّاف است
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
مطرب! از گفته حافظ، غزلی نغز بخوان
گفت: حافظ، لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
چو سلک دُرّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف، سبق میبرد ز نظم نظامی
فصاحت و بلاغت:
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
چو عندلیب، فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
دلکشی و خوشی:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
دلم از پرده بشد، حافظ خوشگوی کجاست؟
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
خوش چمنیست عارضت، خاصه که در بهار حسن
حافظ خوشکلام شد مرغ سخنسرای تو
عراق و فارس گرفتنی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
جهانگیری:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ شیراز
حافظ! حدیث سحرفریبِ خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
اگر باور نمیداری، رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم
زبان کلک تو حافظ، چه شکر آن گوید
که گفته سخنت میبرند دست به دست
پایه نظم بلند است و جهانگیر بگو
تا کند پادشه بحر، دهان پر گهرم
طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صد ساله میرود
دیوان او سرشار است از کنایههای تلخ به زاهدان و فقیهان و صوفیان فریبکار و متظاهر به صلاح. او حتی سلطان مقتدری چون امیرمبارزالدین را که به دینداری و تشرّع تظاهر میکرد، با کنایه اعتراضآمیز خود نواخته است. حافظ طبعی بلند داشت و «آبروی فقر و قناعت» را در عین نیاز و تنگدستی حفظ میکرد. در عین خلوتگزینی و سکون و آرامش ظاهری، روحی پرآشوب و سرکش داشت. تلاطمهای روحی و عاطفی او میان باورهای جبر و اختیار، رد و قبول، یقین و حیرت، صبر و خروش، تلوین و تمکین و نیاز و استغنا در نوسان بود.
نفرت و بیزاری او از زرق و سالوس، دروغ و فریب و تظاهر به دینداری و صلاح بسیار بود. رندی و خراباتیگری را میستود؛ زیرا در خرابات و در جمع خراباتیان، نور صدق و حقیقت یافت میشد:
در خرابات مغان نور خدا میبینم
وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
او حافظ قرآن بود و آن را با چهارده روایت میخواند؛ هرچه داشت همه از «دولت قرآن» و «گریه سحری و دعای نیمشبی» بود. هیچ گناهی را نابخشودنیتر از ریاکاری، مردمفریبی و خودپرستی نمیدانست. هم شریعتمداران دروغین را به باد طعن و ملامت میگرفت و هم به طریقتمداران بیحقیقت، بیباکانه میتاخت.
این ویژگی او را از راه و روش عالمان و زاهدان زمان و خانقاهیان دور میکرد و به اهل ملامت که از دیرباز در برابر اخلاق و اعمال تقلیدیِ تهی از معنا و معنویت به اعتراض برخاسته بودند، نزدیک میساخت و از این روست که از مدرسه و خانقاه رویگردان بود و گدای خانقاه را به دیر مغان میخواند و خود را مرید «پیر مغان» و «پیر گلرنگ»۱ و «جام می»۲ میشمارد و شیوه قلندری و خراباتیگری را بیآنکه در زندگی از راه و رسم قلندران پیروی کند، میستود. مراد، پیر و راهنمایش در طریقت، عشق است و معتقد است که دستیابی به کمال تنها از این طریق ممکن است. عشق، موهبتی ازلی است که انگیزه خلقت عالم و آدم شد و هر آنچه در این هستی است، همگی طفیل وجود عشقند.۳ برای او عالمِ هستی، جلوهگاه جمال الهی است و عشق و جمال لازمه وجودی یکدیگرند و ما همگان نیز رهرو سرمنزل عشقیم و آنچه سرانجام به فریادمان خواهدرسید، عشق است:
رهرو منزل عشقیم و ز سرحدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
و فریاد برمیآورد که:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
از این روست که در طیفی بسیار گسترده، از ساحت زمینی تا آسمانی، سراسر دیوان او را عشق فراگرفته و از همین روست که همگان، در هر مقام و مشربی میتوانند خود را در سرودههای حافظ بازشناسند و دردها و امیدهای خویش را در آیینه اشعار او بیابند. همین عشق از نظر حافظ و عرفا هدف و مقصود هستی، یعنی یگانه راه رسیدن به وارستگی و عرفان راستین است:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی۴
و البته این عشق با استمداد از عقل و درس ممکن نیست، بلکه فقط با پیراستگی خود از آلودگیها میسر میشود:
بحریست عشق و عقل از او برکنارهای
کار کنارگی نبود جز نظارهای
در بحر عشق، عقل اگر راهبر بُدی
هرگز کجا فتادی از او برکنارهای؟
ای که از دفتر عقل، آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد۵
و این راهی پرخطر و موقوف هدایت است نه به کسب و اختیار.۶
حافظ در اشعارش به توصیف فضای سیاسی و «سفلهپرور» جامعه میپردازد و اندوه عمیق خویش را از نیرنگها و دغلبازیهای حاکمان فریبکار و بانیان نیرنگپرداز و اوباش بیان میکند.
این جامعه آشوبزده و نظام ارزشهای اجتماعی از یادرفته تلاطم درونی او را میافزاید و او را بر آن میدارد تا با سلاح شعر، به مبارزه با این تزویر و ریا بپردازد.
شیخ، زاهد، مفتی و صوفی را از دم برّان تیغ خود در قالب زبانی توأم با کنایه و استعاره میگذراند و بر آن باور است که دورانش به گونهای است: «که کس به یاد ندارد چنین عجب زَمَنی».
حضور ناحاکمان، ناصوفیان و نامحتسبان را چونان «سَموم بر طرْف بوستان» مییابد و از آن در شگفت است که با این همه، «عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی»! سالوس، ریا، تزویر و مردمفریبی را برنمیتابد و آشکارا نقدشان میکند:
صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقّهباز کرد
و باز در مقایسه دردمندانه میسراید:
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
با اهل ریا، تزویر و سالوس و با صوفینمای ازرقپوش، سازگاری نداشته و در اشعارش پیوسته به نقدشان میکشاند:
صوفی شهر بین که چو لقمۀ شبه میخورد
پاردمش دراز باد این حیَوان خوشعلف
دلق آلودۀ صوفی به می ناب بشوی
و
در این صوفیوشان دَردی ندیدم
که صافی باد عیش دُردنوشان
ریاکاران مردمفریب، زاهدان صوفینما، واعظان بیعمل و سیاهکاران نامهتباه را منحطترین قشر جامعه برمیشمارد و گناهشان را در زمره گناهان کبیره میداند که هیچ بخشودگی و پنهانداشتی بر آن روا نیست. حافظ فرصت عمر را در سر مبارزه با این تباهیگران اخلاق و مراکز آنان از صومعه تا خانقاه، مسجد و کنشت و… مینهد و آنان را «ارباب کینه»ای میداند که «محرم راز» نیاند: «که نیست سینه ارباب کینه محرم راز» و در پیشگاه آنان «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز». جامۀ دغل میپوشند و خرقه پشمینه؛ پشمینهای که خود «مستوجب آتش» است:
آتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ! این خرقۀ پشمینه بینداز و برو
نقطه مقابل این امر برای او، دیدارِ «پرتو روی حبیب» در کعبه، بتخانه، صومعه و دِیر به شرطِ راستی و صداقت است:
او پاکنهادی را شرط لازم و بیبدیل پاکیابی میداند:
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند:
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
با رسیدن بدین جایگاه که برای او مسجد و کُنشت، خانقاه و خرابات تفاوتی نمیکند و جمله را، از مُلک تا ملکوت و گسترۀ کائنات، مظهر یک حقیقت میداند:
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست، پرتو روی حبیب هست
این همان جایگاهی است که به باور حافظ «در صراط مستقیم، ای دل کسی گمراه نیست». حافظ این همه را به مدد پیر مغان که برای او انسان کامل و نماد عشقی پاک است، به سرمنزل میرساند؛ پیرمغانی که صاحبدل است و اهل معرفت؛ رازدان است و صاحبنظر؛ عیبپوش است و رخصت خبث نمیدهد، مأمن وفاست و اهل کرم و عفو و زیبابینی و از همین روست که مستانه میسراید: «به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید».
پینوشتها:
۱- پیر گلرنگ من اندر حق ارزقپوشان / رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
۲- آیینۀ سکندر جام می است بنگر / تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خندۀ جام می و زلف گرهگیر نگار / ای بسا توبه که چون توبۀ حافظ بشکست
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می / زاهدان! معذور داریدم که اینم مذهب است
بر آستانه میخانه هر که یافت رهی / ز فیض جام می و اسرار خانقه دانست
۳- طفیل هستی عشقند آدمی و پری / ارادتی بنما تا سعادتی ببری
۴- این امری است که بیشتر شاعران پیرامونش سرودهاند:
ای عشق تو کیمیای اسرار / سیمرغ هوای تو جگرخوار…(عطار)
ای آنک به جان این جهانی زنده / شرمت بادا! چرا چنانی زنده؟
بی عشق مباش، تا نباشی مرده / در عشق بمیر تا بمانی زنده(مولوی)
۵- چنان که آوردهاند: که گر با عقل، گرد دین بگردی / به بتخانه میان بندی به زنّار
(عطار)
وآنجا که بحر عشق درآید به جان و دل / عقل است اعجمی و خرد شیرخوارهای
۶- عشق و آهنگ آن جهان کردن / شرط نبود حدیث جان کردن(سنایی)
عشق و معشوق اختیاری نیست / عشق ز آنسان که تو شماری نیست…(سنایی)
* حافظ شیرازی(از مجموعه از ایران چه میدانم)
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید