1394/8/17 ۰۹:۵۷
زمانی بود در همین ایران خودمان، که اگر بهترین شاعر زمانه خودت هم بودی اما مقیم پایتخت نبودی، کسی - اعم از ناشر، مسئول صفحه شعر و سردبیر و حتی اگر گذرت به تهران میافتاد، گردانندگان نشستهای ادبی- تحویلت نمیگرفتند، سهل است، فرض را بر این میگذاشتند که تو دیواری، یعنی اصلاً وجود نداری! بگذریم از اینکه اگر شاعر شهرستانی مقیم تهران هم بودی، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردی و حتماً در نشستهای ادبی، مادونتر از شاعرانی حسابت میکردند که سابقهشان کمتر از تو بود اما لهجهشان بهتر از تو بود! سریال «شهریار» کمال تبریزی را که روایت آرمانی تبریزی از تاریخ بود، فراموش کنید! همین بلاها را سر شهریار هم در تهران آوردند مدارکش هم موجود است در شعر شهریار، که نمیخواهم استخوان لای زخم بگذارم! حالا فرض کنید موقعی که یک نفر شهرستانی بود و میخواست انقلاب ادبی در پایتخت راه بیندازد، چه به روزگارش میآوردند!
گذری به آسیبشناسی شعر شهرستان
یزدان سلحشور: زمانی بود در همین ایران خودمان، که اگر بهترین شاعر زمانه خودت هم بودی اما مقیم پایتخت نبودی، کسی - اعم از ناشر، مسئول صفحه شعر و سردبیر و حتی اگر گذرت به تهران میافتاد، گردانندگان نشستهای ادبی- تحویلت نمیگرفتند، سهل است، فرض را بر این میگذاشتند که تو دیواری، یعنی اصلاً وجود نداری! بگذریم از اینکه اگر شاعر شهرستانی مقیم تهران هم بودی، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردی و حتماً در نشستهای ادبی، مادونتر از شاعرانی حسابت میکردند که سابقهشان کمتر از تو بود اما لهجهشان بهتر از تو بود! سریال «شهریار» کمال تبریزی را که روایت آرمانی تبریزی از تاریخ بود، فراموش کنید! همین بلاها را سر شهریار هم در تهران آوردند مدارکش هم موجود است در شعر شهریار، که نمیخواهم استخوان لای زخم بگذارم! حالا فرض کنید موقعی که یک نفر شهرستانی بود و میخواست انقلاب ادبی در پایتخت راه بیندازد، چه به روزگارش میآوردند! یکی مینوشت «دیوانه است!» یکی مینوشت «فلان فلان شده!» برایش جوک میساختند، به نشستها راهش نمیدادند یا اصلاً فراموشش میکردند 25 سال! سر نیما همین بلا را آوردند! حالا را نگاه نکنید که نیما شده «پدر شعر نو»! پدر شعر نو را درآوردند! فکر میکنید مثلاً همان موقعی که قدرت مجالس و نشریات ادبی افتاد دست شاگردهای نیما، درست شد اوضاع؟ خدابیامرز محمدتقی صالحپور که میتوان او را دومین حامی بزرگ شاعران گمنام یا نوآمده -اعم از شهرستانی یا تهرانی- در حوزه رسانههای مکتوب، از دهه سی به این سو دانست [نخستین حامی شاملو بود] تعریف میکرد که چندین سال، شاعری شهرستانی شعر میفرستاد از یک شهرستان دوردست برای نشریهای مشهور در تهران، که مسئولیت صفحات شعرش، دست شاعری مشهورتر از خود نشریه بود و هی شعرهایش در صفحات پاسخ به خوانندگان درج میشد با این عنوان که «شعرتان رسید، بخشی از آن را میخوانیم!» صالحپور میگفت «ما که مینشستیم دور هم و درباره شعرهای منتشر شده، هر هفته صحبت میکردیم[مثل الان نبود که مردم بیتوجه به شعر باشند! انتشار هر شماره از یک نشریه ادبی، یک اتفاق بود] همه متفقالقول بودیم که شعرهای این شاعر شهرستانی که کارش در صفحه پاسخ به خوانندگان میخورد، از کارهایی که در صفحه اصلی شعر میخورد، بهتر است اما چند سالی همین قصه ادامه داشت!» دوست دارید بدانید آن شاعر شهرستانی اسمش چه بود؟ یا آن شاعر مشهور و مسئول صفحه شعر چه کسی بود؟ صورتم را لطفاً شطرنجی کنید! شاعر شهرستانی که از بوشهر نامه میفرستاد، منوچهر آتشی بود و شاعر مشهور هم، استعداد بینظیر شعر معاصر،
نصرت رحمانی بود. به همین سادگی!
شاعر شهرستانی هزار ساله!
الان را نگاه نکنید که اینترنت، دنیا را به دهکده جهانی، بندرعباس را به همین «دو تا کوچه پایینتر!» تبدیل کرده است! روزگاری فاصلهها زیاد بود و اگر چک داشتی، باید حتماً در تهران، شعبه فلان نقدش میکردی، شعر که جای خود دارد! در شعر هزارساله هم اگر با دقت نگاه کنیم، مشکل شهرستانی بودن شاعر را به کرات میتوان دید. فرخی سیستانی، مشهورترین شاعر دربار سلطان محمود که از افتخارات مسلم ادبیات فارسی است، وقتی دید در اقلیم خودش، تحویلش نمیگیرند، راهی بلاد دیگر شد با مصیبت!
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهای تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهای بریشم ترکیب او سخن
با حلهای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حلهای که آب رساند بدو گزند
نه حلهای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مَرتورا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حلهها
این را تو از قیاس دگر حلهها مدان
فکر میکنید وقتی خودش به ملکالشعرایی دربار محمود رسید، سعی کرد اوضاع را تغییر دهد؟ اشتباه میکنید! وقتی پای فردوسی به دربار سلطان غزنوی رسید برای انتشار شاهنامه[آن موقع که شبکه چاپ و نشر دیجیتال نبود که در دو ساعت، در قطب جنوب هم با پرینتر سه بعدی، فارسیزبانان مقیم آنجا شاهنامه بخوانند!]، همین شاعری که با کاروان حله رفته بود از سیستان، سعی کرد که پرونده فردوسی را بزند زیر بغلش، شبانه با همان کاروان حله او را برگرداند به ملک ارث رسیده از ابویش!
تمرکزگرایی و تعویض پایتخت
تمرکزگرایی در ایران، همیشه مانع رشد استعدادها، با امکاناتی همسان بوده و هست. در شعر هزارساله، این مشکل را به شکلی کاملاً تاریخی- سیاسی حل کرده بودند! در درجه نخست، راه حل این بود که پایتخت، زود به زود عوض شود که این لزوماً به معنای عوض شدن حکومت یا سلسله نبود، گاهی اوقات، پسر که به جای پدر بر تخت مینشست، میگفت: «فیالواقع از اینجا خوشمان نمیآید!» و پایتخت، عوض میشد! کار چندان مشکلی هم نبود چون یک خزانه بود که تغییر مکان پیدا میکرد و دربار هم که مستأجران عهد کهن بودند و خوشنشین و لشکریان هم که باید دائم در سفر میبودند
یعنی به دلیل اینکه کل ساختار مدیریتی کشور خلاصه میشد در همینها، تغییر پایتخت آسان بود و میدیدی در مدتی کوتاه، پایتختنشین قبلی میشد شهرستانی فعلی!
گاهی هم کار خیلی آسانتر از اینها صورت میگرفت یعنی سلطان میرفت به ییلاق و قشلاق و چنان خوشش میآمد از منطقه، که فراموش میکرد پایتختی هم وجود دارد! نمونه مشهورش، سفر امیر سامانی به هرات است که بخارا را از یاد میبرد - به روایتی- چهار سال! « امیر نصربن احمد گفت تابستان کجا رویم که از این خوشتر مقامگاه نباشد! مهرگان برویم، چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم و برویم و همچنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال برین برآمد زیرا که صمیم دولت سامانیان بود و جهان آباد و مُلک بیخصم و لشکر فرمانبردار و روزگار مساعد و بخت موافق.» یعنی چهار سال، پایتخت یک جا بوده، شاه یک جا! تا درباریان خسته میشوند و دست به دامان رودکی میشوند: «پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند و از ندمای پادشاه هیچکس محتشمتر و مقبول القولتر ازو نبودند.
گفتند به پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید.
رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته،دانست که به نثر با او در نگیرد،روی به نظم آورد و قصیدهای بگفت.»
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا، شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و، بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و، بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
به شهر خود روم و شهریار خود باشم!
این جابهجایی پایتختها، با پدیده دیگری هم پیوند میخورد و آن هم این بود که حکومتهای مرکزی، در جریان شکلگیری شعر هزار ساله فارسی، اغلب کمقدرت بودند حالا این کمقدرتی یا از لحاظ سیاسی بود یا اقتصادی...اما به هر حال بود! دوره قاجار، که نزدیکتر است به دوره مدرن، ولایات را به مناقصه میگذاشتند هر کس پول بیشتری میداد، میرفت صاحب اقلیم مورد نظر میشد! اینکه شنیدهاید ملوکالطوایفی، بخشی از آن، همین قصه بوده! یعنی هر کسی شاه منطقه خودش بوده و پایتخت خودش را داشته! این شیوه حکومتداری، اگر به نفع تاریخ سیاسی ایران نشد اما به توسعه ادبی کشور خیلی کمک کرد.
فکر میکنید اگر یک حاکمی نبود که صرفاً برای حکومت بر یک شهر، خودش را شاه بنامد، مشهورترین شاعر ایران، که شاعری شهرستانی بود چطور باید ششصد سال در حافظه تاریخی ما دوام میآورد! شاه شجاع، شاه نبود یک شهر دستش بود که تازه همین شهر هم چندبار نزدیک بود از دستش بیرون بیاید! بله، با معیارهای امروزی، حافظ شاعری شهرستانی بود!
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گرانخواب و کار بیسامان
گَرَم بُوَد گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
پایتخت زبانی نه جغرافیایی!
در دوره صفوی هم که ایران حکومت مرکزی قدرتمندی داشت، سبک هندی به موازات سبک اصفهانی، در نقطهای از جهان، قدرت انتشار و بقا و دوام پیدا کرد که پایتخت خودش را داشت اما در این پایتخت، نه تنها زبان فارسی محترم شمرده میشد که شعر فارسی هم جایگاهی بلند داشت و در نتیجه، شاعرانی که از پسوند اسمشان مشخص است که از کدام شهر مُلک ایران بودند، به این پایتخت موازی روی آوردند: صائب تبریزی، کلیم کاشانی، عرفی شیرازی، حزین لاهیجی و...
گرچه این شاعران، نخستین نسل از شاعران مهاجر نبودند اما مهاجرت آنان به پایتختی غیر از پایتخت کشور خودشان، به دلایل مختلف اما با این دلیل مبرهن، که به جایی مهاجرت میکنند که پارسی، صاحب پایتخت است نه حکومتی غیر ایرانی،از وقایع نادر شعر هزارساله ماست. این مهاجرت گرچه توانست به توسعه شعر ما تا اقصی نقاط آسیا بینجامد اما این شعر مهاجر را سدهها، در ایران مهجور و مغضوب ادیبان قرار داد گرچه شعر این شاعران، در هند و پاکستان و افغانستان، چنان محترم شمرده شد که گاه برخیشان همسان حافظ، ستوده شدند و میشوند.
به هر روی به روایت تاریخ ادبی ما « سبک هندی نمونهای از سرایش شعر در ادبیات فارسی است که از قرن نهم هجری به بعد به وجود آمد. به علت استقبال دربار ادبپرور هند از شاعران پارسیگوی و همچنین به علت بیتوجهی پادشاهان صفوی به اشعار متداول مدحی، گروهی از گویندگان به هندوستان رفتند و در آنجا به کار شعر و شاعری پرداختند.
اینان بهواسطه دوری از مرکز زبان و تمایل به اظهار قدرت در بیان مفاهیم و نکات دقیق و حس نوجویی و تفنن دوستی و به سبب تأثیر زبان و فرهنگ هندی و دیگر عوامل محیط، سبکی به وجود آوردند که سبک هندی نامیده میشود.»
شعر شهرستان با وکیل به تهران آمد!
آنچه در دوران ما به «شعر شهرستان» مشهور شد، محتملاً از دوره مشروطه به این سو شکل گرفت آن هم بیشتر بعد از اینکه، «شهرستان» در پایتخت، «وکیل» یافت در مجلس مشروطه و باز هم به شکل قویترش، بعد از فتح تهران توسط مبارزان مشروطه که به «استبداد صغیر» پایان داد اما همین ورود شهرستانیها با توپ و تفنگ برای پایان دادن به استبداد محمدعلیشاهی، باعث شد که اکابر پایتخت سعی کنند که در دورههای بعدی، پای شهرستانیها را از پایتخت قطع کنند! گرچه نتوانستند! افتخارات شعر مشروطه، عموماً شهرستانی بودند. فرخی که یزدی بود، دهخدا و عارف و نسیم شمال که قزوینی بودند.بهار که خراسانی بود و ایرج میرزا که تبریزی و میرزاده عشقی هم که همدانی.
با کودتای اسفند 1299 و فتح تهران توسط قزاقها، یک بار دیگر پایتخت به دست یک شهرستانی افتاد که چندان اهل نرمش با شاعران نبود و وقتی قاجاریه را منقرض کرد، چنان بر تمرکزگرایی مصمم شد که اهل شهرستان را دیگر نه امکان مهاجرت ماند و نه وکلایشان، توانستند یا خواستند کاری صورت دهند. با ورود متفقین به ایران، رضاشاه بیتخت ماند و به دلیل خلأ قدرت، در فاصله1320 تا 1332، شهرستانیها از نو در تهران حضور و ظهوری قابل توجه یافتند. تذکرههای شاعران را اگر در این فاصله زمانی بخوانید، غلبه شاعران غیر تهرانی، کاملاًً در آنها محسوس است همچنان که حضور این شاعران، در نخستین کنگره نویسندگان ایران، در تیرماه 1325.
با کودتای 28 مرداد 1332، ماه عسل شهرستانیها با امکانات پایتخت هم به پایان رسید! سیاست این بار هم توانست به تمرکزگرایی بیشتر در پایتخت کمک کند چرا که استبداد محمدرضاشاهی، مخصوصاً در حوزه فرهنگ، امکان گسترش کشوری را نمیداد چرا که گمان بر این بود که قابل کنترل نخواهد بود با این همه همین حکومت استبدادی به دلیل تمرکز صنعت در پایتخت و بازار کار بیشتر، نیازمند مهاجرت بود و پایتخت به مرور، دیگر از آن وجه تهرانی بودن اختصاصیاش خالی شد!
وقتی مدتی مدید، یک شهر به عنوان تمرکز همه امکانات کشور، پایتخت باشد، طبیعیاست که مهاجرپذیر میشود و بافت جمعیتیاش دستخوش تغییر! اینکه حالا تهران، به «ایران کوچک» بدل شده، به همین دلیل است یعنی درصد بافت جمعیتیاش، تقریباً برابری میکند با کل کشور! با این همه، این تغییر بافت جمعیتی باعث نشده که اغلب مهاجران، خود را با شناسنامه استانی و شهرستانی خود معرفی کنند و در بیشتر موارد، مهاجران، خود را تهرانی مینامند!
روزگار دگرگون شده و اوضاع به نسبت گذشته، خیلی عوض شده. شاعران شهرستانی، دیگر در نشستهای شعری پایتخت، محترم شمرده میشوند و اغلب بر صدر مجلس مینشینند و با این عنوان که «میهمانی داریم امروز از...» زودتر از بقیه شعرشان را میخوانند و مورد تشویق هم قرار میگیرند! اما این به معنای حل مشکل، به تمام معنای کلمه نیست! چون در نهایت، باوجود اینکه دیگر هیچ شاعر شهرستانی بااستعدادی، دیگر به سرنوشت منوچهر آتشی دچار نمیشود با این همه باز هم تمرکز نشریات و انتشاراتیهای تخصصی شعر، در تهران است و در حالی که بحران شعر، که بعضی به آن بحران مخاطب میگویند و برخی به آن بحران اقتصادی نشر، شاعران مقیم تهران را هم دچار رکود و فرسایش اعصاب در مرحله چاپ و نشر کرده، شاعران شهرستانی با مشکلات بیشتری دست به گریبانند.
یکتنه برای کنگره شعر کشوری
آنچه اکنون به عنوان «نهضت شعر شهرستان» شناخته میشود، گرچه بنیانهایش از دهه پنجاه و توسط علیرضا طبایی در مؤسسه مطبوعاتی اطلاعات ریخته شد اما بعد از دو دهه، در دهه هفتاد بود که به یک «رسم» در نشریات پایتخت بدل شد.
دلیلش هم بیشتر این بود که شاعران شهرستانی، توانستند در نهایت خود مسئولیت صفحات شعر نشریات پایتخت را بر عهده بگیرند و رفته رفته، در انتشاراتیهای تهران هم، پایگاه و جایگاهی پیدا کنند البته پیش از آن، در دهه شصت، این پایگاه و جایگاه نصیب شاعران شهرستانی ژانر شعر کودک شده بود اما شعر بزرگسال، همچنان تابع قواعد پیشین پذیرش شاعران شهرستانی در تهران بود.
اوایل دهه هشتاد، اتفاق مهم دیگری روی داد. شاعری که از بنیه مالی اندکی نزدیک به هیچ، برخوردار بود مصمم شد که صرفاً با اتکا به امکانات موجود خود شاعران که آن هم نزدیک به هیچ بود، شاعران شهرستانی را در نمایشگاه کتاب تهران، گردهم آورد تا شعرخوانی کنند امری که اگر نه محال، که بسیار دشوار به نظر میرسید با این همه علیشاه مولوی توانست موفق شود.
شاعران شهرستانی در مدت برگزاری نمایشگاه، در خانههای کوچک برخی شاعران تهرانی و کرجی اقامت گزیدند و شبهای شعری، که اگر قرار بود به شکلی برنامه ریزی شده و با بودجه مصوب برگزار شود، رقم هنگفتی را به خود اختصاص میداد، با یاری شاعران و بسنده کردن به نان و نمکی شکل گرفت.
مولوی را از آن پس، با لقب غیر رسمی «پدر شعر شهرستان» شناختند و گرچه هنگامی که بدرود حیات گفت جز نامی نیک و شهرت شاعریاش، اندوختهای نداشت اما در دوران حیاتش، خانه اجارهای وی به مؤسسهای ادبی-فرهنگی بدل شده بود، که هر که میخواست متصل شود به مراکز ادبی پایتخت یا کتابی منتشر کند یا کتاب منتشرشدهاش در شهرستان را معرفی کند، در خانه او را میکوفت.این خانه، هم روابط عمومی شعر شهرستان بود هم مرکز رسانهای شعر دهه هشتاد و هم محل نقد و نظر.
حالا که گذشته را مرور میکنم، میبینم که یک مرد، یک شاعر کاری را به سرانجام رساند که از عهده مراکزی با بودجه تعریفشده و کارمندانی به تعداد زیاد و گردش مالی میلیاردی، بر نمیآمد، بعضی اتفاقها دیگر تکرار نمیشوند.
پس از درگذشت علیشاه مولوی، این مرکز ادبی-فرهنگی شخصی، تعطیل شد، گرچه دیگر راه برای شعر شهرستان، گشوده شده بود و دیگر چندان نیازی به پادرمیانی علیشاه، و خرج کردن او از اعتبار شخصیاش نبود.
وضعیت امروز: ملالی نیست مگر دوری شما!
راهها نزدیک شدهاند؛ گاهی امکاناتی که در شهرستان یا استانی دوردست است در تهران هم در دسترس نیست. کار به جایی رسیده که دیگر شاعران تهرانی پیشقدم میشوند برای حضور در نشستهای تخصصی شعر شهرستان. نشریات تخصصی شعر، در سه دهه گذشته، تمرکزشان از پایتخت، به دیگرشهرها منتقل شده و گرچه تهران، همچنان مرکز تمرکز انتشاراتیهای نامدار است اما لااقل در دو دهه اخیر، شاعرانی حرفهای را میشناسم که کتابهاشان را در شهرستانها و توسط ناشران شهرستانی منتشر کردند و اتفاقاً رضایت خاطر بیشتری هم، نسبت به انتشار کتابهاشان در تهران داشتند. همه چیز، خوب است، همه چیز عالی است و گرچه پروژه تغییر پایتخت، گاه روی میز میآید و گاه از روی میز، برداشته میشود اما دیگر دهههاست که تهران، پایتخت شعری ایران نیست همچنانکه پایتخت داستانی ایران هم نیست.
روزگار، دیگر فرق کرده با سالهای دهه سی که به قول مجید دانشآراسته- نویسندهای از روزگار آلاحمد-: «پسرجان! وقتی یکی از رشت میرفت تهران، انگار که حالا رفته باشد امریکا! یعنی این قدر مشکل بود، حالا تو یک بلیت اتوبوس میگیری
30 تومن، میروی گلشیری را هم میبینی، دولتآبادی را هم میبینی، طاهباز را هم میبینی!» این را البته اواسط دهه شصت به من میگفت که قیمت بلیت اتوبوس همین حدودها بود اما من نمیتوانستم به عنوان یک شاعر شهرستانی گمنام اینها را ببینم، خودش میرفت میدید!
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید