1394/6/25 ۰۹:۳۸
پلان نخست: بسیاری «فیلسوفِ عارف» میخوانندش و برخی «روشنفکر» ، گروهی بر وجوه «روانشناسی» اندیشهاش تأکید میگذارند و برخی نیز او را «متأله» توصیف میکنند. دستهای هم هستند که او را در اردوگاه «متفکران اخلاق» مینشانند. اما همگی بر «استادی»اش متفقالقولند. هفته نخست شهریور ماه «ایران» میزبان استاد مصطفی ملکیان شد.
پلان دوم: به دلیل شغلمان، «خبرنگاری» بسیار مهمان اهالی اندیشه شدهایم و به رسم میزبانی هم متفکران بسیاری را در جمعمان پذیرا بودهایم. اما برخی از این «میزبانان» و «مهمانها» خاطرهای شیرین به یادگارمیگذارند. حضور استاد ملکیان در «ایران» یکی از همین برگهای متمایز را در دفتر کاری بسیاری از ما رقم زد.
پلان سوم: مصطفی ملکیان متولد 1335 شهر رضا است. پدرش از روحانیان سرشناس بود که برایش نقش «معلم اول» را ایفا کرد. او فلسفه اسلامی را نزد پدر آموخت. در سال 1352 در دانشگاه تبریز در رشته «مهندسی مکانیک» پذیرفته شد اما بعد از دو سال پای سخنرانی استاد مطهری نشست، مسیر تحصیلاش عوض شد و به «فلسفه» تغییر رشته داد. اما گویا فلسفه نیز نتوانست چنان که باید مطلوب نظرش را تأمین کند و همین باعث شد از دانشگاه تهران به حوزه علمیه قم هجرت کند و حدود بیست سال در حوزه علمیه تلمذ کند. اما این تنها چرخش ملکیان در فراز و فرود فکریاش نیست.
پلان چهارم: در نشستی که گروهاندیشه با استاد ملکیان داشت و با همراهی شورای سردبیری <ایران> به گپوگفتی صمیمانه منتهی شد از وضعیت جریان روشنفکری در این روزها و جایگاه روشنفکران در سپهر سیاسی- اندیشهای ایران بحث شد. اما گفت وگو در این فقره محدود نماند و به ساحات و ابعاد شخصی تری از جهان فکری ملکیان هم سرک کشید.
****
با وجود باز شدن فضای سیاسی- اجتماعی در دولت اعتدال، اما به نظر میرسد جریان روشنفکری آنچنان که در دوره اصلاحات فعال بود، در دوره اعتدال گویا هنوز حضور پرشوری در مسائل سیاسی-اجتماعی ندارد و به نظر میرسد در یک «انزوای خودخواسته و خودساخته» به سر میبرد. آیا شما هم از فعالیت جریان روشنفکری در یکی-دو سال اخیر چنین تحلیلی دارید؟ اگر جوابتان مثبت است دلیل این امر را چه میدانید؟
اصل واقعیت را میپذیرم. در بررسی چرایی این امر (عدم فعالیت روشنفکران در دولت اعتدال) سه نکته را مؤثر میدانم؛
نکته اول اینکه به گمان من در انتخابات خرداد 76 روشنفکران و از جمله خود من بر این تصور بودیم که راهی باز شده که روز به روز بازتر نیز خواهد شد و فکر نمیکردیم که در خیزش دوم خرداد وقفهای پیش آید. از این رو، تجربه دولت نهم و دهم روشنفکران را متوجه این امر کرد که هر چقدر هم که به ظاهر افق روشن باشد ممکن است براحتی ورق برگردد.
در انتخابات سال 92 به گمان من روشنفکران پختهتر عمل کردند و نتیجه پختهتر شدنشان گویی محتاط تر شدنشان بود. از این جهت است که باوجود اینکه در دولت اعتدال فضا بازتر شدهاست اما روشنفکران چندان وارد گود نشدند، چون طبق تجربهای که داشتند گمان میکردند که ممکن است وقت و نیرو گذاشتنشان باز با یک انتخابات جدید، براحتی هدر برود.
نکته دوم؛ این است که بعد از روی کار آمدن دولت نهم و دهم، روشنفکران به تمام معنا منزوی شدند؛ تا آنجا که برخی ناخواسته به خارج از کشور مهاجرت کردند و در پروژه به انزوا کشیدنشان حتی از انتشار آثارشان ممانعت شد. از این رو، بازگرداندن اعتماد این گروه کار آسانی نیست. درست است که در دولت یازدهم فضا بازتر شد و بسیاری از آثاری که اجازه چاپ نداشتند مجوز نشر گرفتند اما بسادگی نمیتوان این اعتمادهای خدشهدار شده را بازسازی کرد و در واقع به همین دلیل است که انسجام روشنفکران در دوره اصلاحات، امروز به یک تشتت تمام عیار تبدیل شدهاست.
بسیاری از روشنفکران ما به خارج از کشور کوچ کردهاند. «روشنفکری» با «آکادمیسین» بودن تفاوت دارد؛ کسی که آکادمیسین است هر جای دنیا میتواند پژوهش خود را در قالب مقاله در یک مجله علمی – پژوهشی منتشر کند یا کتابی بنویسد و از این طریق سخن خود را به گوش همه هفت میلیارد انسان روی زمین برساند. بنابراین کجا بودن یک آکادمیسین چندان اهمیتی ندارد. اما در مورد روشنفکر این شرایط متفاوت است چرا که حضورش در محیطی که برای حل مسائل آن تلاش میکند، بایسته و لازم است. روشنفکر از آن رو که روشنفکر است باید در جامعه خود حضور فیزیکی داشته باشد. اما آکادمیسین از آن رو که آکادمیسین است در هر جای جهان که زندگی کند، تفاوتی ندارد. از این رو، وقتی روشنفکران ما در دورهای به دلیل نبودن شرایط لازم برای فعالیتشان مجبور شدند به خارج از کشور بروند طبعاً نباید از آنها انتظار داشت که همان حضور و بروزی را که قبلاً داشتهاند، مجدداً داشتهباشند.
نکته سوم؛ درست است که در دولت اعتدال فضا بازتر شدهاست ولی این به معنای گشایش کامل فضای فکری در جامعه نیست. این در حالی است که روشنفکر برای بیان افکار خود به یک فضای «کاملاً باز» نیاز دارد. روشنفکران امروز آن مقدار آزادی را که برای نشر افکار خود لازم دارند، شاید نمی بینند.
شما فعالیت گسترده روشنفکران در دوره اصلاحات را به گشایش فضای سیاسی نسبت دادید، اما بسیاری از صاحبنظران بر این باورند که در دوره اصلاحات،خود جامعه هم به میزانیاز «بلوغ اجتماعی-سیاسی» و «آگاهی جمعی» رسیده بود که این امر بستری را برای فعالیتهای روشنفکری فراهم میکرد. به این اعتبار ماجرا فقط به سیاست ختم نمی شود بلکه فضای اجتماعی هم مهم است.
معتقدم که «آگاهی» پس رفتنی نیست. اگر به واقع در دوره اصلاحات «آگاهی جمعی» بالا رفته بود، محال بود که با روی کار آمدن دولت دیگری به افول بگراید. «فهم» به عقببرنمیگردد.
چرا در دوره اصلاحات، فعالیت روشنفکران و تعاملشان با مردم، نتوانست مردم را به این سطح از آگاهی جمعی برساند؟
چون روشنفکران به جای اینکه علل این نارضایتی را بررسی کنند دائماً و صرفاً بازگوکننده نارضایتی از وضع موجود شدند. البته من واقعاً برای روشنفکری؛ چه دینی و چه غیر دینی احترام قائل هستم. اما حرف من این است که بازگو کردن این نارضایتیها تنها به مرحله طرح بحث محدود شد و ریشهشناسی از این امرصورت نگرفت.
عامل دیگری که مانع از این ریشهشناسی شد مسائلی بود که توسط برخی، با هدف منحرف کردن ذهن روشنفکران مطرح شد. برخی آنقدر شبه مسائل درست کردند که ذهن روشنفکران از مسائل به سمت شبه مسائل منحرف شد. معتقدم که تجربه آن سالها باعث شد تا آهستهآهسته روشنفکران به یک نوع بدبینی یا حتی نوعی ناامیدی کشیده شوند و به نظرم به همین دلیل است که در این دو سال پس از روی کار آمدن گفتمان اعتدال با وجود اینکه تا حدی فضا برای فعالیت روشنفکران مهیا شده است اما همچنان آن ناامیدی و بدبینی از میان روشنفکران رخت بر نبسته است.
حال چگونه میتوان «امید» را در رگهای جامعه روشنفکری دوباره به جریان انداخت؟ در واقع میخواهیم بدانیم چطور میشود دوباره روشنفکران را به تعامل با مردم و جامعه ترغیب کرد؟ اصلاً امکانپذیر هست که با سیاستگذاری، بتوان «امید» را در میان قشری از جامعه زنده کرد؟ یا اینکه باید منتظر ماند تا زمانش فرا برسد تا جریان روشنفکری دوباره قدعلم کند؟
باید «آزادی» را به همه مردم و روشنفکران بدهیم. به گفته علیبن ابی طالب «در تضارب آرا است که حق مشخص میشود». در برخورد آرا است که جرقه حق از دل این آرا به وجود میآید. بگذارید آرا با هم در تضارب قرار بگیرند. بگذارید اگر جنگی هست جنگ افکار باشد نه جنگ انسانها. وقتی افکار با هم میجنگند، جرقههای حقیقت نمایان میشود و ما میفهمیم که اساساً داستان از چه قرار است. با توصیه و آییننامه و سخنرانی نمیتوان «امید» را ایجاد کرد.
در مقام مقایسه دوره اصلاحات با دوره فعلی که هر کدام سعی میکنند سخنگوی یک گفتمان هم باشند به چه نقاط امید بخشی میرسید؟
من بدون اینکه واقعاً دانش سیاسی قوی داشته باشم و بدون اینکه واقعاً فلسفهسیاست بدانم تنها برداشت خود را بیان میکنم. معتقدم ارزش یک سیاستمدار در سه مؤلفه جای میگیرد؛ یکی اینکه چقدر به وعدههایی که داده است عمل میکند. دوم اینکه شجاعت لازم برای تحقق وعدهها را داشته باشد و سوم اینکه گام را آهسته بردارد اما گام برداشته را پس ننشیند. لزومی ندارد که این گامها بلند و متعدد باشند اما باید بازگشتنی نباشد.
امیدوارم که آقای روحانی هم اینگونه باشند و به وعدههایشان وفا کنند و شجاعتی را که ما در او میبینیم حفظ کنند و به عقب ننشینند. من به روحانی امیدوار هستم و باید بگویم روحانی نسبت به دوره اصلاحات از قدرتی که بر اساس قانون دارد، بیشتر بهره میگیرد.
اجازه بدهید قدری از ساحت سیاست و اجتماع فاصله بگیریم و از جهان آفاقی به جهان انفسی بپردازیم و به مختصات ملکیان در این جغرافیای فکری گریز بزنیم. این روزها فراوان می بینیم که رسانه ها«ملکیان» را تکثیر می کنند و پیوسته از ملکیان اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم حرف میزنند. چقدر این عناوین را در راستای شرح حال فکریتان درست میبینید؟
درست است، من پنج مرحله فکری را پشتسر گذاشتهام. واقعیت این است که من ابتدا «بنیادگرا» بودم. البته نه به معنای خشونت طلبانه آن. در مرحله دوم «سنتگرای اسلامی» شدم، بعد به «تجدد گرایی اسلامی» وارد شدم و سپس به «اگزیستانسیالیسم الهی» تمایل پیدا کردم و در مرتبه پنجم به مرحلهای رسیدم که میتوان از آن تحت عنوان «عقلانیت و معنویت» یاد کرد. این امر به هیچ وجه برای من چشمانداز نامطلوبی نیست.
برای روشنفکر دو چیز بسیار خطرناک است؛ یکی انکار گذشته و دیگری ماندن در گذشته. یعنی اگر منِ مصطفی ملکیان بخشی از گذشته خود را انکار کنم و بگویم من نبودم، این کار نه به لحاظ اخلاقی درست است و نه به لحاظ روانشناختی. به لحاظ اخلاقی درست نیست چون دروغ است. به لحاظ روانشناختی هم درست نیست چرا که بخشی از وجودِ من است و من نمیتوانم بخشی از وجودم را از خود جدا کنم و اگر چنین کردم، بتدریج خود را از بین بردهام. از طرف دیگر ماندن در گذشته را هم نمیپسندم، اگر کسی معتقد باشد که چون در فاصله 35-30 سالگی فلان رأی را داشتهاست بنابراین باید تتمه عمرش را نیز بر همان رأی بماند، قطعاً به رکود فکری کشیده شده است.
فکر وقتی «فکر» است که نوزایی داشته باشد. در غیر این صورت ماندن بر یک سیاق فکری نشان از «فکر نکردن» است. از این رو، پشتسر گذاشتن پنج مرحله فکری را انکار نمیکنم و باید بگویم که من در مرحله اول یک «بنیادگرای اسلامی» بودم و منکر این قضیه نیستم.
آیا میتوان روزی از ملکیان ششم هم حرف زد؟
البته که ممکن است. منتها به شرط آنکه تفکرش زایایی و پویندگی خود را حفظ کرده باشد و چه بسا ملکیان هفتم و هشتم و... هم شکل بگیرد.
چقدر میتوان امروز از طلایههای شکلگیری مرحله ششم ملکیان سراغ گرفت؟ به نظر میرسد ملکیان آرام آرام به سمت فضاهای جدیدی سیر می کند. مثلاً به فرد به عنوان سوژه فلسفی و متافیزیکی و نه فقط سوژه روانشناختی توجه جدی تری پیدا کرده است. آیا این امر میتواند شاهدی بر شکلگیری «ملکیان ششم» باشد؟
باید بگویم خیر. آن فردگرایی لیبرالی که شما به آن اشاره میکنید و شاید آن را نمایهای از بروز مرحله ششم در من دیدهاید، طلایه شکلگیری ملکیان ششمی نیست. من همواره فردگرا بودم و با جمعگرایی مخالف هستم و پیوسته و صریح نیز این امر را متذکر شدهام. از این رو، همواره برای حل مسائل و مشکلات به جای اینکه به سراغ نهادهای اجتماعی بروم، فرهنگ تک تک افراد را در نظر میگیرم.
آیا اصلاً تا این حد از فکری به فکر دیگر گذر کردن، شیوه و رسم پسندیدهای برای یک متفکر است؟ اساساً صحیح است که یک متفکر اینقدرتکثیر شود؟
بستگی به این دارد که انگیزه از این «گذرهای فکری» چه باشد، اگر انگیزه واقعاً «حقیقتطلبی» است، باید بگویم عالی است، اما اگر انگیزه هوی و هوس، منافع فردی، گروهی، تعصب، آرزو اندیشی، جهل و جمود و یا هر چیز دیگری باشد، نامطلوب است. بنابراین ارزشگذاری قطعی در این زمینه نمیتواند شیوه درستی باشد و ما باید بررسی کنیم که علت و انگیزه چرخشهای فکری چه بوده است از این رو، هر گاه که احساس میکردم عقل و وجدان اخلاقیام قبول نمیکند که در مرحلهای خاص بمانم به سراغ مرحله بعدی میرفتم و این امر را از آن جهت که با هدف «حقیقتطلبی» بوده، منفی تلقی نمیکنم.
آیا مضمون و شیرازه مشترکی در این پنج مرحله فکری شما می توان یافت؟
من در تمام مراحل پنجگانه خود، سه مؤلفه مشترک را دنبال کردهام؛ نخست بحث «حقیقتطلبی» است. برخی بر این باورند که بدرفتاریهای سیاسی، من را به عدول از «بنیادگرایی» و «سنتگرایی» سوق داده است. باید بگویم که به هیچ وجه این گونه نبوده است. این خلاف اخلاق است که فردی را از آن جهت که با مکتب فکری ما توافق ندارد، تخطئه کنیم. واقعیت این است که من از سر حقیقتطلبی به این سمت گرایش پیدا کردم.
نکته دوم، «انساندوستی» است. البته این به این معنا نیست که دارای فضیلت انساندوستی هستم. گاه انساندوستی به جهت اخلاقی بودن است، اما انساندوستی در من از سر عاطفیبودنم است؛ من از همان کودکی عاطفی بودم. از این رو یکی از دلایل اعراضم از یک مکتب آن است که شاید حد مطلوبی از انساندوستی را در آن مکتب نمیبینم.
مؤلفه سوم، این است که من از ابتدا «فردگرا» بودم و به «جبر اجتماعی» قائل نیستم. معتقدم مسئولیت هر فرد بر عهده خود او است. از این جهت نمیپذیرم که چون فضا به این سمت کشیده شد من نیز به همان سمت گرایش یافتم. کسی عذرخواه خطاهای من نیست که بگویم من در یک نهاد اجتماعی و در یک برهه زمانی و تاریخی به دنیا آمدهام و خطای خود را به عهده مکان و زمان خاصی بیندازم. بر این باورم که هر کسی در انتخاب راه خود آزادی دارد و دلیل مدعای خود را هم افرادی میدانم که در شرایط گرانی، تورم و فساد اقتصادی و.... پاک زندگی میکنند.
به نظر میرسد تناسبی بین چرخشهای فکری شما -چنان که منحنی آن را ترسیم کردید- با شرایط جامعه وجود دارد؛ یعنی ما به نحوی همین اوج و حضیض را در موجهای فکری جامعه هم شاهد بودهایم. به عنوان مثال آن زمانی که به «بنیادگرایی اسلامی» دلبسته بودید، بنیادگرایی سکه رایج بازار بود و دورهای که روشنفکری دینی انتخاب شما شد. این نوع روشنفکری گرایش غالب بود. امروز هم که از این مراحل گذر کردهاید و بر محور «عقلانیت و معنویت» متمرکز شدهاید، این گرایش را کما بیش در بعضی از اقطاب روشنفکری نیز میبینیم. منظور این است که چقدر از این چرخشهای فکری نتیجه رهیافتهای شخص ملکیان است و چقدر از آن متأثر از اوج و افول این گفتمانها در جامعه است؟ البته میدانیم که برخی از این گفتمانهای فکری از سوی خود شما شکل گرفت و رواج یافت. به عنوان مثال بسط روحیه «سنتگرایی» در ایران دقیقاً از دورهای که شما به آن ورود کردید، پر رونق شد و «عقلانیت و معنویت» هم در همان دورهای مطرح شد که شما به آن اقبال پیدا کردید. اما به نظر میرسد در مورد دو مرحله اول و سوم یعنی «بنیادگرایی» و «روشنفکری دینی» گرایش شما به این گفتمانها تحت تأثیر شرایط جامعه بود. آیا با این تحلیل موافق هستید؟
به دو دلیل با این تحلیل همدلی ندارم. نخست اینکه؛ برخی از این گفتمان ها اساساً توسط من دامن زده شد. مثلاً جریان «سنتگرایی دینی» بعد از انقلاب اصلاً شناخته شده نبود. این در حالی است که قبل از انقلاب در انجمن «شاهنشاهی فلسفه ایران» که توسط سید حسین نصر اداره میشد، کاملاً روحیه «سنتگرایی دینی» حاکم بود تا آنجا که تقریباً تمام مقالات کتاب «جاودان خرد» این انجمن، نیز به توضیح و تشریح «سنتگرایی اسلامی» اختصاص داشت. اما بعد از انقلاب «سنت گرایی اسلامی» به گوش کسی نخورده بود. من وقتی که به این گرایش علاقهمند شدم، مشاور ارشد مجله «نقد و نظر» بودم و چهار شماره از این مجله را به بحث «سنتگرایی اسلامی» اختصاص دادم و سپس با طرح این موضوع و نوشتن مقالات متعدد و ترجمه آثار متفکران این حوزه (با کمک دیگر دوستان) سعی در گسترش این سنت کردم. از آن به بعد بود که واقعاً «سنتگرایی» و آثار سید حسین نصر ترجمه شد و قبل از آن تاریخ، از «سنت گرایی دینی» چندان بروز و ظهوری نداشت.
در باب «اگزیستانسیالیسم الهی» هم همین امر صادق است. در آثار دکتر شریعتی اشاراتی به این بحث شده بود اما در اگزیستانسیالیسمی که شریعتی طرح میکند، بیشتر از آنکه اگزیستانسیالیسم گابریل مارسل، داستایفسکی، گاست، کییرکگارد طرح شود، اگزیستانسیالیسم افرادی همچون سارتر، کامو، سیمون دوبوار و در واقع اگزیستانسیالیسم الحادی طرح میشود.
نکته دوم، اینکه هنوز برخی از گفتمان هایی که من از آنها عبور کرده ام در اوج قدرت هستند. هنوز افراد زیادی طرفدار روشنفکری دینی هستند. میخواهم بگویم هنوز هم «تجددگرایی اسلامی» حرف اول را میزند و جریان «عقلانیت و معنویت» جریان غالب نیست. با تمام این اوصاف در مورد دو دوره تجددگرایی و بنیادگرایی اسلامی میپذیرم که گویا جوی در جامعه وجود داشت و من هم به تبع، در همان جو تنفس کردم و به آنها گرایش یافتم. با این حال، آنچه برای من مهم تلقی میشود این است که آنچه هر لحظه میگویم، حقترین مطلب باشد.
برخی بر این باورند که هر متن را باید در بافت تاریخی خود خوانش کرد چرا که تاریخ افقهای معنایی را متحول میکند، از این رو، اگر با خوانشی هرمنوتیکی آرای یک متفکر را بررسی کنیم شاید دیگر نتوان او را مثلاً به ملکیان یک، دو و... تکثیر کرد. تا چه حد با این دیدگاه همدل هستید؟
اگر مراد شما این باشد که یک آدم بصیر میتواند پشت تطورات ظاهری، یک وحدت باطنی ببیند، کاملاً صحیح است و من هم منکر این نیستم و معتقدم بین ویتگنشتاین اول و دوم یک آدم تیزبینمیتواند وحدتی را بیابد. خیلی تیزبینی میخواهد تا در پس تحولات فکری به یک وحدت و استمراری باطنی رسید و بر مؤلفه یا مؤلفههای آن وحدت، انگشت گذاشت. به نظر من کار صعب اما علیالاصول حرف درستی است.
در پایان این نشست، استاد ملکیان بازدید دو ساعتهای از بخشهای مختلف مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران (روزنامه عربیزبان «الوفاق»، روزنامه انگلیسی زبان «ایران دیلی»، روزنامه ویژه نابینایان «ایران سپید»، تحریه روزنامه «ایران» و ویژهنامههای ایران) داشت که طبق اظهار او، مشاهده مراحل کار همکاران ما بسیار برایشان جذاب بود.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید