1394/6/21 ۱۰:۱۰
به فهرست ایمیلهایی که در چند ماه گذشته ارسال کردهام، نگاه میکنم، همگی ناموفق و بدون پاسخ که بعدها میفهمم آدرس ایمیل اشتباه بوده است. دست آخر به لطف تلگرام برایش پیغام میگذارم که تصمیم دارم با او مصاحبه کنم، تصمیمی که حاضرم به خاطر فراهم شدن شرایطش تا هر زمان که او بخواهد صبر کنم. چند روز بعد پیام میدهد که بعد از بازگشت از کنگره شعر جهانی در چین، شاید.
بهت زدهام از این همه خون و آتش
به فهرست ایمیلهایی که در چند ماه گذشته ارسال کردهام، نگاه میکنم، همگی ناموفق و بدون پاسخ که بعدها میفهمم آدرس ایمیل اشتباه بوده است. دست آخر به لطف تلگرام برایش پیغام میگذارم که تصمیم دارم با او مصاحبه کنم، تصمیمی که حاضرم به خاطر فراهم شدن شرایطش تا هر زمان که او بخواهد صبر کنم. چند روز بعد پیام میدهد که بعد از بازگشت از کنگره شعر جهانی در چین، شاید. تا اینکه دست آخر دیدار در یکی از روزهای گرم تابستان میسر میشود. خیلی سال است محمد شمس لنگرودی را ندیدهام. از آخرین مصاحبهمان مدتهای زیادی میگذرد. آنهایی که به شعر معاصر علاقهمندند او را به خوبی میشناسند. شعرهایی که عمدتا برگرفته از مجموعه شعرهایی چون «نتهایی برای بلبل چوبی»، «پنجاهوسه ترانه عاشقانه»، «لبخوانی قزلآلای من»، «میمیرم به جرم آنکه هنوز زندهام» و... مدتهاست در کنار دیگر اشعار شاعران معاصر مورد علاقه کاربران در قالب استاتوس در شبکههای اجتماعی منتشر میشود. آنچه در پی میآید گفتوگوی ما با شمس لنگرودی درباره ویژگیهای شعر اجتماعی، چرایی مفقود شدن عشق و اخلاق در جامعه امروز و دیگر مسائل روز است.
****
آزاده صالحی: طی این سالها با شاعران زیادی درباره اینکه شعر اجتماعی چه مختصات و اصولا تعریفی دارد به گفتوگو نشستهام و هریک از آنها به فراخور اندیشه و دیدگاهشان، تعریف خاصی ارایه کردهاند، تعریف خود شما از شعر اجتماعی چیست؟
همانطور که شما هم در سوال به درستی اشاره کردید، شعر اجتماعی تعاریف مختلفی دارد. در دهههای سی و چهل تعریفی که از شعر اجتماعی میشد، این بود که مسائل اجتماع را بیان کند، یعنی به چنین شعری، شعر اجتماعی میگفتند. حالا اگر رنگ و بوی اعتراضی هم داشت، میشد شعر سیاسی یا اگر رنگ و بوی تندتری داشت، میشد شعر انقلابی. اما با حوادثی که در این سالها اتفاق افتاده و مطالعات بیشتری که من در این عرصهها کردهام، متوجه شدم که آن تعاریف ناقص بودهاند. فقط بخشی از شعر اجتماعی است که از مصائب حرف میزند. ولی در این زمینه پرسشهای زیادی وجود دارد، مثل اینکه آیا شعر حافظ، مولوی، سپهری و... هم اجتماعی بوده است یا نه؟ که به نظر من بله، شعر این گروه از شاعران هم اجتماعی بوده. اکنون در نظرم بیان فصول مشترکی از عشقها، آرزوها، شادیها و غمها توسط شاعران میتواند شعر اجتماعی تلقی شود. تمام شاعرانی که تثبیت میشوند و حرف دل مردم را میزنند، به نوعی شاعر اجتماعی هستند. منظورم آن دسته از شاعرانی است که مسائل بشری را در آثار خود مطرح ميکنند. شاعران دوره مشروطه هم به بیان مسائل اجتماعی روز خود پرداختند اما ماندگار نشدند، چون مسائل عمیق جامعه را بیان نکرده بودند، درحالیکه شاعری مثل نیما اگرچه صراحتا مسائل اجتماعی را بیان نکرد و این مسائل در لفافه و پرده در شعر او وجود داشت اما جامعه او را پذیرفت، ماندگار شد و نیما شاعر اجتماعی است.
مثل شعر «آیآدمها» که شاید بتوان آن را بهترین نمونه شعر اجتماعی دوران نیما قلمداد کرد؟
بله، آن شعر هم نمونه یک شعر اجتماعی بود؛ نمونه شعرهایی که به نظر میرسید اجتماعی نیستند و کنایهوار در عمقشان به بیان مسائل اجتماعی میپرداختند. میخواهم بگویم که نباید ترکیب شعر اجتماعی را تقلیل داد به معنای اینکه اگر شعری صراحتا مسائل اجتماعی را بیان کند، شعر اجتماعی است و اگر بیان نکند شعر اجتماعی نیست. بسیاری از شعرهای شاملو که امروز مورد توجه قرار دارد، شعرهای عاشقانه او است اما در ذات خودش از مسائل اجتماع صحبت میکند. از عشق عمومی و اجتماعی سخن میگوید. شاملو برای آیدا شعر میگوید، ولی از آنجایی که رنج او رنجی اجتماعی است، شعر عاشقانهاش نیز اجتماعی است و در جامعه بهعنوان یک شعر اجتماعی پذیرفته میشود. بنابراین من شعر اجتماعی را وسیعتر از این میدانم که صرفا به مصائب و مسائل اجتماعی بپردازد. درواقع شعر اجتماعی را شعری میدانم که مسائل ازلی و ابدی بشر را در بر بگیرد.
خاطرم هست چندی پیش، دوست شاعری به این نکته اشاره میکرد که رسالت شاعر به هیچوجه انعکاس مسائل اجتماعی نیست، بلکه شاعر باید به تبیين جهان ذهنی و دغدغههای خود بپردازد و اگر مشکلی در جامعه پیش آمد باید مثل آمبولانس در آن برهه به سرودن یک شعر بپردازد، دیدگاه خود شما نسبت به این مسأله چگونه است؟
به نظر من هم این حرف غلط نیست. هیچ هنرمندی غیر از دغدغههای شخصی خود را بیان نمیکند اما اینجا یک نکته اهمیت دارد و آن اینکه اگر دغدغههای شخصی یک شاعر، عمیقا دغدغههای اجتماعی هم باشد، شعر او نیز اجتماعی خواهد شد و اگر نباشد شعرش اجتماعی نمیشود. درست است که هر شاعری دغدغههای خود را بیان میکند ولی این خود فرق میکند. گاه این «خود»، یک خود سطحی و دلای دلای است و گاه هم نه، این «خود» عمیق و ژرفاندیش است. حافظ و مولوی و شاملو هم وقتی این شعرها را میگفتند درواقع مسائل خودشان را بیان میکردند. منتهی مسائلشان مسائلی عمیق بود.
یعنی فروغ تصمیم نمیگرفت که مسائل افراد دیگری را بگوید، او دغدغههای خودش را بیان میکرد و دغدغههایش به جنس زمانه آن روزگار نزدیک بود؟
درست است. درد آن شاعران دردی عمومی است. به قول شاملو: من درد مشترکم/ مرا فریاد کن/
شاملو تصمیم نمیگیرد که درد مشترکی داشته باشد. هرچقدر شاعر درد عمیقتری داشته باشد، گستره شعریاش مسائل بیشتری را در بر میگیرد.
شما به این مسأله معتقدید که شعر نباید با پیشاندیشی توأم باشد؟ یعنی باید با یک جور جوشش درونی همراه باشد؟
صد درصد. ریشه خلاقیت در ناخودآگاه هنرمند است. این سخن به آن معنی نیست که شاعر دچار پریشانحالی و آشفتهحالی میشود، نه بلکه به قول حافظ: در اندرون من خسته ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و غوغا است/ یا به قول مولانا: ولله نفورم از شعر. همه این شاعران درنهایت مسائلی که در ناخودآگاهشان میگذرد را در شعر بیان میکنند. هنر از ناخودآگاه سرچشمه میگیرد. منتهی بستگی دارد که این ناخودآگاه چه ناخودآگاهی باشد. یک ناخودآگاه فرهیخته باشد یا ناخودآگاه هرز کمعمق. اینها مسائلی است که باید تبیین و روشن شود. مثلا آیا ناخودآگاه مولوی با ناخودآگاه چوپانی که فقط با گوسفندهایش سر و کار دارد، یکسان است؟ معلوم است که نه. ناخودآگاه سطحی، شعر سطحی ارایه میدهد و ناخودآگاه عمیق و فرهیخته در بیخویشیاش هم هر سخنی که میگوید با فرهیختگی توأم است. چنان که معروف است که مولوی بیشتر شعرهایش در بیخویشی گفته شده ولی شعرهایش، همگی انسجام کامل دارند، برای اینکه معلوم است شخصیت و درک او از قضایا منسجم بوده است.
برخی بر این باورند که شعر در شرایط فعلی از جریان عادی زندگی خارج شده است، وقتی هم به این مسأله فکر میکنیم میبینیم واقعا انگار دیگر کمتر به شعر تاثیرگذاری برمیخوریم که چند بار آن را در سکوت برای خودمان هجی کنیم و بر مفهومش فکر کنیم، ظاهرا شعر دیگر آن غلبه و تاثیرگذاری را بر جامعه امروز ندارد؟
دو نکته است، یکی اینکه میگویید شعرهایی که امروز میخوانیم تاثیری بر شما نمیگذارند و دیگر اینکه میگویید شعر به آن شکلی که باید جایگاه سابق را ندارد. این دو نکته را باید جدا جدا بررسی کرد. من با این مسأله که میگویید شعر امروز آن تاثیرگذاری همیشه را ندارد موافق نیستم. ولی مورد دوم که شعر الان جایگاه گذشته را از دست داده، میپذیرم. حقیقت این است که شعر ما از اواخر دهه چهل دچار آشوب شده بود. در دهه چهل شعر، دو شاخه شده بود، یک دسته شعرهایی که به شعار تبدیل شده بودند و یک گروه شعرهایی که هذیان بودند. این مسأله باعث شد که شعر از اواخر دهه چهل خوانندگان خود را از دست بدهد.
ولی جالب است که شاعران ماندگاری از دل این دهه پدید آمدند؟
نه، آنها از قبل بودند، یعنی شاعرانی که مدنظر شما است از سالهای بیست شروع کرده بودند، در سالهای سی به شکوفایی رسیده بودند و اواخر سالهای چهل دیگر هیچکدام، شعرهای درخشانی ارایه ندادند یا اگر هم بود به ندرت شعر درخشانی شکل گرفت. ولی بهطورکلی نه شاملو، نه اخوان، نه سپهری و بهتر بگویم اغلب آن شاعران، درخشانترین شعرهایشان را در نیمه اول دهه چهل گفتند و بعد از آن دیگر به ندرت به شعر درخشانی برمیخوریم که آن هم عمدتا سروده شاملو بوده است. عرض بنده این است که افت شعر تا همین ١٥-١٠ سال اخیر ادامه داشت. بعد دوباره جان گرفت و مخاطب پیدا کرد. درواقع در سالهای اخیر شعرهای قابل توجه زیادی گفته شده است، منتهی چون جامعه امروز آشفته است، صدا به صدا نمیرسد و شعر خوب دیده نمیشود. یک علت دیگر هم این است که شعر نه درایران که در سراسر جهان، از اواخر جنگ جهانی دوم به تدریج عقب رفت و هنرهای دیگری مثل موسیقی و سینما جایش را گرفت.
نکتهای که وجود دارد این است که امروز، رمان و مجموعه داستان در بازارهای کتاب با اقبال بیشتری روبهرو میشوند، یعنی اگر در یک دهه قبل کشاکشی بین فروش کتابهای داستان و شعر بود امروز به وضوح میبینیم که کتاب رمان و داستان بر مجموعه شعر فايق شده است؟
شعر خوب در شروع، هیچ موقع به آن معنا با اقبال عامه روبهرو نبوده است. ما دیگر شاعری مطرحتر از حافظ که نداریم اما او هم دراینباره میگوید: هنر نمیخرد ایام غیر از اینم نیست/ کجا روم به تجارت بدین کساد متاع/ معلوم است که حافظ هم در زمان خود از این مسأله که شعر اقبال عمومی نداشته، مینالیده است. بعدهاست که حافظ، حافظ میشود.
میخواهید بگویید باید زمانی بگذرد تا تاریخ درباره آثار ادبی یک دوره به قضاوت بنشیند؟
دقیقا. این تاریخ است که قضاوت میکند. در هیچ دوره تاریخی مردم حاضر نبودهاند برای هنر هزینه کنند. این مسأله مختص امروز نیست، روال طبیعی به این شکل بوده است. کما اینکه صائب تبریزی هم میگوید: روزی که برف سرخ ببارد از آسمان/ بخت سیاه اهل هنر سبز میشود/ یعنی بخت شعری او هم در زمان خودش سبز نبوده است اما درباره رمان که اشاره کردید باید بگویم ماجرایش فرق میکند. رمان در واقع، ادبیات عامه است، رمان بعد از انقلاب بورژوازی و پس از اینکه تودههای مردم آدم به حساب آمدند ادبیاتشان هم به حساب آمد و نوشته شد و بازار پیدا کرد. رمان، اساسا پدیدهای مردمزاد و برای مردم است. این به آن معنی نیست که رمان چیز عامیانهای است، نه، میخواهم بگویم ریشه رمان در ادبیات عامه است، در ادبیات مردم و برای مردم است. درحالیکه شعر مدرن در ذاتش از ادبیات عموم فاصله گرفته است.
انگار شعر همیشه برخلاف داستان یک جور تافته جدابافته بوده است؟
بله، همیشه تفاوتهایی داشت و خوانندههای خاص خودش را هم میطلبد. دورهای بود که شعر در دربار بود، دورهای بود که شعر وارد خانقاهها شد، یعنی در هر دورهای، مخاطبان خاص خود را داشت. بعد از مشروطیت هم بین شعر و مخاطبان مقداری فاصله افتاد. ولی رمان اساسا مال مردم بوده و در هر دورهای خواننده خود را در همه جای دنیا داشته است. من چند هفته پیش در کنگره جهانی شعر در چین بودم، آنجا هم همین صحبت بود، کشوری مثل چین که یک میلیارد و سیصدمیلیون نفر جمعیت دارد، فکر میکنید تیراژ کتابهای شعرش چقدر است؟ سه یا چهارهزار تا. همینطور در کشوری مثل آمریکا. میخواهم بگویم این مسأله یعنی غالبشدن ادبیات داستانی به شعر مختص کشور ما نیست. بهویژه اینکه امروز بسیاری از عناصر جذاب شعر وارد عرصههای دیگر شدهاند. بهعنوان مثال، وقتی آثار مارکز را میخوانیم با شعر مواجه هستیم. شعر با آثار او در هم تنیده شده است. یا درباره رمانهای یوسا اوضاع به این شکل است. شعر داخل ترانهها، سینما و انیمیشن شده است. طبیعی است در چنین شرایطی گرایش به سمت شعر کمتر و گرایش به سمت سینما و موسیقی بیشتر باشد.
درباره ما هم این اتفاق افتاده است؟ یعنی شعر وارد آثار داستاننویسان امروز شده است؟
بله، نمونه بارز آن هم مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» است. اصلا عنوان این مجموعه داستان دارای وجوه شعری است و شعری از زندهیاد بیژن نجدی به همین نام بود که برای این کتاب انتخاب کرد. عدهای روی شعر سرمایهگذاری کردهاند و وقتی میبینند که شعر دیگر جلوی صحنه نیست طبعا ناراحت میشوند و نمیخواهند این مسأله را بپذیرند. درحالیکه اگر بپذیرند، آن وقت میتوانند فکر دیگری به حال شعر کنند.
فکر میکنید در شرایط فعلی که دغدغههای اجتماعی زیاد شده، مسائل امرارمعاش امان مردم را بریده، همه به دنبال شادی و راهی برای برونرفت از افسردگی هستند، شکل کتابخوانی تغییر کرده، مردم بیشترین وقت خود را پای اینترنت میگذرانند و در هر محفل و میهمانی همه سر به گوشیهای موبایل خود دارند، روابط از هم گسیخته و اخلاق تا حدود زیادی در جامعه رنگ باخته است ضرورت دارد، شاعر برای چنین جامعهای چه جور شعری بگوید؟
خب! من نمیتوانم برای کسی نسخه بپیچم. ولی میتوانم در پاسخ به سوال شما بگویم، در سالهایی که در آمریکا زندگی میکردم به این نکته پی بردم که یک: دیگر دوران شعرهای دشوار و پیچیده و غیرقابل فهم سپری شده، دو: دیدم در آنجا حتی رمان را هم به شکل صوتی منتشر میکنند که از وقت استفاده شیرین ببرند.
آقای لنگرودی! شما در دهه شصت چند مجموعه شعر چاپ کردید که «قصیده لبخند چاک چاک»، جشن ناپیدا« و. . . برخی از این آثار بود. بعد از آن نزدیک یک دهه سکوت کردید، تا اینکه دوباره با مجموعه شعر «نتهایی برای بلبل چوبی» به عرصه شعر برگشتید، کنجکاوم بدانم در آن دوران سکوت به شما چه گذشت و بهطورکلی دنیای شما در آن زمان چه احوالی داشت؟
سکوت من در آن سالها چند عامل داشت؛ یکی اینکه یک جور سرخوردگی نسبت به همه مفاهیم و تعاریف در من پیدا شده بود. در بهتی به سر میبردم و از خود میپرسیدم همه آن رویاها خیال بود؟! درواقع دچار بازتعریف از همه چیز شده بودم و طبیعی است که تا تعریفی از چیزی نداشته باشم، نمیتوانم شعر بگویم چون شعر در ذهن هر کسی تعریفی دارد. شعر برای من دلای دلای نبوده و نیست بلکه نتیجهای از یک درک است و این درک را در آن دوران از دست داده بودم و چون به درک مشخصی نرسیده بودم، دچار بهت بودم. علت دیگر این سکوت هم این بود که آن زمان مشغول نگارش کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» بودم که اثری زمانبر و مشغلهساز بود، تا جایی که دستنوشتههای من به یازدههزار صفحه رسید. البته مسائل دیگری هم در کنار این دو علت بود ولی این دو دلیل عمده باعث شده بود از شعر دور شوم. اما بعد از آن با انتشار تعدادی از مجموعه شعرهایم این سکوت جبران شد.
یک سوال هم راجع به عشق داشتم. این را میدانم روزنامهها عموما به دست افرادی از اقشار مختلف جامعه میرسد، حالا با توجه به این نکته میخواهم از شما بپرسم از آنجایی که مضامین اغلب شعرهایتان، خاصه در سالهای اخیر عاشقانه بوده است، درک خود شما نه بهعنوان یک شاعر که در جایگاه یک انسان عادی از عشق چگونه است و بهطورکلی مناسبات رفتاری و روابط امروز را چطور میبینید؟
عشقی که مدنظر من است، مطلقا همان عشقی نیست که عرفا قبول داشتهاند.
یعنی شما هم مثل بقیه آدمها یک جور عشق زمینی را قبول دارید؟
بله، عشق من همیشه زمینی است. شعر عاشقانه مدنظر من درواقع معرفت جسم و همان عشق زمینی است. به گمان من وقتی همه راهها بسته میشود، فقط عشق است که نجاتبخش است. منتهی عشق به سادگی به دست نمیآید. عشق آمدنی است، جستنی نیست. یعنی نمیشود چراغ برداریم و برویم عاشق کسی شویم. عشق یک اتفاق است که اگر بستر ذهنیاش را در خود مهیا کنی به سراغت میآید. البته ناگفته نماند غرض من از عشق، خودباختگی در مقابل زنی یا مردی از سر نیاز شدید به او نیست. رفع نیازی از لذت، طوری کمال است. عشق از نظر من مثل چرخدندههایی است که باید با یکدیگر چفت شود تا ماشینی به راه بیفتد. مثل دو پازل که به شکل اتفاقی در کنارهم قرار میگیرند. عشق در کسی که زمینه درک در روحیهاش وجود ندارد، محقق نمیشود. در شاملو پیدا میشود که در جستوجوی آن است.
انگار برای سهراب هم به وجود میآید؟ یا حتی فروغ؟
با توجه به درک سهراب از زندگی قاعدتا باید برای او هم عشق پیدا شده باشد. برای فروغ هم همینطور. حالا که از فروغ یاد کردید، یاد این حرف او افتادم که میگفت: «نجاتدهنده درگور خفته است». آن موقع است که عشق به وجود میآید، حالا این عشق یا جسمی است یا عرفانی. ولی آن موقع به وجود میآید که از همه سو راهت بسته است.
دیدگاهتان نسبت به روابط و بهطورکلی عشقهای امروز چگونه است؟ انگار عمق عشقها هم رنگ باخته است، به قولی، گویی پایه روابط اینطور شده که اگر سر زلف تو نباشد سر زلف دیگری، منظورم به امروز عاشق بودن و فردا فارغ بودن آدمهاست؟
درست است، یک دورهای رمانتیسم در عشق غالب بود ولی امروز کمتر شده است اما اینکه این روزها بعضی میگویند عشق الان دیگر معنی ندارد، خب برای او معنی ندارد، چون درک او از عشق درکی سانتیمانتال است که بله، دیگر کمتر وجود دارد و اساسا نام آن هم عشق نیست، گونهای ناتوانی در برابر نیاز شدید است. ولی عشق به آن معنا که گفتم بهعنوان پدیدهای هماهنگکننده بین دو نفر برای یافتن معنايی در بیمعنايی زندگی، همچون آب و درخت و هوا همیشه وجود دارد، تا خلأهای بشری وجود دارد.
یک سوال هم درباره الهام گرفتن که در وجود هر هنرمندی است دارم، درباره شما برخی بر این باورند که در دوره جوانی متاثر از اشعار نادرنادرپور بودید، اصولا چه مولفهای در شعر او شما راجذب کرد و بعد از چه زمانی تصمیم گرفتید راه خودتان را بروید؟
من در زندگی هیچگاه برای هنر تصمیم نگرفتم، راه افتادم و راه برایم باز شد. شانزده سالم بود که تحتتاثیر شعرهای نادرپور قرار گرفتم. به شکل اتفاقی شعری از او خواندم و منقلب شدم. به خاطر چه؟ بهخاطر ایماژها و صور خیالی که او در شعرش به کار میبرد. به این خاطر که شعر او زنده است و تصاویر رنگینی در آن وجود دارد. هنوز هم وقتی شعرهای او را میخوانم این مولفهها را دوست دارم ولی دیگر در این دوره، جهان او و اصولا رویکردش به هستی را دوست ندارم. او اولین شاعری بود که مرا به واسطه شعرهایش سمت شعر ترغیب کرد.
احساس من این است که یک شاعر، یک نویسنده، یک نقاش و اصولا یک هنرمند زمانی که احساسش جریحهدار میشود بهتر میتواند به خلق اثر بپردازد، منظورم این است که شاعر یا یک هنرمند خشم، غم، شادی و اندوه خود را نسبت به جامعه با اثرش نشان میدهد، بهخاطرم هست دوازدهسال پیش گفتوگویی با شما داشتم، شما در آن گفتوگو به این مسأله اشاره کردید که اختلاف طبقاتی هولناک در جامعه آزارتان میدهد، حالا چه؟ چه چیزی در جامعه باعث رنجش و جریحهدار شدن احساستان میشود و شما را برانگیخته میکند که بیاراده شعری بگویید؟
حالا هم دوباره دچار آن بهتم، منتهی بهت من این بار فقط ناشی از اختلافات طبقاتی نیست، بلکه ناشی از این همه رذالتی است که دامنگیر همهمان شده و هر جای جهان را که میبینی پر از خون و آتش است و عمده مسئولیتش هم با سیاستمداران است. کافی است سرمان را بچرخانیم و نگاهی به دنیا بیندازیم و ببینیم یک عده که نه سر پیازند و نه ته پیاز، بیجهت در این میان قربانی میشوند. بهویژه با این امکانات رسانهای که در اختیار هست و شب و روز در بمباران فجایع هستیم. داعش به راحتی هر جنایتی که میخواهد میکند و اخبارش هر روزه جلوی چشممان است. وقتی فاجعه بزرگ است فقط میتوانیم نظارهگر باشیم و هیچ کاری نمیشود کرد.
در گفتوگویی که اخیرا با لوریس چکناواریان داشتم، به این مسأله اشاره میکرد که هیچوقت صلحی در جهان برقرار نخواهد شد، نظر شما چیست؟
جالب است که نظر من هم همین است. در جوانی فکر میکردم که جهان قابل اصلاح است. بعد فهمیدم جهان چه وقت درست بوده که حالا بخواهد باشد. از همان ابتدای خلقت که قابیل، هابیل را کشت، تاریخ بشر با کشتن شروع شد. چند وقت پیش عکس رنجباری از دختر زیبای چهارده سالهای دیدم که خانوادهاش او را پای مجسمهای قربانی میکردند تا باران ببارد. خب! در این شرایط شما انتظار دارید چه صلحی در جهان برقرار شود؟ این هم مختص جهان سوم نیست، در اروپا و آمریکا هم همینطور است. فقط نوع خرافات آنها فرق میکند. من حرف آقای چکناواریان را متاسفانه قبول دارم. فقط سیاستمدارانند که برای رأی بیشتر، قول جهانی زیبا را آن هم فقط به دست خودشان به ما میدهند.
روزنامه شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید