سیاست شعر نیست

1404/2/2 ۱۰:۴۷

سیاست شعر نیست

یکم اردیبهشت‌ماه ، سالروز درگذشت محمدتقی بهار؛ شاعر، ادیب، روزنامه‌نگار و سیاستمدار معروف است.

فرزاد نعمتی: یکم اردیبهشت‌ماه ، سالروز درگذشت محمدتقی بهار؛ شاعر، ادیب، روزنامه‌نگار و سیاستمدار معروف است. سنجش اهمیت بهار در ادبیات در توان من نیست، اما خوب می‌دانیم که او، هم تایید بزرگانی اهل تأمل و تدقیق در این عرصه را دریافت داشته، هم این اقبال بلند را یافته که برای نمونه با اثری چون «مرغ سحر» به حافظه جمعی ملت راه یابد و بسیارانی با سوز و گداز، ابیات این شعر را زیر لب زمزمه کنند و از خدا، فلک و طبیعت بخواهند که شام تاریک این مملکت را سحر کند.

به هر روی بهار در شعر و شاعری هرچه بود و هرچه سرود، در تصحیح و ترجمه و تدریس هرچه کوشید و هرچه پیمود، برای من در مقام سیاستمدار نیز اهمیت دارد. مهم‌ترین دلیل‌اش هم اینکه، او از معدود شاعران و ادیبان ایرانی بود که متوجه تفاوت دنیای شعر و ادبیات با دنیای سیاست شد و به همین دلیل اگرچه در بسیاری از مراحل زندگی سیاسی خود، جزء لشکر شکست‌خوردگان بود، اما در ازای این ناکامی‌ها بدین نکته نیز تفطن یافت که با آرزواندیشی و نازک‌خیالی رایج در شعر نمی‌توان عمارتی رفیع و مستحکم بنا نهاد و منطق حاکم بر سیاست با منطق غالب بر ادبیات تفاوتی بنیادین دارد.

بهار از عصر مشروطه به دنیای سیاست وارد شد و در مجلس سوم شورای ملی به‌عنوان نماینده مردم درگز راهی تهران شد. تصویب اعتبارنامه‌اش اما به درازا کشید و مخالفانی چون حسن مدرس داشت که نحوه برگزاری انتخابات درگز را غیرقانونی می‌دانست. با این همه، هم بهار وارد آن مجلس شد و هم بعدتر یکی از اصلی‌ترین نمایندگان همراه مدرس در جریان اعتراض‌اش به جمهوری رضاخانی و انقراض سلطنت قاجار بود. بهار در همین دوران وضعیت متناقضی را نیز تجربه می‌کرد. در همان مجلس سوم بود که جنگ جهانی اول شروع شد.

لشکر روس‌ها نزدیک تهران بود که بهار به همراه جمعی دیگر از نمایندگان راهی قم شد تا «کمیته دفاع ملی» را تشکیل دهد. تشکیل کمیته اما اثری نداشت، هم مجلس تعطیل شد، هم دست بهار شکست و هم با همان دست شکسته به خراسان تبعید شد. مخلص کلام، بهار در همین تجربه‌ها دریافت تا زمانی که «دولت مرکزی مقتدر که با همراهی احزاب و مطبوعات آزادی‌خواه و به‌شرط عدالت بر سر کار آمده باشد» پدید نیاید، مملکت «مرکز ثقل» نخواهد داشت.

بر این اندیشه نیز اصرار ورزید و به همین دلیل هر آن فعلی را که به تضعیف دولت منجر شود، مفسده‌برانگیز می‌دانست؛ چه عامل‌اش کلنل پسیان باشد، چه میرزا کوچک‌خان. با این همه تحقق آرزوی بهار چندان طول کشید که به‌قول خودش، وقتی رضاخان قصد کرد به قبضه قدرت، دیگر چیزی از حکومت و کشور باقی نمانده بود. نگرانی بهار هم همین بود زیرا به‌گمانش قدرت این مردنوظهور، بیش از حد بود و این برای مملکت و آن آزادی‌ای که بهار مدنظر داشت، «خطرناک» می‌نمود.

حق با بهار بود یا نه، مسئله این یادداشت نیست. مهم این است که بهار اینجا گوش به زنگ شد که حیات سیاسی‌اش به «کوچه بن‌بست» رسیده است و دیگر با منطق پیشین‌اش که تمام خوبی‌ها را در کنار هم می‌خواست، نمی‌شود دست به عمل سیاسی زد. خودش نوشت: «حیات سیاسی من که به خلاف روح شاعرانه و نقیض حالات طبیعت و شخصیت واقعی من بود، پایان یافت.» آری بهار متوجه شد که دیگر نمی‌توان با صرف آرمانخواهی و اعتراض، سیاست‌پیشگی کرد. او البته عافیت‌طلبی نیز نکرد. نه ژست قهرمانانه گرفت، نه بنده قدرت شد.

کنار نشست و در میدان ادبیات به مملکت خویش خدمت کرد. چنین انتخابی از این بصیرت برمی‌آمد که او فهمید سیاست عرصه توازن نیروها، میدان منافع و مصالح موقتی است و در آن قدیس‌سازی و شرتراشی راهی به جایی نمی‌برد؛ کمااینکه او در عمل این تجربه را با مدرس آزموده بود. این‌ها را که می‌نویسم بیش از هر چیز یاد صحبت‌های مصطفی مهرآیین می‌افتم که جایی گفته بود: «کل شعر چپ است. اصلاً شعر راست ندارد.» من این حرف را چندان نمی‌فهمم، اما بعید می‌دانم بهار را بتوان شاعری چپ نامید. او البته باری لنین را ستوده بود، اما تا آنجا که به سیاست مربوط می‌شد، هیچ‌گاه چپ نبود. در عین حال بهتر از بسیاری از روشنفکران، سیاست و تفاوت‌اش با شعر را می‌فهمید.

منبع: هم‌میهن

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: