1393/6/18 ۰۸:۲۲
چهار صبح چهارشنبه 19 شهریور1348 كه هنوز تاریك و شب بود، حركت كردیم به سمت اسالم. حوالی ده صبح چهارشنبه رسیدیم به محل. و من یكسره رفتم سراغ جلال. طبقه بالای اتاقكشان، خوابگاه بود. تختش را رو به قبله كشانده بودند و ملافه سفیدی را كشانده بودند روی جسد. در راه تهران به اسالم، به همه چیز فكر كرده بودم جز به مرگ، در آن ساعت كه من خم شدم و ملافه را از روی سر و صورت آن عزیز كنار زدم، در تهران هنوز اعضای خانواده خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است.
پیش آمدن حادثهای برای جلال، از طریق عیال من و دختر تیمسار، در سطح خانواده پخش شده بود؛ اما از طریق مأمور بی و یا باسیم ژاندارمری و ارتش، به حوزه مخابراتیها و اطلاعاتیها و سپس مطبوعات درز كرده بود. بعدها شنیدم كه از ظهر آن روز، تلفن خانههای خویشان، توسط خبرنگاران جوان مطبوعات ـ كه عشق و احساسشان را داشتندـ اشغال بوده است و همه از «حادثه» میپرسیدهاند. از مرگ، كسی هنوز خبر نداشته است به جز ما كه بالای سر جسد بودیم. و احتمالاً برخی از افراد برنامهریز و دست اندركار مرگ ساواك، كه بعدازظهر همان روز با خبر كوتاه و ساختگی و یكنواخت خود، كنجكاوی خبرنگاران جوان اطلاعات و كیهان را ارضا و ارشاد كرده بودند.
وقتی ملافه را از روی سر و صورت كنار زدم، به جای جلال، مجسمه خواب و آرامش را دیدم. با دست كه موی سرش را لمس ونوازش میكردم، دو چیز احساس كردم: زبری و زندگی موها را و بعد یك برجستگی گردو مانندی را در ناحیه فرق سر و زیر موها كه در آن لحظه اعتنایی نكردم. و وقتی ریش جو گندمی چند ماههای كه نتراشیده بود و او را شبیه «همینگوی» كرده بود، دیدم، تردید اولین، به صورت حكم و تصدیقی از ذهنم گذشت كه: «زود بود!» با جسد صندوقبندی شده و همراه سیمین دانشور و مهین توكلی، و گروهی از كارگران و كاركنان كارخانه چوب اسالم، ظهر نشده حركت كردیم به سمت تهران. و اول مغرب جسد را گذاشتیم در حیاط مسجد پدرمان در پاچنار تهران...
خبر مختصر مطبوعات همان شب چاپ شده بود. بدون اشاره به مراسم تشییع و دیگر قضایا. مراسم تغسیل و تكفین و تدفین پیش از ظهر پنجشنبه انجام گرفت. حداكثر تا مقارن ظهر پنجشنبه بیستم شهریور سال 1348. كه همه این مراسم توسط پسر داییام انجام و مدیریت شد. و به بركت حُسن تدبیر او بود كه آخرین دیدارم را با جلال كردم. كه جماعتی از دوستان و آشنایان، آن فضای كوچك را انباشته بودند. و یقین دارم همهشان دیدند كه از دماغ جلال خون جاری شده بود و ملافهاش را، محاذات صورت، به اندازه یك كف دست سرخ ساخته بود. بعدها وقتی پسرداییام از من پرسید كه: «پسرعمه سرش غده داشت؟» برای چندمین بار یكه خوردم. آخر مگر نه اینكه خبر رسمی منتشر شده، علت مرگ را «سكته قلبی» اعلام كرده بود؟
و یادم افتاد كه دكتر شیخ ـ پزشك معالج خانوادگی و دوست جلال ـ با اطلاع از معتقدات مذهبی خانوادگی ما و مادرم، دو بار سعی كرده بود جلال را قبل از آنكه جسد به تهران برسد، كالبدشكافی كند: یك بار در همان بندر انزلی كه قافله مرگ را نیم ساعت جلوی بیمارستان انزلی لنگ كرد و خود به داخل بیمارستان رفت تا با رئیس و كاركنان بیمارستان به تفاهم برسد كه نرسید و ناامید بازگشت. اما دكتر شیخ قصد كرده بود كه در رشت حتماً آشنا و امكانات كالبدشكافی را خواهد یافت. كه آن را هم درست محاسبه نكرده بود. چون كاركنان امنیت و قوای نظامی رشت از حركت قافله مرگ خبر شده بودند و تا خُمام آمده بودند پیشواز ما. ما را نگاه داشتند و حالیمان كردند كه حق نداریم در شهر رشت توقف كنیم. و در پاسخ اصرار ما كه همراهان گرسنه هستند و ناهار نخوردهاند، اطلاع دادند كه هتل پامچال (یك فرسنگی بیرون رشت و اول جاده تهران) آماده پذیرایی است و آنجا میتوانیم توقف كنیم. و راستی كه این محبت را كرده بودند...
زود بود
روزهای اول مرگ و شاید یك دو ماه نخست را به هیچ چیز دیگری نتوانستم فكر كنم. تصدیق ذهنی «زود بود»، در محیطی لبریز از ناباوری و بدبینی، باد كرد و بزرگ شد و به جایی رسید كه سراسر حجم بیمرز خیالم را پر كرد. و به همان سرعتی كه شیلنگ پمپ بادی، در اتصال به دهانه یك تویوپ یا كیسه پلاستیكی شكلدار، آن را بدل میكند به تجسم (بادی) یك شكل. ذهن من، دست كم در آن ایام، انگار یك ذهن پلاستیكی پر باد بود و به صورت «زود بود»! ذهنی یكسره مشابه صفحات اول روزنامههای خبری. خالی از هر حقیقت و یا خبر درست واقع شدهای. و تنها با یك عنوان دروغ و بیمار و رشدكرده كه تمام شیارهای سطحی مغز را صاف ساخته بود و از مغز من، شكلی ساخته بود به صورت «زود بود».
در ساعات نخست دیدار چهره آرامیافته جلال در اسالم، در طول راه بازگشت، لبانم از هم باز نشد كه نشد. انگار زبانم بند آمده بود. قدرت گویایی از دست رفته بود؛ اما شنوایی و بینایی، دریچههای تازهای شده بودند برای خرج قدرت گویایی بند آمده. ساعات نخست به هر صدایی گوش باختم و به هر صحنهای چشم دوختم... جماعت قلیلی از بچهها و زنان و مردان روستایی و كارگر را ـ وقتی كه از ماشین پیاده شدم تا به سر جنازه بروم ـ دیدم كه چگونه در اسارت غم و عزا، سكوت كرده بودند؛ اما سكوتشان انگار، مثل همه علائم حیات و زندگی زمزمه میكردند كه: «زود بود».
مرگ جلال برای من همچون غالب كسانی كه از كیفیت آن از ما سؤال كردهاند، زود بود و اضافه بر آن، غیرقابل باور چون طبیعی نبود. و همهمان این را به غریزه، دریافته بودیم. همهمان میدانیم مرگ حق است؛ اما مرگ یك عزیز و درست در لحظاتی كه چشم امید و دادخواهی ما بدو بسته است تا به جای همهمان فریاد بزند، چطور؟ به خاطر میآورم كه سیمین، با دردمندی و به گونهای نوحهمانند زمزمه میكرد:
ـ تا ظهر سرگرم ساختن بخاری دیواری بود. بخاری دود میزد. آجرچین بخاری را خراب كرد و از نو، آن را چید. نزدیك ظهر كارش تمام شد. آن را آزمود، روشن كرد. مطمئن شد كه دیگر دود نمیزند. آنوقت بلند شد بساط بناییاش را جمع كرد، دست و رویش را شست و ناهار نخورده، رفت تا بخوابد. میگفت كسل است. ممكن است سرما خورده باشد، امساك كند بهتر است. میرود تا یكی دوتا مسكن بخورد و یكی دو ساعت بخوابد. دو روز بود كه مدام باران میبارید و هوا سرد شده بود. جلال ناهار نخورده رفت تا بخوابد و من رفتم منزل مهین.
پس از ناهارمان، جوجهای را بار گذاشتیم. به نظرمان آمد كه سوپی بگذاریم برای جلال كه عصر زود از خواب برمیخاست. به این ترتیب بعدازظهر را با مهین سركردیم. سوپمان كه حاضر شد، عصر بود. من رفتم سروقت جلال. بیرون از ساختمان، باران بود و سرما. وارد اتاقك خودمان شدم. رفتم بالا. جلال هنوز خواب بود و خُرخُر میكرد. مشغول جمعآوری گنجهها شدم. در حال جمعآوری اثاث، به نظرم آمد جلال عادت نداشت خُرخُر كند. به این جهت صدا را تعبیر كردم به خِرخِر. به هوای اینكه سرش بدجوری قرار گرفته، رفتم كمكشَ. به این نیت كه بالش زیر سرش را مرتب كنم. بالای سر جلال كه رسیدم، دیدم چشمهایش باز است و بدحالتی دارد. ترسیدم؛ با دستپاچگی دویدم پایین و رفتم مهین را خبر كردم. او آمد و دوتایی رفتیم بالای سر جلال. مهین بالش را از زیر سرش كشید و صدا بند آمد. وحشتم برداشت. شروع كردم بیتابی كردن. مهین گفت: «به جای این كار، بدو برو دنبال دكتر.» نفهمیدم چطوری بروم. باران دوروزه، جاده خاكی را خرابتر كرده بود. زمین ماسهای بود و گِل و شل. با مكافاتی خود را رساندم به هشتپر. تا دكتر و یا معین پزشكی را پیدا كنم، بیچاره شدم. وقتی آمدند و جلال را دیدند، گفتند: «كار تمام است» كه من با شیون به مهین گفتم: «دیدی چه خاكی به سرم شد؟!»
هوای تردید آلود
چهارشنبه 19 شهریور 1348، حوالی ده صبح، همراه چند تن از یاران و با دو ماشین سواری رسیدیم به اسالم. و یككله رفتیم سر نعش جلال. آن روز هوا ابری بود و بارانی و تردیدآلود. از آسمان، شك در ذرههای ریز باران میبارید. بارشی كه قطرهای نبود. فضا یكسره سرشار بود از ذرات ریزآب معلق در هوا. و آبی كه تركیب تازهای بود از سه عنصر اكسیژن و هیدروژن و تردید؛ چرا كه مرگ بیهنگام و غیر طبیعی بود. حقیقتی نامتنظر رخ نموده بود. افراد قلیل محلی، از كنارشان كه رد میشدم، از سر راه میگریختند. ناباوری و شك از طرفی و حجب و حیای روستایی آنان از طرف دیگر، باید سبب این گریزها بوده باشد. برای كسانی كه اول بار مرا میدیدند، اگر جلال را قبلاً دیده بودند، شباهت كمی بیشتر از آن بود كه خیال كنند برادر آشنایشان را میبینند. آشنایی كه طبقه بالای اتاقكش، رو به قبله شده بود و همهشان اجازه یافته بودند بالای سرش فاتحهای بخوانند. و اینك آن كسی را میدیدند كه تنها و بیچاره، در آستانه جنگل و كرانه دریا و درگاه حیرتآور مرگ، از ماشین پیاده شده است و به سان حلزونی حقیر، درون خود كز كرده و به دیدار بردار میرود.
در همان روز و همان لحظات، در آنی بدل شده بودم به شوق گریستن. و در آنی دیگر، انگار هیچ منی نبود به جز صدای خروش آرام امواج و اشكی كه جنگل و دریا و فضا را یكپارچه تسخیر كرده بود كه آمدند و زیر بازویم را گرفتند كه: «برویم پایین.» و من متوجه شده بودم بازویم در دست خبرهزاده است. و بازگشته بودم به قالب تن و من خویش، و بدون نیاز به حمایت كسی، از پلههای باریك اتاقك خواب، سرازیر شدیم پایین...میخواستم گریه كنم؛ اما نمیدانستم. باید زور هم زده باشم؛ اما گریه نیامد كه نیامد. به جای گریه، سیمین رسید كه با مویه میگفت: «دیدی جلال از دستمان رفت. طوریش نبود اصلاً.»پس خود سیمین هم، در همان روزها، مرگ را باور نكرده بود...
باران امان نمیداد. هرچه برف پاككنهای سواری، شیشههای مات از باران را میلیسیدند، و شیشه جلو را شفاف میكردند، فایده نداشت. شتاب و سرعت باران، دائم دید را تار میكرد. به ویژه كه ماشینی از مقابل سر میرسید و افزون بر آب، شلاب جاده را هم به شیشهها شِتك میزد. شیشه محو جلوی ماشین، فضای مهگرفته بیرون، هوای بارانی، جاده خاكی و پرچاله و آبی كه تا به كام زمین مرطوب شمال فرو رود این توّهم را ایجاد كرده بود كه درون یك قایق موتوری نشستهایم و بر سینه امواج پرزیروبم آب میرانیم.
سیمین به سان بارانی كه یكریز میبارید، یك روند میگفت: «عصرها، چندتایی از كارگرهای كارخانه میآمدند پیشش. دو سه ساعتی سرش را گرم میكردند. جلال به درددلهایشان میرسید. از كارشان، از زن و بچههایشان، از گرفتاریهای شغلیشان، میپرسید. گاهی میرفت كه واسطه آشتی زن و شوهری قهر كرده بشود. گاهی میرفت گرهای را از كار یكیشان بگشاید. گاهی ماشین را بر میداشت و میرفت تا بچه مریض یكیشان را به مركزی برساند كه پزشك و دارو و بیمارستان داشت. و اول شبها هرچه حاضر بود، میبرد روی میز بیرون اتاق میچید و با بعضی از كارگرها كه میتوانستند بمانند، همغذا میشد. لقمهای با آنها خوردن، سرحالش میآورد. و گاهی كه دوستی نزد ما بود، زبان به شكوه و شوخی میگشود كه: چه حوصلهای دارد جلال!
دو نفر بودند كه تقریباً هر روز میآمدند. دیگر كارگران، هفتهای یك دوبار بیشتر رویشان نمیشد بیایند؛ اما آن دو تن همواره بودند و هر روز عصر، پس از تعطیل كارخانه و زودتر از دیگران، سر و كله آنها پیدا میشد. خیلی هم پرمحبت بودند. هیچ گاه هم دست خالی نبودند: مرغی، تخممرغی، ماهیی كوچك تازه صیدشدهای، زیتون پروردهای، دِلاری و اگر هیچ تحفه خوردنی فراهم نبود، شاخه گلی را هدیه میآوردند. من تعجب میكردم كه جلال به آنها كمتر اعتنا داشت. وقتی تعجبم را به جلال گفته بودم، جواب داده بود: «خودت محبتشان را به نوعی جبران كن. من حالشان را ندارم!» بعدها بود كه فهمیدم آن دو نفر، خبرچینان كارخانه بودند و میآمدند تا ناظر معاشرتهای جلال با كارگران باشند!
احساس میكنم این زمزمههای غمگنانه سیمین، در تمام طول راه، برای من مؤثرتر بوده است از انواع مسكّنها و مخدّرهایی كه دكتر شیخ ـ راننده ماشین ما ـ دم به ساعت به من میخوراند؛ اما آنچه از مرور آن خاطرات گفتنی است، اقرار به این امر است كه ذهن مقهور من به تصدیق ذهنی «زود بود»، در حرفهای سیمین شاخهای یافته بود شناور بر امواج متلاطم شط ناباوری و شكی به جان من افتاده بود و ناچار دست در آن زده بود كه: «دو تا بپّا در لباس كارگری؟! پس كه اینطور؟»
خانه یا ویلای مهین، كنار اتاقك جلال بود. در فاصله بیست متری. و هر دو ساختمان در محوطه جنگل و با فاصلهای كمتر از صدمتر با آب. در ورودی هر دو ساختمان، رو به دریا بود و غافل از حال هم. و این غفلت، برای ساكنان آن دو ساختمان به ویژه كه از سرما و بارندگی، درون ساختمانهای دربسته خود، بیخبر از خارج ساختمان باشند، مضاعف میشده است. این چنین دیده بودم كه وقتی از وجود «خبرچین»ها خبر شدم، نهال شكی كه در ذهنم كاشته بود، پا گرفت و ریشه دواند و دیری نگذشت كه جوانه زد.
به یادم افتاد كه جلال و سیمین اواخر بهار نشده، از تهران رفتند. آن زمان فصل دریا نبود؛ اما جلال كلافه بود. و یك جا بند نمیشد. باید كاری میكردند...
تبعید یا هجرت
آخرین سفر ییلاقی و تابستانه جلال با دیگر سفرهای مشابهش تفاوتهای ماهوی دارد. این سفر در قیاس با سفرهای تابستانه سالیان پیشش از طرفی زودتر شروع شده است و از طرف دیگر، دیرتر پاییده است... به اعتقاد من، آخرین سفر جلال، یك تبعید است. با نوعی اجبار بیرونی كه به جلال وارد میآمده است و یا دست كم نوعی هجرت است. به لحاظ فشار درونی و ذهنی زیادی كه جلال را هدف ساخته است فشار و اجباری كه جلال ازآغاز نویسندگیش، یك ربع قرن پیش، با آن آشنا بوده است. اما فشاری در حال ازدیاد و شدت گیرنده كه در بهار 1348، به اوج خود رسیده است تا حد خفقان.
اداره آگاهی شهربانی و ركن دو ستاد ارتش، تا سال 31 در ایران عامل پخش زهرچشم در كشور و مسئول داغ و درفش مردم بودند. پس از كودتای مرداد 1332، نیاز به اداره تازهای پیدا شد. مالك تجربیات موفق دو اداره سنتی و فاقد نارساییهای آنان، به این ترتیب بود كه سازمان اطلاعات و امنیت كشور(ساواك) از روی یك مدل آمریكایی طراحی و سپس به اجرا گذاشته شد. نخستین مدیر ساواك، تیمور بختیار پس از چند چشمه قتل و تیرباران مخالفان كودتا و عناصر نهضت ملی، دنبال مشتری تازه بود و یا طعمههای تازه؛ و در طول تاریخ، استبداد هیچ گاه بیطعمه و خوراك نمانده است.
عصر13آبان1332خواهرم را میبردم تجریش به دیدار جلال. منزل جلال و سیمین، آخر كوچه فردوسی، هنوز اطرافش ساخته نشده بود. آخرین خم كوچه فردوسی كه تمام شد، خواهرم از فاصلهای دویست متری، دیدی زد و گفت: «بد موقعی آمدیم، انگار مهمان دارند. ماشینها را میبینی؟» رسیدیم و زنگ زدیم. در را غریبهای برایمان باز كرد به جای سیمین و یا جلال كه خود این كار را میكردند. و در آن روز موظف شده بودند از جایشان حركت نكنند. و غریبه در بازكن، یكی از شش نفر مأموران ساواكی بود كه خانه را اشغال كرده بودند و ما را هم هدایت كردند به داخل سالن. و تازه آن وقت بود كه گوشی دستم آمد: ساواك آمده بود تا یك جلسه سیاسی یا حزبی را یكجا منتقل كند به كمیته... مأموران كمیته از دو سه ساعت قبل از ورودما به خانه ریخته بودند و تا پاسی از مغرب گذشته، در انتظار ماندند.
سه ماهی از كودتای28 مرداد میگذشت و من كه سوم شهریور همان سال مقید شده بودم، تازه دو سه روز پیش از زندان باغشاه آزاد شده بودم؛ اما جلال و اسماعیلزاده اولین بارشان بود كه مقید میشدند. آن بار چند ساعتی بیشتر در زندان نماندیم. سیمین در غیاب ما به تقلا افتاده بود و از طریق شوهر خالهاش موفق شده بود همان شب آزادمان كند. شرط آزادیمان، دو خط تعهدی بود كه از جلال میخواستند و جلال نوشته بود: «از اردیبهشت ماه 1332، سیاست را بوسیدهام و گذاشتهام كنار». تعهدی كه فردای آن روز در صفحه اول دوقلوهای عصر تهران (اطلاعات و كیهان) چاپ شد، به نشانه فتحی برای ساواك.
منظور جلال، آن طور كه بعدها و در عمل نشان داد، سیاست به معنای گروه گرایی و حزب بازی بود كه واقعاً پس از آن تاریخ دیگر كار تشكیلاتی و حزبی نكرد؛ اما سیاست را به طور اعم، نه تنها هیچ گاه كنار نگذاشت، بلكه هر روز به آن بیشتر پرداخت تا سرانجام تمام گشت. هر چند همان دو خط تعهد، همان ایام دستك و دنبكی شد به دست آشنایانی كه آن را حمل كردند به كنار آمدن جلال با كودتا!
ضربه و اخطار
اسالم برای جلال، دستكم در آخرین سفر، استراحتگاه نبود؛ چنان كه هم نوشتهاند و هم گفتهاند. یك دو دیدار جلال با دیگران و حجم آثاری كه در آن چند ماه نوشته است، نشان میدهد كه جلال در اسالم كه بوده است، یكی از پرمشغلهترین دوران زندگیاش را میگذرانده است. جلال به دنبال یك جمعبندی تازه، یك طرح نو برای دوران تازه مبارزه با ساواك و خفقان بود. در همان چند ماهه تبعید و هجرت، تمام «سفر روس» و «سفر آمریكا» را بازنویسی كرد. نیمی از «سفر فرنگ» را آماده چاپ ساخت؛ اما متأسفانه فرصت اتمام فرنگ را به دست نیاورد. ضمن آنكه در همان مدت ثلث نمایشنامه «تشنگی و گشنگی» اثر یونسكو را ترجمه كرد.1 یادداشتهای روزانه و یادداشتهای سردستیاش، نشانه دیگری است بر این استنتاج كه جلال در اسالم سرگرم پیافكندن طرحهایی بود برای مبارزه در ابعاد تازه. و به یقین آدمی چون جلال، در [خلیل] ملكی به چشم یك خُبره و بصیر و استاد و راهنما، مینگرد. به این جهات است كه میپندارم مرگ ملكی برای جلال هم ضربه بود و هم اخطار.
ضربه بود؛ چون ملكی تنها یك مبارز یا نویسنده اجتماعی نبود، بلكه بزرگترین تحلیلگر مسائل اجتماعی بود. و علاوه بر آن، آن ترك پارسیگو هر چقدر در نوشتههایش متین و منطقی و شیرین بود، در مناظره و مباحثه، از فرط صراحتها خشن و تلخ جلوه میكرد. آنقدر بیمجامله و بیمقدمه و آنقدر رك نظر میداد كه به زعم اغیار، مهاجم معاندی جلوه میكرد كه قصد تخطئه فرد و یا مكتبی را داشته باشد. ملكی یك متفكر اجتماعی صاحبنظر بود. ده پانزده سال پیشتر از نخستین استراتژیستهای غرب و شرق، و سه سال پیش از تجربیات «تیتو» و «جیلاس» در یوگسلاوی، ملكی و یارانش در ایران به تجربیاتی دست یافتند كه پنبه افسانه جهان دوقطبی قدرت را زدند و دكترین «نیروی سوم» را مطرح ساختند؛ فكری كه بعدها توسط استراتژیستهای جهانی با نام «جهان سوم» مورد اعتنا و توجه قرار گرفت.
امثال این پیشبینیهای دورنگرانه در آرای ملكی كه حوادث سی چهل ساله معاصر، بسیاری از آنها را مهر تأیید زده است، در سال 1348 (سال مرگ ملكی و جلال) در ایران به نوعی دیگر ارزیابی میشد: حكومت آنها را مستوجب زندان میدید؛ چپها آنها را كفر و زندقه میشمردند؛ و ناسیونالیستها و ملیون آنها را غیرقابل تحمل و درك میخواندند. و همین ناسپاسیها، ملكی را تلخكام كرد و وی را وامیداشت كه تاب شنیدن ایراد نسبت به عقاید خود را از دست بدهد و یك بار دیگر او را مهاجم بنماید. و حال آنكه ملكی در واقع این گونه نبود. و جلال اینها را میدانست. و در آن برهه از زمان، بیش از پیش به ملكی مهاجم و غیرقابل تحمل اغیار نیاز داشت.
آرای انتقادی ملكی را نسبت به عقاید خویش، سازنده و تكمیلكننده مییافت. در حالی كه حق ایراد به نظرهای اشتباه ملكی را از خود سلب نمیكرد؛ زیرا ملكی پس از سفر به اسرائیل و مشاهده كیبوتصها و «مشاو»های آنجا، دچار نوعی خوشباوری شده بود و اصلاحات كشاورزی و امور تعاونی آنجا را، مراحل متكامل «كلخوزها» و «سووخوزهای» روسیه معرفی میكرد و همین توفیق را به تمام زمینههای حكومتی تسری میداد؛ یا مثلاً كمبها دادن به نقش روحانیت در مبارزات ضداستعماری كشوری چون ایران كه ملكی هرچند بدون خصومت، اما بیاعتنا از كنار آنها میگذشت، در حالی كه جلال به این نظرهای ملكی ایراد میگرفت و حوادث بعدی نیز اشتباه ملكی و صحت ایراد جلال را مهر قبول زد.
مسبوق به این روابط است كه مرگ ملكی را، دو ماه پیش از مرگ خود جلال، برای او ـ دلبسته به نقادیهای اصلاحكننده ملكی نسبت به طرحهای نوین مبارزهاش ـ یك ضربه كاری میدانم. با مرگ ملكی، در حوزه دریافتهای یا برداشتهای دورنگرانه، جلال بیپشتیبان و یار شد.
اما مرگ ملكی برای جلال اخطار هم بود. نخست این را بگویم كه به نظر من، جلال در ملكی به چشم مرشد یا مراد یا مقتدا نگاه نمیكرد. «من» جلال از این عوالم گذشته بود. هرچند ملكی، برای گروهی از جوانان هم نسل من شاید این سمتها را داشت. جلال در ملكی به چشم یك استاد مینگریست. و از آنجایی كه خودش هم معلم و استاد بود، به یقین میدانست وقتی یك استاد، نسبت به شاگردان، هماره سمت استادی خویش را دارا باشد، این امر به منزله آن هم هست كه آن معلم، استاد موفقی نیست. در حالی كه جلال و ملكی، هر دو در ذهن من نشانههایی هستند از معلمان موفق روزگار خویش...
ملكی فینفسه دانشجو بود. حتی در موضع استادیاش. جلال در وجود ملكی، از طرفی معلمی دیده بود جویای حق و در طلب، كوشا و جسور و دقیق. و از طرفی دیگر او را دانشجویی میدانست منطقی با ذهنی قادر به تألیف و استنتاج و تیزیاب. خودش نوشته است ملكی«... نه تنها در مسائل اجتماعی استاد شخص من و بسیاری دیگر از روشنفكران معاصر است، بلكه منحصر به فردترین نمونه روشنفكری است كه در چهل سال اخیر، مدام حی و حاضر بوده. و گرچه به ظاهر امر، ناكامی مداومی هم داشته، اما برد اصلی با او بوده است.»2
جلال و ملكی به زعم من هدفی یگانه داشتند؛ اما شیوه هركدام، در سیر و سلوك، متفاوت و جدا از هم. مرحوم ملكی هم ترك بود و هم قُدّ، خیلی شبیه مرحوم پدرم كه هرچند ترك نبود، اما سید كه بود و جلال نه تنها این صفات را میپسندید، بلكه این ویژگیها را به ارث از مرحوم پدر صاحب بود. و چون خودش كلهشق بود، از دیگرانی كه به طور ذاتی یا اكتسابی، این خصلت را داشتند، خوشش میآمد...ملكی در هنگام مرگ شصتوهشت ساله بود (1280ـ 1348). كم نیستند دوستان و آشنایان مشتركی كه یقین دارند اگر فشارها و مضایق ساواك نبود، ملكی سالهای سال دیگر هم میتوانست مرگ را سر بدواند. مرگ ملكی، همانطور كه برای جمعی از یارانش سؤال بود، برای جلال هم سؤال بود. والا جلال از اصطلاح «میمیرانند» در مورد مرگ طبیعی ملكی استفاده نمیكرد. به این جهت بود كه گفتم مرگ نابهنگام ملكی برای جلال، یك اخطار هم بود.
راحت تركیدن
آخرین مصاحبتی كه با جلال داشتم، عصر پنجشنبه 26 تیر 1348 بود و در مسجد فیروزآبادی شهرری. جماعت قلیلی از فامیل و دوستان ملكی جمع بودیم. جلال هم خودش را از اسالم به مراسم شب هفت رسانده بود. لب حوض مسجد و زیر سایه چند تا كاج مفلوك حیاط خلوت كردیم. او از مرگ ملكی پرسید و چگونگی خیر شدن من. و سپس پرسید: «دیدن این بدسید چه راحت تركید؟!» منظورش اشاره به مرگ همان اوان اعلام شده سید ضیاءالدین طباطبایی بود كه پس از انجام كودتای 1299، دیگر نه برای سیاست دولت فخیمه كاربردی داشت و نه برای پهلویها. و كارش شده بود قو و غازچرانی در «محمدآباد خرّه» و «سعادتآباد» اوین. و گهگاه پذیرایی و مصاحبت با قلیلی از ابدالان بازمانده از «حزب حلقه»اش. و جلال نوعاً از افرادی چون وی و تقیزاده و دشتی دلخوش نبود كه روزگاری از شباب را صرف مبارزه با آن حضرات كرده بود. جلال غصه میخورد كه چرا اینها به دام سیاستهای استعماری افتادند و حلقه خدمت اجنبی به گوش كردند و نامزد میراث خواری مشروطهای شدند كه امثال ثقهالاسلامها، شیخ فضلالله، ستّارخانها، صور اسرافیلها و... جانش را باختند و خونش را دادند و اینان با تكیه به استعداد «دوزیستی»شان تا آستانه صد سالگی، عمر را هدر دادند و به زینتالمجالس بودن در مجامع خصوصی و عمومی، دلخوش كردند و لعن و نفرین تاریخ را بری خویش خریدند. اصطلاح تركیدن را جلال در مورد مرگ افرادی به كار میبرد كه در «آدمیت» آنان تردید داشت و حیف میدید كه تغبیر «مردن» یا «فوت شدن» را در مورد آنان بهكار گیرد.
جلال در زمستان 1347 تهدید به قتل میشود. تهدیدكنندگان، مقامات شناخته ساواك، ثابتی و عطاپورند. جلال با نقش ساواك در اعمال خفقان، آشناست. مرگ بهرنگی و مرگ تختی را در مقالهای چاپ شده، زیرسؤال برده و به ساواك نسبت داده است... این تردیدهای چاپ شده و رسوا كننده را جلال قبلاً چاپ كرده است و حالا مرگ ملكی است... سه نمونه از قتلهای طراحیشده توسط ساواك پیش روی است. ممكن بوده است كه جلال نتواند این حوادث را با تهدیدات صریح ساواك به قتل خود، ارتباط ندهد؟ خود جلال مینویسد: «حرف آخر را یك مأمور امنیتی زد كه آن روزها[ی آخر سال 1344 كه ملكی را محاكمه میكردند و تنها جلال در محاكمه تماشاچی بود] پاپی میشد كه چرا به محاكمه حاضر میشوم و غرضم از این كار چیست؟ و دیگر پرسوجوها... اما یك روز از دهانش در رفت كه: ملكی را مفتضح خواهیم كرد و ...»3
جلال میتواند دریابد كه ملكی از «افتضاح» ساواك جا نخواهد خورد. اگر قرار بود او از افتضاح جا بزند، از افتضاح «چكا» و «گ.پ.او» و رادیوی مسكوی روسها و حزب توده جا زده بود. و اگر كسی در بند این امور جنجالی و آبروریزانه نباشد، قدم بعدی تهدیدكننده چه چیز دیگری میتواند باشد جز طراحی یك قتل در شكل یك مرگ طبیعی؟ به این جهت، وقتی از طرف ثابتی و مقامات امنیتی تهدید میشود، به فكر فرو میرود. برنامهای كه برای او ریخته و شمردهاند، بیشباهت با برنامه از گود خارج كردن حسنعلی منصور نیست. كلافگی اساسی جلال باید از همین جا ناشی شده باشد.
پینوشتها:
1ـ تشنگی و گشنگی، توسط اوصیای جلال، برای اتمام ترجمه به دكتر هزارخانی سپرده شد. و سپس توسط انتشارات رواق منتشر گشت.
2 ـ در خدمت و خیانت روشنفكران، چاپ رواق، ص368.
3ـ همان كتاب، ص338.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید