1397/7/9 ۱۰:۵۶
سالیانی چند است که هشتمین روز مهرماه به بزرگداشت منزلت والای مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی ـ سخنسرا و عارف سترگ و اندیشمند بزرگ ایرانزمین ـ اختصاص یافته است. مولانا بیگمان از جمله نوادر روزگار و از زمره شخصیتهای به تمام معنی استثنائی است که بدون کمترین مجامله، در شرق و غرب، همانندی برایش سراغ نداریم.
پیشدرآمد: سالیانی چند است که هشتمین روز مهرماه به بزرگداشت منزلت والای مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی ـ سخنسرا و عارف سترگ و اندیشمند بزرگ ایرانزمین ـ اختصاص یافته است. مولانا بیگمان از جمله نوادر روزگار و از زمره شخصیتهای به تمام معنی استثنائی است که بدون کمترین مجامله، در شرق و غرب، همانندی برایش سراغ نداریم. در تأیید این مدعا، شاید بیمناسبت نباشد که به نقل گفته صائب هانری ماسه ـ نویسنده و ایرانشناس گرانقدر فرانسوی ـ بپردازیم که ضمن خطابهای در مراسم جشن بازنشستگیاش در دانشگاه سوربون بیان کرده است:
«ادبیات فارسی» بر چهار ستون اصلی استوار است: فردوسی، سعدی، حافظ و مولانا؛ فردوسی: همسنگر و همتای «هومر» یونانی است و برتر از او؛ سعدی: «آناتول فرانس» فیلسوف را به یاد میآورد! حافظ: با گوته آسمانی شایسته سنجش است که خود را شاگرد و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده، میشمارد؛ اما مولانا: در جهان شخصیتی نیافتم که بتوانم مولانا را با او بسنجم؛ او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند. او تنها شاعر نیست، بلکه بیشتر جامعهشناس و بهویژه روانشناس کاملی است که ذات بشر و خداوند را دقیق میشناسد. قدر او را بدانید و به وسیله او، خود او و خدا را بشناسید.»
درآمد: مولانا جلالالدین محمد مولوی سرآمد عارفان ایران است و آثار جاویدانش بهویژه مثنوی معنوی، گنجینه عظیم و بیبدیل معارف الهی و دقایق عرفانی است. به رغم این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحث عرفانی، مولانا از توجه و پرداختن به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است؛ تا آنجا که کمتر موضوعی در زمینه مسائل و مباحث گوناگون انسانی، مخصوصا در حیطه خودشناسی و کشف و دریافت ناشناختهها و ناپیداهای روح آدمی ـ میتوان یافت که از نگاه ژرفکاو و تیزبین وی دور و مغفول مانده باشد. در این مقاله برآنیم تا به بررسی یکی از این مباحث که با انسانشناسی و نیز دانشوحرفه سیاست ارتباطی تنگاتنگ دارد، بپردازیم: کیش شخصیت و آسیبهای ناشی از آن.
در حاشیه این موضوع اصلی و محوری، از دو مسأله بسیار مهم دیگر نیز، که با موضوع قدرت دارای روابط بسیار نزدیک و مناسبات متقابل و درهم تنیدهای است، بهعنوان مقدمه و زمینه بحث، سخن خواهد رفت: شهرتجویی و جاهطلبی. ضمنا در جایجای مقاله به بررسی نقش بسیار مؤثر و تعیینکننده ستایشگری (مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «کیش شخصیت» و روحیه غرور و تفرعن در ارباب قدرت پرداخته خواهد شد:
۱ـ شهرتجویی
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او
(مثنوی، دفتر یکم: ۲۰۸)
از نظر مولانا، شهرتطلبی و نامجویی از جمله موانع اساسی آسایش و و آرامش آدمی، و در بسیاری از موارد ریشه و منشأ عمده مصیبتها و گرفتاریهای اوست؛ از اینرو شگفت نیست که وی از شهرت ـ یا به تعبیر او «اشتهار» ـ به «بندی آهنین» تعبیر میکند که دست و بال طالب شهرت را میبندد و سد راه خوشبختی و پیشروی و مانع نجاح و سداد او میشود:
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
کاشتهار خلق بند محکم است
در ره، این از بند آهن کی کم است؟
(همانجا: ۱۵۴۶ـ۱۵۴۵)
در زیر از برخی شاهدمثالهای مندرج در مثنوی معنوی درباره آفات شهرتجویی یاد میشود:
۱ـ۱ـ مولانا در نخستین حکایت مثنوی (قصه پادشاه و کنیزک) ضمن ابیاتی چند، از مخمصهها و بلایایی یاد میکند که حُسن شهرت و صاحب امتیاز بودن بر سر موجودات مختلف میآورد. شگفتا که هر یک از ابیات مزبور، بهتنهایی تمثیلی مستقل محسوب میشود:
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسا شه را بکُشته فر او
گفت من آن آهوام کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
(همانجا: ۲۱۱ـ ۲۰۸)
۱ـ۲ـ مولانا در جایی از دفتر پنجم، با استناد و تمثّل به داستان طاووس، انسانهایی را که صاحب گونهای امتیاز و برجستگی هستند، از خطر ابتلای به «خودشیفتگی» و تفرعن برحذر میدارد:
فتنه توست این پر طاووسیات
کاشتراکت یابد و قُدّوسیات
(دفتر پنجم: ۵۳۵)
و در جایی دیگر از همان دفتر، به نقل گفته طاووس میپردازد که ضمن آن، زیبایی پرهایش را عامل بروز تکبر و تفرعن و به تبع آن، موجب ابتلای به صد بلا و مصیبت دیگر برای خود تلقی میکند:
این، سلاح عُجب من شد ای فتی
عُجب آرد معجبان را صد بلا
(همانجا: ۶۴۷)
با توجه به ملاحظات یادشده، شگفت نیست که مولانا تا بدین درجه، از شهرتجویی و آفت تحسین و تمجید خلق گریزان و طالب گمنامی باشد. در تأیید بیشتر این معنا، نقل دو روایت از کتاب مناقبالعارفین بیمناسبت نیست:
روزی حضرت مولانا رو به یاران عزیز کرده، فرمود: چندانکه ما را شهرت بیشتر شد و مردم به زیارت ما میآیند و رغبت مینمایند؛ از آن روز، باز از آفت آن نیاسودم، زهی که راست میفرمود حضرت مصطفای ما که: «الشهره آفه و الراحه فی الخُمول». (افلاکی، ۱۹۶۱، ص۲۲۶)
باری! مولانا به خوبی پیبرده بود که آفت اشتهار و تعظیم خلق غالبا مایه فساد و تباهی جان بشر است و کمتر انسانی میتوان یافت که نام و آوازه او را فاسد نکند. از اینرو، همواره خود را میشکست و تواضع بلیغ میفرمود. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۳۵). اینک به شاهد مثال گویای دیگری در این خصوص توجه کنید:
«شیخ بدرالدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت [مولانا] بود، چنان روایت کرد: روزی مصحوب ملکالمدرسین مولانا سراجالدّین تتری رحمهُالله به تفرج میرفتیم، از ناگاه به حضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور دور تنها میآمد. ما نیز متابعت او کرده، از دور در پی او میرفتیم. از ناگاه واپس نظر کرده، بندگان خود را دید. فرمود که: «شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمیدارم و همه گریزانی من از خلق، شومی دستبوس و سجده ایشان است.» خود هماره از تقبیل دست و سرنهادن مردم بهجد میرنجید و به هر آحادی و نامرادی تواضع عظیم مینمود، بلکه سجدهها میکرد! (افلاکی، ۱۹۶، ص۱۹۰)
۲٫ جاهطلبی و منصبدوستی
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
بازگویم، دفتری باید دگر
(دفتر پنجم: ۵۲۳)
حب جاه و منصب، از جمله نیرومندترین و در عین حال، خطرناکترین انگیزهها در زندگی آدمی است. مولانا در دفتر پنجم، قوّت این انگیزه را بیست برابر قدرت میل به خوراک و تمایل جنسی که بط را مظهر هر دو آنها میداند، برآورد میکند:
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
(همانجا: ۵۱۸)
و در بیتی دیگر، این نسبت را به مراتب بیشتر میداند و در مقام مقایسه، شهوت را به منزله «مار» و «ریاستطلبی» را به مثابه «اژدها» تلقی میکند:
حرص بط یکتاست، این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
(همانجا: ۵۱۷)
و به هر تقدیر حُب منصب و ریاست را از نظر شرانگیزی و دردسر آفرینی مطلقا با حرص مال و میل به خوراک و شهوت جنسی قابل قیاس نمیشمارد:
حرص و حلق و فرج هم خود بدرگی است
لیک منصب نیست، آن اشکستگی است
(همانجا: ۵۲۱)
مولانا گمراهی ابلیس را که موجب طردش از بارگاه الهی شد، ناشی از احساس تکبر و جاهطلبی او میداند:
زلّت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وان لعین از توبه استکبار کرد
(همانجا: ۵۲۱ـ۵۲۰)
وی ریاستجویی را اسبی سرکش قلمداد میکند که در زبان عربی «شیطان» خوانده میشود و سپس، آن را مستحق لعنت میشمارد:
اسب سرکش را عرب شیطانْش خواند
نی سُتوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردنکشی بُد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
پس از این توضیحات کلی، اینک به بررسی بعضی از خصایص اساسی حب جاه و منصب از دیدگاه مولانا، بهویژه در حوزه سیاست و حکمرانی، پرداخته میشود. شگفتا که مولانا جمله این خصایص را که عصاره و ثمره تجربیات و یافتههای خردمندان و فرزانگان بشریت طی قرون و اعصار متمادی است، ضمن فقط چند بیت خلاصه و ارائه کرده است که ذیل عنوانهایی ارائه میشود:
۲ـ۱ـ انحصارجویی و تمامیتطلبی
جاهطلبان و منصبدوستان نوعا انحصارطلب و تمامیتخواهند و وجود شریک و رقیبی را برنمیتابند:
صد خورنده گُنجد اندر گرد خوان
دو ریاستجو نگنجد در جهان
(همانجا: ۵۲۶)
یادآور سخن معروف سعدی در گلستان که: «ده درویش درگلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.» در همین زمینه، مولانا ضمن داستان مربوط به حضرت موسی(ع) و فرعون، متذکر نکته بسیار مهمی شده است: برخی از صاحبان قدرت و سلطنت چه بسا ذاتا انسانهایی رئوف و نیکوکار باشند، اما همین که مسأله دستیابی به قدرت و یا حفظ آن پیش میآید، یکباره تغییر ماهیت میدهند و چنان به خشونت و بیرحمی میگرایند که به راحتی، طومار زندگی رقیب را درهم میپیچند:
چونک شاهی دست یابد بر شهی
بُکشدش یا باز دارد در چهی
(دفتر چهارم: ۲۷۵۱)
اما همو اگر به درمانده و از پاافتادهای بر بخورد، چه بسا به یاری و تیمارجویی او بشتابد:
ور بیابد خسته افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
(همانجا: ۲۷۵۲)
مولانا درصدد توجیه و تعلیل این دو برخورد متناقض برمیآید و خشونت معمول پادشاه در حق رقیبش را نتیجه تأثیر زهر تکبر و تفرعن میشناسد:
گر نه زهر است آن تکبر، پس چرا
کُشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
(همانجا: ۲۷۵۴ـ۲۷۵۳)
باری! این همه فساد و تباهی، جملگی، از فضل! رب قدرت است و از عواقب نامیمون آن.
۲ـ۲ـ سترونی حکمرانی
سودای کسب مقام و ریاست و دغدغه تثبیت و حفظ آن، در بسیاری از موارد موجب میشود که ارباب جاه و اصحاب قدرت همه خطوط قرمز اخلاقی و انسانی را پشت سر گذارند و از فرط نگرانی و بیم دستیابی رقیبان احتمالی و یا خیالی به قدرت، نزدیکترین یاران و حتی خویشان خود را از میان بردارند. از اینرو گفتهاند: «الملکُ عقیم»: حکمرانی سترون است و برای خود خویشاوند و فرزندی نمیشناسد!
آن شنیدهستی که الملک عقیم؟
قطع خویشی کرد مُلکتجو ز بیم
(دفتر پنجم: ۵۲۸)
به باور مولانا، جاذبه قدرت و حب جاه و ریاست در طبایع انسانی به درجهای قوی و بلامنازع است که گاه از دو رقیب قدرت، هیچیک نمیخواهد دیگری زنده بماند و نیز پادشاهی پدر یا فرزند و یا برادرش را به قتل میرساند مبادا که در سلطنت با او رقابت و شرکت کند!
آن نخواهد کاین بوَد بر پشت خاک
تا ملک بُکشد پدر را ز اشتراک
(همانجا: ۵۲۷)
مولانا با توسل به تمثیلی بهغایت گویا و هوشمندانه، جاهطلبی و قدرتدوستی را به آتش شعلهکشی تشبیه میکند که اگر مانعی بر سر راهش قرار نگیرد، همه چیز را در لهیب خود میسوزاند و نابود میکند:
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش با کسش پیوند نیست
(همانجا: ۵۲۹)
۲ـ۳ـ «خودخوری» و «خویشکُشی» قدرت
نکته بسیار مهم دیگری که مولانا از تشبیه حب جاه و قدرت به آتش مد نظر داشته، خصیصه «خودخوری» و «خودسوزی» قدرت است: قدرت پس از آنکه همه دشمنان داخلی و خارجی خود را از میان برداشت، به سراغ خودیها میرود و به اصطلاح به خودزنی و «خویشکُشی» میپردازد و این، واقعیت تلخی است که در عملکرد بسیاری از مستبدان جبار نسبت به نزدیکان و خویشاوندان خویش و نیز در تصفیههای خونین اجتماعی مصداق تام داشته است. مولانا در بیت زیر همین فرایند را بیان کرده و انصاف را که در بیان آن، عُلو معنی را با فصاحت و بلاغت کلام به نیکوترین وجه جمعآورده است:
هر چه یابد او بسوزد، بردرد
چون نیابد هیچ، خود را میخورد!
(همانجا: ۵۳۰)
مولانا راه رهایی از بلای جاهطلبی و قدرتدوستی را بدین شرح بیان میدارد: اگر میخواهی از آسیب دندان عفریت جاه و مقام رهایی یابی، باید انانیّت و منیّت را در وجود خود نابود کنی و به تعبیر دیگر باید «هیچ» شوی. در این صورت، جاهطلبی در تو پدید نمیآید و از شر آن خواهی رست:
هیچ شو، واره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ، از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس
(همانجا: ۵۳۲ـ۵۳۱)
و در جایی دیگر، امنیت و سلامت را در تواضع، حاشیهگزینی و احتراز از سروریجویی میداند که از قدیم گفتهاند: کس نیاید به جنگ افتاده:
چون شکسته میرهد، اشکسته شو
امن در فقر است، اندر فقر رو
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی؟
هرچ او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گیرد؟ ببین
سر برآرد از زمین آنگاه او
چون هدفها زخم یابد بیرفو
(دفتر چهارم: ۲۷۶۲ـ۲۷۵۷)
و سرانجام به این نتیجه خردمندانه میرسد که بالاترنشینی، مستلزم آسیبپذیری بیشتر است:
نردبان خلق، این ما و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که بالاتر رود ابلهتر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست
(همانجا: ۲۷۶۵ـ۲۷۶۳)
2ـ۴ـ ارباب جاه و قدرت ـ حتی در اوج اقتدار و حاکمیت ـ اسیرانی بیش نیستند: از دیدگاه مولانا، حاکمان و قدرتمندان ـ حتی در صورت برخورداری از اقتدار بلامنازع ـ در نهایت، اسیران و بندگانی هستند که خود از اسارت و بندگی خویش بیخبر و غافلند:
کاین زمان هستید خود مملوک مُلکر مالک و مُلک آن که بجهید او ز هُلک
باژگونه ای اسیر این جهانر نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بنده این جهان محبوس جان
چندگویی خویش را خواجه جهان؟
(همانجا: ۶۵۲ـ۶۵۰)
۳٫ عُجب (غرور) ناشی از قدرت
جان امریچ ادوارد دالبرگ میگوید: «قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق فساد مطلق». شناخت ماهیت قدرت نامحدود و خصیصه فسادپذیری آن، غالبا از دستاوردهای تمدن مغربزمین طی چند سده گذشته و حاصل تلاشها و خردورزیهای اندیشمندان و صاحبنظرانی نظیر شارل منتسکیو، فرانسوا ولتر، ژانژاک روسو، بنجامین فرانکلین، جان لاک و امثال آنها شمرده میشود؛ ولی واقعیت این است که آشنایی انسانها با قدرت نامشروط و نامقید و عوارض و توالی فاسد آن سابقهای به قدمت بشریت دارد. در فرهنگ و ادب فارسی نیز، توجه به موضوع قدرت و ضرورت تحدید و تقیید آن بیسابقه نیست و در گوشه و کنار آثار منثور و منظوم اندیشمندان و سخنوران بزرگ ایرانزمین نظیر فردوسی، ناصرخسرو، مولوی، سعدی، عبید زاکانی، پروین اعتصامی و امثال آنها، در این باره ملاحظات و اشاراتی شایان توجه و تأمل، هر چند به صورت غیرنظاممند، مشاهده میشود که شاید عالمانهترین و گویاترین آنها متعلق به مولوی باشد.
در این قسمت، ذیل عنوانهایی چند، به بررسی و تحلیل اندیشههای مولانا درباره عُجب قدرت و علل و عوامل موجبه و مشدده آن پرداخته میشود:
۳ـ۱ـ آثار متقابل قدرت و غرور
لازمه و اقتضای قدرت، بهویژه اگر نامحدود و صاحب آن مسئولیتناپذیر و غیرجوابگو باشد، ابتلای به درجهای از خود برتربینی و تفرعن است که شدت و ضعف آن، برحسب شرایط و مقتضیات و نیز روانشناسی صاحبان قدرت، تفاوت مییابد. مبنای این ملازمه و اقتضا را باید در حُب نفسی جست که کم و بیش در فطرت همه آدمیان، و از جمله ارباب قدرت، سرشته شده است و بالطبع در شرایط کسب قدرت، زمینه بروز و حصول و امکان تقویت بیشتری مییابد.
این غرور ناشی از قدرت، به نوبه خود، تمایل به کسب قدرت بیشتر را پدید میآورد و این تمایل مجدداً منشأ بروز غرور بیشتر میشود و این جریان معیوب، در صورت مواجه نشدن با مانعی جدی، ممکن است همچنان ادامه یابد و به مراحل خطرناکی برسد. پس از این توضیح مقدماتی، اکنون به ارائه شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته میشود:
مولانا در مثنوی ذیل عنوان «تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم…» به توصیف احوال صاحب قدرت و جاهی میپردازد که از فرط عجب و تکبر و براثر سرمستی قدرت، کارش به جایی رسیده است که دم از مقام الوهیت میزند:
از الوهیت زند در جاه لاف طامع شرکت کجا باشد معاف؟
(دفتر پنجم: ۵۱۹)
و در جایی دیگر، با تمثّل به فرعون، از تأثیر تدریجی فزونی قدرت و حمد و سجود خلق در ایجاد روحیه استکبار و استعباد در آدمیان یاد میکند:
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش
هر که دید آن مال و جاهش، سجده کرد
سجده افسوسیان را او بخورد
گشت مستک آن گدای ژندهدلق
از سجود و از تحیرهای خلق!
(دفتر سوم: ۷۸۱ـ۷۷۸)
و سپس با تشبیه فرعون به شغالی که به انگیزه خود بزرگنمایی، با فرورفتن در خُم رنگ خود را طاووس علّیین مینمود، وی را سخت مورد عتاب قرار میدهد و از گرفتار آمدن در دام تکبر و تفاخر برحذر میدارد:
های ای فرعون! ناموسی مکن تو شغالی، هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی عاجزی از جلوه و رسوا شوی
(همانجا: ۷۸۴ـ۷۸۳)
در حاشیه این مبحث، بیمناسبت نیست نظر مولانا را درباره عواقب خطیر و توالی فاسد جمعشدن جهل و قدرت ـ و یا به دیگر سخن حاکمیت و ریاست نادانان و گمراهان بر جامعه ـ یادآور شویم:
آنچ منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
عیب او مخفی است چون آلت بیافت
مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و کژدم پُر شود
چونک جاهل شاه حکم مُر شود
(دفتر چهارم: ۱۴۴۳ـ۱۴۴۱)
و سپس افتادن زمام امور به دست گمراهان را موجب به آتش کشیده شدن دنیا میداند؛ چرا که آنان به رغم نشناختن راه از چاه، ناخودآگاهانه، مدعی راهشناسی و راهبریاند:
حُکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمیداند، قلاووزی کند
جان زشت او جهانسوزی کند
(دفتر چهارم: ۱۴۴۸ـ۱۴۴۷)
و در پایان، از این که احمقان امکان و فرصت سروری یافته و خردمندان از فرط بیم، سر در گریبان فرو برده و به گوشه امن گمنامی پناه آوردهاند، تلویحا اظهار تأثر و تأسف میکند:
احمقان سرور شدستند و ز بیم عاقلان سرها کشیده در گلیم
(همانجا: ۱۴۵۲)
با توجه به مجموع ملاحظات یادشده، شاید بتوان گفت که از نظر مولانا قدرت، بهویژه در حالت تکاثر، بالقوه عامل اصلی ایجاد عُجب در صاحب منصبان و حاکمان است تا آنجا که، به ندرت، قدرتمندی را میتوان یافت که از شر «خودشیفتگی» و «تفرعن» مصون مانده باشد. اینک به بررسی دو عامل دیگر که بیشتر جنبه تشدید کننده دارند، پرداخته میشود:
۳ـ۲ـ ستایشگری و عُجب قدرت
پیش از این، از نظر مولانا درباره آثار نامطلوب و مخرب ستایش، بهویژه ستایش مفرط و بدون استحقاق، در روحیه حاکمان و قدرتمندان و تأثیر مُقدّر آن در سوق دادن تدریجی آنان به استکبار و استبداد یاد شد. اکنون به بررسی مبسوطتر و تفصیلیتر این مسأله پرداخته میشود:
۳ـ۲ـ۱ـ نظر کلی مولانا درباره ستایش (مدح): از دیدگاه مولانا، تمایل انسان به ستایش شدن، مشروط بر اینکه از حد عادی و طبیعی فراتر نرود، میلی فطری و خویی خدادادی است. این تمایل در واقع از خصلت مدحجویی و شُکرطلبی خداوند نشأت میگیرد:
خُلق ما بر صورت خود کرد خلق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چون که آن خلاّق شُکر و حمدجوست
آدمی را مدحجویی نیز خوست
(همانجا: ۱۱۹۵ـ۱۱۹۴)
۳ـ۲ـ۲ـ همه انسانها، کم و بیش مفتون و مسحور ستایش میشوند:
چنانکه اشارت رفت، مدح و ستایش اصولا موافق طبع و فطرت آدمی است و با حب نفس که از قویترین غرایز انسانی است، ارتباط و سازگاری تام دارد. به همین مناسبت، انسانها عموما، و ارباب قدرت و اصحاب حکومت خصوصا، از گفتههای ستایشآمیز دیگران ـ هر چند که جنبه مبالغه و صبغه تملق و چاپلوسی داشته باشد ـ ناخودآگاه لذت میبرند و گرچه ممکن است با ابراز تواضعی صوری و غیرصادقانه، ظاهرا، خود را مستحق مدح نشمرند ولی در بُن جان، از آن خشنود میشوند، بدون اینکه، به مضار و عواقب ناگوار آن توجه و آگاهی
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید