1397/4/25 ۱۲:۲۶
نظامی گنجوی، اگر چه در ادبیات فارسی شاعری داستانسرا محسوب میشود و منظومههای عاشقانۀ او در دوران دیریاز این سرزمین کهن همواره مورد توجه عموم مردم و اقتفای شاعران قرار گرفته است. با وجود این، به دلیل برخورداری از مناعت طبع، حکمت و زهد والا که در نوع خود بیبدیل و ارزشمند است به انحای مختلف دستی در مباحث حکومتی از آستین برآورده و در جای جای منظومههای عاشقانه و حتی در مثنوی زاهدانه و عارفانۀ خود به اشارت یا کنایت یا حتی مستقیم و بیپروا به ایراد سخن در باب مسائل حکومتی پرداخته و از طرح انتقادات تند و کوبنده ابایی نداشته است.
نظامی گنجوی، اگر چه در ادبیات فارسی شاعری داستانسرا محسوب میشود و منظومههای عاشقانۀ او در دوران دیریاز این سرزمین کهن همواره مورد توجه عموم مردم و اقتفای شاعران قرار گرفته است. با وجود این، به دلیل برخورداری از مناعت طبع، حکمت و زهد والا که در نوع خود بیبدیل و ارزشمند است به انحای مختلف دستی در مباحث حکومتی از آستین برآورده و در جای جای منظومههای عاشقانه و حتی در مثنوی زاهدانه و عارفانۀ خود به اشارت یا کنایت یا حتی مستقیم و بیپروا به ایراد سخن در باب مسائل حکومتی پرداخته و از طرح انتقادات تند و کوبنده ابایی نداشته است. در پژوهش پیش رو با بررسی آثار ارجمند این سخنسرای بزرگ قرن ششم، به استخراج شواهدی از سخنان او و تحلیل کوتاه آنها پرداخته شده است. بیتردید اندیشههای این حکیم والامقام در مباحث سیاسی قابل توجه است.
***
1. مقدمه
ادبیات فارسی بستر خوب و مناسبی برای طرح مباحث مختلف از جمله اخلاق، عرفان، پند و اندرز و.. است. یکی از مسائلی که کمابیش مورد توجه شاعران و نویسندگان ایرانی قرار داشته، مباحث سیاسی و انتقاد به حاکمان و فرمانروایان است. آنها عمدتاً به اَشکال مختلف به این مسائل ورود کردهاند و در قالب داستان ها یا اشعار مستقیم و غیرمستقیم خود به موعظه یا حتی انتقاد از حکمرانان پرداخته اند. یکی از کسانی که در این زمینه با شیوۀ خاص خود توانسته است نقشی مهم ایفاء کند، شاعر و داستان سرای نامدار قرن ششم هجری قمری، «نظامی» است.
با اینکه او بیشتر با منظومه های عاشقانه اش نامی ست، ارزش و اعتبار مخزن الاسرارش اگر نگوییم گوی سبقت از عاشقانه ها ربوده ، در نوع خود اثری حکمی، اخلاقی و زاهدانه است که بعدها مورد توجه و عنایت شاعران و عارفان نامدار دوره های بعدی قرار گرفته است. در بادیِ امر، چنین به نظر می رسد که در آثار عاشقانه، مباحث سیاسی و حکومتی، محلی از اعراب ندارند، اما این شاعر والامقام به خوبی از عهدۀ این مهم برآمده و توانسته است در خلال این داستان های شگفت انگیز و منظومه های غنایی به نابترین مسائل حکومتی بپردازد.
«نظامی» در عاشقانههای هفتپیکر، خسرو و شیرین و لیلی و مجنون، تأکید بر مصلحتِ مردمان و دوری از کجرفتاری با آنها را نادیده نگرفته است. برای مثال، حکایتِ «تاجدارِ مَروی» و دهها حکایتِ دیگر در این منظومهها نشان از توجهِ «نظامی» به امرِ حاکمیت دارد. در توصیهها و تهدیدهای «شیرین» به «پرویزِ ساسانی» نکتههایی ارزنده در بابِ حکمرانی، موجود است و سخنانِ او در این منظومه، از دیدگاهِ بلندی حکایت دارد که در هر روزگاری راهنمای قدرتمندان تواند بود. او همچنین در مخزنالاسرار به طرزِ تندتری بر ظلم و بیدادِ شاهان میتازد و عاقبتِ کسانی را که زرکشِ سلطانی بر تن دارند، چشیدنِ لقمۀ آهنین میداند:
«آن که سرش زرکشِ سلطان کشید بازپسیــن لقمه ز آهن چشیــد»
(نظامی،(3) 1387 :43)
نیز در هفت پیکر آمده است:
«پادشـاه آتشـی است کـز نـورش ایمــن آن شــد که دید از دورش
و آتــش او گُلــی است گوهـربار در برابر گُــل است و در بر خــار
پادشه همچـو تــاک انگـور است در نپیچـد در آن کـزو دور اسـت
وان که پیچــد در او به صـد یاری بیخ و بارش کَنَد به صـد خواری»
(نظامی،(1) 1387 :62)
در ادامه به مهمترین مباحثی خواهیم پرداخت که در خمسۀ نظامی به آن ها اشاره شده است:
1-1 مرگ و رستاخیز، حقیقتی انکارناپذیر
یکی از نقاط ضعفی که ادیبان ما بخوبی به آن پی برده و آن را پیش چشم شاهان و حاکمان قرار داده اند تا اندکی از ستم و بیداد آن ها بکاهد، اشاره به مقولۀ مرگ و پایان کار آن هاست. «نظامی» در این خصوص بسیار زیرکانه عمل کرده است و از زبان «اسکندرمقدونی»، یکی از کسانی که مرگ را جدّی گرفته و خود را در برابرِ آن ناتوان یافته، شاهکاری ادبیخلق کرده است. او که از آغازِ شرفنامه تا پایانِ اقبالنامه، کشورگشاییهای «اسکندر» را دنبال کرده، او را در وضعیتی نشان میدهد که هیبتِ مرگ بر او سایه افکنده و از حکیمان نیز کاری ساخته نیست:
«کجا رفتهانــد آن حکیمــانِ پاک که زر میفشاندم بر ایشان چو خاک؟
بیاییــد گـو خــاک را زر کنیـــد مـداوای جـانِ سکنــدر کنیـد...
ارسطو کجـا تا به فرهنــگ و رای بُرونـم جهانـد از این تنگنـــای؟
بلینــــاس کـو تا به افسونگــری کنـــد چـارۀ جـانِ اسکنــدری؟
کجـا شـد فلاطـــونِ پرهیــزگار مگــر نکتــهای با من آرد به کار؟
نمــودارِ والیــسِ دانا کجــاست بداند مگر کاینگزند از چه خاست؟
بخوانیــــد سقــراطِ فــرزانـه را گشـاید مـگر قفــلِ این خانــه را
دو اسبه به هرمـس فرستیــد کس مگــر شاه را دل دهـد یک نفـس
بَرید این حکایـت به فرفوریـوس مگــر بـاز خَـرّد مرا زین فسوس
دگر باره گفت «این سخن هست باد دریـن درد از ایــزد توان کرد یـاد
ز رنجــم در آسایــش آرد مگــر بریـن خـاک بخشایش آرد مگـر
نگیرد کسـم دسـت و نـارد به یـاد بدین بیکسی در جهان، کس مبـاد»
(نظامی،1385 :245-246)
«اسکندر» سپس سوگندنامهای به مادر میفرستد، مبنی بر اینکه در سوگِ فرزند، رختِ عزا نپوشد، مویه نکند و صبوری در پیش گیرد. او به طرزی شگفت، مادر را با واقعیت مرگ روبهرو میکند تا در این ماتم، بیش از آنچه سزاست، بر خود سخت نگیرد. پیشنهاد او به مادر این است که در عزای فرزند میهمانیای برپا کند و فقط کسانی را به این میهمانی دعوت کند که عزیزی از دست نداده باشند و کیست که در این دنیا عزیزی خفته در خاک نداشته باشد:
«گرت رغبت آید که اَنـدُه خـوری کنی سوگـــواری و ماتـمگــری
از آن پیش کانـدُه خوری زینهــار بر آرای مهمانـــی شاهــــــوار
بخوان خلق را جمله مهمانِ خویش منـادی برانگیز بر خوانِ خویـش
که«آن کس خورَد اینخورشهای پاک که غایــب نباشد ورا زیر خـاک»
اگر زان خـورشها خورَد میهمـان تو نیـز انـدُهِ من بخـور در زمـان»
(همان : 256)
«اسکندر» همچنین سفارش میکند تا پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند و مُشتی خاک در دست او بریزند و منادیگران چنین ندا کنند که پادشاه هفت کشور اینک با دستانی تهی از این دنیا به سوی آخرت رخت می بندد:
«که فــرماندۀ هفت کشور زمیــن همینیکتن آمد ز شاهان، همین
ز هـر گنــجِ دنیـا که در بار بَست بجز خاک چیزی ندارد به دست»
(همان: 259)
«نظامی» همچنین از آنچه در شریعت، دربارۀ کیفر و جزای آن جهانی آورده شده، غافل نیست و یکی از اَشکالِ نقد قدرت از سوی او، همین توجه دادن شاهان به رستاخیز است، او پادشاهان را از عاقبتِ ظلم و جور، بیم میدهد و خاطرنشان میسازد که دورانِ ستم سرانجام به پایان رسیده، روزی که شاهان از عملکردِ خود پشیمان و شرمگین باشند، از راه خواهد رسید:
«مُلکِ ضعیفـان به کف آورده گیـر مالِ یتیمـان به ستـم خورده گیـر
روزِ قیـامــــت که بـــوَد داوری شرم نداری که چه عـذر آوری؟»
(نظامی،(3) 1387 :79)
«نظامی» پادشاهان را با معرفت و درک والای خود، به همان نسبت که از دوزخ بیم میدهد، از وعدههای خوبِ آن جهانی هم سخن میگوید:
«غِرّه به مُلکی که وفاییـش نیـست زنده به عمری که بقاییـش نیست
مصحــف و شمشیــر بینداختــه جام و صُراحـی عوضـش ساخته
آینـه و شـانــه گرفتــه به دسـت چون زنِ رعنا شده گیسوپرست...
داد کــن از همّــتِ مردم بتــرس نیمـهشــب از تیر تظلّـم بتـرس
همّـت از آن جا که نظــرها کنــد خــوار مــدارش که اثــرهـا کند
همّــت آلـــودۀ آن یک دو مــرد با تــنِ محمـود ببین تا چه کرد...
تیغِ ستـم دور کــن از راهشـــان تا نخـوری تیرِ سحـــرگاهشــان
دادگــری، شــرطِ جهانداری است شرطِجهان بین که ستمکاری است
هر که در این خانه شبــی داد کرد خانــۀ فـردای خود آبـاد کـــرد»
(همان :89-90)
1-2 تظلّم و دادخواهی رعایا
در حکایات ادب فارسی، به مواردی برمی خوریم که ستمی از جانب حاکمان بر رعیت واقع شده و ستم دیده به شکایت و دادخواهی پرداخته است. عمدۀ این ستمدیدگان، پیرمردان و بیوه زناناند که در بیشتر مواقع سخنان جانسوزشان اشک به چشمان حاکم آورده و تنبّهی برای او ایجاد کرده است. نمونه ای از این انتقاد را «نظامی» در مخزنالاسرار آورده که داستانِ دادخواهی پیرزنی از «سلطان سنجر» است. شحنۀ سلطان به شیوه ای تند و تحقیرآمیز با دشنام و کتک، پیرزنی را نیمهشب از خانهاش بیرون کرده تا به زعم خود قاتل ماجرایی را از خانۀ او پیدا کند.
پیرزنِ این حکایت نیز در عرصۀ زبانآوری و فصاحت، توسنی بادپا و بیبدیل است. ماجرا از زبان پیرزن، چنین تعریف میشود:
«شحنۀ مسـت آمـده در کـوی من زد لگــدی چند فــرا روی مــن
بیگُنــه از خانه به رویـم کشیــد مویکشـان بر سرِ کویـم کشیــد
در ستـــم آبــادِ زبــانم نهـــاد مُهــرِ ستــم بر درِ خانَــم نهـاد
گفت «فلان نیمشب ای کوژپشت برسرِکـویتو فلان را که کشت؟»
خانۀ منجُست که خونی کجاست؟ ایشه، از این بیش زبونی کجاست؟»
(نظامی،(3)1387 : 91)
پیرزن به دنبالِ آن از درِ تهدید وارد میشود تا سلطان را از عذابِ آُخروی بیم دهد:
«گــر ندهـــی دادِ من ای شهریار با تو روَد روزِ شمار، این شمــار»
(همان)
او افزون بر انذارِ شاه از عذابِ آن جهانی، بر نحوۀ حکمرانی سلطان میتازد و در خلالِ انتقادهای کوبندۀ خود، توقّعاتِ مردم را از شاه بهزیبایی بیان میکند. سخنانِ او، بهحق، زبانِ حالِ همۀ کسانی است که از جور حکومت به جان آمدهاند و فریادرسی ندارند:
«داوری و داد نمـــیبیــنمـــت وز ستــــم آزاد نمـــیبینمــت
از مَلِکــــان قوّت و یاری رسـد ازتو بهما بینکه چه خــواری رسد...
بندهای و دعـــوی شاهــی کنی شـاه نـهای، چون که تباهـی کنی
شاه کـــه ترتیبِ ولایـــت کنـد حکـــمِ رعیت به رعــایـت کند
تا همه ســر بر خطِ فرمـــان نهنـد دوستیاش در دل و در جان نهنـد
عالم را زیــــر و زبــــر کردهای تا تویـی آخـر چه هنر کـردهای؟»
(نظامی،(3)1387 :92)
پیرزن سپس راه و رسمِ شهریاری را به «سنجر» یادآور میشود:
«فتحِ جهـــان را تو کلیــــد آمدی نز پــــی بیــــداد پدیــد آمدی
شاه بدانی که جفـــا کـــم کنــی گر دگــران ریش، تو مَرهَـم کنی
رســم ضعیفــان به تو نازش بوَد رســــمِ تو باید که نـوازش بوَد»
(همان :92-93)
1-3 بی وفایی حاکمان
«نظامی» در لیلی و مجنون در بیانِ داستانِ تاجدارِ مَروی، وفاداری سگها را بر پادشاهان افزون میداند: داستان از این قرار است که تاجدارِ «مَرو» چندین سگ دارد به هیبتِ گُراز، وحشی و خونریز. هرگاه بر کسی خشم میگیرد، او را نزدِ سگها میاندازد:
«در قصّــه شنیــدهام که بـــاری بـوده اسـت به مَــرو تاجــداری
در سلسلــه داشتی سگـــی چند دیوانــه فَــش و چو دیوِ دربنــد
هر یک به صلابـــتِ گُــــرازی بـرده سرِ اُشتُــــری به گــــازی
شَـه چون شـدی از کسـی به آزار دادیــش بدان سگانِ خونخـوار»
(نظامی،( 2)1387 :169-170)
یکی از ندیمانِ پادشاه که جوانی باکفایت و هوشمند است، در رفتارِ شاه، آیندۀ مرگبارِ خود را میبیند، از این رو با سگان طرحِ دوستی ریخته، هرروز آنها را به گوسفندی مهمان میکند تا جایی که سگها مطیعِ او میشوند. پس از چندی، آنچه جوان به فراست دریافته بود، واقعیت پیدا میکند:
«روزی به طریـــقِ خشمناکـــی شَــه دیـد در آن جـوانِ خاکــی
فرمود به ســـگ دلانِ درگــــاه تا پیــشِ سگــان بَـرنـدش از راه
وان ســگ منشــان سگی نمودند چــون سـگ به تبرّکــش ربودند
بستنـــد و بدان سگـــانش دادند خــود دور شدنــد و ایستادنــد»
(همان :170)
اما بشنوید از سگهای خونخوار که با جوان چگونه رفتار می کنند. آن ها که ولی نعمت خود را شناخته اند، گرداگرد او حلقه میزنند و سرها بر روی دست، روبرویش مینشینند. شبانه روزی میگذرد و سگ ها همچون دایه ای مهربان از او مراقبت می کنند:
«وان شیرسگـانِ آهنیــن چنــگ کردنـد نخســت بر وی آهنـــگ
چون مُنعــمِ خود شناختنـــدش دُم لابـهکنـــــان نـواختـنــدش
گِردش همــه دستبنــد بستنـــد سـر بـر سـرِ دسـتها نشستــند
بودنـد بر او چو دایــه دلســـوز تا رفـت بر این یکـی شبـان روز»
(همان : 170-171)
باری سگبانان این خبر را به شاه میبرند و او که از عملکرد سگ های خونخوار خود شگفت زده شده، جوان را فرا میخواند . پاسخِ جوان چنین است:
«گفتا سبـب، آنکه، پیش ازین بند دادم به ســگان نوالــهای چنـــد
ایشـان به نوالــهای که خَوردنــد با من لـبِ خود به مُهـــر کردنـد
دَه ســـال غلامـــــی تـو کـردم ایـن بود بَـری که از تـو خــَوردم
دادی به سگـانــــم از یــک آزار وین بُد که نبُد سـگ، آشنـاخـوار
ســگ، دوست شد و تو آشنــا نه ســگ را حقِ حرمــت و تو را نه
ســگ صلــح کند به استخـوانی ناکــس نکنــد وفــا به جــانی»
(همان : 171-172)
1-3 بُخل و خساست شاهان
«نظامی» در اشاره به این مقوله با مناعت طبعی ستودنی، آنجا که یادها را به ذکرِ نغمهگری «باربَد» مینوازد، ناگاه در قیاسِ روزگارِ خویش با «پرویزِ» ساسانی برمیآید و زبان به تعریض و کنایه میگشاید. فرایاد مخاطب می آورد که چگونه «خسرو پرویز» به هر ستایشی که از او می شد، کیسه ای زر می بخشید و در ازای هر نغمه و آهنگی گنج خود را به پای «باربَد» می ریخت. اما اینک در روزگار او حتی اگر سخنی ارزنده تر گفته شود، زهِ پشمینی هم به گردن سخنور نمی بندند:
«چنــــان بُد رسـمِ آن بدرِ منــوّر کــه بر هـــر زِه بدادی بَـدرۀ زر
به هـر پـرده که او بنواخت آن روز ملِک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هـر پـــرده که او بر زد نوایــی ملِک دادش پُر از گوهـــر قبایـی
زهی لفظی که گر بر تنگدستـــی زهـی گفتــی، زهی زرّین ببستی
در این دَوران گرَت زین بِه پسندند زِهــی پشمین به گردن وا نبندند»
(نظامی،( 1)1388 :194)
او ضمنِ آنکه با متانت، از شاهان انتقاد میکند، برای آن که گَردِ کُدیه بر قبای والای زُهد و معرفتش ننشیند، میافزاید:
«ز عالــــی همّتی گردن برافــراز طنـابِ هـــرزه از گردن بینــداز
به خرسندی طمـع را دیده بـردوز ز چون من قطره، دریایی درآمـوز
که چندین گنج بخشیدم به شـاهی وزان خرمـن نجُستـم برگِ کاهی
به بیبرگی سخـن را راست کـردم نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا ایـن بس که پُر کردم جهـان را ولینعمـت شـدم دریـا و کـان را
نظامی، گر زهِ زرّین بســی هـست زهِ تو زهد شد، مگذارش از دست
بدین زِه گر، گریبــان را طــرازی کنـی بر گردنـان، گـردن فـرازی»
(همان : 194-195 و نیز ر.ک: نظامی،(1) 1387 : 30)
1-4 انصاف و عدالت سیاسی
یکی از مواردی که در رفتار شاهان ملاحظه می شود، سیاست و تنبیهی است که نسبت به زیردستان داشته اند. گاهی این سیاست و تنبیه حتی فرزندان و نزدیکان آن ها را شامل می شده است که نشان از عدالت و سختگیری حاکمان دارد. «نظامی» هم این نکتۀ مهم را فروگذار نکرده است. در منظومۀ خسرو و شیرین، مجازاتِ شاهزادهای جوان جلبِ نظر میکند. سیاستِ «هرمز» دربارۀ فرزندش «پرویز» که او را به هزار نذر و نیاز از خدا طلب کرده، حکایت غریبی است: «پرویز» به اقتضای جوانی به عشرت و تفریح پرداخته است. سازِ چنگش همهجا را پر کرده، توسنی از بدلگامانِ او لب به کِشتۀ دهقانی تر کرده و غلامِ او نیز خوشهای چند به غارت برده است. خبر به شاه میبرند و جسارتِ فرزند را گزارش میکنند. «هرمز» میداند که اگر دست روی دست بگذارد و فرزند را تنبیه نکند، زبانِ مردمان بر او گشاده میشود که:
«گر این بیگانـهای کردی نه فرزند ببـردی خان و مانش را خداونـد
زند بر هر رگی فَصّـاد، صد نیـش ولی دستش بلرزد بر رگِ خویش»
(نظامی،(1)1388: 45)
و «هرمز» فرزند خطاکارِ خود را چنین مجازات میکند:
«ملک فرمـود تا خنجـر کشیــدند تکــاور مرکبــش را پی بریدنـد
غلامش را به صاحب غوره دادنـد گـلابی را به آبِ شــوره دادنــد
در آن خانه که آن شب بود رَخشش بهصاحب خانه بخشیدند تختش
پس آن گه ناخنِ چنگی شکستنـد ز روی چنگش ابریشم گسستنـد
سیاست بین که میکردند ازین پیش نـه با بیگانـه با دُردانـۀ خویــش»
(همان)
او گرچه زاهدی صاحب ارج است، اما گاهی پیش می آید که بدون تعصب، شیوۀ حاکمان «ساسانی» را که دین زرتشتی داشته اند بر حاکمیت مسلمانان ارجح می داند. او آنجا که به یادکردِ سیاستِ «هرمز» از فرزندش «خسرو پرویز» میپردازد که در مرغزاری به عشرت پرداخته است، زخمهای کهنهاش سر میگشاید و بر روزگارِ مسلمانی خرده میگیرد:
«سیاست بین که میکردند ازین پیش نه با بیگانـه با دُردانــۀ خویــش
کنون گر خونِ صد مسکین بریزند ز بنـــدِ یــک قراضـه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصـــافسازی که با فرزند ازین سان رفت بازی؟
جهان ز آتشپرستی شـد چنان گرم که بادا زین مسلمانی تو را شــرم
مسلمانیــم مـا، او گبـر نـام است گر این گبری، مسلمانیکداماست؟»
(نظامی، (1)1388: 45)
1-5 مردمسالاری از نگاه «نظامی»
در داستانِ «خسرو و شیرین» هنگامی که بالاخره «شیرین»، پس از دورانی طولانی، شاهِ هوسباز را به راه آورده، به عقد «خسرو» در آمده است، ابتدا به نصیحت شاه و پرهیز دادنِ او از ستم و بیدادگری و غرور بی جا می پردازد و سپس با تهدیدی منطقی و درست او را از زوال دولتش بیم میدهد :
«جهـان را کردهای از نعمــت آباد خرابـش چون توان کردن به بیداد
چون آن گاوی که از وی شیر خیزد لگــد در شیــر گیـرد تا بریـــزد
حذر کن زان که ناگـه در کمینــی دعای بــد کنـد خلـوت نشیـنی
زنـی پیــر از نفَسهــای جــوانه زنــد تیــری سحـرگه بـر نشانه
ندارد سودت آنگه بانـگ و فریـاد که نفریــن داده باشد مُلک بر باد
بســا آییــنه کـاندر دستِ شاهان سیــه گشت از نفیــرِ دادخواهان
جهان سوزی بد است و جَور سازی تــرا بِــه گــر رعیــت را نوازی
از آن ترسـم که گـردد این مثَل راست که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چـو باشـد دیو پیـوند رعیــت را نباشـد هیـــچ در بند
ز مثلِ خود جهــان را طاق بینــد جهان، خود را به استحقـاق بینـد
ز مغـروری کـه در ســر ناز گیرد مراعــات از رعیت بــاز گیــرد
نــو اقبالـــی بر آرد دست نــاگاه کند دسـتِ دراز از خلـق، کوتـاه
خلایق را چـــو نیکوخواه گـردد به اجمـاعِ خلایــق شــاه گردد»
(نظامی،(1) 1388 :398-399)
وقتی نزدیکترین فرد به «خسرو»، آن هم یک زن دانا چنین با ظرافت و خردمندی، خودکامگی او را پیشِ رویش میآورد و به طور غیرمستقیم به او میفهماند که به فکر رعیت نیست و خود را تافتۀ جدابافته، حتی از دیگر فرمانروایان میداند، نشان از آن دارد که وضع حکومت در روزگار «خسرو پرویز» چگونه بوده است! «شیرین» تقریباً در هیچ موردی با «خسرو» سازشِ غیرِ اصولی نمیکند. بر خطاهایش سرپوش نمیگذارد، چه در حوزۀ احساسات فردی و چه در امور کشورداری. اینجا نیز شجاعانه به او گوشزد میکند که در کارِ حکومت، تنها پناهِ واقعی پادشاهِ خردمند، رعیتپروری و دوری از استبداد است. او به شاه میگوید وقتی تو قادر نباشی بر خودخواهی خویش پیروز گردی و این کار، بینِ تو و مردم، فاصله ایجاد کند، باید در انتظار کسی باشی که در برابرِ درازدستی تو ایستادگی کند و مردم به او پناه ببرند. پس چون انسانِ نو اقبال بر قدرت دست یافت، به تأییدِ مردم پادشاه میشود. در ابیات یاد شده کیفرِ پادشاهِ رعیتستیز، رانده شدن از قدرت است، هرچند «نظامی» به بازخواستِ آن جهانی هم در اشعارش اشاره دارد که پیشتر به آن پرداخته شد. به هر روی، بیت آخرِ سخنانِ «نظامی»، در نوعِ خود کمنظیر است، زیرا نشان از حکمت و معرفت شاعر دارد. او در روزگارِ خود، از حکومت مردمسالاری و حاکمیت پادشاهی سخن میگوید که با تأیید عموم و اِجماعِ خلایق بر اریکۀ قدرت جلوس خواهد کرد.
1-6 رفتارهای دوگانۀ شاهان
یکی از مباحثی که در زندگی شاهان بسیار چشمگیر است و کسانی چون «نظامی» با معرفت و حکمت خاص خود بر آن انگشت نهاده اند، دوگانگی و تلون مزاج آن هاست. این دوگانگی در آثار «نظامی» دربارۀ «بهرام گور» و «نعمان» کاملاً مشهود است.
در ابتدای داستان «بهرام گور» آمده است که برای «یزدگرد» به مدّت بیست سال هیچ فرزندی زنده نماند، تمامی فرزندان او پس از تولّد مُردند، تا اینکه راصدانِ سپهر، حکم کردند که فرزندی زیبا و خلَف از این پادشاه به وجود خواهد آمد که پرورشگاه او سرزمین عرب خواهد بود. باری فرزند متولد شده، به «یمن» فرستاده میشود تا در دامان پرمهر خاندان ِ«نُعمان» پرورش یابد و آداب شاهی را نزد او بیاموزد.
پس از آن، نوبتِ گزینش استادکار ماهری است تا قصری زیبا و مجلّل شایستۀ شاهزادۀ ایرانی بنا کند(رک نظامی،(1)1387 :57-59).
به گفتۀ «نظامی»، «نعمان» معمار چربدستِ رومی را با وعدۀ زرّ تمامعیار به «یمن» فرا میخواند. پنج سال طول میکشد تا این قصرِ مجلّل بنا شود. قصری که پیشانی بر افلاک میساید و در شبانهروز به سه رنگ درمیآید. مُزدی که «نعمان» به این معمار رومی میبخشد، بیش از دو برابرِ چیزی است که «سِمنار» انتظارش را دارد و معمار سادهدل که در برابر دست و دل بازی «نعمان» شگفت زده شده است به او میگوید اگر میدانستم که چنین پاداشی دریافت خواهم کرد، بنای باشکوهتری میساختم:
«گفت اگر زان چه وعده دادم شـاه پیــش از این شغـل بودمـی آگاه
نقــش این کـارگـاه چینــی کـار بهتــرک بستــمی درین پرگــار
بیشتـر بُـردمی در ایـن جـا رنــج تا به من شـاه بیـش دادی گنــج"»
(همان :61 – 62)
«نعمان» به «سِمنار» میگوید اگر بهای بیشتری به تو پرداخت کنم، قصری بهتر از این توانی ساخت؟ معمار بیچاره که چنگال تیز مرگ را در کنار خود احساس نکرده و این سؤال او را برای ساختن بنایی بهتر به وجد آورده است، میگوید:
«گفـت اگر بایدت به وقت بسیـچ آن کنم کایـــن برَش نباشد هیـچ
این سه رنگ است، آن بود صد رنگ آن زِ یاقـوت باشد، این از سنــگ
این به یک گنبــدی نماید چهــر آن بُـود هفت گنبدی چو سپـهر»
(همان: 62)
و گناهِ معمار رومی از جانب پادشاهِ «یمن» چنین تعریف میشود:
«گفت اگر مانَمَـش به زور و به زر بِه از ایــنی کُنَــد به جـای دگــر
نــام و صِیــت مــرا تبــاه کنــد نامــۀ خویـش را سیــــاه کنـد»
حکم آن است که او را از بالای قصری که خودش بنا کرده، بر زمین بیندازند و«سمنار»، اینچنین، قربانی خودخواهی «نعمان» میشود تا تنها قصر او سر به فلک بساید، مردمان «ربُّ الخُوَرنق» بخوانندش و نازدانۀ پادشاه ایران، «بهرام گور» در عیش و طرب قد برافرازد...
اما چیزی که در ادامۀ این ماجرا جالب توجه است، تغییر رفتار «نعمان» و کناره گیری او از تاج و تخت است. روایت «نظامی» این است که روزی از روزها که «نعمان» و «بهرام» بر بامِ این قصر نشستهاند و از مواهبِ مُلک و سلطنت، سرمستاند، ناگهان سخنانِ وزیر، این آرامش را در هم میریزد و چنان آتشی در وجودِ «نعمان» برمیافروزد که از بام به زیر آمده، راهی بیابان شده، ترکِ پادشاهی میکند:
«گفت از این خوبتر چه شاید بود؟ به چنین جــای شــاد بایــد بود
بـود دستورش آن زمــان بر دست دادگـر پیشـهای مسیــحپرسـت
گفت که ایــزد شناختن به دُرست خوشتر از هرچه در ولایتِ توست
گـر تــو زان معرفت خبــر داری دل از این رنـگ و بـوی بـرداری
ز آتــشانگیــزِ آن شــرارۀ گـرم شـد دلِ سختکـوشِ نعمان نرم
تا فلــــک برکشیده هفت حصـار منجنیــقی چنین نـشد بـر کــار
چـون که نعمان شد از رواق به زیر در بیابان نهـاد روی چـــو شیـر
از سرِ گنج و مملکت برخـــاست دیـن و دنیـا به هـم نیاید راسـت
رخـت بــربست از آن سلیــمانی چـون پَری شد ز خلــق پنهـانی
کس ندیدش دگر به خانۀ خویـش اینـت کیخسرو زمـانۀ خویـش»
(نظامی،(1) 1387 :64-65)
بیگمان این وزیرِ اندرزگو، پیش از این نیز با «نعمان» بوده است و سخنانِ حکمتآمیزِ خود را به سمعِ او رسانده، پس چگونه است که اکنون سخنِ او بر پادشاه اثرگذار میشود. آیا رفتارِ او با «سمنار» در دگرگونی او نقش دارد؟ به هرحال صرفنظر از جنبۀ روانشناسانه، قدرتگریزی او از حیثِ دینمداری و توجه به آخرت، بسیار به «کیخسرو» شباهت دارد. هرچند تفاوتهایی نیز در رفتارِ آنها دیده میشود. «کیخسرو» نخست به تدارکِ امور و زمینهسازی میپردازد و آنگاه پای در راهی میگذارد که بخشِ قابلِ توجه نظام پهلوانی را با خود مدفون میسازد، حال آنکه کنارهگیری «نعمان» یکباره است.
و اما پادشاهی «بهرام گور»: روزگار پر حادثۀ او، تصویری از پادشاهِ کمابیش صلحجو، اما نه چندان در بند کارِ پادشاهی را به نمایش میگذارد.
افزون بر افسانههای بسیاری که از «بهرام» در افواهِ مردم جاری شده، در هفت پیکر نیز در دو بخش، از زندگی او گزارش دقیقی آمده است. به روایت «نظامی»، «بهرام» با رشادت بسیار، شیران خشمناک را اسیرِ پنجۀ توانمندِ خود کرده، تاج شاهی را از دهان آنها میرباید. سخنان آغازین او هنگام جلوس بر تخت، نشان از آن دارد که نمیخواهد راه و رسمِ پدر را دنبال کند: «بر خلافِ میل بزرگان، اما با تسلیم و موافقتِ آنها به سلطنت رسید و همان روزِ جلوس هم از مخالفان دلجویی کرد و به همۀ حاضرانِ درگاه، وعدههای نیکو داد. بالاخره با داد و دهشِ خویش، خود را چنان محبوب خلق کرد که خاطرۀ تلخ فرمانروایی پدرش از یادها رفت«. (زرین کوب،(1) 1372 :139- 140)
به گفتۀ «نظامی»، «بهرام گور»، شش روز از هفته را به عیاشی میگذراند و تنها یک روز را به کار حکومت اختصاص میداد :
«روزی از هفته کارســازی کرد شـشِ دیگر به عشــق بازی کرد»
(نظامی،(1)1387 :103)
او افزون بر جنگجویی، بخشندگی و شکار به بزم و موسیقی و شراب، توجهِ خاص دارد. افزون خواهی او در دنیای عشرت و عشق، به گونهای نیرومند خود را به نمایش میگذارد. در بررسی کلیت ِزندگی او، به لحاظ توجهِ خاص به زنان، میتوان او را پیرو اندیشۀ خوشباشی دانست.
او که روزگار خویش را بیشتر به عیش و بادهگساری و شکار میگذراند. امور کشور را به دست وزیری سپرده به نام «راستروشَن» که از قضا نام او با رفتارش عجیب در تعارض است، طبقات اجتماعی از جمله نظامیان را زیر فشار میگذارد، از طریق خلع مالکیت از طبقات جامعه و زندانی ساختن آنان، کشور را در بحرانی عمیق فرو میبرد. با این همه شاه به او بدبین نمیشود و تا هنگامی که با بیگانگان طرح دوستی و تسلیم کشور را نریخته، رفتار خیانتبارش پنهان میماند، امّا سرانجام اوضاع نابسامان کشور و تاخت و تاز بیگانگان، «بهرام» را به فکر فرو میبرد، تا اینکه روزی دلتنگ، به عزم شکار روی به دشت و صحرا میآورد و هنگام خستگی و تشنگی به اقامتگاه چوپانی میرسد. آنجا در کمال شگفتی سگی را آویخته میبیند. جویای حال سگ میشود و چوپان چگونگی خیانت سگ را با مادهگرگی که رُبایندۀ گوسفندانِ اوست بازگو میکند. اینجاست که شاه درسِ لازم را از سُخنان چوپان میگیرد:
«شـاه بهــرام از آن سخــندانـی عبـرتــی برگــرفت پنـهانـــی
این سخن رمز بود، چون دریافـت خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفـت با خود کزیــن شبانـۀ پیـر شاهــی آموختــم، زهی تدبیــر
در نمـــودارِ آدمیــــــّتِ مــن من شبانــم، گلـــه رعیــتِ من
اینکه دستورِ تیـزبیـنِ من اســت در حفـاظِ گلـه امیــنِ مـن است
چون نمانَـد اسـاس کار، درسـت از امیـن رخنـه باز باید جُـــست
تا بگوید که این خرابـی چیست؟ اصل و بنیاد این خرابی کیست؟»
(نظامی،(1)1387 :329)
از این رهگذر پادشاه به بازجُستِ کار وزیر روی میآورد و با در پیش گرفتن سیاست ظلمستیزانه و روی آوردن به مردم و درخواست از آنان برای بیان شکایت از وزیر، دریچۀ هوشیاری را به روی خود باز میکند و آنگاه در مییابد که وزیر چه بر سر کشور و لشکر و مردم آورده است. وسعت رفتار ناروای «بهرام» همانطور که کاستیهای شخصیت او را در حوزۀ فرمانروایی نشان میدهد، بیانگر زیانهایی نیز هست که از استبداد و حکومت اشرافی او شکل گرفته است. در جریان این دادرسیها با ابعاد گستردۀ استبداد و حاکمیتِ اشراف که «راستروشن» نماد آن است، آشنا میشویم:
«اوّلیـن شخـص گفـت با بهــرام کــای شده دشمـن تو دشمنکام
راستروشن به زخمهای درشـت در شکنجــه بـرادرم را کُـــشت
وان چه بود از معاش و مرکب و چیز همه بستد حیات و حشمـت نیـز
هـر کس از خوبــی و جوانــی او سوخـت بر غَبــنِ زندگانـــی او
چون من انگیختم خروش و نفیــر زان جنایــت مـرا گرفــت وزیـر
کو هواخـواه دشمنــان بودهسـت تو چنینـــی و او چنان بودهسـت
غـوریــی تنــد را اشـــارت کرد تا مرا نیــز خـانــه غــارت کرد»
(همان :332-333)
همین چند بیت، زبانِ گویای نظام استبدادی و چگونگی قربانی شدن انسانها در چنین نظامی است. رسمی که در طول تاریخِ این سرزمین پایدار مانده و شاهان یکی پس از دیگری برای از میان برداشتن موانع پیشِ روی خود بدان توسّل جُستهاند. حکایتِ مظلومِ اوّل، سرگذشت تاریخ ایران است. قدرتمندان برای انباشتن ثروتهای نامشروع، نخست از راه مالیاتهای سنگین و پس از آن از راه خلعِ مالکیت، مردم را از هستی ساقط کرده و در توجیه کارِ خود، قربانیان را به همکاری با بیگانگان و دشمنی با کشور متّهم میکردهاند. در دنبال کردنِ حکایتِ «بهرام» و مظلومان با سه مقولۀ خلع مالکیت، متّهم ساختن و زندانی کردن مردم روبهرو میشویم(رک همان :337-338).
پس از بازجست کار وزیر، «بهرام گور» به عدالت روی می آورد. اما بشنوید از نتایج و ثمرات عدل و داد ِ«بهرام گور»: به گفتۀ شاعرِ «گنجه»، مردمان بر اثر رفاه و آسایش، خدا را فراموش میکنند، نعمت از آنها روی میگرداند و دچار قحطی و خشکسالی میشوند، اما این بار هم با درایت «بهرام»، مردم روزگار سختی را پشت سر میگذارند. انبارها و خزائن مملکتی به روی مردم گشوده میشود، ثروتمندان از فقرا دستگیری میکنند تا بارِ دیگر امنیت و آرامش از راه برسد :«در تنگسالی هم که در آن ایام پیش آمد و چهار سال طول کشید، وی «روزی خلق بر خزانه نوشت» و در تمام ِآن مدت، مرگ و گرسنگی از قلمروِ وی دور ماند. به دنبالِ آن خراجِ هفت ساله را هم بخشید و به مردم فرصتِ شادخواری داد و مُلک چنان آباد شد که از سپاهان تا ری خانه به خانه به هم وصل شد و دَورِ بهرام دَورِ شادی و بیغمی گشت«(زرین کوب،1372 :140).
این بار مردم اسباب و آلات جنگی را میفروشند و غرق در مواهب دنیوی میشوند:
«هر کسی مَی خرید و تیغ فروخت درعِ آهن درید و زرکش دوخت
خلــق یکبارگـی ســـلاح نهــاد همـه را تیــغ و تیر رفــت از یاد»
(نظامی،(1) 1387 :106)
در بخش دیگری از زندگی «بهرام گور» رفتار با کنیزک چینیاش به نام «فتنه» که به جرم تمجید نکردن از تردستی شاه در شکار، مورد خشم و غضب قرار گرفته، از خوی تند و مستبدانۀ او حکایت دارد و نزدیک است که این کنیزک بینوا، جان خود را از دست بدهد، اما در نهایت با درایتِ سرهنگِ شاه، فرجامی نیک پیدا کرده، ماجرایی شیرین و پندآموز به وجود میآورد (ر.ک:نظامی،(1)1387 :107-120 و نیز ر.ک:فردوسی، 1388، ج7 : 273-275).
حال، همین پادشاه در اواخر حکومت خود راه انزوا و ترک دنیا در پیش می گیرد. او پس از آنکه سلکِ مملکت را به عدل و داد منتظم میکند و مردمان در پناهِ عدالتِ او آرام میگیرند، از شاهی کناره میگیرد. در ظاهر به قصدِ شکار، در نهان برای رهایی از تاج و تخت به سوی تنهایی میشتابد:
«روزی از تخت و تـاج کرد کنــار رفــت با ویژگانِ خود به شــکار
در چنان صیـد و صیـد ساختنـش برد بـر صیدِ خویـش تاختنـــش
لشکر از هـر سویـــی پراگنـدنـد هـر یکـی گور و آهــو افگندنـد
میلِ هـر یـک به گـورِ صحــرایی او طلبکــــارِ گــورِ تنهــایــی»
(نظامی،(1)1387 :350)
در این میان گوری راهنمای او میشود و «بهرام» تا آستانۀ غاری ژرف به دنبالِ او میتازد. سپاهیانی که شاه را دنبال کردهاند، به انتظارِ او میمانند. زمانی دراز میگذرد اما از «بهرام» خبری نمیشود. گروه دیگری که تازه به جمعِ بقیه پیوستهاند، سخنِ گروه اول را باور نمیکنند که شاه در غار رفت و بیرون نشد. نزاع درمیگیرد. بانگی از درونِ غار شنیده میشود:
«بانگی آمد که شــاه در غار است بـاز گــردید شــاه را کـار است»
(همان : 351)
گروهی از خاصگیان به غار وارد میشوند. تارهای تنیده شده بر غار، نشان از ورودِ «بهرام» نمیدهد. مادرِ شاه را خبر میکنند، اما تضرّعهای مادرانۀ او نیز راه به جایی نمیبرد، حتی زمین را گروهگروه حفر میکنند تا شاید نشانی از گمشدۀ خویش بیابند، این کار نیز ثمربخش نیست. «نظامی» اما معتقد است:
«آنکه او را بر آسمان رخـت است در زمین باز جُستنش سخت است»
(همان : 352)
1-7 طنز تلخ «نظامی» از ستم شاه عادل
از نمونههای طنز تلخ، حکایت دو پرندۀ مخزنالاسرار «نظامی» است: انوشیروان و وزیرش به قصد شکار از شهرخارج میشوند، دو پرنده که روی شاخهها به نغمهگری مشغولاند، توجه شاه را جلب میکنند... «نظامی» در بیانِ این داستان از همان شگردِ قصههای ایرانی استفاده میکند که دو مرغ که از رازها و قصهها آگاهند، قهرمانِ قصه را از چند و چونِ راهی که باید در پیش بگیرد، آگاه میکنند، اما «نظامی» با تغییری اندک، طرحی نو میاندازد، بدینگونه که دو پرنده در جریان زندگی روزانه و بر سرِ شیربهای فرزند خود بحث میکنند، آنکه دِه ویرانِ بیشتری طلب میکند، نوید هزاران ویرانه میشنود، به شرط آنکه شاه، همان «انوشیروان» باشد و روزگار به همین منوال بگذرد:
«دختری این مرغ بــدان مـرغ داد شیربهــا خواهــد از او بامـــداد
کایــن دِه ویـران بگــذاری به ما نیــز چنیـن چنـد سپــاری به ما
آن دگرش گفـت کـزین درگـذر جـورِ مَلک بین و برو غـم مخَـور
گر مَلک این است، نه بس روزگار زین دِه ویران دهمــت صدهـزار»
(نظامی،(3)1387 : 80-81)
پشتِ این وعدۀ به ظاهر شیرین، که شیربهای یک عروس را پُر و پیمان میکند، ظلمِ یک شاه و بیچارگی و بیپناهی رعیتی خوابیده است و گفتگوی دو مرغ، آشکارا بر بیداد شاه دلالت دارد. اگرچه حضور «انوشیروان» به عنوان یک شاهِ خوشنام، وجود پرندههایی که دربارۀ امرِ خیر سخن میگویند و به کام رسیدن پرندهها تا حدودی از تلخی واقعیتِ موجود کاسته و به نظر میرسد این حکایت، نوعی دادخواهی و عرضِ حال باشد.
حکیم «نظامی» با معرفتی ستودنی در این حکایت از انتقاد مستقیم به حاکمانِ وقت سربازمیزند و روستاییانِ هستیباخته را رودرروی شاه قرار نمیدهد، بلکه جغدها را که نشان و نماد ویرانی کامل یک اجتماع روستایی هستند، جانشینِ آنها میسازد و از این طریق، پادشاه مقتدرِ ساسانی را در برابر واقعیتِ تلخ و گزندۀ بیدادگری خود قرار میدهد. نقشِ وزیر در این داستان قابلبررسی است. شاید وزیر دانا بعد از پرسشِ شاه مبنی بر این که پرندهها چه میگویند، این داستان را ساخته باشد تا هم خود را از خشم شاه در امان بدارد و هم او را از رفتارش نسبت به رعیت آگاه سازد. بنابراین میتوان گفت حرفهای این پرنده، نه حرف او که حرف وزیر و نه حرف وزیر که حرفهای مردمانی است که در واقع «نظامی» سخنگوی آنهاست و این حکایت بخوبی، دیدگاهِ ظلمستیز و عدالتخواهِ شاعر را روشن میکند.
نتیجه گیری
«نظامی» در میان شاعران ایرانی ویژگی های خاص و منحصر به فردی دارد. از این جهت که او هم مظهر حکمت است و زهد و معرفت دینی که منجر به سرودن منظومه ای چون «مخزنالاسرار» شده است و هم نگاهی زیبا و ناب به مقولۀ زن و عشق دارد که سبب خلق منظومه های عاشقانه و بی نظیر او و اقتفای شاعران دوره های بعدی از او شده است. نگاه او گسترده است و نشان از طبعی بلند و ستودنی دارد. بخش دیگری از رفتار و کنش این شاعر بزرگ، نگاهی ا ست که به حاکمان و عملکرد آن ها دارد. این رفتار با زیرکی و معرفتی کمنظیر در خلال داستان های حماسی یا عاشقانه و حتی در لابلای مفاهیم ناب عرفانی گنجانده شده است. این سخنان شامل انتقادهای کوبنده، تهدید حاکمان نسبت به مرگ و مجازات های سنگین آنجهانی، پند و موعظۀ آن ها و حتی نقل حکایتهایی ا ست که ضمن آن به نکات مثبت و منفی اخلاقی و سیاسی فرمانروایان پرداخته شده است. این سخنان اگرچه از فکر و معرفت «نظامی» نشأت گرفته، گاهی از زبان پیرزنان، پیرمردان ستمدیده و گاهی از زبان معشوقۀ نازنین شاه بیان شده است. بدون تردید برخی از این مباحث مطرح شده در خلال متون ادبی در نوع خود، نوعی نوآوری ست و از شخصیتی آگاه به مسائل سیاسی و اجتماعی روز حکایت دارد، بهویژه جایی که او به اجماع عمومی در انتخاب حاکم و فرمانروای ملت اشاره کرده است.
* استادیار زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه آزاد اسلامی نجف آباد، اصفهان
فهرست منابع
1. زرین کوب، عبدالحسین،1372، پیر گنجه در جستجوی ناکجا آباد، چاپ اول، تهران، انتشارات سخن. // - فردوسی، ابوالقاسم، 1388، شاهنامه، ج 7، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ دهم،تهران، نشر قطره. // -نظامی، الیاس بن یوسف،(1) 1387،هفتپیکر، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ هفتم، تهران، نشر قطره. // 2.ـــــ(2) 1387، لیلی و مجنون، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ هشتم، تهران، نشر قطره. // 3. ـــــ،(3) 1387،مخزن الاسرار، به کوشش سعید حمیدیان،چاپ یازدهم، تهران، نشرقطره . // 4.ـــــ، 1385، اقبالنامه، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ ششم، تهران، نشر قطره. // 5. ـــــ ،(1)1388،خسرو و شیرین، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ نهم، تهران، نشر قطره.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید