1396/11/7 ۰۷:۴۴
فهم فیلسوفانه چگونه فهمی است؟ همانگونه که فارابی از خدا و اسماء و صفات خدا میفهمد. این تراز فهم فیلسوف است. شما که دعای فارابی را که من در آن کتاب آوردهام خواندهاید، حتما مسبوق هستید. دعای فارابی با دعای مرحوم مجلسی و شیخ صدوق علیهمالرحمه از زمین تا آسمان متفاوت است. شیخ صدوق و مرحوم مجلسی به زبان دینی یعنی همان زبانی که مرسوم است، دعا میکنند؛ اما فیلسوف به آن صورت دعا نمیکند.
کریم فیضی: بحث شماره پیش به اینجا رسید که برای فیلسوف، قرآن چگونه مطرح میشود؛ به عبارت دیگر قرآن فیلسوف چگونه قرآنی است. اینک ادامه سخن:
فهم فیلسوفانه چگونه فهمی است؟
همانگونه که فارابی از خدا و اسماء و صفات خدا میفهمد. این تراز فهم فیلسوف است. شما که دعای فارابی را که من در آن کتاب آوردهام خواندهاید، حتما مسبوق هستید. دعای فارابی با دعای مرحوم مجلسی و شیخ صدوق علیهمالرحمه از زمین تا آسمان متفاوت است. شیخ صدوق و مرحوم مجلسی به زبان دینی یعنی همان زبانی که مرسوم است، دعا میکنند؛ اما فیلسوف به آن صورت دعا نمیکند.
در واقع هر کسی با همان زبانی که به ارث برده است، سخن میگوید و میفهمد. متشرع، زبان شریعت را به ارث میبرد، اما فیلسوف زبانی به ارث نمیبرد.
بله، همینطور است. فارابی میگوید: «یا واجبالوجود» و «یا علهالعلل». او آشکارا کلمات فیلسوفانه به کار میبرد و خدا را با آنها خطاب میکند؛ اما شیخ صدوق (رضواناللهعلیه) هرگز نمیگوید: یا علهالعلل. چرا یک فیلسوف اینطور میگوید؟ چون علت نفسالامری و علهالعلل را واجبالوجود میداند. فیلسوف، واجبالوجود را علت نخستین همه موجودات میداند و به علیت معتقد است.
ممکن است کسی به علیت اصلا باور نداشته باشد. یا متشرع باشد و علیت را قبول نداشته باشد؛ چون متشرعین معمولا از «خلق» حرف میزنند و از «علیت» حرف نمیزنند. آنها خدا را خالق میدانند. جالب است که فیلسوفی در مغربزمین که متشرع هم نیست، علیت را قبول ندارد، مانند هیوم. دیوید هیوم علیت را تقارن میداند؛ بنابراین دعای فارابی به عنوان فیلسوف، با دعای مقدسین ما فرق دارد؛ چون او از عمق ضمیر و کنه جان به علیت باور دارد و خدا را علهالعلل میداند که مبدأ نخستین برای علل است. به همین جهت میگوید: یا علهالعلل. او چون عالم هستی را «ممکن» میداند و باور دارد که عالم امکان وابسته به واجبالوجود است و امکان فقر به واجب دارد و واجبالوجود، فوق امکان است، میگوید: یا واجبالوجود؛ اما امثال مرحوم صدوق و علامه مجلسی که محدثین ما هستند و ما به آنها احترام میگذاریم، این کلمات را به کار نمیبرند.
پس آن کسی که قرآن را فیلسوفانه میفهمد، طبعا فیلسوفانه سخن میگوید و از این مهمتر، اینکه تمام مطالب دقیق عقلانی فلسفی خودش را در قرآن کریم مییابد. فیلسوف واقع بین، بعد از اینکه فلسفه را به کمال بخواند و تمام مکاتب فلسفی را از سقراط و هراکلیتوس تا پارمیندس و افلاطون و غیره را پشت سر بگذارد، بعد از دانستن امّهات مباحث فلسفی، وقتی به آستان قرآن میرسد و مباحث آن را میبیند و میخواند، میبیند اوج آن مطالب و دقیقتر و تمیزتر و خلاصهتر و زیباترین آنها در قرآن کریم موجود است. پس هم میفهمد که این کتاب از هر کتاب فلسفی بالاتر است، هم میفهمد که قرآن نه تنها یک کتاب معمولی نیست، بلکه فلسفه در آن هست و بالاترین فلسفهها را هم در خود جای داده است.
همان فهمی که ملاصدرا در باب قرآن داشت و پیش از او نظایرش را در ابنسینا سراغ داریم.
این چیزی نیست که هرکسی آن را بفهمد. آن را تنها فیلسوف میفهمد. غیر فیلسوف واقعا این را نمیتواند بفهمد و تعقل کند. همه ادیان آسمانی، از یهودیت و مسیحیت تا اسلام، خداوند متعال را خالق میدانند. در قرآن کریم آمده است: «خلق السموات والارض» یا «الذى فطر السموات والارض» (انعام،۷۹)، یا «هُو خالقُ کُل شیء» (انعام، ۷۲؛ رعد، ۱۶). خالق یعنی آفریدگار، اما آفریدن یعنی چه؟ یعنی عالم نبود، پس خدا آفرید. این صورت مسئلهای است که همه ادیان الهی به آن باور دارند و هر یک از کتب آسمانی هم که در دست داریم، به همین سیاق و همین اسلوب سخن گفتهاند. هم قرآن کریم و هم تورات و انجیل، همه از «خلق» سخن گفتهاند.
در اینجا فیلسوف نمیگوید که خلق وجود ندارد و جهان مخلوق نیست و خدا هم خالق نیست! فیلسوف به ظاهر کتاب آسمانی احترام میگذارد؛ اما از «خلق»، خلق را نمیفهمد، «علیت» را میفهمد. شما میتوانید اشکال کنید که: فرق بین خلق و علیت یا خالقیت خدا و علت بودن خدا چیست؟ مردم میگویند: «خدا خلق کرد» و موضوع را تمام میکنند؛ اما فیلسوف میگوید: «خدا علت است». به عبارت دیگر: فیلسوف خلق را علت معنی میکند. «خلق»، آفریدن است، پس از آنکه نبود؛ یعنی وجود بعد از عدم. لازمة این حرف این است که مخلوق از خالق جداست؛ اما فیلسوف هرگز چنین حرفی نمیزند، میگوید: معلول از علت جداییناپذیر است.
در طرز تفکر فلسفی، نمیتوانید علت را در یک طرف ترازو قرار دهید و معلول را یک طرف دیگر. علت از معلول جدا نیست. به همین جهت، حرارت را نمیتوان از آتش جدا کرد. همچنان که زوجیت را به هیچ صورتی از عدد ۴ جدا نمیتوان کرد. تازه علیت از این هم بالاتر است. اگر یک لحظه و آن فلسفی، معلول را از علت جدا کنیم یا جدا بدانیم، در همین یک آن و لحظه جدایی، معلول نیازمند علت است چون بدون علت ممکن نیست؛ پس انفکاک معلول از علت حتی در حد یک آن عقلی هم امکانپذیر نیست. چنین چیزی از نظر فلسفی امکان عقلی ندارد؛ اما در مقابل، انفصال مخلوق از خالق آسان است. نجار که صندلی را ساخته، سالهاست که از آن جدا شده است. پس فاصله بین خالق و مخلوق، حداقل در تصور امکانپذیر است و کسانی هم که چنین میاندیشند، بهدرستی مباینت میبینند؛ اما علت و معلول، یک آن عقلی هم از هم منفصل نمیشوند و انفصال اصلا امکانپذیر نیست و الا نظام آفرینش به هم میخورد. اگر علت و معلول در جهان هستی از هم جدا شود، نابود میشود و درنتیجه، نظام جهان به هم میریزد و متلاشی میشود. این که به اجمال عرض کردم، نوع نگاه فلسفی به قرآن است و نگاه فیلسوف چنین نگاهی است.
درواقع برداشت فیلسوف از مطالب و آیات قرآن، مطابق با فلسفهای است که دارد. این فهم، الزاما با فهم عامه مطابق نیست و نوعی باریکبینی و نکتهسنجی و حتی نفوذ و رسوخ در آن دیده میشود. مثلا عوام یا متکلمین غیردقیق میگویند جهان از عدم ایجاد شد. خلق از نظر کسی که نگاه فلسفی ندارد، مساوی است با چیزی که نبود و هست شد.
نه، اینطور هم نمیگویند. بعضی از روی نادانی میگویند: جهان از «عدم» به وجود آمده و از «هیچ»، هست شده است. البته میگویند: مخلوقات را خداوند به هستی آورد. آیا ما نباید بپرسیم که آیا خداوند به نیستی، هستی میدهد؟ نیستی چیست که هستی میشود؟ آیا این تناقض نیست؟ نیستی وقتی هستی پیدا کند، مفاد و معنایش این است که نیستی و هستی یک چیزند و این تناقض است. آیا عالم واقعا تناقض است؟!
پس، ما این نتیجه را میتوانیم از این بحث اخذ کنیم که فیلسوف در قرآن دقیق میشود، در حالی که غیرفیلسوف دقیق نمیشود.
بله، فیلسوف به اندازه فهم خودش دقیق میشود. موضوع بستگی به این دارد که دقتش چه اندازه است. البته هر عامی هم ممکن است دقت کند. ما حق نداریم از دیگران سلب دقت کنیم.
البته اسم کاری که عامی میکند، دقت نیست. عامی از روی اعتقاد و باور قرآن را میخواند و میرود. معمولا دقت ندارد. میگوید همین است.
نه، من نظرم این نیست. به نظرم این ظلم در حق معتقدان قرآن است. چرا ظلم کنیم؟ اهل اعتقاد دقت هم میکنند. من شخصا اشخاصی را دیدهام که خیلی مقیدند که قرآن را دقیق بخوانند. البته عدهای هم هستند که برای ثواب بردن میخوانند؛ اما گروهی را میشناسم که دقیق میخوانند، ولی دقتشان به اندازه خودشان است. آنها هم قصد دقیق خواندن دارند. زور هم میزنند، سعی و تلاش هم میکنند، اما فهمشان به اندازه کجاست!
به نظر میرسد فیلسوف با قرآن «مواجهه» برقرار میکند؛ یعنی مواجه میشود اما در غیر، این مواجهه نیست. آنها معمولا ناظرند. نگاه میکنند و تقدس میگیرند. صرفا میخواهند ثواب ببرند. در اینجا یک فرقی هست. تو گویی یک نگاه، اجتهادی هست و فکر در آن وجود دارد، یک نگاه هم برای ثواب بردن است.
این مسئله مهمی است، اما در آن، تفاوتی بین من و شما وجود دارد. بسیاری از مردم چنانکه شما میگویید، قرآن را برای ثواب میخوانند و به معانی آیات کاری ندارند. آنها مواجههای با قرآن ندارند. طبعا ما با این قبیل مردم کار نداریم؛ اما در مقابل، بسیاری هستند که قرآن را با دقت میخوانند و سعی میکنند آن را بفهمند. بین این دو گروه باید تفاوت بگذارید. این لازمه انصاف است.
سخن در این است که همین اشخاص که با تمام وجود دقت میکنند و قصد فهمیدن هم دارند، چه اندازه میفهمند؟
ممکن است بگویید کم؛ اما من نمیگویم کم، میگویم به اندازه فهمشان میفهمند. طرز بیان من در اینجا با شما فرق دارد. آن گروه فهم خودشان را کم نمیدانند ولی شما کم میدانید!
آیا میتوانیم بگوییم قرآن یک کتاب فلسفی است؟
نه، قرآن کتابی فلسفی نیست، چون با زبان فلسفه سخن نگفته است. فلسفه زبانی مخصوص به خود دارد، همچنانکه فیزیک و شیمی و جامعهشناسی زبانی مخصوص دارد.
مرادتان از «زبان مخصوص»، اصطلاحات است که در فلسفه اصطلاحات فلسفی را ساخته است؟
فلسفه، هم اصطلاحات دارد، هم زبان. زبان فلسفه با زبان قرآن فرق میکند.
آیا نمیتوانیم بگوییم زبان قرآن هم فلسفی است، چون عقلانیت در آن موج میزند؟
یکی از مهمترین مباحث در طول تاریخ فکر و اندیشه همین است. به نظر من نمیتوان گفت قرآن یک کتاب فلسفی است. در عین حال، هیچ مطلب فلسفی نیست، مگر اینکه در قرآن بحثش به گونهای آمده است و اگر کسی تأمل و تفحص کند، میتواند آن را از قرآن پیدا کند. با وجود این، فلسفه با قرآن متفاوت است.
به نظر میرسد اخیراً دیدگاهتان به تفکیکیها نزدیک شده است!
نه، من سنخیتی با «تفکیکی»ها ندارم. آنها فلسفه را قبول ندارند، فهمشان از قرآن را هم نمیدانم در چه حد و اندازه است. دیدگاه ما از اساس با هم فرق دارد. شما وقتی میگویید فلسفه، باید به لازمه حرفتان توجه داشته باشید. «شفا»ی ابنسینا و «اسفار» ملاصدرا کتاب فلسفی است، اما قرآن کتاب فلسفی نیست. ما در ابتدای بحث گفتیم قرآن کتابی است که برای همه خلایق و جمیع افراد بشر نازل شده است، از ازل تا ابد.
به عبارت دیگر فقط برای فیلسوفان نیامده است.
هرچند که یک فیلسوف اندیشههای خود را در قرآن مییابد. این البته اختصاصی به فیلسوف ندارد. نه فقط فیلسوف، که هرکسی میتواند اندیشههای خودش را در قرآن بیابد.
من احساس میکنم شما همه چیز را قرآنی میکنید، برای اینکه فلسفه را از قرآن دور کنید! فلسفه که من میگویم، فلسفه یونان نیست، عقل و عقلانیت است. مگر نه این است که فلسفه عبارت است از عقل و عقلانیت؟
نه. به فرض که همینطور باشد. شما چه نتیجهای میخواهید بگیرید؟
به این لحاظ که عرض کردم، قرآن مگر زبانش عقلانیت نیست؟
اشکال همینجاست. اگر ما با یک جاروکش صحبت کنیم، خودش را عقلانی تمامعیار خواهد خواند و ما را بیعقل خواهد دانست! این یک واقعیت است. چه کسی میگوید من عقل ندارم؟ شما از همین امروز میتوانید استقراء کنید! میتوان با طیفهای مختلف آدمها مصاحبه کرد. شاید کسی را نتوان پیدا کرد که بگوید عقل من کم است و فهم من زیاد نیست. واقعا کسی چنین چیزی را بر زبان نمیآورد، بلکه همه میگویند: عقل من از همه بهتر است. سعدی به همین جهت فرموده است:
گر از بسیط زمین، عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم!
اگر از جانب خداوند اعلام شود که عقل رفت و دیگر عقلی در کره زمین نیست، آیا آدمها خودشان را دیوانه میدانند یا عاقل فرض میکنند؟ حتما عاقل میدانند! این در فرضی است که اصلا ما حکم بیاوریم که عقل وجود خارجی ندارد و عقلی در عالم نیست و به قول سعدی منعدم شده است. بله، فلسفه باید با عقل صحبت کند؛ ولی فلان آقای تفکیکی میگوید: فلسفه غلط میکند و فلاسفه دچار وهماند! معلوم است که فلسفه عقلانی است، ولی کسی هم که با تمام وجود مخالف فلسفه است، او هم معتقد است: اینها توهمات است!
جان کلام اینکه: کسی نمیگوید من عقل ندارم. حالا باید عقل بالاتری پیدا شود و با هم صحبت کنیم. باید فراتر رویم و از بالا نگاه کنیم و ببینیم کدام عقل درستتر است و حق با کدام عقل است. چون ما «عقل» و «عقلتر» داریم. عقل مراتب دارد. چون چنین است، با نگاهی بیطرفانه باید بررسی کنیم. تنها در این صورت خواهیم دید که کدام عقل، عقلتر است. من موافق نیستم که ما اینطور موضع بگیریم که فلسفه عقلانی است و دیگران نادانند. این بیان حتما تبعات دارد. من شخصا یک عمر اینگونه سخن گفتهام و با عالم و آدم به خاطر عقل و فلسفه جنگیدهام، تبعاتش را هم دیدهام و از این بیان شکست خوردهام!
شما سه سال پیش، دقیقا همین حرف بنده را میزدید، ولی الآن احساس میکنم که عوض شدهاید. اگر این بخش آخر را بیان نمیکردید، واقعا نمیپذیرفتم و حقیقتا داشتم از شما تعجب میکردم.
نمیدانم چه تغییری در دیدگاه من میبینید. شما اینگونه تحلیل کنید که من به حکم اینکه انسانم، هر روز عوض میشوم و شاید هر لحظه عوض میشوم. پایینتر از لحظه که چیزی در عالم نداریم. اجازه بدهید شعری بخوانم تا موضوع به صورت کامل حل شود:
از یکی اندیشه کآید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
مولانا میگوید: وقتی یک اندیشه در ذهنم میآید و تمام عوالم من دگرگون میشود. با این حساب، شما انتظار دارید من در طول سه سال فرق نکرده باشم؟
بیتی که خواندید، در مقام بیان اثر اندیشه است. مولانا در جایی میگوید با یک توهم، صدهاهزار نفر دچار آشوب میشوند: «صدهزاران ز اهل تقلید و نشانر افکـندشان نیموهمی در گمـان»؛ اما اجازه بدهید مطلبی را عرض کنم: من پیشفرضی دارم و احساس میکنم شما ظاهرا با کلمه «پیشفرض» مشکل دارید. البته تا آنجا از گذشتهها به خاطر دارم و در ذهنم مانده، قبلا اینطور نبودید و میگفتید نمیشود پیشفرض نداشت.
همینجا توقف کنید! به عقیده من بدون پیشفرض نمیتوان زندگی کرد، ولی پیشفرض با پیشفرض فرق دارد. بعضی پیشفرضها جزو بدیهیات اولیه است و هیچکس هم عوضش نمیکند. شاید بتوان گفت: خداوند هم نمیتواند چنین پیشفرضهایی را عوض کند و مثلا بگوید جزء از کل بزرگتر است. اگر خداوند چنین چیزی را بگوید، من در الوهیت حضرتش شک میکنم و باور نمیکنم که خدای واقعی است! اما پیشفرضهایی است که تو گویی به دردبخور نیست. من نمیدانم پیشفرضهای شما چیست. حرف من این است که پیشفرض درست است، اما بستگی دارد که چه پیشفرضی باشد.
پیشفرض من این است قرآن میتواند یک متن فلسفی انگاشته شود، به دلیل اینکه مبتنی بر وحی است و وحی اساساً مقولهای فلسفی است.
این پیشفرض شماست ولی از نظر من مقبول نیست؛ قرآن به همین دلیل که «وحی» است، «فلسفه» نیست.
وحی، همان فلسفه نیست، بلکه مقولهای فلسفی است؛ یعنی وحی را نمیشود فهمید، مگر با نگاه فلسفی یا دستکم دقت نظر فلسفی.
همین محل بحث است. «مقوله فلسفی» با «بدون فلسفه نمیشود فهمید» فرق دارد. همه چیز میتواند مقوله باشد اما هر کاری بکنیم، قرآن کتاب فلسفی نیست، بلکه وحی است. قرآن فلسفه هم نیست، اما با فلسفه میشود آن را فهمید و میتوان فهم فلسفی از آن داشت. این کلمات دقیق است و باید با دقت ادا شود. این هم هست که همان اندازه که فیلسوف از قرآن فهم فلسفی دارد، یک بقال هم فهم بقالانه از قرآن دارد و هر دوشان درست است.
هر دو نمیتواند درست باشد.
نکته مهمی که باید روی آن دقت شود، این است که قرآن وحی نیست، بلکه قرآن از طریق وحی نازل شده است. وحی عام، بلکه اعم است. خداوند ممکن است هزاران وحی برای پیامبر فرستاده باشد که ما نسبت به آنها علم نداریم و نمیدانیم شامل چه مواردی است.
درست است، حرف من این است که هر وحیی قرآن نیست، ولی قرآن وحی است. اگر بگوییم قرآن وحی است، حرف غلطی نگفتهایم.
من کاملا منطقی صحبت میکنم. روی همین منطق، با قاطعیت میگویم که قرآن کریم وحی است. حال ممکن است وحیی دیگر باشد که قرآن نباشد. قرآن کریم، وحی است؛ بنابراین من به عنوان وحی با آن روبرو میشوم. به نظر من این بحث را قبل از هر بحثی باید تمام کرد، چون خیلی مشکل و حساس است. برای درک این مطلب و ادای درست این بحث خیلی دقت لازم است. قرآن وحی است و ممکن است وحیی دیگر باشد که مانند قرآن نباشد.
خود قرآن از زبان خداوند نقل میکند که: «و اوحی ربُک الی النحل ان اتخذى من الجبال بُیُوتا و من الشجر و مما یعرشُون» (نحل، ۶۸).به تصریح قرآن، به زنبور عسل وحی شده است. این را نمیتوان انکار یا تأویل کرد؛ ولی وحی به زنبور عسل، قرآن نیست. با این حال، قرآن حتما وحی است. به این ترتیب، وحی فلسفه نیست، ولی من و شما و دیگران میتوانیم در قرآن، فلسفه پیدا کنیم.
ادامه دارد
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید