1396/8/16 ۰۸:۰۷
با وجود اینكه درباره اقبال لاهوری از حدود یك قرن پیش فراوان گفته و نوشتهاند و حتی منتقدان بزرگ ادب فارسی او را «مولوی عصر» خواندهاند و از میان ستارههای ادبی نسل پیشین مورد ستایش دهخدا، محمدتقی بهار، تقیزاده، مینوی، معین و نفیسی قرار گرفته است و به همین ترتیب در میان چهرههای ادبی نوظهور نیز چهرههای شاخصی مانند اخوان ثالث، نصرت رحمانی، سیمین بهبهانی، نادرپور و دیگران او را از منظر ادبی و ایران دوستی ستودهاند، اما همچنان اقبال آنچنان كه باید و شایسته است شناخته نشده است.
نگاهی به سیر فكری اقبال لاهوری در زادروزش
ریشه ناشناخته ماندن اقبال لاهوری را میتوان در شخصیت چند بعدی این متفكر دید، بهطوریكه از سوی برخی صاحبان اندیشه، ابعاد شخصیت اقبال به دوازده وجه تفكیك شده است؛ ابعادی كه در حوزههای اندیشهای و علمی گستردهای است اما در یك تركیب به نام محمداقبال لاهوری گردآمده است. بنابراین این ابعاد متعدد شخصیت اقبال است كه برای جامعه ناشناخته مانده است و هركسی كه به سمت مطالعه او رفته تنها توانسته بخشی از اندیشه اقبال را دریافت و فهم كند، چراكه فهم تمامی ابعاد اندیشه او از یك شخص برنمیآید چرا كه كمتر كسی میتواند به اندازهای دارای اطلاعات و آگاهی باشد تا بتواند اقبال را به درستی مورد تجزیه، تحلیل و تعریف قرار دهد و اگر كسی بخواهد به فهم اقبال برسد باید خود را در حوزههای متعدد و پراكنده علومی مانند فیزیك، فلسفه و ادبیات و زبانهای گوناگون در سطوح عالی توانمند سازد.
اقبال علاوه بر آنكه به عنوان شاعر و فیلسوف شناخته شده است در زمینههایی مانند حقوق، جامعهشناسی، تعلیم و تربیت، اقتصاد، ادب فارسی، تفسیر قرآن، فلسفه شرق و غرب و همچنین از چندین زبان آگاهی و سررشته داشته است. اقبال علاوه بر تبحر در حوزههای نظری از سوی بسیاری از اندیشمندان به عنوان یك فعال سیاسی نیز شناخته شده است و همینطور نوآوری و خلاقیتهای ذهنی اقبال سبب شده تا آثاری بدیع با اندیشههای نو و غیرتكراری در حوزههای گوناگون از او بر جای بماند.
بدون تردید اگر كسی بخواهد به اقبال بپردازد یا اندیشههای او را در معنای دقیق كلمه نقد كند باید تخصص و توانایی مورد نیاز آن حوزه تخصصی را داشته باشد، برای مثال وقتی اقبال در كتاب «بازسازی اندیشه دینی» موضوعات مربوط به فیزیك نوین را به كار میبرد یا وقتی از مفاهیم بسیار پیچیده درباره زمان و مكان سخن میگوید، فهم آن تنها توسط متخصصین امكانپذیر است و خواننده عامی، بدون داشتن زمینههای فكری در این امور، از درك نگاه اقبال عاجز خواهد بود.
به همین دلیل كسانی كه در آثار اقبال پژوهش میكنند، اقبالشناس نامگذاری میشوند كه بهطور قطع عنوان نادرستی است چراكه شناخت اندیشمندی با این وجوه شخصیتی نظری و عملی گسترده و متكثر، از عهده یك تن بر نمیآید و اگر كسی چنین عنوانی را برای خود قائل باشد، بیتردید نشانه اقبالناشناسی او است؛ لذا اغلب منتقدان و اقبال پژوهان تنها یكی از وجوه شخصیتی اقبال را مورد توجه و نقد خود قرار دادهاند، علت این امر آن است كه فهم آثار اقبال، به ویژه آثاری كه به زبانهای غیرفارسی نوشته شده، كسی كه به آن زبانها تسلط كافی ندارد از عهدهاش بر نخواهد آمد به همین ترتیب كسی كه در آثار ادبی اقبال تحقیق میكند، بیتردید توانایی لازم را برای فهم تمامی ابعاد دیدگاههای فلسفی او ندارد. این مساله زمانی خودنمایی میكند كه برخی اهل ادب به سراغ اشعار فلسفی اقبال میروند غافل از آنكه در شعر اقبال دیدگاههای بسیار ظریف فلسفی مطرح میشود كه غالبا از سوی اهل ادب به دلیل آنكه سر در مطالعات فلسفی ندارند مغفول میماند.
آنچه گفته شد دلیلی بر آن است تا دریابیم چرا اقبال چنانچه باید، مورد توجه نسل جدید قرار نگرفته است. ولی مهمترین عامل در این میان متوجه مونوپولیستهایی است كه برخی از نظرات اقبال را با دیدگاههای خود منطبق ساختهاند و آن را در مناسبتهای مختلف مطرح میسازند و از او شخصیتی به دست میدهند كه تنها از دریچهای خاص و عقیدهای معین به جهان نگاه میكند در حالی كه به هیچ روی چنین نیست و اقبال به دلیل گستردگی اندیشههایش نمیتوانسته محدودنگر و تنها بر یك دیدگاه خاص تاكید داشته باشد.
اقبال را نمیتوان فرقهگرا نامید یعنی نمیتوان گفت او به دیدگاه خاص عقیدتی وابسته بوده است زیرا وقتی در آثار وی تامل میكنیم، مشاهده میكنیم افرادی مانند سنایی، مولوی، عطار و دیگر بزرگان تفكر عرفانی و اسلامی فراتر از فرقهگرایی میاندیشیدهاند و از نظر او وجود شاخههای متنوع در درخت دین امری طبیعی مینمود و معتقد بود كه تمامی این شاخهها از یك ریشه تغذیه میكنند و اگر فقط یك شاخه بماند و مابقی قطع شوند چنین درختی زیبایی خود را از دست میدهد.
اقبال متفكری تكثرگراست و دلیل آن را میتوان در آثارش ردیابی كرد ولی مونوپولیست مانع مطرح شدن چنین دیدگاههایی میشود. با این حال اندیشههای او را میتوان به اقیانوسی تشبیه كرد كه از هر ساحلی منظر خاص خود را دارد یا به منشوری مانند كرد كه انوار گوناگون از آن میتابد و در واقع یك بعد یا دو بعد از شخصیت او شناخته شود.
اقبال تلاشی برای شكلگیری پاكستان نداشت
اقبال به خلاف آنچه گفته میشود تلاشی برای پایهریزی یك سرزمین مستقل نداشته بلكه همه سعی او بر این بوده كه هند به صورت یك كشور مستقل باقی بماند و از گفتوگوهایی كه با رهبران هند در زمانه خود داشته كاملا پیداست كه همه سعی و كوشش او در حفظ و یكپارچگی اقوام هندی بوده است ولی سرانجام كشتارهایی پیش میآید و سبب میشود كه او از سر اكراه این جدایی را بپذیرد ولی باید توجه داشت به وجود آمدن كشور مستقلی به نام پاكستان ٩ سال بعد از درگذشت اقبال شكل میگیرد، بنابراین نمیتوان نقشی اساسی برای او قائل شد.
حتی میتوان گفت در همان زمان و پیش از آنكه این تفكیك صورت گیرد، او معضلی به نام كشمیر را پیشبینی میكرد كه اكنون یكی از مسائل دنیای اسلام است و معضلاتی كه بر این سرزمین میرود به واقع كم از مشكلاتی نیست كه در خاورمیانه در سرزمینهای فلسطین شاهد هستیم.
اومانیسم از نگاه اقبال
اقبال از جمله متفكرانی است كه به انسان اهمیت زیادی میداده، ما این دیدگاه را در تاریخ عرفان ایرانی هم شاهدیم. رجوع به اندیشه شخصیتی مانند بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر نشان از جایگاه انسان در ادبیات عرفانی دارد. اما در طول تاریخ عرفان ایرانی و شخصیتهای ایرانی نسبت به انسان میبینیم كه بر «من» بودن و انسان بسیار تاكید دارند و این مفهوم بیشترین ارزش را در این اندیشه دارد به طوری كه این مفهوم را مكرر میتوانیم در اندیشه مولوی ببینیم. مولوی بر این مفهوم در مثنوی و دیوان شمس تاكید بسیار دارد و از آنجا كه اقبال، جلالالدین بلخی را مراد و استاد خود میدانست و از اندیشههای او پیروی میكرد. - البته این پیروی به معنای تقلید از مرشد نیست- بر این موضوع و اهمیت انسان به معنای واقعی كلمه بسیار تاكید دارد؛ اقبال در بیتی خطاب به انسان میگوید: «شاخ نهال سدرهیی خار و خس چمن مشو/ منكر او اگر شدی منكر خویشتن مشو»
ابیاتی از این دست در اشعار اقبال شعر فارسی و اردو به قدر كافی دیده میشود در اینجا اقبال خطاب به انسان میگوید كه اگر چنانچه طریق الحاد و بیدینی را در پیش گرفتهای -كه البته از نظر اقبال مسیر قابل قبولی نیست؛ چون با ذكر شرط «اگر» دیدگاه منفی خود را اظهار میدارد- به انسان متذكر میشود كه دستكم «من» بودنت را فراموش نكن. در این من بودن اندیشهای است كه در آثار و نگاه مولوی هم مورد تاكید قرار گرفته و ابیات متعددی در دیوان شمس با همین مضمون آمده است كه بر پرورش و اعتلای «من» بودن انسان تاكید دارد و اندیشه استعلایی مولوی را مطرح میكند. هم مولوی و هم اقبال به این موضوع باور دارند كه انسان میتواند خودش را از مراتب پایین به جایگاهی چنین رفیع برساند كه بتواند با حقیقت مطلق رویاروی شود و همچنین انسان این ظرفیت را دارد تا بتواند خود را به عالیترین درجات برساند.
با این حال برخی مواقع اقبال تاكیدش بر انسانمداری بهقدری شدید است كه از گفته معروف حلاج یعنی «انالحق» فراتر میرود؛ شاید برخی ابیات اقبال را باید در شمار شكیات قرار داد. مثلا اگر حلاج گفته است اناالحق كه با بیان تفصیلی یعنی من خدا هستم و به همین علت هم او را به دار آویختند، اقبال از این حد هم فراتر رفته و وقتی به انسان آرمانی خود دل میبندد، میگوید:
از خدای گم شدهایم او به جستوجوست / چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست
گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش / گاهی درون سینه مرغان به های و هوست
در نرگس آرمید كه بیند جمال ما / چندان كرشمه دان كه نگاهش به گفتوگوست
آهی سحرگهی كه زند در فراق ما / بیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوست
هنگامه بست از پی دیدار خاكئی / نظاره را بهانه تماشای رنگ و بوست
پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز / پیدا چو ماهتاب و به آغوش كاخ و كوست
در خاكدان ما گهر زندگی گم است / این گوهری كه گم شده ماییم یا كه اوست
اقبال در واقع در بیت آخر میخواهد تعادل یا توازنی میان انسان آرمانی خود و خالق به وجود آورد و حرف «یا» این معنا را كاملا قابل استنباط میكند. شاید خیلیها فكر كنند افكار این شخص بیاندازه ملحدانه است ولی در واقع باید گفت كه منطبق با یك حدیث موثق كه میگوید إنالله رجالا إذا أرادوا أراد (خداوند مردانی دارد كه اراده او متكی به اراده آنهاست) بنابراین اقبال به دنبال اومانیسمی رفته بود كه برآمده از چنین دیدگاهی باشد. البته اومانیسم او محصور در دیدگاه خاصی نیست بلكه از همه اندیشههایی كه به این تفكر مدد میرساند از هندوییسم تا فلسفه شرق و... برآمده الهام گرفته است.
در واقع اندیشه اقبال همانند افشرهگیری است كه به قول معروف همه این نوباوگان قابل قبول را در چرخوش اندیشه ذهن خودش فشرده و عصارهای از آنها گرفته كه نام آنها را باید فلسفه خودی (PHILOSOPHY OF SELFHOOD) گذاشت كه عنوان فلسفه اقبال است و مبین برداشتی است كه وی از انسان دارد و در این فلسفه به خلاف تصوف سنتی، خودی انسان را نفی نمیكند بلكه در تقویت آن میكوشد و معتقد است كه این خودی هیچگاه زایل نمیشود.
ردپای این اندیشه در واقع در مولوی قابل ردیابی است؛ هر دوی آنها انسان را آنقدر متحول و بالنده میخواهند كه در واقع میتوان آن را با ابر انسان یا ابرمرد نیچه برابر گرفت با این تفاوت كه انسان آرمانی مدنظر اقبال و مولوی در دایره اخلاقیات جایی دارند. اگر مولوی گفته است:
«به زیر كنگره كبریاش مردانند/ فرشته صید و پیمبر شكار و یزدانگیر»
در همین مضمون اقبال هم گفته است:
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی / یزدان به كمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی كه نباید گفت / ناپخته برون آمد از خلوت میخانه
بنابراین اهمیتی كه اقبال به انسان میدهد و ارج و منزلتی كه او برای انسان قائل است مبتنی بر دیدگاههایی است كه او از عقاید مورد قبول خودش اخذ كرده و معتقد است انسان میتواند عروجی چنان داشته باشد كه در برابر «منِ غایی» قرار گیرد و بر اساس آیه هفده سوره نجم «مازاغ البصر وما طغی/ دیده [اش] منحرف نگشت و [از حد] در نگذشت» چنان خیره در او بنگرد كه دیدهاش نه به راست متمایل شود و نه به چپ.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید