فلسفه، تفكر است نه پژوهش / رضا داوری اردكانی – بخش دوم

1396/8/6 ۱۰:۴۰

 فلسفه، تفكر است نه پژوهش / رضا داوری اردكانی – بخش دوم

علم چنانكه گفته شد هر چه و هر جا باشد منشا اثر است و به كار می‌آید؛ مع‌هذا گاهی می‌بینیم كه علم را به علم سودمند و علم بیهوده تقسیم می‌كنند و مثلا می‌گویند فلسفه هیچ سودی ندارد و همت‌ها را باید صرف علم كرد. غافل از اینكه اگر جان علم كه تفكر است نباشد، میل به علم نیست و این میل با سفارش این و آن حاصل نمی‌شود. البته این درست است كه از فلسفه هیچ بهره‌‌ای نظیر آنچه از مهندسی و پزشكی عاید می‌شود، به دست نمی‌آید.

 

علم چنانكه گفته شد هر چه و هر جا باشد منشا اثر است و به كار می‌آید؛ مع‌هذا گاهی می‌بینیم كه علم را به علم سودمند و علم بیهوده تقسیم می‌كنند و مثلا می‌گویند فلسفه هیچ سودی ندارد و همت‌ها را باید صرف علم كرد. غافل از اینكه اگر جان علم كه تفكر است نباشد، میل به علم نیست و این میل با سفارش این و آن حاصل نمی‌شود. البته این درست است كه از فلسفه هیچ بهره‌‌ای نظیر آنچه از مهندسی و پزشكی عاید می‌شود، به دست نمی‌آید. فهم این هم كه فلسفه ظاهرا بی‌سود چه مقامی در تاریخ علم داشته است هم دشوار است و هم مهم و به این جهت اشاره‌ای به سابقه تاریخی آن برای رسیدن به طرح درست مساله ضرورت دارد. تا زمان یونانیان كه هنوز فلسفه به معنی اصطلاحی لفظ (و نه به معنی مطلق تفكر) ظهور نكرده بود حرفی از علم مفید و غیر مفید یا علم نظری و عملی و... نبود. یونانیان وقتی پرسیدند علم چیست و از كجا می‌آید و برای چیست، ناگزیر باید از جایگاه آن در تاریخ و زندگی انسانی بگویند و ضرورت وجود آن را توجیه كنند. آنها دریافتند كه وقتی به نسبت علم با زندگی نظر می‌كنند نسبت همه علم‌ها با زندگی هرروزی یكسان نیست و مثلا علمی هست كه در ظاهر سود ندارد و علم دیگر معلوم نیست كه سودش چیست.

 

علم نظری و علم عملی

متقدمان علم را به نظری و عملی تقسیم كردند و البته نظر و عمل را به هم مربوط می‌دانستند. سوفسطاییانی كه معاصر سقراط بودند حكمت اسلاف خود را بیهوده خواندند و علم را به علم مفید برای زندگی هرروزی محدود كردند. طرح سوفسطاییان در واقع متضمن تلقی و تعریفی تازه از علم بود. آنها بحث در اموری مثل وجود و عدم و چیستی موجودات و اینكه چه چیزها را می‌توان و چه چیزها را نمی‌توان شناخت بی‌وجه می‌دانستند و می‌گفتند انسان میزان و مقیاس چیزهاست. علم هم باید برای انسان باشد. سوفسطاییان با فلسفه‌هایی كه در شرف پدید آمدن بود مخالفت كردند و این مخالفت‌ها زمینه بحث‌های تازه و تاسیس فلسفه را فراهم آورد. در آن زمان نظر سوفسطاییان جایگاه مهمی پیدا نكرد اما مشكل نظر و عمل در فلسفه باقی ماند و هر بار كه دوران تازه‌ای در تاریخ علم آغاز می‌شد این مساله هم دوباره پیش می‌آمد. چنانكه فیلسوفان دوره اسلامی هم در آغاز به آن توجهی كردند اما در رنسانس و در دوره جدید قضیه، صورتی بسیار متفاوت پیدا كرد. این‌بار نه سوفسطایی بلكه فیلسوف بود كه می‌گفت علم قدرت است و باید آدمی را بر جهان مسلط سازد. می‌بینیم كه علم و فلسفه نه فقط در برابر هم قرار نداشتند بلكه متحد و یگانه بودند. تقابلی كه در دو قرن اخیر میان علم و فلسفه عنوان شده است شاید یادگار سوفسطاییان باشد. سوفسطاییان علم را علم وجود و مطابق با واقع نمی‌دانستند. اما سقراط و افلاطون و ارسطو و اتباع و پیروان‌شان طی دو هزار سال می‌گفتند علم، علم واقع است و ملاك حقیقت را مطابقت علم با واقع می‌دانستند و علم مطابق با واقع را چنانكه اشاره شد علم نظری می‌خواندند.

 

علم شریف همان علم ناسودمند

اصطلاح علم نظری یادگار فیلسوفان یونانی است. آنها بنایی نهادند كه در آن شرف ذاتی علم اثبات می‌شد. به نظر آنها علمی شریف‌تر بود كه نسبتی با سود نداشته باشد. پس طبیعی بود كه در فلسفه سخن سوفسطایی جایگاهی نیابد و حتی نام سوفسطایی نامی زشت شود و این نه از آن جهت بود كه جهان قدیم امر سودمند را رد می‌كرد بلكه سوفسطایی نمی‌توانست اساس و بنیادی برای علم بگذارد. اگر اندیشه سوفسطایی در دوره جدید بی‌آنكه دیگر نام سوفسطایی داشته باشد در فلسفه شأن خاصی پیدا كرد. گمان نشود كه فیلسوفان دوره جدید به پیروی از سوفسطاییان طرح وجود و ماهیت را كنار گذاشتند و تنها علم معتبر را علم كاربردی دانستند. بلكه آنها در فلسفه اساس علمی را گذاشتند و محكم كردند كه علم تكنولوژیك است. شاید به نظر برسد كه در فلسفه جدید آرای سوفسطاییان و فیلسوفان به نحوی با هم جمع شده و صورت تازه‌ای از فلسفه پدید آمده است. فرانسیس بیكن با طرح نسبت میان علم و قدرت و دكارت با پیش‌آوردن كوگیتو (من فكر می‌كنم پس هستم) وجود موجود را تابعی از علم و قدرت انسان قرار دادند. با این طرح‌ها جهان و هر چه در او هست به خودآگاهی بشر وابسته شد (و البته این خودآگاهی نیز چنانكه در بعضی فلسفه‌های معاصر عنوان شد نمی‌توانست خودآگاهی به محدودیت و فقر نباشد.) اگر به این اعتبار به فلسفه جدید اروپایی نظر كنیم آن را سوفسطایی‌تر از فلسفه سوفسطاییان یونانی می‌یابیم اما آنچه در تاریخ تحقق یافت حرف نبود جهان جدید بود. اكنون در اینكه میان دكارت و سوفسطاییان نسبتی پوشیده وجود داشته است بحث نمی‌كنیم به خصوص كه حتی اهل فلسفه هم به دشواری می‌پذیرند كه سوبژكتیویته دكارت قرابتی با آرای گرگیاس و پروتاگوراس داشته باشد اما به آسانی قبول می‌كنند كه آرای دكارت مثلا در مورد علم به افلاطون نزدیك است و در مورد خلق عالم قرابتی با آرای متكلمان قدیم و مخصوصا با اشعریان دارد و با این بحث‌هاست كه اثبات می‌شود فلسفه جدید، سوفیسم نیست و در آن وجود و طرح وجود و ماهیت انكار نمی‌شود. تفاوت این فلسفه با فلسفه‌های قدیم این است كه این‌بار وجود در نسبت با انسان منظور شده و فیلسوفان با درك و فهم تازه وجود را دریافته‌اند. اگر سوفسطاییان به فضیلت‌های اخلاقی اعتنا نداشتند و تصدیق آن را با میزان و مقیاس بودن انسان منافی می‌دانستند، دكارت در دیسكور خود كوشید تا بر اساس كوژیتو اخلاقی بنا كند و پس از او كانت بر اساس اصل آزادی انسان طرح اخلاق دوران جدید را در انداخت؛ اخلاقی كه بیشتر به ایده‌آل یا چشم‌انداز نزدیك بود. اگر سوفسطاییان جمع زبان و فكر را در خطابه یافتند و آن را وسیله‌ای در خدمت سیاست دانستند، فیلسوفان دوره جدید فلسفه و تفكر را مبنای علم و سیاست و عمل به طوركلی قرار دادند. موارد اختلاف دیگری هم می‌توان ذكر كرد وانگهی قرار نیست كه تاریخ فلسفه و علم و فرهنگ تكرار حرف‌های گذشته و گذشتگان باشد. به این مطلب مخصوصا از آن جهت اشاره شد كه اولا سوفسطاییان را هم چندان حقیر و ناچیز نباید دانست و ثانیا جهان جدید پیوند و قرابتی با سوفیسم دارد و در اینكه سوفسطاییان در قوام جهان جدید اثر مهم داشته‌اند به دشواری می‌توان تردید كرد بیهوده نبود كه در آغاز قرن بیستم كه پراگماتیسم (فلسفه صلاح عملی) ظهور كرد. بعضی از نمایندگانش به صراحت از سوفیسم دفاع كردند و بعضی نیز خود را سوفسطایی (سوفیست) خواندند. یكی از جلوه‌های سطحی‌تر سوفیسم در اندیشه معاصر مخالفت نیندیشیده با فلسفه است. سوفسطایی می‌گفت فلسفه به كار نمی‌آید. اگر در این به كار نمی‌آید تنگ‌نظری نباشد سخن را می‌توان تصدیق كرد زیرا فلسفه هر چه باشد كالای مصرفی نیست. پس اگر مراد از بی‌سود بودن فلسفه این باشد كه آن را نمی‌توان مصرف كرد یا بی‌واسطه مشكلات زندگی عادی هر روزی با آن رفع نمی‌شود، راست می‌گویند.

فلسفه و زندگی روزمره فلسفه در زندگی عادی و هر روزی به كار نمی‌آید زیرا اصلا آمادگی و استعداد حل مسائل هر روزی را ندارد و نباید توقع داشت كه با فلسفه بتوان مثلا مشكل كم‌آبی را حل كرد. اما مشكل‌های دیگری هست كه بی‌مدد فلسفه حل نمی‌شود یا بهتر بگویم اگر فلسفه و به طوركلی تفكر نباشد مشكل‌ها در پی هم پدید می‌آیند و حل نشده باقی می‌مانند زیرا نظم زندگی عمومی و خرد همگانی اگر بنیاد نداشته باشد كم‌كم از هم می‌پاشد. این نظم باید از پشتوانه‌ای برخوردار باشد كه البته همواره در صحنه زندگی پیدا نیست. اگر تفكر (و در زمان ما فلسفه و هنر) نباشد، جهان انسانی چیزی جز آشوب نیست زیرا علم و تكنولوژی با همه اهمیتی كه دارند و اگر نباشند جهان كنونی هم بی‌وجه می‌شود به راه و تدبیر كاری ندارند و نمی‌گویند كه نظام جهان چگونه باید باشد و جای هر چیز كجاست. علم و سیاست هر دو به پشتوانه نیاز دارند. آنها كارگزارند نه بنیانگذار و سامان‌بخش. نظمی كه از قرن هجدهم در اروپا به وجود آمد و پس از مدتی نام تجدد گرفت، یك نظم عقلی بود كه نه فقط اساس و بنیاد آن در فلسفه گذاشته شد بلكه تدوین و تفصیلش را هم بعضی فیلسوفان به عهده گرفتند و مگر نه اینكه دكارت و كانت مقام علم جدید را در جهان خود نشان دادند و هابز و روسو و لاك و كانت و هگل و... سیاست دوران جدید را صورت‌بندی كردند. سوسیالیسم و دموكراسی لیبرال، پروردگان فلسفه‌اند كه گاهی مادر خود را گاز می‌گیرند. راستی اگر اصحاب دایره‌المعارف مقدمات فكری و اخلاقی انقلاب بزرگ فرانسه را فراهم نكرده بودند، انقلاب خود به خود روی می‌داد؟

 

فلسفه به چه كار می‌آید؟

با این تفاصیل چگونه بگوییم فلسفه به كار نمی‌آید؟ حكم فلسفه به كار نمی‌آید. اگر زندگی را صرف گذران هرروزی و رفع نیازهای طبیعی مادی بدانیم، نادرست نیست اما بی‌معنی است زیرا در آن فلسفه در زمره اشیای مصرفی قرار گرفته است و در واقع وقتی گفته می‌شود فلسفه به كار نمی‌آید مثل این است كه بگوییم هوا مسكن درد نیست پس وجودش زاید است. درست است كه فلسفه به كار معاش نمی‌آید اما سمت نظارت بر عقل معاش دارد و به این عقل می‌آموزد كه سود و زیان و صلاح چیست و چگونه باید آنها را تشخیص داد و جای چیزها كجاست و اگر چیزها در جای خود نباشند چه می‌شود و... ولی متاسفانه بر وفق فهم شایع و غالب در جهان ما دیگر مراتب وجود ندارد و همه‌چیز در عرض یكدیگر قرار دارند. مهم این است كه هرچه باید مصرف معلوم و معین داشته باشد. به عبارت دیگر وجود آدمی تا حد وجود مصرفی و مصرف‌كننده تنزل كرده است. راستی آیا در طبقه‌بندی موجودات همه‌چیز برای مصرف است و اگر چنین نیست آیا كالاهای مصرفی شریف‌ترینند و آنچه مصرف‌شدنی نباشد در مرتبه دنی و نازل قرار دارد؟ میل عقل مشترك به خصوص در زمان ما به قبول اصالت مصرف است و البته اگر عقل معاش استقلال و اصالت داشت، به دردخور بودن و قابل مصرف بودن همیشه و در همه جا ملاك مطلق حكم درباره اشیا می‌شد ولی عقل معاش عقل حاكم نیست بلكه فرمانبر است و اگر فرمان از جایی بگیرد، پریشان و پر آشوب و سرگردان می‌شود. این عقل در همه جا و همیشه به یك اندازه موثر و كارساز نیست و گاهی در بعضی جامعه‌ها بسیار علیل و ضعیف می‌شود. نشانه این ضعف و ناتوانی به ظهور پریشانی در كارها و پراكندگی خاطرها و حاصل نشدن مقصودها و افزونی دعوی‌ها و داعیه‌ها و ناتوانی و اهمال در درك و فهم و ادای ساده‌ترین مطالب و آسان‌ترین وظایف و ندیدن فسادها و خطرهای آشكار و در جست‌وجوی مقصر بودن برای انداختن بار گناه ناتوانی‌ها و كوتاهی‌ها به گردن اوست. این پریشانی و پراكندگی و بلاتكلیفی و جهل فرع راه یافتن خلل در نظم زندگی و پیوند اجتماعی و همزبانی و همراهی و همكاری میان مردمان است. چه می‌شود كه نظم زندگی خلل برمی‌دارد؟ بهتر است بپرسیم نظم زندگی از كجا می‌آید و چگونه قوام می‌یابد؟ قبل از پاسخ دادن باید وصفی كلی از عقل مشترك همگانی بیاوریم. عقل معاش (عقل مشترك) عقل مصلحت‌بین و پشتیبان آداب و عادات و علوم رسمی و ضامن رعایت آنهاست. آدمی همیشه زندگی‌اش به هر صورت كه باشد به این عقل نیاز دارد و شاید بتوان گفت كه این خرد به یك اعتبار عین سامان و نظم زندگی است ولی حسنش را كه دانستیم از عیبش نباید غافل شویم. عیب خرد معاش میل به عادت و انس با بوده‌ها و داشته‌ها و بیزاری از نو و نو شدن است. این میل و بیزاری با آینده‌بینی میانه ندارد زیرا می‌خواهد كه آنچه هست دوام یابد. به این جهت مصلحت آینده را می‌پوشاند و به غفلت پناه می‌برد. در ابتدای هر تحولی عقل مشترك اندكی بیدار است اما چون ماهیتش اقتضای تعلق به دوام وضع موجود دارد خیلی زود از فردا و دیروز غافل می‌شود و با این غفلت چه‌بسا به اشتباهات هولناكی دچار شود كه ضدیت و مخالفت با فلسفه در جنب آن هیچ است. غفلت‌های تاریخی تاریخ تجددمآبی ما تاریخ این غفلت‌هاست. در تاریخ یكصد ساله اخیر كشور ما غفلت‌هایی بوده است كه به علم و تخصص ربطی ندارد یعنی علم نسبت به آنها بی‌تفاوت بوده است. وقتی نخستین موسسات صنعتی در غرب شهر تهران دایر شد تا ده‌ها سال درنیافتیم كه در انتخاب مكان آنها به آینده هوای تهران و آلودگی آن توجه نكرده‌ایم. كشور پیش چشم‌مان خشك می‌شد و خشك شدنش را نمی‌دیدیم. نهضت سدسازی هم كه راه افتاد آن را پیشرفتی بزرگ انگاشتیم و تازه به فكر افتاده‌ایم كه آیا این كار تا چه اندازه درست بوده است. این موارد مشتی از خروار است و متاسفانه بدترین موارد نیست. مناسبت انتخاب آنها وابستگی‌شان به تخصص علمی است اما جغرافیدان و مهندس اگر كار خود را به درستی انجام دهند مسوول چگونگی بهره‌برداری از مهندسی و جغرافیا نیستند. مهندس سدساز، سد می‌سازد. اینكه سد باید ساخت یا نباید ساخت پاسخش را متصدیان اداره امور كشور باید بدهند. بی‌آبی و خشكی را اكنون در همه‌جا فریاد می‌كنند و همه می‌دانند كه باید قدر گوهر آب را بدانند و آن را كه شرط زندگی است هدر ندهند اما عقل مشترك هنوز از این معنی خبر ندارد و به آن توجه نمی‌كند. این عقل حتی گاهی مانع درك و فهم مصلحت نزدیك و مآل‌اندیشی و به ضد خرد مبدل می‌شود.

 

عقل معاش و خرد عملی

عقل مشترك وقتی از دیروز و فردا غافل می‌شود امكان و ضرورت را از هم تمییز نمی‌دهد و پیروزی را از شكست بازنمی‌شناسد و خطر فساد و تباهی و نابودی را به چیزی نمی‌گیرد. چرا چنین می‌شود؟ عقل معاش تا زمانی حافظ مصلحت و نظم و ثبات است كه از مدد خرد عملی كه وقت و زمان را می‌شناسد و از گذشته و آینده خبری دارد بهره ببرد زیرا عقل مشترك به قول مولوی «عقل استخراج و جز پذیرای فن و محتاج نیست» یعنی این عقل بهره‌ای از عقل كلی بنیانگذار است كه در هوای زندگی، جاری و منتشر می‌شود. پس آن را با هوش و دانشی كه به شخص اختصاص دارد، اشتباه نباید كرد. هوش امر كم و بیش بیولوژیك و شخصی است اما عقل هرچه باشد عقل زندگی عمومی است و این عقل باید از مدد پشتیبانی تفكر و عقل كلی برخوردار باشد و تا این بهره‌مندی هست می‌تواند سامان‌بخش و پاسدار آرامش و اعتدال باشد اما به تدریج كه متعصب و متحجر می‌شود و وابستگی خود را از یاد می‌برد (و مخصوصا وقتی كه با زبان پرخاش به پرورنده و پرستار خود یعنی به تفكر می‌تازد) از راه اعتدال دور می‌شود. در این وضع متفكر و شاعر یعنی كسی كه چشمی دوربین‌تر از دیگران دارد و خطر بسته شدن افق و تباهی را می‌بیند شاید از سر درد ناله ‌كند كه؛ «درون‌ها تیره شد باشد كه از غیب / چراغی بر كند خلوت‌گزینی» و با اذعان به سرگردانی راه بجوید؛ «در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌ای برون آی ای كوكب هدایت.»

 

تحولات سیاسی و علمی منوط به تحولات فكری

هرگز در تاریخ هیچ تحول سیاسی و علمی روی نداده است كه مسبوق به تحولی در تفكر نباشد. این وضع در تاریخ جدید چندان واضح است كه هركس مختصری از این تاریخ خبر داشته باشد آن را تصدیق می‌كند. در گذشته هم این اصل جاری بوده و وقتی انحطاط در زندگی یك قوم یا اقوامی كه تحت یك حكومت بوده‌اند روی می‌داده آن قوم یا نابود می‌شده یا بر اثر تجدید عهد با گذشته نشاطی دیگر می‌یافته و اگر بخت یاری می‌كرده و نسیم تفكر به جان و روحش می‌وزیده، دوران تازه‌ای را آغاز می‌كرده است. یونانیان دوران عظمت خود را با تفكری آغاز كردند كه اروپاییان آن را آغاز تاریخ خود و گاهی آغاز تاریخ به طوركلی می‌انگارند. مدینه‌های یونانی از تفكری مدد می‌گرفتند كه آورده هومر و هزیود و شاعران و حكیمانی چون ایسخولوس و هراكلیتس و پارمنیدس و فیثاغورث و... بود و این دوران درخشان تاریخی با ظهور سوفسطاییان و سقراط پایان یافت. این ظهور پایان یك عصر و آغاز عصر طولانی و پرماجرای دیگری بود كه تاریخ غربی خوانده شده است. یكی از عجایب تاریخ كه فهمش آسان نیست و حتی شاید با آنچه در این یادداشت گفته شده است ناسازگار بنماید این است كه وقتی سوفسطاییان و سوفوكل و اوری‌پیدس و توسیدید و سقراط ظهور كردند، طولی نكشید كه دفتر تاریخ مدینه‌های یونانی هم بسته شد و عجب اینكه وقتی مدینه آتن و مدینه‌های دیگر یونان رو به افول می‌رفتند مجال تفكر تازه‌ای گشوده شد كه باید جهانگیر شود. این تفكر تازه كه متضمن طرح تازه‌ای از انسان و نظم زندگی انسانی متفاوت با مدینه آتن و همه مدینه‌های یونانی آن زمان بود اقتضای تغییر كلی در سیاست و علم و شیوه زندگی می‌كرد و این تغییر نمی‌توانست به آسانی صورت گیرد و دیدیم كه تا دوره جدید تاریخ غربی اساس حكومت و سیاست تازه‌ای قرار نگرفت. در فلسفه یونانی مدینه‌ای طراحی شده بود كه صفت جهانی داشت و باید هماهنگ با نظام جهان و با عقل كلی اداره شود. این فلسفه وقتی از آتن به شرق مسیحی و اسلامی انتقال یافت گرچه مخصوصا بخش الهیاتش كم‌و‌بیش با استقبال مواجه شد طرح اخلاقی و سیاسی‌اش اگر نگوییم از مابعدالطبیعه پیوند برید، كمرنگ و بی‌اهمیت شد. چنان‌كه وقتی فلسفه یونانی در قرون وسطای اروپا تجدید حیات كرد سیاست افلاطونی در مدینه الهی سنت اگوستین مقام درخور پیدا نكرد.

در عالم اسلام هم طرح فلسفی سیاست در عمل سیاست و در سیاست‌نامه‌ها اثر نداشت یا اثرش بسیار اندك بود. درست بگویم در قرون وسطای اروپا و در دوره اسلامی كه سعی در جمع دین و فلسفه شده بود هنوز مجالی برای سیاست عقلی افلاطون و ارسطو و عقل سیاسی یونانی پدید نیامده بود. دو هزار سال باید بگذرد تا با عقل تازه‌ای در آمیزد و به صورت نظم جهانی در‌آید. در دوره جدید نظم عقلی پیشنهادی سقراط و افلاطون و ارسطو و بشر انگاری سوفسطاییان به هم رسیدند و نظم عقلی تازه‌ای پدید آمد و مهم اینكه انسان ضامن تحقق و اجرای این نظم و اداره آن شد. رنسانس صرف یك طغیان علیه قرون وسطی و رهایی از خرد غالب بر آن دوران نبود بلكه با آن و در آن جهان و انسانی جدید با خردی دیگر ظهور كرد. ما امروز این انسان و خرد او را انسان مطلق و خرد مطلق می‌دانیم و به این جهت نمی‌توانیم دریابیم كه علم و عقل جدید هم امری تاریخی است و فیلسوفان و شاعران و ادیبان آن را دریافته و پیش آورده‌اند. فلسفه جدید فهم جهان جدید و شؤون علمی تكنیكی و سیاسی و فرهنگی آن است.

ماهیت علم جدید را هم كه با علم جهان‌های قدیم تفاوت ذاتی دارد با فلسفه باید شناخت. دانشمند پژوهش می‌كند و مسائل علم خود را می‌شناسد اما ضرورت ندارد كه از شرایط پیدایش و بسط علم خود و نسبت علمش با فرهنگ و علوم دیگر و جایگاه هر علم و مقامش در نظام جامعه باخبر باشد و به دقت بداند راه علم به كجا می‌رسد. ولی اكنون علم اعتبار و عظمتی دارد كه طرح این قبیل مباحث به دشواری مورد اعتنا قرار می‌گیرد و چه بسا بگویند كه این حرف‌ها نشانه نشناختن قدر علم است.

 

فلسفه قوام‌بخش سیاست

ولی اینكه اكنون علم و فلسفه در همه جهان از زمین تاریخ جدید روییده و راه علم و قواعد روش و غایات آن در فلسفه معین شده است، یك امر تاریخی مسلّم است. فلسفه نه فقط ره‌آموز علم بلكه قوام‌بخش سیاست نیز بوده است چنانكه مفاهیم سیاست از ابتدا در فلسفه طرح شده و هنوز هم تعیین حدود و بیان تعاریف آنها به عهده فلسفه است. اینكه كسی بگوید فلسفه نمی‌خواهیم و باید خود را از شر این مزاحم خلاص كنیم حرفی است كه سابقه دارد. سقراط را نیز با این پندار و سودا كشته‌اند ولی این سودا سودای اهل نظر نیست و از عقل مشترك برمی‌آید و گاهی دانشمندان هم در دام آن می‌افتند.

 كانت در مقدمه كتاب «نقد خرد محض» این مثال را آورده است كه كبوتر اگر می‌دانست كه وجود هوا مانع پرواز است و او باید با بال زدن هوا را بشكافد و برای پرواز راه بگشاید، آرزو می‌كرد كه هوا نباشد تا به آسانی پرواز كند. او نمی‌داند كه پرواز در هوا و با وجود هوا ممكن است و اگر هوا نباشد پرواز هم نیست. كسانی كه عبارتی چند از اقوال فیلسوفان را شنیده و خوانده و چون از آن چیزی درنیافته به بیهودگی فلسفه حكم می‌كنند نمی‌دانند كه جهان نظام مراتبی دارد و در این نظام هیچ چیز بیهوده نیست و هر چه هست اگر نباشد یا از جایگاه خود خارج شود بی‌تعادلی و آشوب پدید می‌آید.

 

پیشرفت علم به معنای پیشرفت خرد نیست

دانشمندان مخصوصا در این زمان كه تكلیف بود و نبود جهان می‌تواند با علم معین شود باید تامل كنند كه علم‌شان و پژوهشی كه به آن مشغولند در كجا قرار دارد و چه می‌كند و به كجا می‌رود و اگر علم در جهانی معنی و اعتبار دارد كه در آن آدمی باید قدرت طبیعت را تا آنجا كه می‌تواند مهار كند و جهان خود را سامان دهد، آنها و علم‌شان تا چه حد در این ساماندهی دخالت دارند. در دوران قبل از تجدد، آدمی بر عهده نگرفته بود كه جهان را مسخر كند. هرچند كه در عالم قدیم و در جهان یونانی و اسلامی نیز صورت‌هایی از فلسفه و علوم ریاضی و طبیعی و پزشكی و نجوم و بیوشیمی وجود داشت. یك بار دیگر تكرار می‌شود كه فیلسوفان قدیم علم را مطابق با واقع و گزارش جهان موجود می‌دانستند و معتقد بودند كه چیزها آن چنان كه هستند باید باشند اما علم جدید دستور و قاعده تصرف در جهان برای تسخیر آن است این علم گرچه ریشه‌ای در علم قدیم دارد و از درس‌های دانشمندان دوره اسلامی و علم قرون وسطایی بهره برده است دنباله علم قرون وسطی نیست بلكه علم قدرت و قدرتی سازنده و ویران‌كننده است كه دامنه تسلطش مدام گسترش می‌یابد. اندیشه پیشرفت هم كه اصل اساسی تجدد است چیزی جز گسترش دامنه قدرت علم نیست. اگر می‌پنداریم كه علم از ابتدا ناقص بوده و حقیقت را نمی‌شناخته و به تدریج راه استكمال پیموده و اكنون حقیقت را بیشتر می‌شناسد (یا حقایق بیشتری را می‌شناسد) و باز هم پیشرفت خواهد كرد و جهل از میان خواهد رفت، پندارمان بی‌اساس و بیهوده نیست زیرا تردید نیست كه علم جدید بسط یافته و پیشرفت كرده است اما اولا حكمی كه در مورد این علم درست است بر همه علوم در همه زمان‌ها اطلاق نمی‌توان كرد. به عبارت دیگر اگر علم جدید پیشرفت می‌كند علم در دنیای قدیم هر روز روز نو نداشته و علم سابق را نسخ نمی‌كرده یا به كناری نمی‌نهاده است. ثانیا پیشرفت علم به معنای پیشرفت خرد آدمی نیست بلكه مظهر خرد تازه‌ای است كه آدمی در دوره جدید از آن برخوردار شده است. ثالثا علم جدید بیشتر در كار ساختن است و به كشف حقایق هستی كاری ندارد و بالاخره رابعا از این معنی غافل نباید شد كه در زمانه اوج علم، جهل و بی‌خردی در جهان بیش از همیشه غالب است و بیداد می‌كند. در چنین شرایطی به جای اینكه بگوییم هر چه غیر از علم رسمی است اعتبار ندارد و منتظر باشیم و نگذاریم كه برای‌مان صلح و عدل و دموكراسی و امن و آسایش بیاورد از ابرهای اوهام پایین بیاییم و اندكی بیشتر چشم بگشاییم و ببینیم جهان به كدام سمت‌و‌سو می‌رود.

بخش اول مقاله را اینجا بخوانید.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: