1395/9/28 ۰۸:۵۲
نیچه به عنوان آموزگار ابرانسان است و آمده است تا ابرمرد یا ابرانسان را بیاموزد. نیچه افکار خود را از زبان زرتشت بیان میکند. (در کتاب چنین گفت زرتشت) نیچه فیلسوف، شاعر و متفکر بزرگی است که از او بسیار میتوان آموخت. او طرح بسیاری بزرگی را میخواست انجام دهد که به نحوی تمام فرهنگ غرب و مسیحیت را به چالش می کشاند و به مبارزه می¬طلبید و در این طرح نیز با کامیابی و ناکامیهایی مواجه بود.
نیچه به عنوان آموزگار ابرانسان است و آمده است تا ابرمرد یا ابرانسان را بیاموزد. نیچه افکار خود را از زبان زرتشت بیان میکند. (در کتاب چنین گفت زرتشت) نیچه فیلسوف، شاعر و متفکر بزرگی است که از او بسیار میتوان آموخت. او طرح بسیاری بزرگی را میخواست انجام دهد که به نحوی تمام فرهنگ غرب و مسیحیت را به چالش می کشاند و به مبارزه می طلبید و در این طرح نیز با کامیابی و ناکامیهایی مواجه بود. نیچه نه گوی بزرگی است و در عین حال آری گو به زندگی. ما از او میتوانیم چیزهای بسیاری بیاموزیم؛ گرچه او کسی است که از نظر متألهین، سوءادب است و کسی است که از مرگ خدا به صراحت سخن گفته است؛ اما وضعیتاش در این خصوص دوگانه است که منظورش از خدا، هم خدای فلسفی میتواند باشد و هم خدای مسیحی. از یک طرف، از این حیث خوشحال است و از طرف دیگر متوجه خطرهایی است که فراروی انسانها است.
نیچه در قرن نوزدهم بحثی را مطرح میکند و می گوید در آینده خطرها و جنگهای بزرگی فرا روی انسان است و انسانها با مرگ خدا و مباح شدن همه چیز در یک مبارزه ی بزرگ قرار میگیرند و مجبور میشوند که با یکدیگر بر سر هویت و ماهیت انسان بجنگند؛ بنابراین هر کس که در جنگ پیروز شد، سخن او غالب و حاکم میشود.
نیچه کسی است که در سال 1900 از دنیا رفت و در سال 1899 جنونش ظاهر شد و حدود 10، 11 سال آخر عمرش را در یک شرایط دشوار روانی به سر برد. علی رغم اینکه علاقه داشت به جنگ برود، به خاطر بیماریهای جسمانی، از خدمت سربازی معاف شده بود و در واقع به نوعی، دو جنگ جهانی قرن بیستم را هم پیشبینی کرده بود. بنابراین فیلسوف شاعری است که از جهات مختلف باید به او توجه کرد.
از مرحوم هوشیار نقل شده که نیچه لا الا حق گفت و الا الله نگفت و در واقع گفتهاند که کل شیء هالک را گفت، ولی الا وجهه را نگفت.
به رغم تناقضها و تعارضهایی که در نیچه وجود دارد، یک آریهایی هم در کار است و یکی از آنها ابرمرد و دیگری بازگشت جاویدان است.
درباره نیچه بحث های زیادی شده است و هم مسیحیان و هم طرفداران تجدد با او به مخالفت برخاستند. خود او میگوید، وقت من هنوز فرا نرسیده است و برای فهم کلام من، یک تأویل و هرمنوتیکی لازم است که مستلزم یک تأمل و تفکر است و فکر مدرن، فاقد این تفکر و تأمل است و اغلب در فهم اقوال دیگران؛ مانند سربازان غارتگر عمل میکند؛ یعنی از هر کجا که دستشان میرسد، برمیدارند و به غارت میبرند. در واقع نیچه هشدار میدهد که او را مانند آن سربازان غارتگر فهم نکنیم.
وقتی که دانشجو بودم اولین مطلبی که راجع به نیچه خواندم از ویل دورانت بود. بعدها متوجه شدم که حرف نیچه در مورد تعبیر فکر و فلسفهاش بسیار درست بوده است و ویل دورانت در تاریخ فلسفهاش، نیچه را با سوفسطایی رسالههای افلاطون (کالکلیس) مقایسه کرده است. در حالی که به جهت شباهت ظاهری، یکی گرفتن اینها خطای بزرگی است.
از طرف دیگر، مسیحیان نیز با نیچه مخالفت کردند و کاپلستون کتابی نوشته است تحت عنوان «نیچه فیلسوف فرهنگ» که سال ها پیش به فارسی ترجمه شد و در آن کتاب، این کاتولیک انگلیسی سعی کرده است خیلی مؤدبانه به برخی اتهامات نیچه از جمله اینکه مسیحیت آثار مخربی در تاریخ داشته است و تمدن بزرگ یونان باستان را نابود کرده است و نیز از نفوذ فرهنگ برتر اسلامی به اروپا ممانعت کرده است، پاسخ دهد. کاپلستون در واقع کاتولیکی است که خیلی مؤدبانه پاسخ نیچه را میدهد.
همان طور که میدانید نیچه نسبت به مسیحیت حرفهای تند و زنندهای دارد. نیچه، اخلاق مسیحی را اخلاق بردگان میداند و در واقع مسیحیت را یک امر یهودی ـ یونانی میداند. حتی معتقد است پیش از تولد مسیح تحت تأثیر آرای افلاطون و رواقیان، دعاوی یهودیان بعدها توسط پلوس مسیحی به وجود آمد؛ ولی نسبت به خود مسیح احترام قائل است. از جمله نمونههایی که برای ابرمرد برمیشمرد، حضرت مسیح است. در نوشته های پراکنده اش در اواخر عمر خود گاهی دیونوسوس و گاهی هم مصلوب امضاء میکرده است و بعضی شارحان او گفته اند، آن آنتی کریستش، خود حضرت مسیح است؛ چون گفته است، مسیح واقعی یکی بود؛ آن کسی بود که بر دار شد (به صلیب کشیده شد) بعد دیگران آمدند و تعالیمی به نام او ساختهاند.
نیچه با فرشتهمآبی مسیحی سخت مخالف بود و این را نسبت به انسان و شأن انسان، وهم میخواند که انسان بخواهد به فرشته تشبه شود؛ چنان که مسیحیان معتقد هستند و این را زهر دروغین و ریایی میداند. او معتقد است که این آخرت پنداری محض مسیحی، خود سببساز نیستانگاری شده است و نیستانگاری هم، یعنی اعراض از زندگی و ارجمندی و ارزشهای آن.
ما در این روزگار گرفتار این نوع نیست انگاری هستیم. نیچه معتقد است که علت اصلی آن، همان مسیحیت است که نسبت به دنیا، کاملاً بیاعتنایی را تبلیغ میکرد و همان باعث شده است همهی توجهها به آخرت معطوف شود و وقتی آخرت و حرف مسیحیان خریدار پیدا نکرد، انسانها نسبت به زندگیشان در این دنیا نیز بیاعتنا میشوند در نتیجه زندگی، ارجمندی و ارزشهای خود را از دست میدهد.
از نظر نیچه، حاکمیت اخلاق، حاکمیت مردم کوچه است یا در تعابیر دیگرش «بسیارتر از بسیاران» یا «میانمایگان». در واقع حاکمیت فرد منتشر است. نیچه حرف از بازگشت جاویدان نیز میزند و بازگشت جاویدان را میتوان به نحوی علاقهی نیچه به خلود و جاودانگی دانست. همان چیزی که مسیحیت آخرتطلبیاش را بر اساس آن استوار کرده است. نیچه «پلوس» قدیس را مسوول انحراف از تعالیم مسیحی می داند، اما نمیشود گفت چون او معتقد است که سخنانی که مسیح میگفت نمیتواند به صورت تعالیم عمومی درآید؛ ولی «پلوس» که یک یهودی است در واقع این تغییر را در مسیحیت ایجاد کرده. لیبرالیسم، سوسیالیسم و ناسیونالیسم که ایدئولوژیهای زمان او و زمان ما هستند، به اعتقاد نیچه صورتی دیگر از همان اخلاق بردگان و حاکمیت انسانهای فرومایه و حاکمیت فرد منتشر است و در واقع از بین رفتن مردی و جوانمردی و انسانهای والایی که به خاطر ایدههای بزرگ از جان خود میگذرند و سبب این صورتها هم، مسیحیت است.
نیچه با مسیحیت مخالف است؛ ضمن اینکه مایههایی از مسیحیت در فکر او وجود دارد و میدانیم که از لحاظ خانوادگی، نیچه از خانوادهی یک روحانی پروتستان بوده است و دو سال نیز به دنبال الهیات مسیحی رفته است، اما آن را رها کرده و به یونان و فلسفه و زبانشناسی توجه کرده است. با این حال در فلسفه هم سعی میکند با متافیزیک مخالفت کند و با افلاطون که مؤسس فلسفه و متافیزیک است مخالفت میکند و عقاید خود را افلاطونی وارونه میکند.
نیچه هم فیلسوف است و هم شاعر و در واقع فیلسوف شاعر است. کلمات قصار او مشهور است و پر از معانی بالا و والا است. نیچه سخنانش مثل هر فیلسوف دیگری پارادوکس است که پارادوکس سه معنا دارد که یک معنای آن، خلاف آمد عادت است. اینکه رأی عموم و رأی مقبول و مسلمات را مقبول و مسلم نپنداریم، این خلاف آمد عادت است، سخنان نیچه به این معنا پارادوکسیکال است و سخت خلافآمد عادت است. معنای دوم پارادوکس آن چیزی است که به ظاهر باطل مینماید ولی حق است و میتواند باشد و همان معناست که کربن پارادوکس را با شَطَح معادل قرار داده است و شَطَح صوفیان را به پارادوکس ترجمه کرده اند. به عنوان مثال میگوید، من از خدا 2 سال کوچکترم. این سخن، سخن باطلی به نظر می رسد؛ برای اینکه خداوند فراتر از زمان و مکان است و مقصود این است که صوفیان در یک حالت صوف و ناخودآگاه، این کلمات را بر زبان میآورند و با اینکه ظاهرش، باطل و کفر نشان میدهد، اما در باطن درست است. چون مقصود این است که ما در مرحلهی ذات و صفات نیستیم، بلکه در مرتبهی فعل الهی هستیم. این هم یک پارادوکس است که به نحوی شطحیات است.
معنای سوم پارادوکس، قولی است که با خود متناقض است و آن متناقضنما میگویند که در واقع شبهات منطقی یا ناسازگار و تناقضگوییهای افراد است. مثل شبههی مشهور جذر عصم که هر سخن یا راست است یا دروغ. حال اگر کسی بگوید همهی آنچه که من میگویم دروغ است، سخن او راست است یا دروغ؟ اگر درست باشد، دروغ است و اگر دروغ باشد راست است! سخنان نیچه هم از این نوع تناقضها خالی نیست و این گونه تناقضگوییها و ناسازگاریها هم در سخنان نیچه دیده می شود؛ اما چنین نیست که ما بگوییم هر چه گفته، تناقض است و قابل اعتنا نیست. هر فیلسوفی به تهافت و تناقضگویی میافتد؛ تهفات همین معنا است، تهفات الفلاسفه ای که غزالی نوشت، اشاره به همین پارادوکسهای فلاسفه به معنای سوم کلمه است.
شاید جای سؤال باشد که چرا نیچه در چنین گفت زرتشت که شاهکار اوست، سخنان خود را از زبان یک حکیم ایرانی بیان کرده است؛ اما در اصل نیچه مطابق توضیحی که در «آنک انسان» دارد، زرتشت را برای این انتخاب کرده چون او اولین کسی است که سخن از خیر و شر گفته و نور و ظلمت را مطرح کرده و طرح اخلاقی در انداخته و به اعتقاد او، تنها کسی هم که می تواند این طرح را جمع کند، خود زرتشت است. در قرن نوزدهم که قرن شرقشناسان است، در مورد نیچه گفته شده که او قطعاً نوشتههای دوگوبینو و ترجمههایی از اشعار شاعران ایرانی را خوانده است و همچنین در مورد زرتشت هم اطلاعاتی داشته که کتاب خود را به نام او نامیده است. البته بعضی گفتهاند که علتش مخالفت با سامیان است و پیامبر آریایی را برگزیده است که در مقابل پیامبران سامی از جمله حضرت مسیح از پیامبر دیگری سخن گفته باشد؛ اما این طرز تلقی نژادپرستانه است و نیچه قطعاً با نژادپرستی موافق نبوده است. علاوه بر این، نیچه با اینکه با مسیحیت مخالف بود، به حضرت مسیح علاقه داشت.
یکی از مسائلی که نیچه مطرح کرده و بسیار هم اهمیت دارد، اراده معطوف به قدرت است. نیچه بر این مسأله تأکید فراوان کرده که همه چیز، ارادهی معطوف به قدرت است و عالم همه ارادهی معطوف به قدرت است و این مستلزم این است که انسان، یک مرحلهی ناخودآگاهی را فرض کند. در هر صورت، حتی فروید هم او را در این مسأله جلوتر از خود دانسته؛ گرچه فروید میگوید که از طریق نیچه به این اعتقاد نرسیده است، ولی در نیچه و شوپنهاور این مسأله، مسأله مهمی است و میشل فوکو در کتاب تمدن و جنون به این مسأله پرداخته که چگونه دورهی مدرن، چون اساس را بر آگاهی و خودآگاهی نهاده، با «ناخودآگاه» مخالفت کرده و با جنون نیز مخالفت کرده است و فوکو سعی میکند با یک ریاکاری، دیوانگان را که ضمیر ناخودآگاهشان بر آنها غلبه دارد، از شهر دور کند. در حالی که در اصل، تنبیه آنهاست برای جرمی که مرتکب نشدهاند؛ به جهت اینکه مدرنیته نمیتواند این مسأله را بفهمد، سعی میکند آنها را مجازات و تنبیه کند.
نیچه بر شعر و شکر شاعرانه نیز تأکید میکرده و همچنین بر تشبه و تهذیب دیونیسوس که ایزد سکر و سرمستی و شراب نزد یونانیان بوده است و افلاطون فساد تمدن یونانی و تمدن بشری را از اینجا میداند که دیونیسوس مغلوب آپولون، ایزد عقل و حسابگری و هندسه میشود.
نیچه به تجلیل، از سقراط به نام سقراط هنرمند یاد میکند، ولی با او مخالف است و گفته است: من چندان به سقراط نزدیکم که نمیتوانم با او مخالفت نکنم. شاید منظور از سقراط هنرمند، سقراط دیگری است و سقراطی که او با آن مخالفت میکند، همان افلاطون است. (شاید) افلاطون طرح دو عالم را درمی¬اندازد، همانطور که ایرانیان باستان و زرتشت قائل به دو عالم، عالم مینو و گیتی بودند و مینویان، نورانیان، روحانیون و فرشتگانند؛ گرچه دو مینو وجود دارد، مینوی خوب و مینوی بد و عالم گیتی نیز بر دو قسم است، نور و ظلمت. افلاطون این دو را عالم صیرورت فرض کرد و عالم ثابتی به نام عالم مُثُل قائل شد و اصالت را در عالم مثل، (عالم عقل و عالم وجود) در نظر گرفت. سخن نیچه این است که من برعکس افلاطون عمل میکنم و به جای اینکه به عالم مثل و عالم ثابتها، اولویت بدهم و این عالم را تبع بدانم، اصل را عالم صیرورت میدانم؛ نه اینکه عالم صیرورت را عالم سایهها، فردی و تبعی بدانم. عالم، عالم صیرورت است. ارادهی معطوف به قدرت هم، صیرورت است، اراده همواره ارادهی به چیزی است. بیتردید او از شوپنهاور استفاده کرده است، اما معتقد است در شوپنهاور هم همان سندیت وجود دارد؛ زیرا شوپنهاور میگوید عالم همچون تصور، تمثل و اراده است و تمثل، اشاره به عالم بیرونی دارد و اراده ی آن اصل درونی است؛ گرچه در همه اجزاء این اراده را جاری میداند.
در هر حال اراده، معطوف به قدرت است؛ اما این قدرت، قدرت سیاسی نیست و حرف نیچه این نیست که اگر کسی قدرتمند بود پس حق با اوست. قدرت، نیرو و تلاش است و در واقع مثل بچهای است که نیرویش را صرف میکند. این در واقع همان قدرت و ارادهی معطوف به قدرت نیچه است و به یک اعتبار همان صیرورت است. نیچه معتقد است که صیرورت ثابت است. این یک پارادوکس است ولی نه از نوع تناقضها. حرف نیچه این است که در اصل همه چیز در حال صیرورت، تغییر و سیلان و شدن است و صیرورت توقف ندارد. هراکتیتوس هم از صیرورت حرف زده است. در سنت ما، عرفا هم سخن از تجدد امثال و خلق جدید گفتند و ملاصدرا هم حرکت جوهری و جوهریه را مطرح کرده و این عالم (طبیعت) را ذرات در حال سیلان میداند.
نیچه از جهاتی نیز با کانت هم عقیده است؛ از جمله اینکه کانت علیت را مربوط به ذهن (سوبژکتیو) می دانست و عقیده داشت علیت برای اشیاء نیست، بلکه برای ذهن است. برای اینکه علیت به وجود بیاید، باید (ثبات ذات موضوع) را حل کند که اگر هر چیزی تغییر کند مشکلی به وجود میآید که همه چیز به همه چیز تبدیل میشود در واقع اصل الوهیت و علیت هر دو مشکل مییابد. نیچه معتقد است این صیرورت مربوط به ذهن ما به عنوان فاهمه مربوط میشود. اگر هر چیزی در حال شدن و صیرورت است، علت و معلول بیوجهه است؛ زیرا باید علت را از معلول جدا کرد. بنابراین حق قضیه صیرورت است. اما وقتی ما میخواهیم در خودآگاهیمان شناسایی پیدا کنیم، بحث ثبات مطرح می¬شود و اینجاست که میتوانیم ثابت را حمل بر صیرورت بکنیم و بگوییم که صیرورت ثابت است.
یکی از ناکامی های نیچه این است که از دوآلیتهای فرار و گرفتار سندیتی شده است. افلاطون دو عالم درست کرده است. تن و جان را جدا کرد و به روح اصالت داد. کانت همین کار را در عالم ذهن کرد و ظاهراً این مسأله با اینکه پارادوکس به معنای تناقض نیست و پارادوکس به معنای خلافآمد و شطح است، اما در واقع نشانه ناکامی و به نحوی تناقضگویی نیچه میتواند باشد. پرسپکتیویزمی که به نیچه نسبت میدهند، در واقع نتیجه ی این نظر نیچه است. چون در آنجا حتی احوال مابعدالطبیعی که نیچه برای آن ثبات بیان می کند، به نحوی انسان را دو تکه میکند که اگر ثبات را از آن سلب کنیم، میشود پرسپکتیویزم و افرادی مثل مانهایم نیز این نظریه را مطرح کردند و بر همین اساس پیش رفتند و گفتند همه چیز در حال شدن است در حالی که نیچه، نوعی ارزشگذاری جدید هست؛ در واقع همان الاگویی به نحوی هم در همین جا ظاهر میشود و نیچه توانسته است بنای 2500 ساله متافیزیک را که از افلاطون شروع میشود بلرزاند و آثار مخرب آن را در بسط و گسترش آن در دورهی مدرن در نیستانگاری کاملاً نشان دهد و این کار بسیار بزرگی است؛ گرچه خودش گرفتار آن شد. وقتی نیچه میگوید که وجود، ارادهی معطوف به قدرت است، به معنای این است که از متافیزیک نتوانسته است خلاصی پیدا کند.
باشگاه اندیشه
منبع: پرتال جامع علوم انسانی
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید