1393/4/10 ۱۳:۰۳
در فاصله سالهای 1354- 1353 دستکم سه موسسه آموزش عالی برای نخستینبار در شرق ایران آغاز به کار کردند: دانشگاه بلوچستان و دانشسرای عالی (شعبه زاهدان) در استان سیستان و بلوچستان و موسّسه آموزش عالی شوکتالملک در بیرجند واقع در جنوب خراسان. هنوز این بخش از شرق ایران به استان مستقلّ «خراسان جنوبی» تبدیل نشده بود.
اینجانب به عنوان رییس دانشسرای عالی در تابستان 1353 از سوی دانشسرای عالی تهران (که سال بعد با تغییراتی در ساختار آن، «دانشگاه تربیت معلم» نام گرفت و اکنون با عنوان «دانشگاه خوارزمی»، با دو پردیس، یکی در تهران و دیگری در حصارکِ کرج لِک و لِکی میکند)، مأمور خدمت در زاهدان شدم. با توجه به اینکه آموزش عالی در سیستان و بلوچستان در آن تاریخ بیسابقه بود، رفع هر نیازی از دهها نیاز دانشسرای عالی با مشکل روبهرو بود: از سادهترین نیازهای فیزیکی گرفته تا نیازهای علمی. معذلک، تامین نیروی آموزشی از همه پُردردسرتر بود. در آن روزگار، حتی بعضی لیسانسیهها حاضر نبودند به زاهدان بیایند، با اینکه چیزی در حدود صددرصد حقوقشان مزایایی نیز زیر عنوان «دور از مرکز» و «بدی آب و هوا» به آنها پرداخت میشد. از آنجا که نیروی علمی اعزامی از تهران و مشهد و شهرهای دانشگاهدار- که «استادان پروازی» خوانده میشدند – نیازهای روبه فزونی دانشسرای عالی زاهدان را برآورده نمیساخت، به مدیران ادارات دولتی و صاحبان مشاغل آزاد رو آوردم: از رییس کلّ دادگستری و مدیر رادیو- تلویزیون گرفته تا رییس اداره پست و تلگراف؛ و از همسران انگلیسی و آلمانی زبانِ مقاطعهکاران و مشاوران مستقر در زاهدان گرفته تا دکتر مسوول داروخانه شهر. ولی «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما؟» هر نیمسال که میگذشت بر احتیاج ما به استادانِ متعددتر و متنوعتر اضافه میشد.
به فکر افتادم که با موسسه نوبنیاد آموزش عالی در بیرجند تماس بگیرم و به آنها پیشنهاد نوعی مبادله استاد بدهم، گو اینکه موسسه بیرجند هم از نظر نیروی علمی وضع چندان بهتری از دانشسرای عالی زاهدان نداشت. ولی به هرحال، سابقه فرهنگ و فرهنگپروری و توجه به تعلیم و تربیت در بیرجند بسیار طولانیتر بود. چه در گذشتههای دور و چه در شصت هفتاد سال اخیر دهها دانشمند، عالم دین و شاعر و نویسنده از این شهر نیمه کویری برخاستهاند. باری شاید در اواسط یا اواخر 1354 بود که به بیرجند سفر کردم و برای نخستینبار با نخستین رییس موسسه آموزش عالی بیرجند دیدار کردم. این رییس کسی جز دکتر محمد حسن گنجی (1291- 28 تیر 1391) نبود: مردی سیه چرده، با قامتی بلند، سینهای ستبر و صدایی نسبتا بم. به نظر میرسید مشکلی با یکیدوصوت از اصوات فارسی داشت که بر تکلّمش تاثیر میگذاشت بدون آنکه سخنش را نامفهوم کند. اولینباری بود که این بیرجندی شریف را میدیدم. ماجرای دانشسرای عالی و شرح چهار سالی از عمر را که بر سرِ آن گذاشتم میگذارم و به دکتر گنجی میپردازم.
از تیرماه 1357 که زاهدان را ترک کردم و به محلّ اصلی کارم، دانشگاه تربیت معلّم، برگشتم دیگر از گنجی خبری نداشتم تا اینکه در اواخر دهه 60 یا اوایل دهه 70 باز بختِ دیدار با آن مرد بزرگ را پیدا کردم، در مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی. محلّ این مرکز در خیابان شهید آقایی (گلستان سابق)، نیاوران، واقع بود و هنوز به ساختمان امروزی آن در کاشانک منتقل نشده بود. گنجی بعضی از نخستین مقالات دائرهالمعارف بزرگ اسلامی را که در حوزه جغرافیا، بهویژه جغرافیای طبیعی بود نوشت. هرازگاهی همدیگر را میدیدیم و آشنایی ما بیشتر و بیشتر میشد. سابقه دوران زاهدان- بیرجند در خَلقِ علاقه بیشتر و عمیقتر میان ما تاثیری مضاعف داشت. گنجی که ارادت خالصانه مرا به خود میدید لطف و محبتش به من زیادتر میشد. هرچه زمان میگذشت بزرگمنشی، فروتنی، نجابت، مناعت طبع و غنای معنوی او بر من روشنتر میشد. گرچه انقلابینمایان و انقلابیون هیجانزدهای که پس از انقلابِ 57 بر دانشگاهها چنگ انداختند – و کردند آنچه نمیباید میکردند- خدمات علمی، فرهنگی و اداری گنجی را به هیچ گرفتند و بر وی جفای بسیار روا داشتند، لیکن هرگز لب به شکوه نگشود؛ لااقلّ من شکایتی از او نشنیدم. او به پایه و مایه علمی خود متّکی بود. از بیحرمتیهای دیگران نسبت به خود بیاعتنا میگذشت. چون پاک بود از کسی باک نداشت و راه خود را میرفت. ناتوانیهای اخلاقی و علمی موجب میشود که شخص از بیاعتنایی و بیاحترامی اطرافیان برآشوبد زیرا ضعفهای خود را در آینه چشم آنان مشاهده میکند و کمبودهایش را به یاد میآورد. دنیایی که گنجی برای خود ساخته بود برایش بسنده بود: دنیای بینیازی، وارستگی و سرشار از صداقت. من در مقامی نیستم که بتوانم درباره جایگاه علمی و تخصصهای او سخن بگویم. همین قدر میدانم که او در چند حوزه از علوم جغرافیا در زمره اولینها و از پایهگذاران در ایران بود و از این لحاظ ایران به او مدیون است. تحصیلات عالی او در انگلستان و آمریکا، تسلط به زبان انگلیسی، استفاده عملی از آموختههای نظری و عشقِ به عرضه دانستههای ارجمند خود به هموطنانش، شأن و منزلت ویژهای به وی میبخشید که جز بر خواص و آنان که با سنخ خدمات او آشنایی داشتند چندان معلوم نبود، مخصوصا که او از فضلفروشی و تبلیغ کالای خود پرهیز داشت؛ هرگاه هم که مجبور میشد از خود بگوید هرگز از ذکر فضائل و امتیازاتی که واقعا کسب کرده بود فراتر نمیرفت.
همین اجتناب از خودنمایی موجب شد که حتی در مرکز دائرهالمعارف قدر او چنانکه مستحقش بود شناخته نشود و از حرمتی که شایستهاش بود برخوردار نشود. شبی در مجلسی که در باشگاه ارامنه برپا بود، از دکترعلیاشرف صادقی خبری درباره استاد گنجی شنیدم که مرا تکان داد. خبر چیزی به این مضمون بود: «فلان روز که پیش آقای موسوی بجنوردی، رییس مرکز دائرهالمعارف، بودم، ایشان گفت که قصد دارد عذر یکیدونفر از جمله دکتر گنجی را بخواهد و من او را از این کار منع کردم». من هیچ گاه ندانستم که این فکر از خود رییس مرکز بود یا شیرِپاک خوردهای آن را به مشارُالیه القا کرده بود، چون آقای بجنوردی معمولا حرمت استادانی را که با مرکز دائرهالمعارف همکاری دارند پاس میدارد. البته، یک سالی پس از واقعه یاد شده که به مناسبتی موضوع را با آقایان بجنوردی و صادقی در میان گذاشتم، یکسره منکر آن شدند و گفتند چنین رویدادی را به یاد نمیآورند. اما من خوب به یاد میآوردم؛ نه تنها این، بلکه حتی تلخی خبری که دکتر صادقی به من داد هنوز از ذهنم زدوده نشده است. تردید ندارم که درویشصفتی گنجی و احتراز او از اینکه خود را بر دیگران تحمیل کند به کسانی اجازه داده بود که فکر کنند میشود آسان «عذر او را خواست». چند سال بعد (2000 م/1379) که دکتر گنجی در بیستونهمین کنگره اتحادیه بینالمللی جغرافیایی در کرهجنوبی به عنوان یکی از 15 جغرافیدان برجسته جهان شناخته شد و متعاقب آن در سالِ 2001 سازمان هواشناسی جهانی جایزه علمی خود را به گنجی اعطا کرد، یقینا آنان که زمانی او را دستکم گرفته بودند نظرشان نسبت به وی عوض شد. او پیش از آنکه به حلقه اصحاب دائرهالمعارف بزرگ اسلامی بپیوندد عضو هیات تحریریه دائرهالمعارف بریتانیکا و عضو مادامالعمر انجمن جغرافیایی انگلستان شده بود.
همولایتیهای گنجی که او را نیک میشناختند، به خلاف آنهایی که او را حتّی از حقوق دانشگاهیش محروم کردند، قدر و قیمت وی را میدانستند. او همیشه چشم و چراغ بیرجندیهای فرهیخته فرهنگدوست بود؛ تا پایان عمر به بیرجند رفتوآمد میکرد و مصدر خدماتی ارزنده به زادگاهش بود. در سال 1386، دانشگاه بیرجند همایشی به منظور نکوداشت علّامه سیدمحمّد فرزان (1283-23فروردین 1349) برگزار میکرد. یکیدوروز پیش از تاریخ این همایش قرار بر این شد که عدهای از ارادتمندان فرزان – بالاخص بیرجندیها و تنی چند از مقامات ارشد دانشگاه بیرجند و البته تنها دختر بازمانده از آن مرحوم - بر سر آرامگاه او در بقعه ابوالفتوح رازی، در چند قدمی حضرت عبدالعظیم و در کنار تربتِ نامدارانی چون میرزا ابوالقاسم فراهانی، میرزا حبیب قاآنی، محمد قزوینی و عباس اقبال آشتیانی گرد آیند و به فرزان، یکی از مفاخر بیرجند، ادای احترام کنند. گنجی از من نیز خواست که به ایشان بپیوندم. در مجلسی که مدیریت حضرت عبدالعظیم به همین مناسبت در آنجا منعقد کرده بود، سخنران اصلی در واقع گنجی بود که گویا قدیمترین شاگردِ زنده فرزان در آن تاریخ بود. او اطلاعات شنیدنی دست اولی از دوران خدمت استاد در بیرجند، سیستان، بوشهر، بندر عباس و جزایر خلیجفارس و انتقالش به تهران (1331 ش) به حاضران داد که شاید بیشتر آن اطلاعات را فقط او میدانست. یکی از خاطرات جالبی که نقل کرد اقدام وی در مواجهه دادنِ عباس اقبال با فرزان در منزل خودش بود. چندی پیشتر، فرزان از یکی از کتابهایی که اقبال نوشته یا تصحیح کرده بود انتقادهای زیادی کرده بود. در دیداری که میان آن دو بزرگوار در منزل گنجی دست داد، اقبال ایرادهای فرزان را با دیده منّت پذیرفت.
طی دو روز همایشِ بیرجند که در آن بیش از بیست مقاله درباره وجوه مختلف زندگی و کمالات فرزان قرائت شد حضور گنجی و نقش رهبری و ارشاد او همهجا بسیار پررنگ بود. در جلسهای که من مقالهای درباره «حوزه علاقه و روش فرزان» ارائه کردم، این افتخار را داشتم که گنجی رییس جلسه و معرف من بود. نوبت به سخنرانی او که رسید حاضران خاطرات شیرین و آموزندهای را که وی از علامه فرزان داشت با اشتیاق تمام شنیدند و لذّت بردند. دکتر آذرتاش آذرنوش نیز یکی از سخنرانان بود؛ او در زمانی که فرزان به دعوت سیدحسن تقیزاده برای تدریس در دانشگاه تهران به پایتخت دعوت شده بود، افتخار شاگردی وی را یافته بود.
در تابستان 1388 قرار بود همایش دیگری در بیرجند برگزار شود، لیکن به علتی که هیچگاه بر من معلوم نشد زمان همایش از این ماه به آن ماه و از این هفته به آن هفته به تعویق افتاد. بیبرنامگی و بیتجربگی برگزارکنندگان همایش چنان بود که اینجانب عطایش را به لقایش بخشیدم و از رفتن به بیرجند منصرف شدم؛ منتها در دل شوق دیدار بیرجند و یادآوری خاطرات سفرهای پیشینم به این شهرِ فرهیخته فرهنگپرور را داشتم؛ میخواستم به زادگاه نزاری، ابن حسام خوسفی، سیدمحمد فرزان، محمد حسن گنجی و... بروم و احساساتم را در قالب چند رباعی زیر به یاران بیرجندی تقدیم کنم:
جمعی ز حوالی سهند آمدهایم بعضی ز نشابور و زرند آمدهایم
القصّه ز راه دور و نزدیک همه اینجا به هوای بیرجند آمدهایم
***
اینجا بینی کمال انسانی را فرهیخته مردم خراسانی را
فضل و ادب و حکمتِ «فرزانی» را و آثارِ «نزاری قهستانی» را
ای «ابن حُسام» را پـــدید آورده «رضوانی»ها کنار خود کنار خود پرورده
با «گنجی» و «صهبا» و «شکوهی»هایت تاریخ درخشانِ خود آذین کرده
میبال به خود که باشدَت پاک گُهر برخورداری ز معنویتی جانپرور
دیروز ترا بود و ترا هست امروز سرمایه دیرپای فرهنگ و هنر
باری مقالهای که میرفت تا در تابستان 1388 در بیرجند عرضه شود، به حکم تقدیر، در تهران عنان کشید و سه سال بعد در نامه فرهنگستان (س 12، ش 2، تابستان 1390؛ ولی عملا و از نظر ترتیب زمانی در 1391) چاپ شد. دریغ که ویراستار مشکلپسند و موشکاف مجلّه رباعیات مرا شایسته نیافت و آنها را از پای مقاله حذف فرمود و ضمن «ویرایشِ» یادداشت من در آن پانویس، از دکتر محمدحسن گنجی حی و حاضر با صفتِ «شادروان» یاد کرد! پنداری استاد ویراستار به چشم غیببین در جام جهاننمای خود دیده بود که گنجی چند صباحی بیشتر زنده نخواهد ماند: در عین سلامت به زمین خواهد خورد، دچار ضربه مغزی خواهد شد و در تاریخ 28 تیرماه 1391 رخت سفر از سراچه عالم خواهد بست و در زادگاه خود بیرجند در دل خاک آرام خواهد گرفت. و این واپسین خاطره من از گنجی بود. به قول دوستی: «به نظرم سقِّ نامه فرهنگستان سیاه بود» که یک ماه نگذشته پیشگوییش به حقیقت پیوست! دست این جریده شریفه درد مکناد و یاد دکتر گنجی به خیر باد!
سوم تیرماه 1393
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید