1395/5/17 ۰۹:۳۵
«زبانشناسی شناختی» رویکردی است در مطالعه زبان که میکوشد رابطه میان زبان انسان، ذهن او و تجارب اجتماعی و فیزیکیاش را بشناسد. این رویکرد براساس تجربیات ما از جهان به مطالعه مقوله زبان میپردازد و از این طریق نحوه درک و شیوه مفهومسازی را بررسی میکند. از این نظر، مطالعه زبان، مطالعه الگوهای مفهومسازی است. با این پیشفرض که زبان الگوهای اندیشه و ویژگیهای ذهن انسان را منعکس میکند، با مطالعه زبان میتوان به ماهیت و ساختار افکار و ذهن انسان پی برد.
عصب- سیاست آمریکا
«زبانشناسی شناختی» رویکردی است در مطالعه زبان که میکوشد رابطه میان زبان انسان، ذهن او و تجارب اجتماعی و فیزیکیاش را بشناسد. این رویکرد براساس تجربیات ما از جهان به مطالعه مقوله زبان میپردازد و از این طریق نحوه درک و شیوه مفهومسازی را بررسی میکند. از این نظر، مطالعه زبان، مطالعه الگوهای مفهومسازی است. با این پیشفرض که زبان الگوهای اندیشه و ویژگیهای ذهن انسان را منعکس میکند، با مطالعه زبان میتوان به ماهیت و ساختار افکار و ذهن انسان پی برد. مطالعات مربوط به زبانشناسی شناختی از دهه ۱۹۷۰ میلادی آغاز شد و از دهه ۱۹۸۰ بهبعد بهتدریج گسترش یافت و اکنون یکی از مهمترین مکاتب زبانشناسی است. زبانشناسی شناختی ریشه در مباحث زبانی و علومشناختی نوظهور در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، بهویژه در بررسی مقولهبندی در ذهن انسان و روانشناسی گشتالتی چامسکی دارد. جورج لیکاف یکی از مبدعان این رویکرد، معتقد است نگرش به نظریه زبانشناسی باید از ریشه تغییر کند و بنیاد مطالعات زبانی براساس معنی و توجه به قوای شناختی انسان مطرح شود. ازاینرو، لیکاف را یکی از نخستین همراهان انقلاب زبانشناسی چامسکی میدانند که در کنار همفکران خود یکی از بنیانگذاران اصلی زبانشناسی شناختی است. لیکاف از ابتدای انقلاب زبانشناسی در سال ١٩٥٧ با تحولات زبانشناسی همراه بوده و همواره کوشیده در تحلیل جملههای زبان جایگاهی برای «معنا» فراهم کند. در نظر لیکاف «یکی از پدیدههای شگفتانگیز درباره زبانشناسی شناختی این است که ما را بهسوی یک فلسفه متعهد به تجربهمندی - واقعیتگرایی تجربهمند - هدایت میکند. این یک نظرگاه فلسفی متفاوت است که مسائل فلسفی را با پرداختن به موضوعات موجه فلسفی، برای بررسی ماهیت حقیقت، معنا، ادراک، ذهن، مفاهیم، خرد، علیت، رویدادها، زمان و حتی اخلاق موظف میکند. این نظرگاه چیزی نیست که به زبانشناسی «چسبانده» شده باشد، بلکه برخاسته از بنیادیترین شواهد تجربی بهدستآمده از آن است»؛ رویکردی که میتوان آن را محور اصلی بحثهای رضا نیلیپور در کتاب «زبانشناسی شناختی» دانست. این کتاب مجموعهای است از مقالات و گفتوگوهایی با لیکاف درباره دومین انقلاب معرفتشناختی در زبانشناسی. این کتاب شاید مدخل مناسبی باشد برای آشنایی با نظریه لیکاف و البته برای استفاده از آن در تحلیل وضع سیاسی موجود. آرای جورج لیکاف سالهاست در حوزه علوم شناختی و زبانشناسی مطرح است. بااینحال، او تحلیلهای مهمی هم از وضعیت کنونی سیاست آمریکا ارائه کرده است. اگرچه این تحلیلها محصول علوم شناختی و مطالعات مغز است، در نظرش بسیار ضروری است که چنین تحلیلهایی به گفتار عمومی سیاسی وارد و اضافه شوند. برای نمونه او میکوشد بفهمد چگونه مواضع سیاسی متنوع محافظهکاران و ترقیخواهان در عرصه سیاست آمریکا از درون با هم سازگار است. برای ترسیم عرصه ساختگی انتخابات نیز مثالهای دقیقی میزند: مثلا در ارتباط با محافظهکاران از ربط مخالفت با قانون سقط جنین با دفاع از حق حمل سلاح میپرسد؛ دفاع از حق حمل سلاح چه ارتباطی با گرمشدن زمین دارد؟ چه نسبتی بین کوچککردن دولت و توسعه و گسترش ارتش وجود دارد؟ چگونه میتوان هم حامی حیات و زندگی بود و هم حامی مجازات مرگ؟ میزان مخالفت هر یک از طرفین بر سر این موضوعات تا کجا واقعی و تا چهحد از درون یکی است؟ مجموعه پرسشهایی واقعی که نه یک رجل سیاسی بلکه یک عصبشناس و زبانشناس در افق انضمامی نظریهاش میپرسد. در نظر لیکاف چیزی بهعنوان میانه در سیاست آمریکایی وجود ندارد؛ اگرچه حضور نمادین برخی میانهروها را میپذیرد، منکر چیزی بهعنوان ایدئولوژی میانهرو است که همه میانهروها بر سر آن اتفاق نظر داشته باشند. به اعتقاد او، میانهروها کسانیاند که به اندازهای از هر دو دیدگاه محافظهکار و ترقیخواه بهرهمندند و غالبا فقط از یکی استفاده میکنند و از این جهت میانهروی همان دسته هم به حساب میآیند. لیکاف میپرسد اگر این دو جهانبینی متفاوت در تناقض با یکدیگرند پس چگونه است که هردویشان در اذهان و زمانی واحد جمع شدهاند؟ پاسخ: چون مدارهای عصبی در مغز به هردو این ذهنیتها شکل دادهاند. هردو این ذهنیتها را مداری ساده و پیشپاافتاده بههم ربط داده: مدار بازداری متقابل (mutual inhibition). به این اعتبار که وقتی مدارهای مربوط به دیدگاه «الف» روشن میشود، مدارهای دیدگاه «ب» خاموش میشوند و برعکس. وقتی یکی قدرت میگیرد، دیگری ضعیف میشود و برعکس. پرسش بعدی میتواند این باشد که چه چیزی آنها را روشن و خاموش میکند؟ پاسخ: زبان؛ زبانی که این مدارها را ضعیف یا قوی میکند، منطبق بر آن جهانبینی است و مدارهای مربوط به آن را روشن یا خاموش میکند. از داغترین مقالات چندسال اخیر لیکاف که درباره تحلیل وضعیت سیاسی آمریکاست میتوان به چند مقالهای اشاره کرد که بهتازگی درباره ظهور دونالد ترامپ در عرصه سیاست آمریکا نوشته. او در فهم پدیده ترامپ چشماندازی از نگاه تخصصی خودش عرضه میکند. لیکاف در مقاله آخر خود با عنوان «فهم ما از پدیده ترامپ» با اتکا به نظریهاش نشان میدهد که چگونه تحقق تفکر ناخودآگاه، متأثر از سازوکاری بنیادی و مشخص است. در نظر او که تمام اندیشهها و افکار انسان از مدارهای عصبی مغز بهره میبرند، هر ایده و آموزهای برساخته همین مدارهای عصبی است. اما انسان به این مدارها دسترسی آگاهانه ندارد. بههمیندلیل بیشتر افکار ما یعنی تقریبا ۹۸ درصد آن برآمده از ناخودآگاه است. او از همان مثال همیشگی استفاده میکند: حوزه خودآگاه و افکار خودآگاهانه، مثل نوک کوه یخی است که از آب بیرون زده است. به باور لیکاف، ترامپ از این سازوکار به صورت غریزی استفاده میکند تا مغزهای مردم را بهسوی آن چیزی بکشاند که خود میخواهد: اقتدار، پول، قدرت و شهرت مطلق. در نظر لیکاف هرچه دیدگاههای ترامپ در رسانهها بیشتر بحث و بررسی شود، مدارهای مربوط به این دیدگاه در اذهان محافظهکاران سرسخت و نیز ترقیخواهان میانهرو بیشتر فعال شده و قدرت مییابد. حتی فراتر از آن، لیکاف میگوید این حقیقت در نقد دیدگاههای ترامپ نیز صادق است. در نظر لیکاف مهم نیست که بعضی آمریکاییها منتقد ترامپ هستند یا از او حمایت میکنند، مهم این است که همه اکنون در حال کمک به ترامپ هستند.
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید