1395/5/12 ۰۹:۳۲
در آخرين برنامه پنجشنبههاي مؤسسه پرسش، بارانه عماديان، مفهوم شتابگرايي را به عنوان يكي از جديدترين اشكال نفي سرمايهداري توضيح داد و به ريشههاي نظري آن در ميان آثار متفكران مختلف از زمان ماركس تا امروز اشاره كرد. مراد فرهادپور هم از سويههاي رهاييبخش مد در آثار بنيامين گفت و هم از مد به عنوان يك ایدئولوژی ناب و القای امر کهنه به جای امر نو در فضای قدرت و رابطه توأمان عشق و نفرت نسبت به مد یاد کرد. آنچه در ادامه میآید متن كامل سمينار «فلسفه بعد از پستمدرنیسم» و سخنراني بارانه عماديان با عنوان «شتابگرایی: نقد سرمایهداری یا آخرین مد فلسفی جهان؟» و مراد فرهادپور با عنوان «مد و فلسفه» است.
گزارشی از نقد و بررسی جریان شتابگرایی در نشست «فلسفه بعد از پستمدرنیسم»
پیشینه فلسفی شتابگرایی شتابگرایی یکی از جدیدترین اشکال نفی سرمایهداری است. پیشفرض این تئوری این است که رهایی نیروی بالقوه کار باید از درون سرمایهداری متبلور شود، چون خودِ سرمایهداری این رهایی را ناممکن ساخته است. بنابراین راهحل هم باید در درون سرمایهداری جستوجو شود. به عبارت دیگر، رهایی تنها بهمیانجی شتاببخشیدن به توسعه سرمایهدارانه ممکن میشود. جالب این است که این رویکرد بسیار مشابه تلقی سنت کارگری ایتالیایی (اپرائیسم operaismo) از غلبه بر سرمایهداری است و دقیقا به همین دلیل است که شتابگرایان توجه زیادی به تونی نگری نشان دادهاند و خصوصا به کار فکری (cognitive). به اعتقاد آنها، سرمایهداری به نقش این نوع کار پی برده ولی به جای اینکه آن را پرورش دهد سرکوب کرده است. یعنی آن را تابع الگوریتم سلطه کرده، بههمیندلیل بهزعم نگری ما هنوز همچون مارکسیسم سنتی طبقهای انقلابی داریم که همان نقش پرولتاریا را بازی میکند. ولی در زمانه ما این طبقه دیگر پرولتاریا نیست بلکه طبقه کارگران فکری (cognitariat) است. نگری به شیوهای اسپینوزایی مدعی است که این طبقه قدرت بیشتری از طبقه کارگر در مارکسیسم کلاسیک دارد (صیانت از نفس یا conatus در تفکر اسپینوزا همان شتاب زندگی است)، پس مسئله اساسی برای این نوع تفکر، رهاکردن نیروهای مولد کار فکری است، نیروهایی که خفتهاند و باید بیدار شوند. خاستگاه دیگر نظریه شتابگرایی کتاب «سرمایهداری و شیزوفرنی» دلوز و گتاری است. در این کتاب، دلوز و گتاری میگویند که حملههای بیماری شیزوفرنی در واقع تلاشهاییاند شکستخورده برای فراتررفتن از مرزهای سرمایهداری. وعده مثبت سرمایهداری از دید دلوز این است که نیروهایی را آزاد میکند که مرزها را درهم میشکنند؛ هرچند سرمایهداری نهایتا مرزهای جدیدی وضع میکند که از نو این نیروها را در بند میکشند. این همان مضمون کلی قلمروزدایی و سپس قلمرویابی مجدد در اندیشه فلسفی دلوز و گتاری است. ولی این تفکر شتابگرا است زیرا راه رهایی را در شتاببخشیدن به فرایند مرزشکنی سرمایهداری جستوجو میکند. یعنی با تبعیت از سنت اسپینوزایی که چنانکه گفتیم در تفکر نگری نیز ریشههای عمیقی دارد، راه غلبه بر سرمایهداری را در شتاببخشیدن یا تسریع نیروهای درونماندگار خود سرمایهداری میسر میداند. متافیزیک تولید در تفکر دلوز همان متافیزیک تولید لیبیدویی است؛ یعنی تولیدی که از منطق میل پیروی میکند و همین منطق میل است که میتواند از مرزهای سرمایهداری تخطی کند. در سنت فرانسوی بحث در باب این مسئله به دلوز ختم نمیشود و با نقد متفکرانی نظیر لیوتار و بودریار ادامه پیدا میکند. لیوتار در نقد دلوز میگوید منطق میل در کتاب دلوز و گتاری هنوز رابطهای بیرونی با سرمایهداری دارد و آنچنانکه باید درونی نشده است. در کتاب «اقتصاد لیبیدویی»، لیوتار این تز را بسط میدهد که اقتصاد لیبیدویی با سرمایهداری درهم تنیدهاند. درحالیکه در تئوری دلوز شیزوفرنی بهمثابه شکلی از استحاله منطق میل تعریف میشود که موفق شده از منطق سرمایهداری بگریزد. از نظر لیوتار چنین راه گریزی وجود ندارد و او تا به آنجا پیش میرود که تئوری ازخودبیگانگی مارکسیستی را به چالش میکشد و ادعا میکند که کارگران از خود بیگانه نیستند بلکه برعکس نوعی لذت مازاد مازوخیستی از کار سخت و استثمار کسب میکنند. لیبیدوی سرمایهدارانه برای لیوتار اساسا یک لیبیدوی مازوخیستی است. همانطور که میتوان حدس زد، لیوتار با این نظریه بسیاری از مارکسیستها را علیه خود برمیانگیزد و بعدها از کتاب خودش بهعنوان «کتابی شیطانی» یاد میکند. سومین نمونه فرانسوی، بودریار است که در مهمترین کتابش، «مرگ و مبادله نمادین»، دلوز، گتاری و لیوتار را نقد میکند و میگوید هر سه این متفکران، حتی لیوتار، هنوز در نوعی نوستالژی نسبت به رهاییبخشبودن مفهوم میل و لیبیدو به سر میبرند و قادر به درک این نکته نیستند که در سرمایهداری تنها مرگ است که میتواند کدهای سرمایهداری را بشکند و از آن رمزگشایی کند. به گفته بودریار، مرگ نوعی چالش نمادین است که میتواند با بازگشت به منطق پیشاسرمایهداری «دادن و گرفتن هدیه بدون توجه به ارزش اقتصادی آن»، راه خروجی از منطق ارزش در سرمایهداری ارائه دهد. پس در بودریار با بازگشتی به امر منفی سروکار داریم. او مثل دلوز و لیوتار حیاتگرا نیست، بلکه برعکس، سقوط کاپیتالیسم را در فوران انرژی منفی و آنتروپیکی میبیند که قادر است سیستم را منفجر کند، نه در جوش و خروش سبکبالانه میل. و البته این انرژی آنتروپیک همان مرگ است. البته نمونههایی که ذکر شد در واقع اجداد فلسفی و بیواسطه نظریه شتابگراییاند. ولی باید این نکته را یادآور شد که بیشک هیچ نوشتهای به اندازه بخش موسوم به قطعهای درباب ماشین در «گروندریسه» مارکس الهامبخش نظریه شتابگرایی نبوده و به گفته شتابگرایان و منتقدانشان پیشینه واقعی این نظریه است. در حقیقت، برخلاف مارکسی که نظریه انقلاب دارد، در بخش ماشین «گروندریسه» ما با مارکسی روبهرو هستیم که گویی رهایی را بهواسطه ماشین و پیشرفت تکنولوژیک ممکن میداند. در این بخش مارکس تصریح میکند که با افزایش نیروی مولد کار یا همان استفاده هرچهبیشتر از ماشین (مکانیزهشدن کار) که منجر به افزایش بازدهی کار در زمان میشود، شرایط مادی رسیدن به جامعه سوسیالیستی فراهم میشود. این بخش بهترین و گویاترین نمونه برای نظریه تولیدگرای مارکس است که براساس آن نیروهای مولد در هر زمان اجتماعی باید به پیشرفتهترین و کاملترین شکل خود برسند تا امکان تغییر یا نابودی آن نظام فراهم شود؛ یعنی توسعه بیشتر، به شکل غایتگرایانهای پیششرط تغییر ساختاری در اجتماع تلقی میشود. به این ترتیب، سازماندهی سرمایهدارانه کار، الگو یا مصداق عقلانیت تاریخی محسوب میشود. پس شتاببخشیدن به این فرایند توسعه تکنولوژیکی، آن هم بهعنوان مهمترین پیششرط ظهور جامعهای رها از تضادهای خاص سرمایهداری، ریشه تفکر شتابگرایانه است. ولی در نقد این نوع خوانش شتابگرایانه از مارکس میتوان گفت مارکسی هم هست که میگوید: «کارگران جهان متحد شوید». مارکس عقیده نداشت که شرایط کار باید آنقدر سخت شود که تغییر اتوماتیکوار رخ دهد. او معتقد نبود که باید از آنچه «سویه بد تاریخ» مینامید مشتاقانه استقبال کرد و دیدی حیاتگرایانه نسبت به پول و ارزش نداشت. شتابگرایی، برعکس، از سرمایه یک بتواره یا فتیش میسازد. یعنی در دام همان چیزی میافتاد که مارکس فتیشیسم مینامد.
پیشینه ادبی شتابگرایی شتابگرایی پیشینهای ادبی هم در هیأت ادبیات علمی- تخیلی و نیز فوتوریسم ایتالیایی و روسی و همچنین پانکیسم دارد که در مقام سرچشمههای تاریخی فقط میتوان در اینجا اشارهای به آنها داشت. اما شتابگرایی بهمنزله پدیده اصلی مورد بحث امروز ما، نام یک دوره یا چهبسا یک مد فلسفی است که در دهه دوم قرن ۲۱ ظاهر میشود. شتابگرایی عمدتا در قالب مانیفست و کتابی ارائه شد که نمونههای مختلف این نظریه را گرد هم آورده است. حال میتوان کمی تکنیکیتر وارد بحث شد. اولین مسئلهای که باید ذکر کرد این است که آنچه در این نظریه شتاب مینامیم نباید با سرعت خلط بشود. شتاب سرعت نیست بلکه ملاک اندازهگیری تغییرات سرعت و تغییر جهت حرکت است. شتاب وقتی مطرح میشود که ناچاریم مدل ساده تغییر یکنواخت یک متغیر در یک مسیر ثابت را کنار بگذاریم و به تغییرات پیچیدهتری بپردازیم که مستلزم دگرگونیهای عمیقتری در سیستم یا وضعیت موردنظر است. به همین دلیل مفهوم شتاب در حالتی که اقتصاد سرمایهداری بهصورت عادی و بیتغییر کیفی عمل میکند مورد نیاز نیست، بلکه موقعی مطرح میشود که با واقعیت یا نیاز به تغییرات ساختاری و جدی مواجه میشویم؛ مثلا وقتی به جهتگیری نو در اقتصاد یا اصولا خلق یک نظام اقتصادی جدید نیاز داریم. بنابراین همانطور که در مانیفست Williams&Srnicek گفته میشود شتابگرایی نوعی فرایند اکتشاف و خلاقیت درون خود کاپیتالیسم است. در دنیای ما الگوریتمی که براساس آن روی ارزش سرمایه شرطبندی میشود از شتابی برخوردار است که مرزهای تفکر بشری را درمینوردد. واضح است که سرمایهداری میتواند حتی از بحران هم به نفع خودش استفاده کند. این مسئلهای است که در بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ هم دیدیم، زیرا با آنکه این بحران به هوشیاری بسیاری افراد و نهادها انجامید و جنبشهای اجتماعی زیادی از آن نشئت گرفتند، اما درنهایت دولتهای نولیبرال توانستند با تزریق پول به بانکها و کاهش بودجههای اجتماعی آن را دستکم موقتا مهار کنند و با ادامه همان رویهها و قواعد سابق به بهرهکشی از مردم و طبیعت ادامه دهند. بنابراین، چنین به نظر نمیرسد که موتور سرمایهداری بهراحتی با یک بحران اقتصادی فرو بپاشد. به عبارتی دیگر، سرمایه صرفا براساس منطق تعادل و توازن عمل نمیکند و قادر است حتی از هرجومرج اقتصادی و عدمتعادل هم به نفع خودش استفاده و شکست را به پیروزی بدل کند. با وجود این، اگر دقیقتر به سیستم سرمایهداری نگاه کنیم میبینیم نقطهای ارشمیدسی هم در این سیستم وجود دارد که انرژیهای سیستم را به طور سانتریفيوژی یا گریز از مرکز تنظیم میکند. شتابگرایان ناقد سرمایهداری برای روشنکردن این مسئله به پدیده چرخوفلک اشاره میکنند. وقتی چرخوفلک میچرخد بدنها در حاشیه صندلیها میخکوب میشوند و هرچند خود ماشین در حال حرکت است، بدنها کاملا ثابت هستند و ما با نوعی ثبات درعین حرکت مواجهیم. درواقع، شتاب از همین نقطه ساکن نشئت میگیرد. جاییکه به عوض ادامه مسیری دایرهای با مسیری برداری یا وکتوریال روبهرو میشویم که حرکت را در مسیر خطی مماس بر آن دایره ادامه میدهد، یعنی حرکت بهجای اینکه دایرهای باشد مماس بر دایره است. وجود این نقاط جاذبه گریز از مرکز درواقع نشان میدهند هنجارهای ثابتی برای حرکت سیستم وجود ندارند، بلکه این هنجارها یا قواعد میتوانند دستکاری شوند. میتوان کل سیستم را در جهت دیگری و با سرعت دلخواه خود به حرکت درآورد. همانطور که گفتیم شتاب سرعت نیست، بلکه مستلزم نوعی جابهجاشدن میان نقاط است، یا به بیان دیگر، جابهجاکردن مدارها یا مسیرهای آشنا و رایج و سپس دگرگون کردن آنها. با توجه به این توضیحات میتوان دید افقی که این نظریه برای فراتررفتن از سرمایهداری در نظر دارد این است که تولید اقتصادی میتواند به مسیر دیگری، غیر از آنچه تاکنون بوده، هدایت شود. نکته دیگری که میخواهم در این پسزمینه تأکید کنم این است که شتابگرایان به این مسئله اشاره میکنند که سیستم سیاسی، مثلا در کشورهای پارلمانی که براساس چهار، پنج سال دورههای انتخاباتی استوارند، چنان انسانمحور است و حول یک جهان انسانی میگردد که اصلا فراموش میکند ما واقعا با نوعی بحران محیطی/ اکولوژیکی مواجهیم و نمیتوان وانمود کرد جهانی بزرگتر از ما و دغدغههای ما وجود ندارد. بنابراین مفهوم زمان باید نوعی تناسب میان زمان پدیدارشناسانه انسانی و زمان فراانسانی یا زمان زمینشناسی (geological time) ایجاد کند، یعنی بکوشد از انقیاد زمان متناهی و فردگرایانه در بیاید. به عبارت دیگر، باید بتواند به ادراکی از زمان- مکان برسد که این کلیت انسان- محور (anthropocentric) را برهم بزند.
زمینه تاریخی شتابگرایی: دو نظریهپرداز اصلی نیک لند (Nick Land) متفکری انگلیسی است که ژانر نظریه-داستان (theory-fiction) را پایهگذاری کرده است. همانطور که از نامش برمیآید این فرم ملغمهای است از ادبیات داستانی و فلسفه. لند بیشتر به سویه علمی-تخیلی شتابگرایی تعلق دارد و تأثیراتی از سنت سایبرپانک (در ادبیات، کتاب نورومنسر Neuromancer ویلیام گیبسون احتمالا بهترین مثال هنر سایبرپانک Cyberpunk است) و در کل سایبرتئوری در آثار و عقایدش به چشم میخورد. در سال ١٩٩٥، لند در دانشگاه وریک انگلستان گروهی تشکیل داده که خودشان را ضدآکادمی و بیابانگرد (nomad) معرفی میکردند و قصدشان بنیانگذاشتن نوعی آوانگارد نو بود تا به گفته لند بتواند بر فضای مردابگون و ماشینی سالهای دهه نود غلبه کند. علاقه لند به دلوز در نسخه او از شتابگرایی منعکس میشود و به این دعوی میانجامد که باید با غرقشدن و غوطهورشدن در درونماندگاری به استقبال آینده رفت، آیندهای که پیشدرآمدش را در خود تجربه قرن ۲۱ میتوان دید؛ یعنی خود زندگی روزمره در سرمایهداری گواهی بر این درونماندگاری و قلمروزدایی و همین فرایندی است که باید شتاب بگیرد. در زندگی کنونی، نشانههایی از آینده نظیر هنر علمی-تخیلی، مواد روانگردان، بیوتکنولوژی، سایبرتئوری و... به چشم میخورد. این نشانهها را باید به منزله کدهایی از آینده خواند، ذرات معلقی که گویی گهگاه سوار بر جریانهای اقلیمی از آسمان آینده به سوی زمان حال میوزند. بهاینمنوال، لند نوعی متافیزیک «انقلاب ماشینی» را مفهومپردازی میکند که بناست با قلمروزدایی تام محقق شود، نوعی سرمایهداری تماما تحققیافته یا سرمایهداری مطلق که در آن دولت دست به خودکشی میزند و سرمایهداری نهایتا در منطق بازاری همهجاگیر و درونماندگار تحلیل میرود. پس جالب است که توجه کنیم در تفکر لند، بازار و سرمایهداری در تقابل با هم قرار میگیرند و رهایی از سرمایهداری به میانجی بازار صورت میگیرد. بر پایه این نظریه سرمایهداری بهطور تاریخی نوعی انحصار ضد بازار ایجاد کرده که سبب خدشهدارشدن مبادله شده است. ازسویدیگر، بازار تجلیگاه نیروهای سایبرنتیک است، نیروهایی که بهواسطه ماهیت استثنائی و سوداگرایانهشان میتوانند بر رکود سرمایهداری فائق آیند. پس بهزعم لند با شتاببخشیدن به بازار تام میتوان در مسیری قرار گرفت غیر از آن مسیری که سرمایهداری طی کرده است. بهترین نمونه این شتاببخشیدن آزادیبخش بهزعم لند چین و سرمایهداری افسارگسیخته پساکمونیستیاش است؛ چراکه به روایت لند در چین پس از مائو با سنتزی روبهرو هستیم میان شتابگرایی استالینستی (یعنی صنعتیشدن شتابگرایانه به سبک استالین)، برنامه «جهش به پیش» مائو و شتابگرایی سرمایهداری. از اینرو، لند که آدم عملگرایی بود در سالهای آخر قرن بیستم از شغلش در آکادمی دست کشید و به چین رفت تا در آنجا زندگی کند و شخصا شاهد این صحنه باشد. حال این ماجرا به کجا کشید معلوم نیست، ولی مسلم است که دولت چین تا به امروز حی و حاضر است و به نظر نمیرسد قصد داشته باشد سر خود را ببرد. متفکر دیگری که جای طرح دارد ری برسیه (Ray Brassier) است. روش این معرفی کمی متفاوت از نیک لند است، چون مایلم این معرفی به میانجی مقالهای از او با عنوان «تفکر پرومتهای و منتقدانش» صورت گیرد. این مقاله نهتنها سرچشمههای نظریه شتابگرایی را بهخوبی روشن میکند بلکه به نوعی بهترین توجیه فلسفی نظریه شتابگرایی را هم ارائه میدهد. تفکر پرومتهای به یکی از خدایان یونان باستان، پرومته، اشاره دارد که با دزدیدن آتش از خدایان به تمدن انسانی شتاب بخشید. برسیه با ایده «آینده» شروع میکند، با این پرسش که جهتگیری به سوی آینده چه معنایی میتواند داشته باشد؟ آیا آینده اساسا ارزش این را دارد که روی آن سرمایهگذاری کنیم یا حساب باز کنیم؟ کنارگذاشتن آینده یعنی کنارگذاشتن پروژه روشنگری و برسیه یادآوری میکند که بیشک کم نیستند فیلسوفانی که این پروژه را زیر سؤال بردهاند یا حتی سرسختی به خرج دادهاند تا دیگران را با نقصانهای روشنگری آشنا کنند. برسیه انگشت ملامت را به سوی چپگرایانی نشانه میرود که بهزعم او خودشان را قانع کردهاند به تلاش در جهت بهوجودآوردن تغییرات کوچک و محلی با عنوان عدالت مدنی و بهعبارتی به آبباریکهای دل بستهاند. برسیه تصریح میکند که هرسکردن و محدودکردن خواستههای سیاسی و اجتماعی مهمترین پیامد شکست کمونیسم قرن بیستمی بهمنزله پروژهای بود که آن را پروژه پرومتهای مینامد، پروژهای جهانی که شکست آن منتهی شد به محلیشدن مبارزات و تقلیلیافتن آمال و خواستهها و محکومکردن هرگونه تلاشی برای بازسازی جهان با فروکاستن این تلاش به فانتزیای توتالیتر یا رؤیایی تمامیتخواه. برسیه پیششرطهای نقدهای فلسفی از پروژه پرومتهای را بررسی میکند. سیاق پرومتهای بر این اصل پافشاری میکند که هیچ دلیلی ندارد برای آنچه میتوان انجام داد حدومرز ازپیشتعیینشدهای قایل شد و همچنین راهها و شیوههایی هم که برای کنش وجود دارند هیچ حدومرزی ندارند. بهاینترتیب، برسیه سعی میکند شمایی کلی از یک پروژه پرومتهای به دست دهد، کنشی که به زعم او خواهناخواه برخی مشکلات تفکر در باب روشنگری را آشکار میکند. برسیه به این گرایش غالب در فلسفه اشاره میکند که همواره باید تعادلی هرچند شکننده میان امر ساختهشده و امر دادهشده وجود داشته باشد؛ یا میان آنچه توسط انسان ساخته میشود و آنچه اساسا سازنده این سازندگی است (حال چه خدا باشد، چه طبیعت). این مسئله برای اشکالی از تفکر که گرایش پرومتهای را نقد میکنند بسیار محوری است؛ یعنی منتقدان گرایش پرومتهای نظیر کانت بر این باورند که گرایش پرومتهای باعث برهمخوردن تعادل میان امر دادهشده و ساختهشده میشود. مثلا در تفکر کانت، انسان فاقد قوه شهود عقلی (intellectual intuition) است و به همین دلیل نمیتواند جهان را آنگونه بشناسد که خالق جهان میشناسد؛ همان تفاوت میان فنومن و نومن. هایدگر کانت را رادیکالیزه میکند: او امر متناهی (finite) را هستیشناختی میکند و از آن امری متعالی (transcendent) میسازد در نتیجه هر تفکری که انسانها را واجد توانایی از نوساختن خودشان یا شکلبخشیدن به خودشان بداند در اندیشه هایدگری متافیزیکی شناخته میشود؛ یعنی به عنوان آنچه تعالی دازاین را خدشهدار میکند، رد میشود. به مارکس و سارتر نیز همین اتهام وارد میشود درحالیکه گرایش پرومتهای به گفته برسیه امر داده شده را میسازد و پلی میزند بر شکاف هستیشناسانه میان امر دادهشده و امر ساختهشده. به این واسطه، تفکر پرومتهای در برابر هستیشناسانهکردن امر متناهی مقاومت میکند. پرسشی که عقلگرایی پرومتهای طرح میکند این است که به چه دلیل باید پذیرش تولد، رنج و مرگ معقول و منطقی محسوب شود؟ و چطور میتوان رنج اجتنابناپذیر و رنج اجتنابپذیر را از یکدیگر متمایز کرد؟ اگر به بحثمان بر سر تعادل میان امر دادهشده و امر ساختهشده بازگردیم، فلاسفه مدافع این تعادل هیچگاه نمیتوانند دلیلی عقلانی ارائه دهند که چرا برهمخوردن این تعادل مخرب است. از نظر برسیه، پافشاری بر چنین تعادلی ریشه در تئولوژی دارد، یعنی پافشاری بر این امر که جهان از پیش به اینگونه که هست، ساخته شده است. درحالیکه برسیه مدعی است که چنین نیست؛ دنیا هست، هست به شکلی خلقنشده و بیهیچ غایتی. ولی دقیقا همین دریافت است که میتواند به ما کمک کند زیر بار جهان آنچنان که هست نرویم و سعی کنیم در ساختن جهانی دیگر شرکت کنیم و اینکه عدم تعادلی که ما در جهان با کنشمان ایجاد میکنیم غیرعقلانیتر از عدم تعادلی نیست که همواره در جهان وجود داشته و دارد. پس تفکر پرومتهای بر این اصل استوار است که به عوض تداومبخشیدن به تعادل تئولوژیک میان امر دادهشده و امر ساختهشده، یا میان درونماندگاری و تعالی، نبرد عقل این است که بتواند لایههای مختلف یا درجات مختلف درونماندگاری را بشناسد. تنها از این راه تفکر پرومتهای میتواند بر تضاد میان عقل و تخیل غلبه کند، طوریکه عقل با تخیل تغذیه شود و نیز مرزهای تخیل را از نو رسم کند. به باور برسیه، تفکر مارکس و بدیو مصادیق این پروژه پرومتهای هستند.
نقاط ضعف تفکر شتابگرایانه یکی از بزرگترین ضعفهای این نظریه فقدان تأمل و مفهومپردازی بر مقوله دولت است. چون تاریخ یکی، دو دهه اخیر ثابت کرده که رؤیای فراتررفتن از ساختار ملت-دولت تحقق نیافته است. این موضوع تنها محدود به «جهان سوم» نیست که حضور دولت در زیروبم زندگی حس میشود، بلکه در کشورهای پیشرفته نیز - خصوصا در نتیجه پارادایم امنیتی و جنگ علیه تروریسم که در آنها حکمفرما بوده و همچنین به خاطر زوال دولت رفاه عامه با رشد سیاستهای نولیبرال- دولت از جهاتی قدرت یافته و مقوله دولت نمیتواند به سرمایه فروکاسته شود. پس فراتررفتن از سرمایهداری بدون تئوریزهکردن نهاد دولت نمیتواند صورت بگیرد. درواقع وقتی شتابگرایان چپها را ملامت میکنند که بهجای نقزدن باید به فرایند سرمایهداری شتاب میبخشیدند، بد نیست به نقش دولت در سرکوب نگاهی بیندازند. مسئله دیگری که میتوان مطرح کرد نقد مفهوم کار غیرمادی در تئوری نگری است؛ انتقادی که به شتابگرایان نیز وارد است و به خوشبینی آنها نسبت به کاهشیافتن کار مادی برمیگردد. همانطور که سیلویا فدریچی و دیگران مطرح کردهاند، واقعیت تاریخی خلاف جهت این تئوری حرکت کرده و بههیچوجه با چنین کاهشی در کار مادی روبهرو نشدهایم. از بازگشت بردهداری در قلب اروپا و آمریکا گرفته تا استثماری که حتی در پس ساختن کامپیوتر و تلفن هوشمند، یعنی در صنعت foxconn نهفته است (استخراج کبالت و تیتانیوم از معادن یادآور اشکال کلاسیک استثمار کارگران است). انتقادی مشابه به ستایش شتابگرایان از ماشینیشدن وارد است. فدریچی بهدرستی به این مسئله اشاره میکند که ایده رهایی از کار با کمکگیری از ماشین کاملا به کار تولید مثل بیاعتناست، از پرورش کودکان گرفته تا نگهداری از پیران، با اشکالی از کار عمدتا زنانه مواجه میشویم که نمیتوانند به ماشین حواله داده شوند. در واقع نارسایی دیگر این تئوری برمیگردد به مسئله سوژه رهاییبخش. اگر از بحثهای فلسفی برسیه بگذریم و به مانیفست و نوشتههای پراگماتیک شتابگرایان برگردیم، باید اذعان داشت که نوعی گنگی درباره مسئله فاعلیت انقلابی در میان است. اگر شتاببخشیدن به نیروهای مولد طي یک انقلاب ماشینی به فراتررفتن از سرمایهداری منجر میشود، چطور میتوان به این ماشینها اعتماد کرد؟ چگونه بشر میتواند اطمینان داشته باشد که آرمانشهر (یوتوپیای) ماشینی مبدل به نوعی ویرانشهر (دیستوپیا) نشود که در آن ماشینها واقعا زمام امور را در دست بگیرند، آن هم در جهتی مخالف با خواستهای بشر؟ و مگر ایده پرومتهای مارکس رهایی کارگران یا بشر به دست خود نبود؟ و در نهایت اینکه این تفسیر برسیه از پروژه پرومتهای مارکس کاملا سویه ماتریالیستی آن را نادیده میگیرد زیرا مهمترین اصل ماتریالیسم انقلابی مارکس این بود که انسانها خودشان زندگی و جهان خویش را میسازند اما نه به دلخواه خویش بلکه در شرایطی «دادهشده» به نام تاریخ. در پایان تنها با اشاره به نکتهای بحث خود را به پایان میبرم و تأمل در این باب را به عهده مخاطبان میگذارم. بنجامین نویز در کتاب «سرعتهای بدخیم: شتابگرایی و سرمایهداری» با یادآوری تمثیل والتر بنیامین از ترمز اضطراری قطار به عنوان نمود مبارزه طبقاتی بهعوض لوکوموتیو قطار، ما را با این پرسش مواجه میکند که آیا نماد حرکت انقلابی درواقع ایجاد توقف و گسست است یا شتاببخشیدن به قطار؟
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید