1395/5/12 ۰۹:۰۱
دوستی دارم بسیار نوجوی و نوگرا، و پیوسته در تكاپوی خبر گرفتن از تازهترین مطبوعاتِ ناشران و نویسندگانِ مَصبوغ به صِبغه تَجَدُّد. هربار كه او را میبینم، با شوق و حرارت، از تازهترین كتابهایی كه فُلان و بَهمان روشنفكر پَسَند كردهاند و سخنرانیی كه زید و عَمرو در قَلَمرو نواندیشی دینی إیراد فرمودهاند و یادداشتی كه فُلانی در نقدِ بَهمانی در فضای مجازی انتشار داده است و مصاحبهای كه مجلّه نمیدانم چه با آقای نمیدانم كه انجام داده و نویدِ انتشارِ شاهكارِ تازه آقای دیگری كه در مجلهای دیگر داده شده است، سخن میگوید، و از منِ ـ به قولِ سعدی ـ «فرسوده روزگار» هم جویا میشود كه آیا این را دیدهام و آن را خواندهام و نَظَرم درباره آن یكی چیست و ...
در سالهای أًخیر كه چند مجلّه اندیشگی و اجتماعی و فرهنگی با اهتمامی زائدالوصف به نشرِ مقالات و یادداشتهایی از ایرانیانِ خارج از كشور میپردازند و پیوسته با ایشان به گفتوگو مینشینند و روی جلد و كناره مجلّهشان را به تصاویر دانشآموختگانِ كوچیده و كوچیدگانِ دانشآموخته میآرایند و در سالگردِ وفاتِ هر یك از آن سَفَركردگان هم در انتشارِ عكس و خاطره و سائرِ تفصیلات هیچ كوتاهی نمیكنند، دوستِ من هَیجانْ زدهتر شده است؛ در تحصیل و تقدیسِ آثارِ كوچیدگان بیتابانه میكوشد و خَیال میكند در هر موضوعِ خُرد و كلانِ مربوط به ایران، تنها كوچیدگانِ بِلادِ آمریكا و اروپا و اقیانوسیه شایستگی اظهارنظر دارند و «حرفِ حساب» را باید از دَهانِ فُلان ایرانی مدّرِس یا محصِّل در بهمان دانشگاهِ بلندآوازه یا حتّی كالجِ گمنامِ غربی شنود. چگونگی های فرهنگی و علمی حاكم بر نظامِ آموزشی و پژوهشی ما نیز البتّه روز به روز باورِ دوستِ مرا مُحْكَمْتر میكُنَد و روی دِلش را بیش از پیش به آن سوی مرز میگرایانَد. این روزها دوستِ من با همان حرارتِ معهود میگفت كه حتّی فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی را نیز باید در دانشگاهِ فُلان و كالجِ بَهمان شناخت! در اینجا كه فردوسیشناسی و سعدیشناسی و ... در كار نیست! ببینید محقِّقانِ ایرانی ساكنِ اروپا و آمریكایند كه چهره حقیقی بزرگانِ فرهنگِ ما را با روشِ علمی شناختهاند! مشكلِ ما، مشكلِ رَوِش است؛ ...
سخنانِ او در این باره بسیار به درازا كشید و من با آن كه رنجه كردنِ خاطرش را خوش ندارم، با او به مخالفت برخاستم.
***
به او گفتم: قضیه به این شوریها هم كه تو میگویی نیست!
گفت: چرا نیست؟! همین سعدیی «أَفصح المُتَكَلِّمین»تان را ببین! بهترین كتاب را درباره سعدی، محمّدعلی همایونی كاتوزیان نوشته كه استادِ آكسفورد است! خودت كه بهتر میدانی؟
گفتم: اگر منظورت آن كتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی1 است كه چند سال پیش چاپ شده و بعضِ أَجِلّه هم در مطبوعات بر آن تقریظ نوشتند...، باز هم میگویم، قضیه به این شوریها كه تو میگویی نیست!
گفت: قبول نداری علمیترین كاری است كه تا به حال درباره سعدی شده؟... البّته كارِ ضیاءِ موحِّد هم بسیار ارزنده است!
گفتم: هم كتاب دكتر ضیاءِ موحِّد را خواندهام و هم كتابِ دكتر كاتوزیان را. هر دو كتابهای سودمند و آموزندهای است. كسی كه بخواهد درباره سعدی كارِ جدّی كند، از خواندنِ این كتابها بینیاز نیست؛ ولی...
گفت: ولی چی؟
گفتم: درباره اینگونه كتابها گاه سخنانی گفته و نوشته میشود كه تا واقعِ حالِ آنها فاصله بسیار دارد. نمونهاش همین كتابِ دكتر كاتوزیان كه یادم هست در مدحِ آن حرفهای عجیبی خواندم؛ وقتی خودِ كتاب را بدقَّت مطالعه كردم، از گُشادهدستی ستایشگران در شگفت شدم.
گفت: چرا؟!
گفتم: بگذار دو كتابِ دكتر كاتوزیان را در بابِ سعدی كه در حاشیه هر كدام چیزهایی را علامت زده و یادداشتهایی نوشتهام بیاورم و بعضِ آن موارد را كه توجّهم را به خود جلب كرده است با خودت بخوانم، تا خودت داوری كنی!
كتابها را آوردم، خوشبختانه در دسترس بود و میان انبوهِ أوراق و مطبوعاتِ پیرامونم گم نشده بود؛ یكی، سعدی: شاعرِ عشق و زندگی و دیگری، گُلچینِ سعدی.
گفتم: میدانی كه این هر دو كتاب «مكمِّلِ» یكدیگرند؛ یا لاأَقَل این گونه قَلَمداد شدهاند.
دو كتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی و گُلچینِ سعدی، به تعبیری كه از خودِ آقای كاتوزیان وام میكنم، «... حاصلِ بیش از پنجاه سال آشنایی و ملازمتِِ مداوم با آثارِ سعدی است»2 و هر دو كتاب در «كالج سنت آنتونی و دانشكده شرقشناسی دانشگاهِ آكسفورد» پدید آمده است3 ـ كه لابُد جای مهمّی است ـ ؛ ولی خودِ كتابها در تَرازِ تَوَقُّعی كه از «پنجاه سال آشنایی و ملازمتِ مداوم» انتظار میداریم، نیست.
شاید كسانی كه در ثَناخوانی بر كتابِ سعدی: شاعر عشق و زندگی گُشادهدَستی كردهاند، از عنوانِ «آكسفورد»، یا از مفهومِ «پنجاه سال آشنایی و ملازمتِ مداوم»، یا عناوین و مفاهیمی از این قبیل، زیاده متأثّر شده باشند.
دوستم گفت: جدّی تو میگویی كتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی كتابِ مهمّی نیست؟!
گفتم: مهمّ و غیرِمهمّش را نمیدانم، مُفید است؛ ولی نه تا آن اندازه كه گفتهاند و تو هم باور كردهای!
نمیخواهم خاطرِ تو را رنجه بدارَم أَمّا بیتَعارُف باید بگویم استادِ آكسفورد در فهمِ پارهای از سادهترین و روانترین و معروفترین شعرهای سعدی گرفتاریهای غریب دارد.
نمونهاش غزلِ «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران...».
ببین بیتِ بسیار معروفی را كه همه در یاد داریم، دكتر كاتوزیان چگونه معنی میكند:
با ساربان بگوئید أَحوالِ آبِ چشمم
تا بر شتر نَبَنْدَد مَحمِل به روزِ باران
مینویسد:
«به ساربان از سیل دیده من بگوئید تا در روزِ بارانی برای ذخیره آب بر شتر محمل نبندد.»!4
«برای ذخیره آب»؟!
شاید حاجت به توضیح نباشد كه پای «ذخیره آب» در میان نیست و قرار نبوده است كسی اشكِ چشمِ عاشق را به جای ذخیره آب نوشِ جان كند!... سخن از این است كه ساربان باید از بارانِ دیدگانِ عاشق باخَبَر باشد و در روزِ بارانی، قافله را به راه نیندازَد؛ چرا كه در چُنین روزِ بارانی، یعنی با این سیلابِ اشكی كه از دیده عاشق روان است، پای شتران به گِل فُرو خواهد شد و قادر به رفتن و گام زدن نخواهند بود؛ و به هر روی، روزِ بارانی مناسبِ سفر كردنِ قافله نیست، پس بهتر است مَحمِل بر شتران نبندند و بیهوده مهیای رفتن نشوند.
دوستم گفت: باشد! أمّا با یك لغزش نباید كتابی را زیرِ سؤال بُرد. تو خودت از این اشتباهات نمیكنی؟!
گفتم: معلوم است كه من هم اشتباه كردهام و میكنم؛ دیگران هم اشتباه كردهاند و میكنند. وانگهی، مقصود زیرِ سؤال بُردنِ كتاب نیست. مقصود، زیرِ سؤال بُردنِ این اعتمادِ بیقاعده به هر آن چیزی است كه از بیرونِ مرزها و خصوصاً «آنسری» باشد!... صد البتّه كه لغزشهای دكتر كاتوزیان هم در فهمِ عباراتِ سعدی، «یكی دو مورد» نیست.
بیتِ معروفِ سعدی را در آن غزلِ «امشب مگر به وقت نمیخوانَد این خروس/عُشّاق بَس نكرده هنوز از كنار و بوس»، لابُد به یاد داری:
لَب بر لَبی چو چشمِ خُروس أَبلَهی بُوَد
بَرداشتن به گفته بیهوده خروس
دوستم گفت: مگر این بیت در گلستان نیست؟
گفتم: چرا؛ هم در گلستان آمده و هم در غَزَلیاتِ شیخ؛ و میبینی كه با این تفصیل، باید بیتِ معروفی باشد؛ و معروف هم هست.
حال گمال میكنی آقای كاتوزیان این بیتِ نِسبته روشن و بیغُموض را چگونه فهم كرده است؟... آقای كاتوزیان در تقریرِ مضمونِ این بیت میگوید:
«... اكنون كه، درست مثلِ پلكهای چشمِ خروس وقتی كه یك چشمش را میبندد، لب بر لَب مانده است، برداشتن آن حتّی به آوازِ سحرگاهی خروس و رسیدنِ صَلای صبح در حُكمِ حماقت است.»5
آقای كاتوزیان وجهِ تشبیهِ لب (یا: لبها) را به چشمِ خروس، ریخت به هم چسبیدنِ پلكهای خروس پنداشته است، آن هم وقتی كه یك چشمش را میبندد!... حال آن كه سخنِ سعدی به این بیمزگی نیست.
چشمِ خروس، در أَدَبیات، به سُرخی و زیبائی و صَفا و آراستگی مَثَل است.
فردوسی در دیباجه شاهنامه در وصفِ كشتی حامل پیامبر و أَمیرِمؤمنان و أَهلِ بیت ـ سَلامُ اللهِ عَلَیهِم أَجمعین ـ ، در گزارشی شاعرانه كه از حدیثِ «سَفینه» و حدیثِ «تفرقه» به دست میدِهَد، میگوید:
یكی پهن كشتی به سانِ عروس بیاراسته همچو چشمِ خُروس
سعدی لبِ سُرخ و دلرُبای یار را در سُرخی و گُلگونی به چشمِ خروس مانند كرده است (یا آنگونه كه بعضِ شُرّاح گفتهاند، به دانهای سرخْ فام و زیبا كه آن هم «چشمِ خروس»/ «عَین الدّیك» نام دارد)؛ و به هر روی، سخن از آن پلك برهم نِهادنِ كذائی و چه و چهها نیست. این نكتهای است كه از قدیم بر پِژوهندگانِ سخنِ سعدی معلوم بوده.6 شارحانِ معاصرِ گلستان و غَزَلیاتِ سعدی هم به آن تصریح كردهاند.
آقای كاتوزیان از بیتِ آغازینِ این غَزَل و بیتِ دیگری از آن هم استنباطِ غریبی دارد:
امشب مگر به وقت نمیخوانَد این خروس
عشّاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس
... تا نشنوی ز مسجدِ آدینه بانگِ صبح
یا از درِ سرای اتابك غریوِ كوس...
سعدی در این شعر از كوتاهی شبِ وصال بیمناك است و از زودخواندنِ خروس گله میكند؛ أمّا آقای كاتوزیان معتقدند كه در این شعر، «... این شبِ وصلِ معشوق است كه بلند میشود، یعنی شوق دیدار و بوس و كنار، و نفسِ عشقبازی و بوس و كنار، چنین مینماید كه پایانی ندارد، خروس از خواندن بازمانده و صدای طبلِ سحرگاهی از سرای سلطان بلند نیست...»!7
در واقع، با تحلیلِ آقای كاتوزیان، سعدی گِلهمندست كه چرا این خُروسِ فُلان فُلان شده نمیخوانَد، تا دیگر بوس و كنار را به كناری بگذارند و شیخ، از دستِ یار، نَفَسِ راحتی بكشَد!!
در بابِ بیتِ:
دگر به صورتِ هیچ آفریده دل ندهم
كه با تو صورتِ دیوار در نمیگُنْجَد،
در مقامِ توضیحی برآمده و در حاشیه نوشتهاند: «صورتِ دیوار = چهره منقوش بر دیوار، كنایه از كمالِ زیبایی».8
پیداست كه سعدی از «صورتِ دیوار» به عنوان نمادِ كمالِ زیبائی یاد نمیكند؛ بلكه دیگر آفریدگان را در بیجان و بیحالت بودن به نقشی كه بر دیوار باشد مانند میسازد و آن صورتِ بیجان و بیجاذبه را در برابرِ جمالِ محبوبِ خود ناقابل و غیرِ قابلِ توجّه قلم میدِهَد.
كاربردِ تعبیرِ «نقش گرمابه» هم در أدبیاتِ ما، و از جمله در سخنِ خودِ سعدی، مُشابَهَت دارد با تعبیرِ «صورتِ دیوار».
سعدی در بوستان، در آن شعرِ بلند كه درباره بدگوئیهای مرسوم در اجتماع و عیبجوئیهای گُریزناپذیرِ مردمان از همه چیز و همه كس گفته است، در بیانِ مذمّتهای مذمّتگران از جمله میگوید:
اگر ناطقی طبلِ پُریاوهای وگر خامشی نقشِ گرماوهای
خودِ آقای كاتوزیان در همین كتابش9 این شعر بلندِ سعدی را موردِ توجّه قرار داده است، و بیش از او، آقای دكتر حسینِ معصومی همدانی در مقالهای به گفتوگو در مضامینِ این سُروده شیخ پرداخته كه بسیار خواندنی است. باری، غرضِ من همین تعبیرِ «نقشِ گرماوه» است كه سعدی به كار بُرده. میگوید: اگر سخنگوی باشی، تو را طبلِ بیهودهگو میخوانند، و اگر خاموش باشی، مانندِ نقشِ گرمابه خشك و بیروح و بیخاصیت قَلَمداد میكنند.
این تعبیر و تمثیل در زمانِ سعدی، تعبیر و تمثیلِ شناخته شدهای بوده است.
شَرَفالدینِ شَفروَهی اصفهانی در أَطّباق الذَّهَب، در مقاله شصت و ششم، میگوید:
«... لِئامٌ تَسمَّوْا بِأَحَاسِنِ الْأَسْمَاء* وَ اشْتَهَرُوا بِأَلْقَابٍ لَمْ تُنَزَّلْ مِنَ السَّمَاء* أَشْبَاحٌ بِلَا أَحْلَام* كَتَماثیلِ حَمّام* وَ أَسْمَاءٌ بِلاَ أَجْسَام* كَالْحَارِثِ بْنِ هَمَّام* ...»10
میبینی كه «كالبدهای... بیعقلها» را ـ به تعبیرِ ترجَمه كهنِ أَطباق ـ ، «همچون صورتهای گرمابه» میشمرَد!11
آقای كاتوزیان، بیتِ
چشمانِ تو سحرِ أَوَّلینند تو فتنه آخِرالزّمانی
را یك جا آورده و توضیح داده است.12
مصراعِ دومِ این بیت را متأسفّانه غالبِ شُرّاحِ شعرِ سعدی بد فهمیدهاند، و آقای كاتوزیان هم مانندِ ایشان. من عِجاله در بابِ این مصراع سخن نمیگویم و همین قَدر میگویم كه لاأَقَل به گمانِ مخلص، معنی آن نیست كه این بزرگواران دریافتهاند. باری، بنَقد بر سرِ مصراعِ أَوَّل مُناقشه میكنم و بَس.
آقای كاتوزیان بیت را اینگونه توضیح داده است:
«در این بیت، چشمان یار را به جادوی أزل و خود یار را به فتنه أبد تشبیه میكند»13
«سحرِ أوّلین» را آقای كاتوزیان «جادوی أَزَل» دانسته است. حال تو به من بگو كه «جادوی أَزَل» چه جور چیزی است؟
«عهدِ أَزَل» یا «میثاقِ أَزَل» یا «توفیقِ أَزَلی» یا حتّی «گناهِ أَزَلی» را بآسانی و با آشنایی با سنّتهای فكری و مذهبی گوناگون میتوان فهم كرد؛ أمّا «جادوی أَزَل»...؟!
«سحرِ أَوَّلین» یعنی: جادوی پیشینیان، سِحرِ ساحرانِ پیشین. «أوّلین» را به معنای پیشینیان و گذشتگان و گذشتگانِ دور در أدبیاتِ فارسی و عَرَبی بارها دیدهایم. در قرآنِ كریم هم خواندهایم: (إِذا تُتْلی عَلَیهِ ایاتُنَا قَالَ أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِین) (س 83، ی 13) و ...
«سِحرِ أَوَّلین» شاید ـ آنگونه كه بعضِ شارحان گفتهاند ـ إشارتی به داستانِ هاروت و ماروت و سِحرآموزی ایشان داشته باشد.
به هر روی، «جادوی أَزَل»، موهوم است (و از آن موهومتر، فتنه أَبَد»!)
آقای كاتوزیان در بیتِ «مگر طوبا برآمد در سَرابُستانِ جانِ من/ كه بر هر شعبهای مرغی شكر گرفتار میبینم»، در صددِ توضیحِ واژه «سَرابُستان» برآمده و نوشته است:
«سَرابُستان = باغ».14
عَجَب است وی از خود نپُرسیده كه واژه «سَرا» در تركیبِ «سَرابُستان» چه میكند؟ و اگر «سَرابُستان» به معنای باغ باشد كه دیگر فرقِ «بستان» و «سرابُستان» چیست؟
«سرابُستان» به قولِ آنَندراج یعنی «خانهای كه باغ داشته باشد».
دوستم گفت: حالا از كجا معلوم این ملاّ آنَندراجِ شما درست گفته باشد؟
گفتم: من إِصراری بر این كه أَقوالِ فرهنگهایی چون فرهنگِ آنَندراج ـ یا به قولِ تو: ملاّ آنندراج! ـ همواره صحیح است، ندارم؛ بلكه از اشتباهاتِ فرهنگها هم باخَبَرم. ولی از این هم نمیتوان گذشت كه بسیاری از شواهدِ استعمالِ «سرابستان» و «بستانسرا» در متونِ قدیم نشان میدهد كه این «سرابستان» هرچه بوده، «باغِ» خشك و خالی نبوده.
وقتی ابنِ بَلْخی در فارسنامهاش مینوشت: «... اَپرویز ... بالاء قرمیسین جایها ساخته بود تا به كنارِ رودِ بزرگ از سرابُستانها و باغها، به تابستان مقام ساختی، و ...» احتمالاً به همین تفاوتِ «سرابُستان» و «باغ» توجّه داشت.
بحثِ من هم بر سرِ همین تفاوتِ «سرابستان» و «باغ» است؛ وگرنه دیدهام كه در توضیحِ «سرابستان»، غیرِ آنچه در فرهنگِ آنَندراج آمده است هم گفته شده ... بگذریم.
سعدی یك جا میگوید:
سعدی خَطِ سبز دوست دارد پیرامنِ خَدِّ ارغوانی
آقای كاتوزیان در ضمنِ كلامش این بیت را آورده است و نوشته: «یعنی سعدی عاشق پشت لب نودمیده نوجوانیست كه گونههای گلگون دارد».15
آقای كاتوزیان تنها اگر به خودِ این بیت و ساختارِ جمله دقّت میكرد ـ كه نكرده است ـ ، درمییافت محلِّ آن «خطِ سبز»، «پیرامن خَدِّ ارغوانی» است؛ و پُرواضح است كه موی نورُسته پُشتِ لَب گِرداگِردِ گونههای گُلگون را نمیتوانَد گرفت؛ مگر آن كه سبیلِ از بُناگوش در رفته باشد!؛ چیزی مثلِ سبلتِ دراز و سَرفَرازِ و اندكَك پَخشِ «مُرشدِ كامل»، شاه عبّاسِ كبیر، در بعضِ تصاویرِ برجای مانده از مومی إلَیه!!
«خَط» كه در أَدَبیاتِ عاشقانه ما از نمودهای زیبایی محبوب، و مطلوبِ دِلدادگان است، تنها بر موی تازه رُسته پَشتِ لب إِطلاق نمیشود، بلكه ـ چُنان كه در فرهنگها و شُروحِ متونِ أَدَبی هم بارها ذكر شده است ـ بر «موی تازه رُسته كنارگوش» به طورِ خاص و «موی لطیفِ رُخسار» به طورِ عام إِطلاق میشود.
سعدی، وقتی از «خطِ سبزِ» پیرامنِ خدِّ ارغوانی» سخن میگوید،
بیتردید، مقصودش، موی نورُسته كنارِ چهره و موی لطیفِ عِذرا است، نه موی پُشتِ لب.
باری، از همین روی كه آقای كاتوزیان خَیال كرده است: «نوخط در أدبیاتِ قدیم كنایه از جوانِ ... چهارده، پانزده تا هفدهسالهای بود كه پُشتِ لبش تازه دمیده بود» و «خط» بدین معنی به پسران اختصاص دارد و معشوقِ موصوف به «خط»، زن یا دختر نمیتواند باشد16، همه أَشعارِ مُشتَمِل بر وصفِ «خط» و «نوخط» را نیز به قَلَمروِ عشقِ مُذَكرَّ ناظر دیده است! كه خود جاری «لِم» و «لانُسَلِّم» دارد.
آقای كاتوزیان نوشته است: «سنگ سراچه دل را به الماسِ دیده میسفتم معنای عادیاش این است كه قفسه سینهاش را با الماس اشك سوراخ میكرد ...»17
چه تصویرِ خشنی! ... گویا آقای كاتوزیان خَیال كرده است دل در «سراچه»ای است كه لابُد سینه است و آن سراچه پوششی از «سنگ» دارد كه لابُد قفسه سخت و صلبِ سینه است و «سُفتنِ سنگِ سراچه دل» یعنی سوراخ كردنِ قفسه سینه!!
برایت توضیحِ واضحات خواهد بود كه بگویم «سنگِ سراچه دل» یعنی چه و به نظر میرسد كه سعدی سینه خود را به «سراچه» و دلِ غَفَلتآلود و سخت شدهای را كه درونِ آن است، به «سنگِ سراچه»، تشبیه كرده باشد، و با گریستن، سَختی و قَساوتِ این دل را مغلوب و مقهور میسازد و چهها و چهها. اینها را پیش از من و بیش از من و بهتر از من گفتهاند. لابُد تحقیقِ بسیار مُدَقّقِانه علّامه قزوینی را كه مرحومِ دكتر یوسُفی هم در ضمن توضیحاتِ خود در گُلستانِ مُصَحَّحِ خویش نقل كرده است، دیدهای و خواندهای.
دوستم گفت: باز هم جای تَعَجُّب است كه چطور مردِ فاضلی مثلِ دكتر كاتوزیان این شرحها و اینگونه تحقیقات را نمیخوانَد!
گفتم: یا شاید با اعتنای كافی نمیخوانَد! یا ... شاید دستِ كم میگیرد!
راستش را بخواهی، اگر دُرُست نظر كنیم، سعدی پِژوه آكسفوردْ نشینمان را در خوانِشِ متونِ قدیم راجِلْتر از اینها میبینیم. نمونههائی كه خودِ او به دست داده، مرا بدین تصّور رسانیده است.
سعدی در وصفِ صوفی نمایانی كه صافی نبودهاند، گفته است: «... اینان كه خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند».
آقای كاتوزیان زیرِ ألفِ آغازین «ابرار» و «ادرار»، هر دو، كسره گذاشته است و نوشته:
ابر در بابلی و آرامی به معنای دوست است و اِبرار جمعِ آن. ابرار را امروز در فارسی اَبرار میخوانند. اِدرار به مستمری، وظیفه، بورس و نفقهی شاگردانِ مدرسه و فقرا میگفتند.»18
من بدبختانه نه بابلی میدانم و نه آرامی. در آكسفورد هم نیستم تا به مُتَخَصِصانِ این دو زبانِ كهن یا منابع و مراجعِ روشنگرِ لُغاتِ آنها دسترس داشته باشم؛ أمّا چون پیداست آقای كاتوزیان هم نه در عَرَبیت دستی دارد و نه از فارسی قدیم حَظِّ وافی، بصَراحت میتوانم بگویم كه او عبارتِ واضحِ سعدی را غلط میخوانّد.
«أَبرار» را نه فقط در فارسی امروز كه در فارسی دیروز هم «أَبرار» میگفتند و این واژه را از زبانِ عربی ـ و بخُصوص قرآن و حدیث ـ فراگرفته بودند.
«أَبرار» جمعِ دو واژه «بارّ» و «بَرّ» است؛ یعنی در عَرَبی این هر دو واژه را به ریختِ «أَبرار» جمع بستهاند. در قرآنِ كریم هم خواندهایم: *( مَاعِنْدَاللهِ خَیرٌ لِلْأَبْرارِ)* (س 3، ی 198) و *(تَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرارِ)* (س 3، ی 193) و...
سعدی هم بیشك واژه «أَبرار» را از طریقِ فارسی و عَرَبی آموخته است؛ نه بابِلی و آرامی. لابُد مثلِ همین فارسی زبانانِ امروز و همه دیگر مسلمانانِ آشنا به قرآن و أهلِ زبان هم تلفّظ میكرده است، نه مثلِ آرامی زبانْها و بابِلی زبْانهای سَنه جِرت مِئَه!
باری، «روخوانی شعرِ» رفیقمان هم ـ به اصطلاحِ دبیرهای أَدَبیات ـ ، چَندان دستِ كمی از «روخوانی نثر»ش ندارد.
آقای كاتوزیان بیتی از بوستان را در ضمنِ كلامِ خود آورده است:
« زدلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش»،
و گویا چون «پیرامن» را به عنوانِ مُخَفَََّف «پیرامون» ، به ضمِّّ میم خوانده، میمِ «دامن» را نیز ضمّه داده تا قافیه جور شود و علیأی حال به ریختِ «پیرامُنش» و «دامُنش» حَرَكَتگذاری كرده است.19
البتّه «پیرامُن» به ضمِّ میم صحیح است ولی «دامُن» چه؟!
خوب بود لاأَقَل به لغتنامهی دهخدا مینگریستند تا میدیدند «پیرامن» هم به ضمِّ میم و هم به فتحِ میم تلفّظ میشده و در اینجا در قافیه بستن با «دامَن» همان «پیرامَن» به فتحِ میم آمده و حاجتی به اختراعِ «دامُن» نبوده است.
خودِ سعدی، بارها «پیرامن» را به فتحِ میم به كار برده است. در همان بابِ أوّلِ گلستان میگوید:
درِ میر و وزیر و سلطان را بیوسیلت مگرد پیرامَن
سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانْش گیرد آن دامَن!
در بابِ أوّلِ بوستان گفته است:
عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خونِ او كشته در دامنت
در بابِ دوم بوستان گفته:
مرا دستگاهی كه پیرامنست پدر گفت میراثِ جدِّ منست
در مطلعِ یكی از غزلهای سعدی هم میخوانیم:
چون برآمد ماهِ نو از مطلعِ پیراهنش
چشمِ بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
در جای دیگر كتابِ آقای كاتوزیان20 هم میبینیم كه وقتی «پیرامَنَت» با «رفتَنَت» و « روزَنَت» و «پیراهَنَت» و «خرمَنَت» و ... قافیه میشود، باز جَناب ایشان مُصّرانه میم را ضمّه میدِهَد و «پیرامُنت» مینویسد!
از تجرِبه «بیش از پنجاه سال ... ملازمتِ مداوم با آثارِ سعدی، بیش از اینها تَِوقُّع میرود.
بیِإِنصافی نیست اگر بگویم آقای كاتوزیان، لاأَقَل، فرصتِ كافی برای تَأُمُّل عباراتِ سعدی نداشته.
به همین خاطر هم گاه بسیار سَرسَری خوانده و سَرسَری هم نوشته است.
دوستم گفت: تَعَجُّب میكنم! فُلانی و بَهمانی چقدر از دكتر كاتوزیان تعریف كردهاند و گفتهاند با مواریثِ فكری و سنتِ أَدَبی قُدما آشنائی گستردهای دارد!
گفتم: حالا كه اسمِ «مواریثِ فكری و سنّتِِ أدبی قدما» را به میان آوردی، بگذار بخشی از سخنانِ دكتر كاتوزیان را درباره غزل معروفِ «سرِ آن ندارد امشب كه برآید آفتابی...»، عیناً برایت بخوانم:
«...این غزل با بیتی باز میشود كه در شعرِ قدیمِ فارسی بینظیر است. عاشق میگوید كه در تمامِ عمر این خمارِ مستی ـ این گیجی و شگفتی ـ از سرش نخواهد رفت كه وقتی كه هنوز پا به عرصه وجود نگذاشته بود عاشق شده بود: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی/ كه من آن زمان نبودم كه تو در دلم نشستی. اگر یكی دو أثر رنسانس و بعد از رنسانسِ فرنگی ـ مانندِ تریسترَم شندی یاسترن ـ را كنار بگذاریم، فقط در آثارِ مدرنیستی ـ از بودلر و سمبولیستها گرفته تا سورآلیستهای قرنِ بیستم ـ است كه زمانإلزامًاً زمانِ عینی و منطقی نیست، و مثلاً میتوان پیش از تولّد به معشوق دل بست:
همه عمر برنیارم سر از این خمارِ مستی
كه هنوز من نبودم كه تو در دلمنشستی...»21
دوستم مانع خواندنم شد و گفت: همه عمر«برنیارم» یا «برندارم»...؟
گفتم: اینجا نوشته: «برنیارم» و چند سطر قبلتر: «برندارم». همان طور كه آنجا نوشته بود: «كه من آن زمان نبودم..» و اینجا نوشته: «كه هنوز من نبودم...»! اینها نشان میدِهَد كتابِ ناویراسته، ناویراسته است و بی توجّهی، بیتوجّهی؛ حتی اگر از «كالج سنت آنتونی و دانشكده شرق شناسی دانشگاه آكسفورد» شَرَفِ صُدور یافته باشد و توسّطِ «نشرِ مركز» چاپ و نشر شود!
گفت: حالا وسطِ دعوا نرخ تعیین نكُن!
گفتم: پس بیا برویم سَرِ أصل «دعوا»ی دكتر كاتوزیان كه تصّور كرده است كه این مضمون، كمیاب و نادر و چه و چههاست؛ حال آن كه اینگونه عشقِ أَزَلی و عشقِ پیش از به جهان آمدن، از مضامینِ بسیار رایجِ أدبیات عارفانه شرق و به ویژه تَصَوُّفِ مسلمانان است.
از گنوسیها و باورشان به «دورماندن از أَُصلِ خویش» و لزومِ بازگشت به آن22، عجاله چیزی نمیگویم. معروفتر از همه ابنِ فارضِ مصری است و خَمرّیهاش:
شَرِبْنا عَلَی ذِكْرِالْحَبِیبِ مُدَامَـهً سَكِرْنَا بِهَا مِنْ قَبْلِ أَن یخْلَقَ الْكَرْمُ...
دوستم خواند:
پیش از آن كاندر جهان باغ و میو انگور بود
از شرابِ لایزالی جانِ ما مخمور بود
ما به بغدادِ أَزَل لافِ أَنَاالْحَق میزدیم
پیش از آن كاین دار و گیرِ فتنه منصور بود
پیش از آن كاین نفسِ كُل در آب و گِل معما شد
در خراباتِ حقایق، جانِ ما معمور بود
گفتم: أَحسَنْت!؛ یا:
بودم آن روز من از طایفه دُردكشان
كه نه از تاك نشان بود و نه از تاك نشان
یا:
بر یادِ تو آن صبح صبوحی زدهایم
كز تاك نشان نبودو از تاك نشان
روزی كه مدارِ چرخ و أَفلاك نبود
و آمیزشِ آب و آتش و خاك نبود
بر یادِ تو مست بودم و باده پَرَست
هر چند نشانِ باده و تاك نبود
همان مولوی كه «باغ و می و انگور»ش را خواندی، در مثنوی فرموده:
آنچه تو در آینه بینیعیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
پیرایشانند كاین عالم نبود
جانِ ایشان بود در دریای جود
پیشتر از نقش جان پْذُرفتهاند
پیشتر از بحر دُرها سُفتهاند
پیشتر از خلقتِ انگورها
خورده میها و نموده شورها
حافظ یك جا فرموده:
نبود چنگ و رَباب و نبید و عود كه بود
گِلِ وجودِ من آغشته گُلاب و نبید
جای دیگر فرموده:
پیش ازین كاین سقفِ سبز و طاقِ بركَشَند
منظرِ چشمِ مرا ابروی جانان طاق بود
باز جای دیگر فرموده:
نبود نقشِ دو عالَم كه رنگِ أُلفت بود
زمانه طَرحِ مَحَبَّت نه این زمان انداخت
میبینی مضمونی كه رفیقِ ما آن را نادر میبیند، هیچ نادر نیست، و این عشقِ مُقَدَّم بر خِلقَت، بسیار آشناتر از آن است كه آقای كاتوزیان خَیال كرده و تصویر نموده!
قریب به عصرِ خودِ سعدی و پس از او، بارها و بارها، به فارسی و عربی، این مضمون را به شعر در آوردهاند؛ كه البّته ریشههای كهنتر و پیشینهای بس درازتر از اینها دارد.
این را هم كه حافظ میفرمایدطینتِ آدم را در میخانه عشق مُخَمَّر كردهاند، مایه شراكتِ او با همان مضمونِ «شَرِبْنا عَلَی ذِكْرِ الحَبِیبِ مُدامه...» قرار دادهاند.23
حافظ یك جا فرموده
بر درِ میخانه عشق ای مَلَك تسبیح گوی
كاندر آنجا طینتِ آدم مُخَمَّر میكنند
و جای دیگر فرموده:
دوش دیدم كه ملایك درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ریشه همین «شَرِبنا عَلی ذِكِرالحَبیبِ». ابنِ فارضِ مصری را در شعری از شیخ إشراق باز جُسته و نشانی دادهاند كه شَهرزوری در نُزَهه الأرواح و رَوضَه الأفراح نقل كرده است؛ شعری كه در آن از «باده عشقِ قدیم» سخن میرود، همان بادهای كه «آدم» را در بهشت و «نوح» را در كشتیاش مست گردانیده بود...24 ؛ یا در شعری كهن كه به فخرِ رازی نسبت داده شده و نسبتِ روشنتری با مضمونِ ابنِ فارض دارد.25
این تَقدُّمِ عشق بر خلقت را، بعضی، در آن مأثوره مشهور به عنوان حدیثِ قُدسی ریشهیابی كردهاند26 كه میگوید: كُنتُ كَنْزاً مخفیا فَأحْبَنْتُ أَنْ أُعْرَف فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَی أُعْرَف.
به هر حال، مضمون، بسیار معروف است و سعدی خوانِ آكسفوردی ما، از دور دستی بر آتش دارد!
دوستم گفت: أمّا قبول كُن نه به آن دوری!
گفتم: تعیینِ مسافتِ دوری و نزدیكیاش با تو!
در این كتابِ سعدی: شاعرِ عشق و زندگی، چیزهایی هست كه آدمی هیچ نمیفهمد نویسندهاش آنها را از كجا استنباط كرده، یا خودمانیتر بگویم: از كجای حرفِ سعدی در آورده است!
گفت: مثلاً؟
گفتم: این یك نمونه ساده
سعدی شعری دارد در ستایشِ قاضی رُكنالدّین فالی شیرازی. آقای كاتوزیان سه بیت از آن شعر نقل كرده است:
«بسا نفسِ خردمندان كه در بندِ هوا مانَد
در آن صورت كه عشق آید خردمندی كجا مانَد؟...
اگر بر هر سرِكویی نشیند چون تو بت رویی
به جز قاضی نپندارم كه نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس، امامِ شرع ركنالدّین
كه دین از قوّتِ رایش به عهدِ مصطفی ماند...»
و نوشتهاند:
«... ضمناَ میرساند كه قاضی ركنالدّین مردی به غایت زیباروی بوده.»27
ای كاش ایشان توضیح داده بود كه زیبارویی قاضی را ـ آن هم بدین غایت!! ـ از كجای این بیتها دریافته است.
«جمالِ محفل و مجلس» كه پیداست تعبیری است نظیرِ «زینتِ مجلس» و«زینتْ بخشِ مجلس» و... كه امروز هم به كار میبریم و رَبطی به بَر و روی موصوف ندارد.
بیتِ دوم هم كه از پارسائی قاضی در مواجهه با زیبارویان سخن میگوید، نه زشتی یا زیبائی خودش.
میمانَد بیتِ أَوّل. آیا آقای كاتوزیان پنداشته است تَغَزُّل و«عشق» و «هوا»ی مذكور در آغازِ قصیده به جمالِ قاضی شرع راجع است؟!... گمان نمیكنم آقای كاتوزیان ندانَد كه درجِ أَبیاتِ تَغَزُّلی در آغازِ قصائد سُنَّتی در أَدَبِ كهنِ فارسی و عربی رایح و مرسوم بوده و ربطی به آن سبیل از بُناگوش در رفته كه پس از تَغَزُّل به مدحِ او گریز میزنند نداشته است.
راستش، كنارِ بعضِ توضیحاتِ كتاب نوشتهام. «تأویلاتِ آكسفوردیه!»؛ و این تأویلاتِ آكسفوردیه همه از همین دست استِظهارهاست كه من نمیدانم از كجای حرفِ سعدی در آمده.
مثلاً آقای كاتوزیان در توضیحاتی كه درباره غزلِ آبدارِ «یك امشبی كه در آغوشِ شاهدِ شكرم/ گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم» قَلَمی كرده است، برداشتهای غریبی را مجالِ طرح میدِهَد كه در جای خود با مزَه و حتّی شگفتآور است أمّا نمی دانم آیا خودِ تو می توانی باور كنی تفسیر یا تأویلِ شعرِ سعدی اینها باشد كه خوانشِ آقای كاتوزیان در حال و هوای آكسفوردـ و شاید به اقتضای «شهریست پُركرشمه و خوبان زشش جهت»! ـ برتافته است؟!
سعدی میگوید:
چو التماس برآید، هلاك باكی نیست
كجاست تیرِ بلا؟ گو بیا كه من سپَرَم
آقای كاتوزیان اینگونه توضیح می دِهَد:
«اگر خواست و آرزوی اوـ كه در آغوش كشیدن و یكی شدن با معشوق است ـ برآورده شود از مرگ هراسی نخواهد داشت و برای رسیدن هر بلایی آماده است».
سپس بَینَالهِلالَین میافزاید:
«میگوید:گر التماس برآید، یعنی آرزویم برآورده شود. ولی ضنماً التماس از ریشه لمس است و اشارهای به ماهیتِ آن آرزو دارد، اگرچه به هر حال ماهیتِ آن روشن است»28!
من چه عرض كنم؟! كار، از نظرِ ایشان، خیلی بیخ پیدا كرده است!!
شاید اگرآقای كاتوزیان با زبانِ عَرَبی آشناتر بود و عبارتِ كریمه قرآنی را به یاد داشت كه میفرماید: (أُوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ) (س4،ی43؛ و: س5،ی6)، دیگر در مناسبتِ این «التماس» با «مُلامسه» تردید نمیكرد!
شیخ در همان غَزَل میفرماید:
خوشا هوای گلستان و خواب در بُستان
اگر نبودی تشویشِ بلبلِ سَحَرَم
آقای كاتوزیان مینویسد:
«... آرزو میكند كه به جای خفتن( و عشقبازی) در درونِ خانه در باغ میخوابیدند اما نگران بلبلِ سحر است كه بخواند، یعنی نگران همسایگان است كه آنها را لو دهند»!29
بارك الله!... شك ندارم خودِ سعدی هم اگر حضور داشت و تأویلِ آقای كاتوزیان را از «تشویشِ بُلبُلِ سَحَر» میخواند، از خنده رودهبُر میشُد!
میبینی!... «بلبل سَحَر» همان همسایهای است كه شاید از بالای دیوار سَرَك بكشد و سعدی و «شاهدِ شكر» ش را به جُرمِ أَعمالِ مُنافی عفَّت به دائره برخورد با مُنكَرات تحویل بدِهَد!!...«تشویش» از این «تشویش» تر؟!
آقای كاتوزیان در بیتِ مقطعِ این غزل، دیگر سَعدی فَهمی و آكسفوردنشینی و همه كَمالاتِ دیگر را به اوج رسانده! بیا
و ببین:
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد بُرد
بگو كجا بَرَم آن جان كه از غَمَت ببرم
ما تا به حال «ببرم» را هماهنگ با دیگر كلمات قافیه در بیتهای سابق (... «قَمَرَم»، «نَظَرَم»، «سَحَرَم»، «نگَرَم»...)30، «ببَرَم» (به فتحِ دوم و سوم) میخواندیم و در معنای بیتِ سعدی مثلاً میگفتیم:
ای دوست! مگو كه سعدی از این دَرد (دَردِ عشق) جانِ سالم بدَر نخواهد بُرد! بلكه خود بگوی جانی را كه از غمِ عشقِ تو بدَر بَرَم، به كجا ببَرَم؟ به عبارت دیگر: جانی كه غم عشقِ تو را نداشته باشد، دیگر به چه كارِ من میآید؟! یا: چه لُطفی دارد؟!... یا: جُز درگاهِ تو پناه و آرام كجاست؟!
آقای كاتوزیان بكُلّی جورِ دیگر خوانده و مُصِرّانه دوبار31 «بِِبُرم» (به كسرِ باء نخست و ضمِّ باء دوم) ضبط كرده است:
مگوی سعدی از این درد جان نَخواهد بُرد
پیداست ایشان میگوید: ... جانی را كه از غَمِ تو بُریده باشم، كجا میتوانم ببَرَم؟!
تعبیری كه سعدی به كار بُرده، تعبیرِ كهنی است: «جان بُردن» به معنای: جان به در بُردن و نَجات یافتن واز خَطَر جَستن و مانندِ آنها. مثلاًبیهقی میگفت: «اگر خداوند بر أَثَرِ ایشان بیامدی، یك تن زنده نماندی و جان نبُردی»؛ یا خودِ سعدی: «... ای مطلوبِ أجل مرو كه جان نَبَری».
آقای كاتوزیان «جان بُریدن از چیزی» را ترجیح داده است! شاید آن تعبیرِ كهن را كه از قضا در مصراعِ نخستِ همان بیتِ سعدی هم آمده، خوب نمیشناسد.
یكی دیگر از این تأویلاتِ خوشمزه آكسفوردی را كه دیدی، دكتر كاتوزیان در بابِ این بیتِ سعدی به كار میبَرَد:
در كوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهنآلوده یوسف ندریده
دكتر كاتوزیان میگوید:
«استعاره گرگ دهنآلوده یوسف ندریده یك معنای آشكار دارد یعنی همین كه در كوی تو رسوا شدهام أما از دیدارت محرومم. ولی یك معنای سمبولیك هم میتواند داشته باشد یعنی من در رابطهام با تو از بوسیدن فراتر نرفتهام.»32؛ «...عاشق در عشقبازی با او به مراحلی رسیده بوده ولی از آن پیشتر نرفته است»!33
راستش را بخواهی من از أحوال «مَعاشیقِ» بِلادِ دور بیخَبَرَم، ولی محبوبِ شیرازی سعدی، به قولِ خودش: آن «یار جفاكرده پیوند بریده»، اگر حدّتِ طبعِ دكتر كاتوزیان را در فهمِ كلماتِ شیخ داشته، بسیار كارِ خوبی كرده كه جفا كرده و پیوند بُریده! لابُد با خودش هم گفته: آشیخ! هر كه میخواهی باش، حتّی سعدی آخِرالزّمان، أَمّا آخِر قدری هم أَدَب داشته باش! تو چه شاعری هستی كه بوسه دادن بر دهانِ معشوق را آلایشِ دهان میشماری و از «دهنآلوده» شدنِ خود دَم میزَنی؟! حكایتِ آن «دریدن» را كه كنایه از آن «مراحلِ... پیشتر» است دیگر نگو!
دوستم كه زیادی ساكت مانده بود، خندهكُنان گفت: واقعاً كه اگر دكتر كاتوزیان «تأویلِ» أشعارِ سعدی و حافظ را بنویسد، چه پُرفروش خواهد شد!!
گفتم: خَیالت آسوده باشد! «مَن بِهِ الكفایه» موجود و مشغولاند، تا دِلَت بخواهد!... بازارِ اینگونه تَأویل و تَخَیلِ خَلّاق، سالهاست در این مملكت گرم شده، بِنا هم نیست به این زودیها از رواج بیفتد.
إنصاف آن است كه دكتر كاتوزیان در كثیری از دیگر موارد و مباحثِ كتابش به این راه نرفته، و چه خوب كرده كه نرفته!
باری، اگر آقای كاتوزیان در كارِ بحث و فَحصِ زندگی و سخنِ سعدی، به جای إرجاعهای متعدّد به آثارِ خودش درباره صادقِ هدایت و تاریخِ ایران و... و...، به همین شُروحِ مُتَداوَلِ آثارِِ سعدی مراجعه و إرجاع مینمود و فهمِ خویش را از سخنِ شیخ با مِحَكِ فهمِ دیگرانی كه بیش از وی با ذهن و زبانِ سعدی خوگَر بودهاند ـ هر چند بیرون از «آكسفورد»! ـ میسنجید، كارش بكُلّی از لونی دیگر میشُد.
«فرنگ» و «فرنگنشینی» هر مزیت و مُحَسَّنهای داشته باشد، من و تو را، لاأقَل در فهمِ تاریخ و فرهنگ و أدبیاتِ خودمان از منابع و مطالبِ خودمانی مُستَغنی نمیسازد، حتّی در فهمِ لغتِ «فرنگی»:
چو تُركِ دِلبَرِ من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پُرشكنش حلقه فرنگی نیست
آقای كاتوزیان در این بیت هر دو لفظّ «تُرك» و «فرنگی» را كنایه از «زیبا» گرفته است.34
«تُرك» به معنای «زیبا» فراوان در أَدَبیاتِ فارسی به كار رفته است؛ ولی آیا «فرنگی» هم به معنای «زیبا»ست؟... وانگهی، «حلقه فرنگی» یعنی چه؟
اگر آقای كاتوزیان به همین شُروحِ خودمانی شعرِ سعدی مثلِ شرحِ آقای خَطیب رَهبر یا مرحومِ برگنیسی نگاه میكرد، میدید كه «فرنگی» و «حلقه فرنگی» را با زرهِ فرنگی و زرهِ ساخته فرنگ تطبیق كردهاند كه از معنای احتمالاً مِن عِندی آقای كاتوزیان البتّه مربوطتر و متناسبتر است؛ خاصه اگر به یاد بیاوریم، سعدی، در آن قصیدگَكِ معروفِ «وجودم به تنگ آمد از جورِ تنگی/ شدم در سفر روزگار درنگی»، گفته:
خطِ ماهرویان چو مشكِ تتاری سرِ زلفِ خوبان چو درعِ فرنگی
*
گفت وگوی من و دوستم دراز كشید، و از سَرِ «درعِ فرنگی» به یادِ زره هائی افتادم كه امروزه در فیلمهای حكایتگرِ داستانهای قُرونِ وسطائی نشان میدِهَند و احتمالِ این كه سعدی چُنین زره هائی را ـ به ویژه بر دستِ آنان كه از جنگجویانِ صلیبی غنیمت ستانده بوده باشند ـ دیده باشد، یا نه...
گیر و گرفتاریهای سعدی پژوهِ آكسفورد نشین ما هم البتّه بیش از اینها بود. آنچه نمونهوار یاد كردم، بعَضِ مواردی است كه در خواندنِ سعدی شاعر عشق و زندگی یادداشت كرده بودم.
بماند كه آقای كاتوزیان، چه، در سعدی شاعر عشق و زندگی و چه، در گلچین سعدی ـ با آن كه مخاطَبِ أَصلیاش خواننده غیر متخصص بوده است ـ به شرح كلمات و عبارات سعدی اشتغال نداشته؛ تنها گاه در ضمنِ تُوضیحاتِ دیگر یا به طورِ اِستطِرادی، فهمِ خویش را از واژه یا عبارتی بر آفتاب افكنده، و این یادداشتها ناظر به پارهای از همان موارد بود.
قصدِ من، نقدِ كارنامه سعدی پژوهی دكتر محمد علی همایون كاتوزیان نیست. تنها خواستَم دوستِ خود را مُشَفِقانه از گردابِ پندارهائی كه در آن دست و پا میزد بدر كشیده باشم. كه میدانَد؟!
شاید این گزارشِ مكتوب به كارِ دوستانی دیگر نیز بیاید!
به قولِ سعدی: «حَوالت با خدا كَردیم و رفتیم!»
اصفهان / زمستانِ 1392 هـ . ش.
پی نوشتها
1. سعدی: شاعِر عشق و زندگی، دكتر محمد علی همایون كاتوزیان، چ: ا1،تهران، نشرِ مركز، 1385 هـ . ش. // 2. گلچین سعدی، گزینش و ویرایش: محمدعلی همایون كاتوزیان، چ:1، تهران، نشرِ مركز، 1388 هـ.ش.، ص7. // 3. نگر: همان، ص9،و: سعدی: شاعرِ عشق و زندگی، ص1. // 4. همان، ص341. // 5. همان، ص327و 328. // 6. نمونهرا، خانِ آرزو در خیابانِ گلستان (چاپِ سنگی، مطبعِ منشی نول كشورِ لكهنو، 1321 هـ . ق. ص90) گفته است: تشبیه لب معشوق به چشمِ خروس در سرخیست». // 7. سعدی: شاعرِ عشق و زندگی، ص327. // 8. همان، ص323. // 9. همان، صص247 ـ 249. // 10. ترجَمه أَطباق الذَّهب فی المَواعِظ و الخُطَب، تحقیق و تصحیح: عبدالحمیدِ ربیعنیا(و) ولی علی منش، چ: 1، تهران: كتابخانه موزه و مركز اسنادِ مجلسِ شورای إسلامی، 1391 هـ. ش.، ص355 (نسخه برگردان). // 11. نگر: همان، همان ص. // 12. سعدی:شاعرِ عشق و زندگی، ص 290. // 13. همان، همان ص. // 14. همان، ص263. // 15. همان،ص263. // 16. نگر: همان، ص291 و 292 و 265. // 17. همان، ص42، هامِش. // 18. همان، ص12. // 19. نگر: همان، ص160. // 20. نگر: همان، ص282. // 21. همان، ص342 . // 22. مضمونِ اسارت روح در زندانِ تن و غُربتِِ جان در جهانِ خاكی از اندیشههای بنیادی گنوسیانِ صدرِ مسیحیت است كه تقاریری آشنا و دلانگیز از آن را در سُرودههای عرفانی فارسی و از آن جمله در دیباجه مثنوی معنوی بارها خوانده و شنیدهایم؛ همان جدائی نی از نیستان، و همان:
هر كسی كو دور ماند از أَصلِ خویش باز جوید روزگارِ وصلِ خویش
اینجان ـ در این تقاریر ـ از جای دیگر است و در آن لامكان چیزها دیده و شنیده و مَزیده كه او را همواره به سوی خویش باز فرا میخوانَد و اشتیاقِ بازگشت و باز پیوستن را در او دامن میزَنَد. از برای آشنایی بیشتر با گوشههایی از این بُن مایههای گنوسی كه در تَصّوفِ مسلمانان جای فراخی را به خود ویژه ساخته است، نگر: زیر آسمانههای نور، دكتر أبوالقاسمِ إسماعیلپور، چ: 1، تهران: نشرِ قطره، 1390 هـ . ش، صص284 ـ 313. // 23. نگر: حافظیات، علیرضا ذَكاوتی قَراگُزلو، چ: 1، تهران: هستینما، 1383 هـ . ش. ص159. // 24. سنج: حافظیات، ذَكاوتی، ص122. // 25. نگر: گزیدهای از دیوانِ سلطان العاشقین ابن الفارضِ مصری، محمد هادی مرادی، چ: 1، تهران: پِژوهشگاه علومِ انسانی و مطالعاتِ فرهَنگی، 1392هـ. ش. ص252. // 26. نمونه را، نگر: حافظیات، ذَكاوتی، ص159. // 27. سعدی: شاعرِ عشق و زندگی، ص73. // 28. همان، ص331. // 29. همان، ص331. // 30. حتّی «نخورَم» در قافیه بیتِ نخست غَزَل، به احتمالِ قریب به اطمینان، «نَخَرَم» (بر وزنِ «قَمَرَم» و «نَظَرَم») خوانده میشده است. این كه «خوردن» در زبان سعدی به احتمال بسیار قوی «خَردَن» ـ یا شبیه به آن ـ تلَفّظ میشده است، مؤیداتِ متعدّدی دارد. به این عبارت گلستان و سجع آن توجه فرمائید: «دو كس مُردند و حسرت بُردَند. یكی آن كه داشت و نخورد، و دیگر آن كه دانست و نكَرد». نیز این عبارت و سجع آن: «دو كس رنج بیهوده بُردند و سعی بی فایده كردند: یكی آن كه اندوخت و نخورد، و دیگر آنكه آموخت و نكرد». // 31. سعدی: شاعرِ عشق و زندگی، ص331 و 332. // 32. همان، ص 304. // 33. همان، ص 340. // 34. نگر: همان، ص 298.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت ، سال نهم، شماره 5
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید