1395/2/29 ۰۷:۲۱
«سایههای بیهم». این ترکیب شاید درستترین تعبیر از وضعیت اخیر ادبیات ما باشد. مدتهاست که وجه غالب داستانهای ما به هیأت سایههای ادبیات درآمدهاند و ادبیات نیز دیگر در فکر ساختنِ «جمع» نیست. ازاینرو مردم نیز چندان اقبالی به داستانِ ایرانی نشان نمیدهند. گفتمانِ اخیر ادبیات ما نیز، به احتضاردرآمدن و آسیبشناسی داستان معاصر ایرانی است.
کلینیک ادبی و «سپیدتر از استخوان» حسین سناپور شیما بهرهمند: «سایههای بیهم». این ترکیب شاید درستترین تعبیر از وضعیت اخیر ادبیات ما باشد. مدتهاست که وجه غالب داستانهای ما به هیأت سایههای ادبیات درآمدهاند و ادبیات نیز دیگر در فکر ساختنِ «جمع» نیست. ازاینرو مردم نیز چندان اقبالی به داستانِ ایرانی نشان نمیدهند. گفتمانِ اخیر ادبیات ما نیز، به احتضاردرآمدن و آسیبشناسی داستان معاصر ایرانی است. سایههای بیهم، در جلسات و نشستهایی اینجا و آنجا گرد هم میآیند تا ناقوس مرگ ادبیات را به صدا درآورند، یا در طرف دیگر با شناسایی صرفِ علتها یا نشانههای این آسیب، درمانهایی مقطعی برای آن دستوپا کنند. دفاع از ادبیات متوسط و اشاعه آن، یکی از این راهکارهای سرپایی است که بناست بیماری تیراژ اندک و فروش ناچیز کتابها را کنترل کند. مرض فراگیرِ «بیمخاطبماندنِ» داستان ایرانی یا بهتعبیر برخی «فروشنرفتنِ» آن، نویسندگان را به صحنه کشانده است تا از درد-نشانهها و علتها بگویند. دسته نخست که از مرگِ ادبیات سخن میگویند، با ادبیات همچون بیماری حاد برخورد میکنند و طرف دیگر ادبیات را بیمار سرپایی بهشمار میآورد که میتوان زخمِ آن را با چسبزخم یا بخیهای بست. در همین چارچوب اما تلقی دیگری هست که ادبیات را «کلینیک» میخواند و نویسندگان را پزشکانِ بیماری تمدنها. مواجهه با ادبیات نیز در این صورتبندی ژیل دلوز، امکانی است برای درک و رهایی از امراض تمدنی خود. علم پزشکی در مواجهه با بیماری در سه مرحله کار خود را به آخر میرساند: شناسایی نشانههای بیماری، کشفِ علتها و بعد نامگذاری آن. ادبیات نیز با درد-نشانهها، با بدنها سروکار دارد و در فاصله نشانهها و علتهای بیماری است که به درک تازهای از زندگی میرسد. درواقع کارِ ادبیات پیوند نشانهها با علتها است. مواجهه سمپتوماتیک با ادبیات این امکان را بهوجود میآورد که وجه غیرشخصی بیماری در ادبیات بروز کند. بهبیان دیگر «نویسنده» دامچاله روانکاوی را کنار میزند تا مفاهیمِ روانکاوانه را پس زده و راه مواجهه این پارادایم با اثر را نیز سد کند. این خودِ متن است که بار کلینیکیشدن را بر دوش میکشد تا نویسنده وجه عامِ مرض را بیرون بکشد. فاصلهگذاری دلوز با روانکاوی نیز بهخاطر برخورد سندروماتیک با اثر ادبی است. روانکاوی در اینجا تلاش میکند تا بیماری را بهعنوان یک سندروم شناسایی کند و بعد از نامگذاری، آن را به گروهبندی سندرومها بکشاند و تمام. ماحصل این برخورد بیشک شخصیکردن بیماریهاست. در جهانِ سندرومها، ارتباط تجربیات زیسته فرد با بیماری مطرح نیست، آنچه مهم است نامگذاری بیماری و کنترل آن است. برخورد بیمارگونه با ادبیات اما امکانات حیات را نمیپذیرد، زندگی را پس میزند، و سرانجام به مدیریت یا داوری آن مینشیند. اما شناسایی سمپتومها برای رسیدن به سلامت، مرضِ دوران را بهمیانجی «بیان» پدیدار میکند. اینجاست که زبان از وضعیت ارتباطپذیری صرف جدا میشود، از وظیفه سنتی ارتباط، تن میزند تا از گذر خلاقیت بتواند حیاتِ تازهای ایجاد کند. «آفریننده کسی است که ناممکنهای خاص خودش را میآفریند، و بهتبع آن امکانپذیریهای آن را. زیرا بدون مجموعهای از ناممکنها، هیچ خط پروازی نخواهید داشت. راه خروج همان آفریدن است...». برخورد غیرسندروماتیک، به دستهبندی ادبیات زیر عناوینِ ادبیات شهری، روستایی، آپارتمانی، تاریخی دست میزند و نمیتواند از چینش سمپتومها، سندروم تازه ابداع کند. اینجا منظور از سندرومِ تازه همان صورتبندی خلاقانهای است که از آن به «سبک» مراد میکنیم. جایی که حیات در زبان، شکلِ پیشاوجودی پیدا کرده است و مفاهیم تازه خلق میکند. «سبک مستلزم آن است که با سکوت و تکاپوی بسیار در یک نقطه گردابی درست کند، آنوقت مثل کبریتی که در جوی آب بچهها بهدنبالش میروند، خودش شتاب بگیرد. به همین دلیل است که هیچکس مگر با کنار هم گذاشتن کلمات، ترکیب عبارات، و بهکاربستن ایدهها به سبک نمیرسد. در سر شما هیچ چیزی نیست، مگر چیزی که در شرف بهوجودآمدن باشد. نویسندگان بدنهای واقعی ایجاد میکنند.» کلینیک ادبی در تلقی عام ما از ادبیات هنوز تأسیس نشده است. در شمای کلی ادبیات ما تنها به دستهبندی آثار و نامگذاریشان پرداخته، یا زخمِ ادبی دورانش را باندپیچی کرده است. هرچه میگذرد آپاراتوسِ حاکم بیشتر کنار میکشد و ادبیات ما در این تلقی صراحت بیشتری از خود نشان میدهد. رمان «سپیدتر از استخوانِ» حسین سناپور از نمادهای این صراحت است. داستان در بیمارستان میگذرد. دکتر ادیب، راوی رمان و شخصیت محوری آن نگاهی خاص به بیماری و مرگ دارد. در نظر او جهان «چهارراه بیزاری» است. او از روح میگوید، از اینکه دیگری را پس میزند زیرا روح خود را میخواهد. اما «همهچیزِ بقیه تن بود، و تن همان روح بود.» بیمارستان در این رمان فضایی است که آدمها «منطق مردن» را پیدا میکنند. جایی که هر روز آدمهای خسته از زندگی را میآورند، آدمهایی که دست به ویرانی تن خود زدهاند بهنیت خودکشی. ازقضا خودکشی در این رمان مفهومِ محوری است. خواهر راوی با خودکشی رها شده بود انگار، و دختر دیگری بهنام ماهرخ، که ادیب تا آخر رمان با او درگیر است نیز دست به خودکشی زده اما زنده مانده است. «یک دختر جوان روی گند زندهگی را دیده بود و فکر کرده بود خلاصشدن به سادهگی خوردن یک نخود تریاک یا یک مشت قرص است.» در رمان خبری از بیماری عصر نیست. هرچه هست حرف از خلاصی از زندگی است و فراتر از آن قطعیتی در کار نیست که بعد از خودکشی یا مرگ هم خلاصی در کار باشد! «پزشک» در داستان در قامت عزرائیل ظاهر میشود یا «یکچیزی مثلِ دستیار عزرائیل. یا اصلا خود بخیه! که یک زخم را ببندیم موقت. همین.» یا یک «چسب زخم». اما آنچه در «سپیدتر از استخوان» بیش از هر چیز سمپتومِ تلقی حاکم بر فضای ادبیات ماست، برخوردِ آن با مفهوم روانکاوی است. رمان وضعیتی را تصویر میکند که دیگر کاری از دست کسی برنمیآید، همه چیز «بهقول تئاتریها» به نمایشی گروتسک میماند. پزشک کاری از پیش نمیبرد اما روانپزشکی شاید. در چند جای رمان شاهدیم که بیماران را به روانپزشک ارجاع میدهند، بهعنوان آخرین راهکار. در برابر دختری که دست به خودکشی زده، پزشکی و حتی کتابها هم کفایت نمیکنند. «از آنهایی نیست که ما حریفش بشویم. گفتی کتابها هم برایش کم بودهاند. پس ما را، همه را پس میزند... باید فرستادش پیش روانپزشک.» اینطور بهنظر میآید که از دستِ «نویسنده» کار چندانی برنمیآید تا بدون ارجاعِ مستقیم و بازنمایاندنِ رنجها و دردهای آدمها، فضای کلینیکی بسازد و مخاطب را از خلال آن با مرض یا بلاهتِ دوران آشنا کند. در جایی دیگر از رمان، فرزاد - همکار راوی که مخاطب بیش از همه با زندگی خصوصی او و کلیشههای ملالآورش آشنا میشود- از ارواحی میگوید که در خانهاش رفتوآمد دارند. برای ارواح هم رمان راهی جز رفتنِ پیش روانشناس ندارد، و تازه آنهم چندان فایدهای دربر نداشته است. ناگفته نماند که نویسنده رمان «سپیدتر از استخوان» و جریان غالب داستاننویسی ما، داعیه بیرونکشیدن و نوشتن از دردهای تمدنی را نداشتهاند. و این رویکرد در سطری از رمانِ اخیر نیز مستتر است: «خوب است آدم لااقل دردهاش مال خودش باشد.» نویسندگان اخیر ما رؤیایی همچون نویسندگان بزرگ چون دیکنز، بالزاک، پروست، کافکا و فلوبر و بولانیو و نویسندگان وطنی چون هدایت، گلستان، ساعدی، بهرام صادقی و دیگران در سر ندارند. ادبیات فعلی ما گویا حریفِ «زندگی» نیست.
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید