1394/12/22 ۰۷:۳۷
توده مردم همان مردمانیاند که بدون وابستگی به فرادستان جامعه و دلبستگی به جاه و مقامهای آنان در جوامع انسانی زندگی میکنند. این توده مردم، نه در شمار فرودستانند، نه در گروه فرادستان؛ بلکه میان این دو گروه بوده و با آگاهی و دلبستگی که به جان، مال و میهن خویش دارند در برابر یورشها، شورشها و حملات بیگانگان چون کوه میایستند. آنها در گیرودار و آمد و رفت حکومتها همراه نیمه راه نیستند و به آن کس که دل ببازند، عاشقانه جان و مال خویش را در طبق اخلاص میگذارند. آنان سر به داران روزگارند، عاشقان و دلباختگاناند که در برابر عشق راستین خود جان بر کفاند و به این دلبستگیها میبالند و مینالند و میمانند و گاه میمیرند.
در گذر زمان، نه نامی از آنان وجود دارد و نه دلبستگی و شیفتگی به نام و نشان داشتهاند، اما در برابر همه این وارستگیها اینانند که نمیگذارند فرهنگ جامعه سترون و نازا گردد. نمیگذارند امیال و آرزوهای آنان نیست گردد و به یغما برود. توده مردم به راستی همانند سنگ زیرین آسیایند که در زمان پابرجایی حکومتها انگاشته نمیشوند و درزمان زوال حکومتها آنانند که میباید از میهن خویش دفاع کنند. سنگ زیرین آسیایند که حکمرانان بر شانه آنان ایستادهاند و در زمان گریز به گریز اینانند که تنها میمانند و هزار هزار در خاک میغلتند.
در طول تاریخی که بر این ملت کهن گذشته است، اینان که توده مردمانند، در برابر جباران و ستمگران جنگیدهاند و در دوردستهایی از زادگاه و خانمان خود در دل خاک جای گرفتهاند و شاید خانواده آنان هیچگاه از بود و نبودشان آگاه نگشتهاند، خانواده آنان همواره در این آرزو سوختهاند که شاید برگردند و مرهمی بر دل ریش آنان باشند.
در تاریخ بسیار خواندهایم که کشور گشایان ایرانی کوشیدهاند که مرزهای کشور خود را به مصر و چین و نواحی آفریقا برسانند ولی هرگز نیندیشیدهاند که این سربازانی که پیاده و سواره به جنگها رفتهاند، از دریاها گذر کردهاند و سرانجام هزاران هزار فرسنگ دور از خانمان خویش جان دادهاند،کیانند؟ این سربازان از سیستان،از بلخ، از شهر سمرقند و بخارا، از فارس و طبرستان، از آذربایجان و قفقاز بودهاند.
آنگاه که تازیان بر این مرز و بوم یورش آوردند، شاهزادگان و فرادستان جامعه که غرق در ناز و نعمت بودند، آنچه را میتوانستند بار شتران و استران و چارپایان گذارده، رو به ساحل امن آورده و به سرزمینهای دیگر رفته و خود را از مهلکه نجات دادند. اینان اگر جنگیدند و دست به شمشیر بردهاند، نه برای میهن خویش بلکه برای جلوگیری از دستبرد و چپاول دارایی ایشان بوده است. اگر فرودستی از جامعه توانسته است که از هجومها و قتل و غارت در امان باشد، بیگمان خادم و خدمتکار فرادستان بودهاند تا اسب و استر و مال و دارایی آنان را نگهبان و حافظ و حارس باشند. اینان که در مرز و بوم کهن سال خود ماندهاند، در برابر بیگانگان تیغ برکشیدهاند و کشتهاند و کشته شدهاند و خواه از سر اجبار و اکراه به ظاهر فرهنگ آنان را پذیرفتهاند، از همین توده مردمانند.
به گذشتههای دور نرویم. در حمله مغول و تاتار نیز همین داستان به عینه تکرار میشود و شواهد بسیار در این باره وجود دارد. سلطان محمد خوارزمشاه به واسطه نابخردی و بیکفایتی خود و فرادستان حکومت و جامعه خوارزمشاهی، بیداد و ستمی بر ایرانیان و ایران زمین وارد آورده است که خود حدیث مفصل و حکایتی آکنده از رنج و اندوه است. به شرح تاریخ مغول تألیف استاد فرزانه عباس اقبال آشتیانی: «بعد از آن که تولی مرو را فتح کرد به طرف نیشابور آمد در سر راه تمام آبادیهای توس را گرفت چون به نیشابور رسید مردم به علت قحط و غلای آذوقه و قدرت لشکریان تولی با آن که مردانه جنگیدند و مقاومت بسیار به خرج داده بودند مصمم تسلیم شدند و قاضی شهر را به خدمت تولی فرستادند و تولی این تسلیم را نپذیرفت. در دهم صفر ۶۱۸ به شهر ریختند ابتدا حاکم پیر شهر را به صحرا بردند، مردان را کشتند و زنان را به اسیری گرفتند.
دختر چنگیز یعین زوجه تغاجار به نیشابور آمد و مغول هر کس را که باقی مانده بود به فرمان او کشتند و حکم شد آن شهر را چنان ویران کنند که در آن جا بتوانند زراعت کرد حتی سگ و گربه آن شهر را زنده نگذاردند حتی گفتهاند که سپاهیان مغول هفت شبانه روز بر نیشابور ویران آب بستند و در سراسر آن جو کاشتند.»(۱)
دانشمند فرزانه شادروان دکتر محمدامین ریاحی در مقدمه کتاب گزیده «مرصادالعباد» نجمالدین رازی مشهور به «دایه» در گزارش این عارف بزرگ آورده است: «…در ربیع الاول ۶۱۷ مغولها از جیحون گذشتند و از راه بلخ و هرات و طوس به ری رسیدند و دست به کشتار نهادند، نجم رازی کشتگان ری و اطراف آن را پانصد هزار تن ذکر کرده است. او که نزدیک یک سال در بلاد عراق گویا در زادگاه خود در بیم و هراس به سر میبرد در لحظههای آخر زن و فرزندان را رها کرده و همراه گروهی از صوفیان و مریدان راه همدان را در پیش گرفت».(۲)
به شرحی که گفتهاند، در هنگامه گریز به گریزها فراوان مردمانی بودند که در فرار حتی از زن و فرزندان خود نیز گذشتند. این داستان پر از اندوه و غم صرفاً در مورد فرادستان و حاکمان جامعه نبوده بلکه عارفان و شاعران و نخبگان از این خوی و اخلاق بیگانه نبودند؛ ولی همین توده فرودست جامعه که نه درگیر جاه و مقامی بودند و نه ادعای روشن گری و فرهنگ پروری میداشتند؛ ماندند و چهها که بر سر آنان نیامد. در هیچ کتاب و نوشتهای هم مکتوب نگشت. بیجهت نیست که موسیقی این مردمان غم زده و آوای آنان، آوای درد و رنج و ستم و بیداد است که در گذر تاریخ بر آنان وارد شده است. از یک سو آهنگهای غمین و دردناک و از سوی دیگر آوای مرشدان و شاهنامه خوانان بیانگر دردها و رنجها گشت. دل در تاریکی به روشنایی بامدادی داشتند تا کی فروغ خورشید روزگار تاریک آنان را روشن سازد.
آنچه درباره پیشینه تاریخی ایرانیان مانده، هر چند بعض آنها در آثار مکتوب خردمندانی از جامعه بوده است، ولی بسیار گستره آن در گنجینه دل و جسم و زبان و اندیشه درمانی از توده مردم جای گرفته و سینه به سینه گفته شده تا به خردمندی فرزانه همانند حکیم طوس برسد.
گفتهاند پس از آن که فردوسی به سرایش شاهنامه میپردازد، در پایان آن را به دربار حکومت غزنوی میبرد که از شاه غزنه قدر نمیبیند و چاپلوسان و شاعران و وزیران نیز در برابر این شاهکار جاودانه فرهنگ ایرانی اگر سکوت پیشه نمیکنند، تیغ زبان و طعنه بر فردوسی میگشایند. و از بوالعجبیهای روزگار فرهنگی حاکمان غزنوی آن بوده است که حتی بیاعتنایی به شاهنامه نه در زمان سلطان محمود و نه در زمان سلطان مسعود بلکه تا زمانی که این حکومت بر قسمتی از ایران زمین فرمان میداده است، فراوان دیده میشود. نه یادی از شاهنامه و نه یادمانی از فردوسی است. این پرسش در برابر دیدگان تیزبین اهل اندیشه و خرد قرار میگیرد که پس چرا شاهنامه در میان این غارتها، نابودی شهرها، گریز فرهیختگان، نابودی کتابخانهها، ماندگار شد و چرا شاهنامه همانند هزاران ابیات ناب رودکی پدر شعر فارسی نابود نگشت و فراموش نگردید؛ ماند و آن هم جاودانه ماند؟
گمان بر این است که شاهنامه که آرزوهای بر باد رفته ایرانیان را بیان میکند، نه در توس که زادگاه فردوسی است بلکه در خراسان بزرگ و سرزمینهای ایران از سوی فرزانگان که دلباخته ایران و ایرانی بوده، خوانده میشد و همین توده مردم، شنونده داستانهای شاهنامه بودند، بر ناکامی پهلوانان گریسته، از جنگ رستم و سهراب و کشته شدن سهراب به دست رستم انگشت تعجب بر دهان گرفته و سرانجام رستم را نشانه مردان مرد ایرانی دانسته و در جست و جوی رستم یا رستمهایی بودند که ایران آنان را از جنگ زورمندان و غارتگران و بیگانهها برهانند.
با این کشت و کشتار و غارت و چپاول در خراسان بزرگ و به راستی در سرتاسر سرزمین ایران، نابودی شهرهای آنان که در این خاک مقدس ماندند و از کشته شدن و اسیرشدن در امان ماندند، بر آنچه که داشتند و همه رفته و نیست شده بود، جز مویه کردن چه چارهای بود؟
همین توده مردم که دیگر هیچ نداشتند، در این ناکجاآباد، راه چاره را باور داشتن به فرهنگ کهن میهن خویش و نقل سینه به سینه داستانهای ملی و میهنی میدیدند و چه کتابی جز شاهنامه توان آن را داشت که بتواند روحیه ملی و میهنی را در میان توده مردم که از تیغ شمشیر مغول و بیکفایتی شاهان خوارزم زنده مانده بودند، نگهبانی و پاسداری کند؟ از همین توده مردم، شاهنامه خوانهایی برخاستند که در برابر فرودستان جامعه که از کشاورزان و کارگران فرسوده از کار روزانه به نقل داستانهای رزمی و عشقی شاهنامه پرداختند. از گفتن چند باره داستانهای شاهنامه نهراسیدند که در این راستا بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهاند؛ به قول فردوسی:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند(۳)
این حاملان و ناقلان شاهنامه، نه در یک جا بلکه در همه جا حاضر گردیدند و با صدای خسته از روزگار، به بیان داستانهای شاهنامه پرداختند. از بیداد ضحاک و داد فریدون سخن راندند، از نوروز و آغاز سال نو به روزگار جمشید گفتند، از بیداد و ستم بر سیاوش و پاکدامنی او و کین کیخسرو به اندوه سخن گفتند، عشق بیژن و منیژه، زال و رودابه، جنگ رستم و اسفندیار داستانها بیان کرده و در سوگ رستم و کشتن او به دست برادر «شغاد» به همراه شنوندگان گریستند.
به گذشتههای دور نرویم و نخواهیم در دل تاریک روزگار به دنبال و جست و جوی این شاهنامه خوانان برویم. تا همین دهه پنجاه قرن حاضر که خوشبختانه گروهی اندک از آنان باز ماندهاند، فراوان در میدان شهرها، در دل روستاها، در میان قهوهخانهها، در میان ایلها و عشایر، شاهنامه خوانانی را دیدهایم که مردمان بر گرد آنان نشسته و شنونده داستان رستم و دیو سپید و جنگ رستم و اسفندیار بودهاند و با چوب دست خود نگارههایی را که کشیده شده بود و چون جان شیرین گرامی میداشتند، بر تنه دیوار با درختی آویزان و پهلوانان را همانند رستم و سهراب و سیاوش و فرنگیس و بمانند آنان را نشان میدادند.
کودکانی با شلوارهای وصلهدار نظارهگر این نگارهها و شنونده این داستانها بودند که بر زمین خاک آلود کوی و برزن دایره وار نشسته میشنیدند و میترسیدند و به هنگام تقاضای نیاز از سوی مرشد، چون درهم و دیناری نداشتند، شرمگین سر به زیر میافکندند و با رسیدن به خانه در خواب و خیال همراه رستم میگشته و شاید در دل تاریکی شب در بستر خویش از اندوه و درد و رنج دلاوران میگریستند و گاه خود را بمانند رستم گمان میبردند که شمشیر از نیام کشیده و از مرز و بوم خود دفاع کنند.
در شهرهای بزرگ نیز حکایتها ادامه میداشت و در خیابانهای شهرهای بزرگ شامگاهان که مردان خانواده از کار روزانه به خانه میآمدند، چند صباحی در قهوه خانه نزدیک کاشانه خود به چای بسنده کرده و دل واپس مرشد و نقالی بودند که به دنباله داستان گفته شده از حکایتی از شاهنامه بپردازد.
در میان همهمه و دود قلیانی که برخاسته بود، حضور شاهنامهخوان سکوتی بر مجلس و محفل میبخشید. صدای رسای نقال در قهوهخانه درهم میپیچید و چشمان کنجکاو به دنبال شاهنامه خوان که در وسط قهوهخانه به این سو و آن سو میرفت، میپیچید، داستان بیژن و منیژه آغاز میگشت.
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه
چشمان شنونده نگران آن بود که حکایت به پایان رسد و به روز دیگر وانهاده شود. آنگاه که از مرگ گفته میشود، دلهای شکسته از روزگار اشکی برچشم داشتند. اگر از عشق گفته میشد، قطرات اشک از دیدگان فرو میریخت.
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
نقالان به گروههای گوناگون تقسیم میشدند. شاهنامهخوانهای شهری و نقالان دیگری که آواره این شهر به آن شهر بودند، این
شاهنامه خوانان چه بسیار ابیات دیگری بر گفته فردوسی میافزودند و در میان حکایتهای شاهنامه به شیرینی و چرب زبانی رشته حکایت را به دیگری میکشاندند.
اینان به عنوان توده مردم همدل وهمزبان فرودستان جامعه، جرعه نوش آگاهی و خردمندی همین مرشدان شاهنامه خوان بودند که این آگاهی که خود نوشیده و سیراب شده بودند، قطرهقطره و جرعه جرعه در کام تشنهگان دانایی نوشانده و بدون ادعا و هیاهو در گمنامی و نداری و تهی دستی زندگی میکردند. چه بسیار کودکانی که امروز
کهن سالانیاند که زمزمه دایهگان خود را که داستانی از شاهنامه برای آنان خواندند تا به آرامی سر بر بستر گذارند به یاد دارند.
پدران و مادرانی را به یاد داریم که در سرمای زمستان و در شبهای پرستاره تابستان، داستانهای شاهنامه را برای فرزندان خود نقل میکردند، اندوه خود را در بیان این داستان قرار داده و در بیان امثال و حکم از ابیات شاهنامه یاری میجستند. این حافظان و ناقلان شاهنامه در میان فرودستان، تنها مرشدان شاهنامه خوان نبودهاند. خنیاگران، خوانندگان و نگارگران نیز به زیبایی در غنا و نگاره خود به شاهنامه دست مییازیدند. کاشیهای زورخانه را همین کارگران و معماران به اشعار فردوسی تزئین میکردند که هنوز هم این شاهکار هنرمندان کوچه و بازار بر سردرها نمایانگر میهندوستی و دلاوری توده مردم ایران است.
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
پینوشت:
۱ـ کتاب تاریخ مغول، تألیف شادروان اقبال آشتیانی، چاپ چهارم، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۶، ص ۵۶
۲ـ گزیده مرصاد العباد نجمالدین رازی به انتخاب و با مقدمه دکتر محمدامین ریاحی، انتشارات علمی، چاپ بیستم
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید